#145

جیم‌جیم عزیزم.

مدتیه برای نوشتن این نامه دست دست می‌کنم. اما ذهن و قلبم اونقدر سرشار از احساسات و اتفاقات و یاد آدم‌های مختلفه که نمی‌دونم از چی باید برات بنویسم، چطوری برات تعریف کنم. راستش تو منو خوب می‌شناسی، من آدم ناشکری نیستم. قدردان تک تک نعمت‌هایی هستم که دارم. حتی زشت‌ترین‌ها و آزاردهنده‌ترین‌هاش. اما باور کن، قبل از شروع تمام این ماجراها همه‌ی ما دردها و غصه‌های خودمون رو داشتیم چون می‌دونستیم این زندگی اونطوری نیست که باید باشه. علی رغم وجود تمام لحظه‌های شیرین و قشنگ. و این منو آزار می‌داد چون احساس می‌کردم یه چیزی درونم هست که هر روز داره بیشتر هدر می‌ره. اما من الان خیلی بیشتر ناراحت هستم، خیلی بیشتر اشک می‌ریزم، قلبم خیلی خیلی بیشتر درد می‌کنه و به طرز غیرقابل باوری عصبانی هستم. چون این بار چیزی که واقعاً هدر می‌ره "یه چیزی توی درونمون" نیست، شیره‌ی روح و زندگی‌های ارزشمندمونه. روز‌ها و لحظه‌هایی در آینده که قبل از این که بهمون داده بشه، ازمون گرفته شد. 

جیم‌جیم خیلی درد داره. واقعاً می‌گم. چون من همون آدمی هستم که توی اوقات فراغتش پرونده‌های جنایی واقعی رو می‌خونه، می‌بینه، گوش می‌ده و از دیدن عکس آدم‌های مرده و تکه‌های بدن و استخون‌هاشون هیجان‌زده می‌شه. اما دیدن عکس جنازه این بار فرق داره. دیدن صورت‌های خونین و کبود این بار فرق داره. هیچ هیجانی توش نیست. فقط درد و غم و خشمه. و شاید حتی فراتر از چیزی که بشه توی کلمات گنجوند. چون می‌دونم می‌تونستم جای هرکدوم از آدم‌های گمنامی باشم که توی تاریکی به زیر خاک می‌رن. و تصور این که چه چیز‌هایی رو از دست می‌دم و آدم‌های اطرافم چیکار می‌کنن و چه داستان‌هایی پشت چرایی و چگونگی مرگم گفته می‌شه، از ذهنم بیرون نمی‌ره. برای همینه که با هر اسمی که این روزها دهن به دهن می‌چرخه، گریه می‌کنم و واکنش هورمون‌هام طوریه که انگار عضوی از خانواده‌مو از دست دادم. 

این روزها تا دلت بخواد به آدم‌ها توضیح دادم، بحث کردم، دعوا کردم؛ قابل درکه که بیشترشون کلاً نفهمیدن یا نخواستن بفهمن. و تحملشون از یه نقطه به بعد از کاسه‌ی صبرم فراتر بود و برای همینه که الان دیگه به قانع کردن کسی دامن نمی‌زنم. فقط دور می‌شم، بلاک می‌کنم یا در بدترین حالت، حرصم رو فرو می‌دم و به نصیحت‌ها و پیشنهاداتی که ذره‌ای برام ارزش ندارن به کوتاه‌ترین حالت ممکن جواب می‌دم تا فقط از سرم باز کرده باشم. راستش من فکر می‌کردم به اندازه‌ی کافی توی انتخاب کردن اطرافیانم حساسیت به خرج دادم. اما تا الان از بعضی‌ها چیزهایی دیدم و شنیدم که باعث می‌شه از خودم بپرسم "واقعاً چه فکری پیش خودم کردم که اسم این آدم رو گذاشتم «دوست» «گوگولی» «سافت» «دوست‌داشتنی» «قابل احترام» و خیلی چیز‌های دیگه؟"

جیم‌جیم من در خسته‌ترین و بلاتکلیف‌ترین حالت ممکن امیدوارترینم. گاهی حتی نمی‌دونم دقیقاً به چه رخداد یا چه تغییری امیدوارم، تمام ایده‌ای که دارم به یه مشت حدس و گمان خلاصه می‌شه که گاهی اونقدر واقعی به نظر می‌رسن که انگار در فردایی جریان دارن که می‌تونم لمسش کنم، و گاهی اونقدر ساده‌لوحانه که احساس احمق بودن بهم دست می‌ده. اما همونطور که گفتم، امید دارم. مثل این می‌مونه که یه چیز نورانی توی قسمتی از قلبم داره می‌درخشه و بهم می‌گه پایان شب سیه سپیده. می‌دونم که هیچوقت هیچ‌جای این کره قرار نیست از مشکلات پاک بشه چون تا وقتی زیبایی هست، زشتی وجود داره. چیزی که ازش حرف میزنم، فردایی قشنگ‌تره. نه قشنگ‌ترین فردا. 

راستی، امشب یه خواب عجیب دیدم. نمی‌دونم معنیش چی می‌تونه باشه، یا اصلاً آیا معنایی داره یا نه. اما ماجرا از این قرار بود که با مامان و جمع کوچکی از فامیل‌ها برای مناسبت خاصی رفته بودیم مسافرت. جایی کنار دریا، چیزی مثل خلیج. یه نقطه‌ی خاص روی کره‌ی زمین. اما به دلایل واضحی، شگفتی اون دریا به شدت آسیب دیده بود. اکوسیستمش به هم ریخته بود و خیلی جالب بود که آسیب‌های زیست محیطی‌ای که به دریا وارد شده بود رو یه خرس قهوه‌ای که مایو‌ی قرمز پوشیده بود داشت بهم توضیح می‌داد. یه دوست خلبان هم داشت. و من بعدش یادم نیست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد، اما وقتی که آب به خاطر جذر و مد عقب رفت، شورشی روی شن‌های ساحل راه افتاد. و صحنه ناگهان پر از پلیس‌هایی شد که لباس‌های سبز و سفید و آبی پوشیده بودن. پلیس‌هایی که جون مردم رو نجات می‌دادن. و در نهایت هم نذاشتن من بمیرم. 

در هر صورت، دوباره توی نقطه‌ای هستم که در مورد موضوعاتی، دست و غلط‌ها رو نمی‌تونم تشخیص بدم. حتی گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که چقدر ممکنه منفور باشم. اما تمام چیزی که می‌دونم، اینه که منم مثل خیلی‌های دیگه طبق چیزی عمل می‌کنم که به نظرم در اون موقعیت درست‌ترینه. و بر همین اساس به جلو حرکت می‌کنم.

ممنون که به حرف‌هام گوش کردی. این روزها خیلی مراقب خودت باش.

 

مگلونیای تو 3>

 

 

پی‌نوشت: یه عکس دیدم از یه دیوار نوشته که می‌گفت "به اندازه‌ی تمام ظلم‌های «اسمش رو نبر» دوستت دارم." و من علاوه‌ بر این، دلتنگت هم هستم.

  • ۲۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۵ مهر ۰۱

    .

    قتل آن شاخه گل سرخ،

    مثل قتل قصه‌ای در کوچه بود.

    مثل قتل قطره دست آتشی. 

    ای دو پایان سیاه،

    ای اهالی قبور،

    چه نواییست در این گورستان؟

     

    دختر باشی، مهسا امینی،

    پسر باشی، امیرحسین خادمی.

     

    پی‌نوشت: مهسا سکته نکرد.

    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱

    رگ‌های منقبض، استخوان‌های خون آلود

    هوا سرد بود و آسمون با وجود تمام تاریکیش، متمایل به بنفش. 

    مثل شب‌هایی که برای برف سنگین روز بعد آماده می‌شن؛ و از همون شب‌هایی که ستار‌ه‌هاش دیده نمی‌شن. درست مثل اون، که پشت درهای بسته موند در حالی که برای فریاد کشیدن زیادی ساکت بود. و ناتوان.

    اما هنوز پاییز بود. هنوز وقت برف باریدن نبود. اما آسمون کبود بود. انگار بغض کرده بود. از سرما، خونِ داخل رگ‌هاش مرده و دیگه قرمز نبود. بنفش بود. سرد بود. نفس می‌کشید، اما انگار از همین هم خجالت زده بود. اونقدر خجالت زده که حتی نمی‌بارید. حتی اشک نمی‌ریخت. می‌ترسید از گرم بودن اون قطره‌ها. گرمایی که از اون دریغ شد، چه زمانی که زنده بود، و چه زمانی که دیگه وجود نداشت.

    و شاید آسمونِ کبود، بیشتر از هر کس دیگه‌ای اهمیت می‌داد. به چیزی که هنوز توی گوشه‌ی خیس و تاریک و سردی توی این دنیا داره نفس می‌کشه. شاید آسمونِ کبود تنها کسی بود که چشم‌هاشو نبسته بود، برخلاف هر کس دیگه‌ای، که نگاه نمی‌کرد و قبول نمی‌کرد وجود اون رو. و حرف زدن در مورد از بین رفتن وجودی که از نظر این آدم‌ها هیچوقت وجود نداشته احمقانست. مسخرست. انگار دیوونگیه. دیوونه مثل همون‌هایی که به تخت بسته می‌شن، دارو‌های بدمزه می‌خورن و روزهای دردناکی رو می‌گذرونن. درد جسم، درد روح؛ و درد هرچیزی که بین این دو وجود داره.

    و این یه تراژدی غم‌انگیزه. چون حتی اگر می‌شد این کلمه‌ی زبر و خشن رو به جسم لاغر و نرم و لطیفش نسبت داد، چیزی که در نهایت از اون باقی موند، حتی یه جسد سرد و پف کرده نبود. از اون نه قلبی باقی مونده بود، نه چشم‌های رنگی، و نه حتی اون گوش‌های بی‌استفاده و گلوی ناکارآمد. فقط دست بود. دست‌هایی که برای زنده موندن تقلا می‌کردن. دست‌هایی که آخرین سلاح و سنگر دفاعی رو با تمام نیرو لای انگشت‌های کوتاهشون گرفته بودن. مشت‌هایی که این بار نه برای لعن و نفرین بود و نه برای کوبیده شدن؛ که برای ایستادن. برای زمین نخوردن. 

    امیدوار بودم اون دست‌ها هیچوقت نفهمن چه کار بیهوده‌ای می‌کنن. و این سوالیه که هرگز به جوابش نمی‌رسم؛ اون تا کجای این ماجرا رو فهمید؟ چقدر درد کشید و چقدر دید؟ حتی وقتی که با گلو و صدایی که از اون دریغ شد فریاد می‌کشیدم و سنگینی آخرین و شاید تنها چیز‌هایی که از اون باقی مونده بود رو روی پوستم حس می‌کردم. 

    یکی که عینک درشتی به چشم می‌زد و لبخند شیرینی داشت، وقتی فهمید که چی شده گفت که اشتباه کردم، گفت که نباید دخالت می‌کردم، گفت که با این دخالت همه چیز رو خراب کردم، اما اشتباه می‌کرد. من می‌دونستم تا حالا چه اتفاقی افتاده، و برام مثل روز روشن بود که بعد از این چی قراره بشه. و برای همین بود که قبل دیدن اون فاجعه، وقتی فهمیدم پشت درهای بسته گیر افتاده، دویدم و وقتی نتونستم اون قفل لعنتی رو باز کنم، در رو شکستم. و شاید لازم بود خیلی قبل‌تر از شر اون دیوارهای نامرئی و اتاقک‌های خالی خلاص می‌شدم، چون من شاید تنها کسی بودم که یقین داشت اون وجود داره، اما اونقدر شجاع نبود که واقعاً کاری انجام بده. شاید انتظار نداشت این اتفاق بیفته، نه اینقدر زود، نه اینقدر دردناک. من شاید تنها کسی بودم که تصمیم گرفت کاری کنه اما توی همون مرحله‌ی اول ایستاد، قدم اول رو حتی کامل نکرد.

    و در اون روز وحشتناک و خونین، مدام از خودش می‌پرسید اگر حداقل الفبای صحبت رو کامل یاد می‌گرفتم، می‌تونستم من هم اسمش رو صدا بزنم؟

    آیا صدا زدن اسمش ممکن بود چیزی رو عوض کنه؟ برای من نکرد.

    اون نمی‌تونست حرف بزنه. نمی‌تونست بشنوه. با کاغذ و قلم و الفبای خودش حرف می‌زد. شاید می‌دونست که چه اتفاقی قراره بیفته. شاید می‌دونست دیگه زمانی براش نمونده. و شاید برای همین بود که توی آخرین نامه، فقط اسمم رو نوشته بود. فقط من رو صدا کرده بود. اون از من کمک خواسته بود. و با تمام چیزی که براش باقی مونده بود از من تمنا کرده بود. شاید اون باور کرده بود فقط منم که می‌بینمش و به وجودش ایمان دارم. 

    اما به اندازه‌ای که اون فکر می‌کرد شجاع نبودم. من نامه رو احمقانه توی جیبم فرو کردم. و برای یک لحظه‌ی کوتاه، شدم درست مثل همون هیولاها.

    چیز مهمی نیست.

    در صورتی که مهم بود. اما به هر دلیلی، مثل خیلی وقت‌های دیگه به نگرانی‌ای که جایی درون قلبم می‌جوشید اهمیتی ندادم. چون من فقط یه نوجوون ساده بودم. از همون‌ها که ژاکت‌های بزرگ و قهوه‌ای و پوتین‌های چرمی بند دار می‌پوشن. همون‌هایی که خنده‌ی ناشایست و صدای بلندی دارن، همون‌هایی که توی مدرسه، دوستایی دارن که منزوی‌ها بهشون حسودی می‌کنن.

    یه نوجوون مدرسه‌ای ساده و معمولی، با یه قلب فوق‌العاده نازک؛ در همسایگیِ یه بچه‌ی ناخواسته، شاید حتی نفرین شده، بدون حتی اسمی مشخص. 

    بچه‌ای که نه می‌شنید و نه می‌گفت؛ نمی‌تونست.

    بچه‌ای که تمام درد و رنجی بود که من نداشتم. تمام غصه‌ و تنهایی‌ای بود که من حس نکرده بودم. اما با این حال، بهم لبخند می‌زد، و باعث شد به وضوح ببینم و بفهمم احساسِ دیدن چیزی رو که هیچکس نمی‌بینه؛ و توی اون روزهای بارونی، این حس فوق‌العاده شیرین بود، پارادوکسی عجیب با آبنبات‌های لواشکی مورد‌علاقه‌مون. 

    و من پیش خودم فکر می‌کردم شاید فقط یک نفر برای زنده موندن کافی باشه.

    اشتباه بود. و من وقتی این رو فهمیدم که خیلی دیر شده بود. همون روزی که در رو شکستم. و دیدم که آخرین تکه‌های وجودش چطوری برای بودن تقلا می‌کنن. گریه کردن بی‌فایده بود. من کافی نبودم. چون چیزی بیشتر از یه ذره‌ی کوچیکِ معلق توی یه دنیای بزرگ و پیچیده نبودم. هرگز نخواهم بود. 

    و اون از بین رفت، طوری فراموش شد که انگار هرگز وجود نداشته. و جلادانش هرگز در این دنیا اون طوری که سزاوارش باشن مجازات نشدن. و گاهی به این فکر می‌کنم که شاید منم یکی از اون جلادها باشم. دست کم یکی از همدست‌هاشون، چرا تصمیم گرفتم فقط برای خودم نگهش دارم؟ چرا فکر کردم تنها من برای نجاتش کافی هستم؟ 

    شاید اگر خودخواه نبودم، امشب آسمون بنفش نبود. یا حتی کبود و بغض‌آلود.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۰۱

    روز وبلاگستان فارسی~

    ۱.وبلاگ‌نویسی را چه زمانی، چگونه آغاز کرده‌اید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوایتان بنویسید؟

    من اون زمان بچه بودم. احتمالاً 12 سالم بود. شاید هم 11. یه سری شخصیت ابرقهرمانی توی ذهنم برای خودم ساخته بودم که هرکدوم داستان خودشون رو داشتن و خیلی دلم می‌خواست این داستان‌ها رو یه جا بنویسم. و اینطوری شد که برای اولین بار وبلاگ نوشتن رو شروع کردم. هرچند که در ادامه فضای وبلاگ و آدم‌هایی که اطرافم بودن باعث شد اینجا برام فقط یه پلتفرم برای نوشتن داستان‌های احمقانه نباشه. و درکل، وبلاگ جز چیزهای ارزشمند زندگیمه.

    ۲. آیا وبلاگ‌نویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟ نظر شخصی خودتون رو بگین؟

    بله. هر چیزی نیاز به چهارچوب داره. چهارچوب نه به معنی محدودیت، به معنی خط و خطوطی که باعث می‌شه از حدت خارج نشی و توی مسیر مشخصی حرکت کنی. 

    نکته‌ای که هست اینه که وبلاگ حتی اگر شخصی هم باشه، به هرحال یه فضای عمومیه و هر کسی می‌تونه این نوشته‌ها رو بخونه. پس یه جورایی هر چیزی رو نمی‌شه نوشت. این که زندگی هر کسی به خودش مربوطه و هیچکس حق قضاوت نداره و این "فرهنگ‌نمایی‌های اینستاگرامی" درست، ولی آدم به عنوان یه موجود اجتماعی که همراه بقیه داره زندگی می‌کنه و خواه ناخواه روی رفتار و طرز تفکر بقیه اثر می‌ذاره، گاهی باید خیلی مواظب باشه که چی می‌نویسه. به نظر من یه جورایی مسئولیت محسوب می‌شه. 

    ۳. برای چه کسی یا چه کسانی می‌نویسید‌؟

    خب من نمی‌تونم انتخاب کنم کی اینجا رو بخونهD": ...

    من به خاطر این نمی‌نویسم که شخص یا اشخاص خاصی بخونن، من فقط یه چیزایی می‌نویسم و پرت می‌کنم، کسی که خوشش بیاد، خودش می‌گیرتش.

    ۴. وضعیف فعلی وبلاگستان و وبلاگ‌های فارسی را چگونه می‌بینید؟

    چیز زیادی نیست که بخوام بگم، فقط خوشحالم که وجود داره. خوشحالم که می‌تونم آدم‌هایی رو پیدا کنم که شبیه خودم باشن و هنوز نوشتن و این احساسات کوچیکِ قشنگ رو بی‌ارزش‌تر داشتن پنجاه‌کا فالوور و ممبر ندونن. 

    ۵. گمان می‌کنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راه‌حلی را انجام داده‌اید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟

    خب بله درگیرش که شدم بارها. و اتفاقاً خیلی برام جالب بوده چون هیچوقت نوشته‌هامو اونقدر شگفت‌انگیز ندونستم که کسی بخواد بیاد کپیشون کنه، ولی خب اتفاق افتاده. 

    در مورد این که چه کاری می‌شه کرد... قبلا فکر می‌کردم شاید قفل کردن کلیک راست بهترین راه حلش باشه، ولی واقعیت اینه که کسی که کپی می‌کنه، نمی‌تونه واقعاً همرنگ اون نوشته‌ای بشه که از ته دل یه نفر دیگه در اومده. مثل اینه که اون آدم داره خودشو گول می‌زنه. به نظرم اکثراً خودشون متوجه می‌شن که کارشون احمقانست.

    کپی کردن جدی به نظرم کار قشنگی نیست، مگر این که کسی برای شروع از نوشته‌های یکی دیگه استفاده کنه تا خودش راه بیفته. که در این حالت هم نمی‌تونه چیزی رو که مال کس دیگه‌ای بوده به اسم خودش بزنه:))) 

    (و درکل، مرز خیلی باریکی بین کپی کردن و ایده گرفتن وجود داره.)

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱

    شور زندگی~

    روی جلد کتاب می‌نویسه:" داستان رنج‌ها و تلاش‌های نابغه‌ای که دیوانه‌اش می‌پنداشتند." :)))...

    شور زندگی، اثر ایروینگ استون، به ترجمه‌ی ابوالحسن تهامی از انتشارات نگاه، در مورد زندگی ونسان ونگوگ، نقاش [خیلی خیلی] معروف هلندیه. از حدود سن بیست سالگی تا آخر عمرش.

    بیاید قبل محتوا به ظاهر کتاب یه اشاره‌ای بزنم، وقتی به دستم رسید خیلی فراتر از انتظاراتم واقع شد، هم جلدش و هم صفحات رنگی داخلش و از همه مهم‌تر، ترجمه‌ی قشنگش! من واقعاً واقعاً از ترجمش لذت بردم=)... (و از قیمتش هم، چون چاپ قدیم بود هه‌هه.)

    «ما باور داریم هر حقیقتی زیباست، حالا چهره‌اش هرچه می‌خواهد مهیب باشد، باشد. ما کل طبیعت را بی هیچ رد و انکاری قبول داریم. ما باور داریم که در خاک تیره شعریت بیشتری نهفته تا در زیباترین تالاهای پاریس. باور داریم که در حقیقت زشت زیبایی بیشتری نهفته است، تا در دروغی زیبا. ما می‌پنداریم درد نیک است زیرا که عمیق‌ترین حس بشری است. ما عشق ورزی را زیبا می‌دانیم، حتا شنیع‌ترین آن‌ها را.»

    در وهله‌ی اول می‌خوام به متن روون و شیوا و توصیفات و جمله‌بندی‌های روح‌نوازش اشاره کنم. درکل شاید به نظر بیاد توصیف خوب مکان‌ها و ظاهر و باطن شخصیت‌ها در کنار پیش بردن داستان چیزیه که هر کتابی باید داشته باشه و این اصلاً نکته‌ی مثبت به حساب نمی‌اد، اما حرفم رو باور کنین، نحوه‌ی بیان نویسنده واقعاً قشنگه:")... و از همون صفحات اول به قدری مجذوبش شده بودم که یکی از هم‌اتاقی‌هام از تختم بالا اومد و گفت: "اینقدر قشنگههه؟:")..." آره همونقدر قشنگه.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱

    نوزده سوال مرینا~

    ۱. خودت را معرفی کن.

    به نام خداوند منان، 

    اسمم آواست، اینجا اکثراً مائو صدام می‌کنن، در حال حاضر 18 سالمه، یه داداش کوچیکتر از خودم دارم، به چای معتادم، عاشق بوی هلوئم، جلوی پنجره‌ی اتاقم پنج‌تا گلدون بزرگ دارم، دانشگاه می‌رم، علوم تغذیه می‌خونم، پنج‌تا هم‌اتاقی دارم، عکاسی رو تازه شروع کردم، دوختن رو خیلی دوست دارم، انیمه زیاد می‌بینم و اوتاکو هستم، قد کوتاهم و روی صورتم کک مکی و توی دهنم یه دندون کج دارم، دوتا تتو روی انگشت‌هام دارم، موهام سبز رنگه، (تا حالا چهار تا رنگ مختلف رو امتحان کردم. قرمز، نارنجی، آبی و الانم سبز.) و این کههه... رنگ مورد علاقم خاکستریه.

     

    (جدیدا انقدر یه سری‌ها به واسطه تایپ شخصیتی یا گرایششون حس شاخ و برتر بودن پیدا کردن که جدی دیگه خوشم نمی‌اد موقع معرفی کردن خودم بهشون اشاره کنم. وای خیلی رو مخه.)

    ۲. یک چیزی را نام ببر که در آن خوب هستی.

    هممم...

    نمی‌دونم راستش... 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۳۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۴ شهریور ۰۱

    به دنبال گمشده~

    1- می‌تونی تضمین کنی آدم هایی که می‌گی بهت نزدیک‌ترینن اگر اینا رو درباره خودتون ازشون بپرسی جوابشون باهات شما یکیه؟ ( شما رو انقدر به ریز و جزئیات می‌شناسن و احساسات واقعی شما رو می‌دونن)

    خب راستش فکر نمی‌کنم. منظور بدی ندارم، نمی‌خوام بگم آره اون‌ها منو نشناختن فلان بسار.

    دوتا دلیل داره، اول این که ما خواسته یا ناخواسته با همه یکسان رفتار نمی‌کنیم. و حتی اگر هم یکسان باشه طرز برخوردمون، اون آدم‌ها می‌تونن برداشت‌های متفاوتی داشته باشن؛ و خب اینجوری می‌شه که افرادی که به خودم نزدیک می‍دونمشون، شناخت‌های متفاوتی ازم دارن و جواب‌هاشون به این سوالا... طبق اون وجهی از شخصیت من خواهد بود که بهشون نشون دادم، می‌خوام بگم قطعاً چیزی که مامانم ازم دیده با چیزی که دوست صمیمیم دیده یکی نیستن.

    و دلیل دوم... خب آدم تغییر می‌کنه. شاید اگه چند سال بعد بیام و دوباره به همین سوال‌ها جواب بدم، جوابم فرق کنه.

    و خب وقتی بحث در مورد "احساسات واقعی" ـئه... در مورد من، همیشه موضوع "درک نشدن" مطرحه. و خب مدت طولانی‌ای می‌شه که در مورد احساسات واقعیم زیاد با کسی حرف نزدم. شاید به خاطر ترس از درک نشدن.

  • ۹
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲ شهریور ۰۱

    به هم پیوسته~

    غرق در جریان باریک کلمات

    من مست و تو دیوانه

    ناتانائیل عزیزم

    انقلاب کبیر فرانسه

    تولدی دوباره

    نور

    نامه‌ای برای هاله

    شعرهای نورانی

    من متاسفم

    دلتنگی یک دلتنگ

    و باز هم سوال

    کجایی؟

    پایانی شورانگیز

    توخالی بودن

    این من هستم.

     

    ---

     

    خبD': ... منم بالاخره نوشتمش، خیلی چالش کیوتی بود، ممنونم از استلا که دعوتم کرد، و اینجایی که چالش ازش شروع شده^^

    و خیلی نوشتنشو به تاخیر انداختم، و پست‌های یه سریاتون که نوشته بودید رو دیدم و قلبم ذوب شد جدی، خیلی قشنگ بودنTT

     

    پی‌نوشت: به صورت تئوری، ایده‌های زیادی برای نوشتن دارم ولی توی مغرم نگهشون می‌دارم و اجازه می‌دم در ناتوان‌ترین حالت ممکن وول بخورن ولی نمی‌نویسمشون چون مریضم- (و هوا خیلی بده وای خدا، کی می‌خواد خنک شهTT)... و جدی فکر نمی‌کردم یه روز به درجه‌ای برسم که کل روز غر بزنم و چرت و پرت بگم ولی چیزی که به وضوح تو ذهنمه رو انجام ندم. چه مرگمه-

    پی‌نوشت: نمی‌دونم چی بگم، ولی خوشحالم که وبلاگ می‌نویسم. شاید اون روزی که به عنوان یه کودک جاهل و نادانِ یازده ساله "چگونه وبلاگ بسازیم؟" رو گوگل کردم، هیچ ایده‌ای نداشتم که خود هیجده سالم قراره ازم تشکر کنهTT 

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱

    #144

    (این عکس کار کیدوئهD: )

     

    ---

    رتبه‌های کنکور اومده... امیدوارم همتون به نتیجه‌ی خوب و قابل قبولی رسیده باشین(*: اگر هم اونطور که انتظار داشتین نبوده... خب نمی‌خوام حرف‌های تکراری بزنم، اشکالی نداره اگر حالتون خوب نباشه یا ناراحت بشین. به خودتون زمان بدین برای قبول چیزی که اتفاق افتاده، و این رو بدونین که اون عدد هرچی که باشه به هیچ عنوان نمی‌تونه چیزی که شما هستین رو توضیح بده یا ارزش گذاری کنه. درسته که کنکور چیز سرنوشت سازیه، اما تنها راه موفقیت نیست. امیدوارم همگی مسیر درست زندگیتونو پیدا کنین و... به جاهای خوب خوب برسین(*:

    ---

     

    فکر کنم بتونین به راحتی حدس بزنین که مهم‌ترین سرگرمیم این روزا چیه:)))... جدی وقتی دارم عکس می‌گیرم، انگار واقعاً زنده‌ام و از هر موجود زنده‌ی دیگه‌ای خوشحال‌تر.

    تقریباً همون روزهای اولی که به فکر خریدن دوربین افتادم، (حدودا 2 یا 3 سال پیش) تقریباً مطمئن بودم که می‌خوام از چیزهایی عکس بگیرم که یه جورایی، ثابت نیستن، حرکت می‌کنن، و قشنگن. چون گاهی اوقات، این احساس بهم دست می‌داد که شاید، بعضی از چیزایی که از نظر من جالب و قشنگن، اونقدر از نظر بقیه عادی و معمولی باشن که اصلا به چشمشون نیان. و برای همین هم بود که دنبال Street photography یا همون عکاسی خیابونی رفتم.

    واقعیتش یه پست در مورد اولین دفعه‌ای که انجامش دادم نوشتم، ولی شوربختانه، خیلی پست بی‌سر و ته و چرتی از آب درومد، روم نشد پستش کنمTT

    و الان می‌خوام در مورد چیزهایی که توی این چند روز از عکس گرفتن از غریبه‌ها یاد گرفتم حرف بزنم، که خب، شاید قبلاً به این وضوح متوجهشون نبودم. 

     

    (راستی عکس‌ها هیچکدوم ادیت نشدن. مامانم می‌گه نباید قبل ادیت جایی بذارمشونTT ولی خب من فعلاً بلد نیستم درست حسابی ادیت کنمTT)

     

     

  • ۲۱
  • نظرات [ ۳۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱

    #142

    نفیلی عزیزم.

    اعتراف می‌کنم گاهی اوقات از برداشت‌ها، احساسات و طرز تفکر آدم‌هایی که به خودم نزدیک می‌دونم شگفت‌زده می‌شم؛ و این موضوع این حقیقت رو که همگی ما داریم بزرگ می‌شیم و راه خودمون رو پیدا می‌کنیم و به سمت چیزی حرکت می‌کنیم که توی اعماق وجودمون مخفی کردیم رو محکم‌تر از قبل به صورتم می‌زنه. و این موضوع لزوماً غم‌انگیز نیست، اتفاقاً جالبه؛ جالبه که گاهی اوقات دیدگاه‌هایی رو از افراد دیگه می‌شنوم که خودم تا حالا متوجهشون نبودم. 

    یه وقت‌هایی از برداشت اشتباهی که داشتم خوشحال می‌شم، باعث می‌شه حس کنم همه چیز اونقدرها که فکرشو می‌کردم بد نیست و منم اونقدری که فکر می‌کردم تنها نیستم. چون من مدت طولانی‌ایه که خودم رو زودرنج و زودجوش (اگر کلمه‌ی درستی باشه) خطاب می‌کنم و بیشتر اوقات، احساساتم رو می‌ذارم پای نازک نارنجی بودنم و گاهی اوقات، تمام حرف‌هایی که توی دلم نگه‌داشته بودم مثل یه بچه‌ی ناخواسته به شکمم لگد می‌زنن و دردم می‌گیره، گاهی اوقات گریه هم می‌کنم. گاهی اوقات هم برای اشک ریختن زیادی خالی‌ام. اما چیزی که اخیراً متوجه شدم، اینه که این ناراحتی‌ها منو متمایز یا غیرقابل درک نمی‌کنه، چون افراد دیگه‌ای هم هستن که از فلان حرف و فلان رفتار ناراحت شده باشن و اتفاقاً با من هم نظر باشن. 

    من اونقدر حرف‌ها رو توی دلم نگه می‌دارم که در نهایت تحملم تموم شه. و منفجر می‌شم و روی سر و صورت اطرافیانم می‌پاشم. و اون‌ها فقط عصبانیتم سر یه چیز کوچیک رو می‌بینن، نه تمام چیز‌هایی که از قبل پشت سرم مخفی کرده بودم. بیشتر وقت‌ها اهمیت ندادن به این نکته‌های کوچیک تاثیرهای بدی می‌ذاره. این که خودت رو مسخره کنی یا به خودت حق ندی. خیلی وقت‌ها فقط یه سوءتفاهم کوچیکه و با یه مکالمه‌ی ملایم طرف متوجه اشتباهش می‌شه. و این کاریه که این روزها انجام می‌دم و برام جالبه که چرا تا الان متوجهش نبودم. مثلاً همین "مکالمه‌ی ملایم" رو با مرجان خانم داشتم. نمی‌دونم چقدر صداقت توی حرف‌ها و جملاتش به کار برد، ولی برخلاف انتظارم، گفت که تمام این مدت واقعاً نمی‌دونسته چقدر آزاردهنده شده و ای کاش خیلی قبل‌تر بهش گفته بودیم. 

    در هر صورت، سال جدید تا اینجا برای من در حد قابل قبولی سپری شده، شاید اونقدری که قبل از عید احساس فعال بودن می‌کردم، در عمل فعال نبوده باشم، درسته روزهایی بودن که فقط برای چای و غذا خوردن از تختم بیرون اومدم، و البته که همیشه تمام کارهایی که توی پلنرم می‌نویسم تیک نمی‌خورن، اما وقتی به خود سال قبلم نگاه می‌کنم، که چقدر عاجز و بیچاره بود، می‌فهمم چقدر راه اومدم، و بیشتر می‌فهمم چقدر راه دارم که بعد از این برم. و گاهی اوقات، از بزرگ و مبهم بودن آینده وحشت می‌کنم. از این که هیچکس نمی‌دونه قراره چی بشم. 

     

     

    مگنولیای تو3>

    ---

    پی‌نوشت: دایره‌ی افرادی که باهاشون ارتباط دارم و همچنین مهارت‌های اجتماعیم با سرعت بسیار کندی درحال پیشرفته. و این برای منی که میزان درونگراییم از عید به این ور ده درصد بیشتر شده واقعاً شگفت‌انگیزه. (اگر برای کسی سواله که چطوری این اتفاق افتاد، باید بگم دقیق نمی‌دونم، شاید همه چیز از اونجایی شروع شد که سعی کردم بیشتر لبخند بزنم و کمتر نگران این باشم که نکنه حرفی که می‌خوام بزنم مسخره باشه.)

    پی‌نوشت: از بین چیزایی که توی چالش نقشه کشی نوشته بودم، 2 مورد دیگه هم خط خورد، یکیش ورزش کردن بود، یه ماه باشگاه رفتم، و خب وزنه‌هایی که می‌زدم در طول ماه حتی 3 برابر شدن. (گوردت) و با این که مربیم گفت حتما ادامه بدم، برنامه‌ای برای این کار ندارم چون خیلی خستم می‌کنهTT و تازه مامانمم کلی عصبانی شد چون معتقده لاغرتر شدم._. ... +مورد دومی که خط می‌خوره مدیریت مالیه. نوشتن چیزهایی که قصد دارم در طول ماه بخرم و چیزهایی که واقعاً می‌خرم توی ژونالم واقعاً موثر واقع شدهTT (زندگی دانشجویی خیلی خرج داره خلاصهTT)

    پی‌نوشت: راستی راستی! بالاخره بعد یه سال دوربین خریدمD": ... تقریبا هر روز باهاش کلی عکس می‌گیرم، البته هنوز چنگی به دل نمی‌زنن چون تنظیماتشو هنوز کامل یاد نگرفتم. (اینجوری می‌شه که مثلاً می‌خوام ازیه ساعت عکس بگیرم بعد دوربین یه صفحه‌ی سیاه تحویلم می‌ده^^) 

    پی‌نوشت: این Street photography  معرف حضورتون هست؟ وای خیلی باحاله، دلم می‌خواد امتحانش کنمD"": ...

  • ۲۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ مرداد ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: