#3

سوال: وضعیت دستمالی به چه معناست؟!

به مقطع حساس و قهوه ای که اینجانب در آن قرار دارم، وضعیت دستمالی گویند.

 

چرا الان تو وضعیت دستمالی ام؟ چون تا همین پونزده دیقه پیش فک میکردم شنبه امتحان ریاضی دارم. در حالی که الان فهمیدم اون برنامه مال پایه ما نیست و من شنبه امتحان زیست دارم!...

ینی چی؟ ینی تو این چهار روز باقی مونده باید 9 فصل زیست بخونم. 

به چه صورت؟ به این صورت که آخرین باری که زیست خوندم یادم نمیاد.

حرف دیگه ای برای زدن داری؟ البته! فقط یه سری شایعاتی در مورد تایتل فصل 9 زیست شنیدم. اعتراض ها حاکی از این بوده که فصل 9 خیلی سخته و آدم هیچی نمیفهمه. برای همینه که تمام تماشمو کردم که اصلا نرم سمتش! 

یه چیز جالب بگم؟!

همین الان فهمیدم فردا یه امتحان ترم دارم. اگه از این درسای مسخره نخوندین و امتحان ندادین حتما بهم میخندین. 

اگه گفتین چه امتحانی؟ کارآفرینی! 

نکنه انتظار داشتین توی این زمان قرنطینه بشینم کارآفرینی مطالعه کنم؟ من حتی نمیدونم عنوان درس نهم زیستم چیه! 

 

پی نوشت: البته الان که دارم تفکر میکنم میبینم وضعیت من دستمالی نیست. دبل دستمالیه!

چرا؟ چون دوشنبه یه امتحان شیتی ریاضی دارم که تستیه، شاید اگه سر امتحان تستی قبلی آدم میبودم و دوتا سوال بیشتر میزدم الان مجبور نبودم امتحان جبرانی بدم. اصلا چجوری از 44 نفر، 35 ام شدم؟!

 

پی نوشت: از ریاضی متنفرم.

http://s12.picofile.com/file/8398213126/2b9d9edf27c8a45779cdd760416746bd.jpg

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹

    روز دوم

    http://s13.picofile.com/file/8398156692/4a20447009dc88f37d5c7eb89d6fec2e.jpg

    زندگیمو به شیتی ترین حالتی که میتونین تصور کنین دارم میگذرونم ((=

    واقعا نمیدونم حکمتش چیه، تا قبل از این که ماه رمضون بود، هرچی جون میکندم مغزم اصلا کشش نداشت و هر وقت که کتاب دفترامو میریختم جلوم که دیگه از امروز استارتمو بزنم به وضوح احساس میکردم از مهره ی دوم کمرم تا دقیقا وسط ملاجم سلول ها در حال کف زدن هستن:"عه! پس بالاخره جدی شدی! نکشیمون خرخون با استعداد((="

    بعدشم سعی میکردم به سلولای عصبیم توجه نکنم، اون روزا حتی وقتی آب هم میخوردم مست میشدم((=...

    شهری که من توش زندگی میکنم جز مناطق سردسیر ایران محسوب میشه. برف بارون کولاک... فک میکنم خیلی از خود ایرانیا آب و هوایی که ما هرسال تو زمستون داریمو اصلا تجربه نکردن((=

    چرا دارم اینو میگم؟!

    چون یه روز یه نفر بهم گفت که امسال بعد از شیش سال تو شیراز برف اومده((=...

    زمستون که هیچی، من حتی اگه تو بهار برف نبینم سکته میکنم، مردم شیراز چجوری شیش سال بدون برف موندن؟! 

    به هرحال... اینجا هوا اکثرا سرده و آسمونم با این که روشنه ولی ابری و خاکستریه، نمیخوام غر بزنم، این هوا ی گرفته و دپرس طور رو به هر هوای آفتابی دیگه ای ترجیح میدم((=...

    در واقع وقتی هوا آفتابیه و خورشید با اون اشعه های کور کنندش میزنه وسط قرف سرم، جیغ و فریاد اجزا و جوارح داخلیمو حس میکنم، اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام پس حتما انتظار هم نمیره که تو اون وضع درس بخونم هوم؟!

    به همون مقدار که پریروز گرم بود، دو روز اخیر سرد شدن. تا چه حد؟ تا حدی که با دو لایه لباس بشینم پشت لپ تاپ((=...

    به خودم قول دادم وقتی یه بار دیگه هوا همینقدر دلگیر و سرد شد *چون من این هوا رو خیلی دوس دارم* عین آدم درسمو از سر میگیرم، به هرحال چیزیم به امتحانات نمونده، حدود 5 روز دیگه امتحان ترم ریاضی دارم. کابوس هرساله ی من((=

    از ریاضی متنفرم.

    الان هوا دقیقا همونجوریه که دوس دارم، ولی به جای درس خوندن اینجام و دارم به این فک میکنم که خیلی خوب میشد اگه حداقل یه فیلم آموزشی باز میکردم.

    از این بلاتکلیفی که نمیدونم چی به سر خودم و درسم و کنکورم و آیندم دارم میارم متنفرم. 

    بعدش فک کردم اگه بیام و یه کم خزعبل بگم شاید حالم سرجاش بیاد، عادت شده دیگه به هرحال((=...

    بعدش فهمیدم که روز دوم شرح حال نویسیه و سوال امروزمم... خب میشه گفت متناسب با وضعیت روحی پیش اومدست((=...

     

    *همانطور که آهنگ Ben's bad Major9 - HeeJin در مغزش پلی میشود دکمه ی روشن هدفون را زده و پلی لیستش را مرور میکند*

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹

    روز اول

    http://s12.picofile.com/file/8398129218/393d0aa330f1601ad9b12ae3e8799a0a.jpg

    خیله خوب[=...

    این فقط یه چالش 30 روز شرح حال نویسیه که فک کردم خوب میشه اگه توش شرکت کنم. به هرحال این اواخر چیزای زیادی برای نوشتن ندارم در حالی که احساس میکنم اونقدر چیز برای نوشتن دارم که مغزم داره آماس میکنه[=...

    *دفترش را ورق زده و حین تفکر در مورد حکایت های جدید در رابطه با تضاد سیرک تاریخ نوشتن آن را به تعویق می اندازد*

    جا داره بسی تشکر بنمایم از نو بادی-ساما که در این روز های فانی سرگرمی روز های باطل یه درویش خونه نشین رو میسازه، ممنون بابت چالش[:...

    اهم اهم...

    الان که دارم اینو مینویسم همش به این فک میکنم که تو ادامه به چالش بپردازم یا همینجا جفنگیاتمو به اشتراک بذارم؟

    و وقتی تفکراتم به پایان میرسه میفهمم که بهتره تو همون ادامه مطلب بقیشو بنویسم... هار هار برین ادامه [=...

     

    پی نوشت: الان دارم به این فک میکنم اگه یه روز یه نفر میخواست یه فن آرت از من بکشه دقیقا یه چیزی مثل عکس بالا از آب در میومد((=

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

    #2

    خب فک میکنم وقتش شده که خزعبلاتمو شروع کنم. 

    نمیدونم چیزایی که مینویسم یا قراره بنویسم چقدر ارزش خوندن دارن، ولی برای من مهم نیست، قبلا تو یه وب دیگه مینوشتم، الان اینجا مینویسم. فقط باید یه جایی باشه که این تراوشاتو خالی کنم وگرنه تا شب مثل شته ای که میچسبه به گل محمدی و شیره شو میکشه، مایع مغزی نخاعیم به جاهایی که نباید نشتی پیدا میکنه((=

    امروز داشتم فیزیک میخوندم.

    با کلاسای آنلاین، همونطور که انتظار میره!!((=

    البته در این که من از برنامه عقب افتادم و به اندازه ی قابل توجهی از بچه ها عقب موندم قابل چشم پوشی نیست، ولی بذارین چشم پوشی کنم.

    اینرسی یه قانون توی فیزیکه: تمایل طبیعت برای حفظ حالت اولیه خود و مقابله با تغییر ایجاد شده.

    پس همش زیر سر یکی از قانون های مسخره ی طبیعت بوده((:

    این همه مقاومت کردن و شب تا صبح زار زدن، فک میکردم طبیعی باشه، به اونیم که زیر دوش صورتشو از شدت سیلی های خودش به خودش سرخ میکرد هم همینو میگفتم. "طبیعیه"...

    ولی واقعا فک نمیکردم اینقدر طبیعی باشه، نه تا حدی که ازش به عنوان یکی از قوانین طبیعت یاد بشه((=

    مقاومت، مقابله با تغییر ایجاد شده.

    پس چرا فقط یه عده سنگر میگیرن؟ اصلا در مقابل چی سنگر میگیرن؟

    لابد در مقبال تغییراتی که سنگ جلو پاشون پرت میکنه، یه اپیدمی مهار نشدنی((=

    میدونین میخوام چی بگم...

    الان شونزده سال و هفت ماهمه. نمیدونم تو طالع این هفته چی نوشته حوصله نداشتم بخونمش، ولی تو تمام این شونزده سال و هفت ماهی که زندگی کردم، شاید بیشتر از تک تک آدمای دور و برم در مقابل تغییر مقاومت کردم((=...

    ولی فک میکنم دیگه وقتشه به این نتیجه برسم که بعضی روزا و بعضی حسا دیگه هیچوقت بر نمیگردن، و این خودش یه تغییر بزرگه، و البته غم انگیز!

    ولی مشکل اینه، اگه این یه قانون طبیعت به حساب میاد، پس چرا همیشه اینطور نیست؟ 

    یه سریا هستن علاوه بر این که جلوی تغییر مقاومت نمیکنن، بلکه به سمتش میرن و بیشتر دنبال "خودی میگردن که عاشقش بشن" یه آدم جدید بشن که بتونن بهش افتخار کنن و با سربلندی بگن:"من عاشق خود جدیدمم!"

    ولی من عاشق خودمم نه خود جدیدم((=

    شاید چون برای من خود جدیدی وجود نداشته، این ترکیب وصفی تو دایره المعارف من هیچ معنی و مفهومی نداره[=

     

    پ.ن: مهم نیست چی میگم، آلزایمر ندارم[=

    http://s13.picofile.com/file/8398098234/fc9e9041000c152aedd7ab7efe75a3c7.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

    #1

    http://uupload.ir/files/4jgv_5e3dabbc5f8e310788748ee1002ab3a9.jpg

    سلام و درود![:

    و پس از مدتی من اینجام {:

    حقیقتا دلم نمیخواست میهنو ول کنم، ولی این اواخر بچه زیادی با خودش درگیری داشت |:

    هر روز یه جاییش خراب میشد علاوه بر این که دیگه اون صمیمیت قدیمو نداشت ]:

    دیدم خیلیاتون اومدین اینجا، بعدش گفتم چرا که نه؟!

    سپس کمر همت را بسته و وارد گشتم XD

    خب خب نمیخواین تبریک بگین؟[:

    حقیقتش با این که از موضوع و پستای اون یکی وبم خودم خیلی بیشتر از هر کس دیگه ای لذت میبردم (وااوو |:) ولی خب اینجا دیگه قرار نیست پستای اون مدلی بذارم...

    میدونین؛ اینجا میخوام بیشتر از اون وب قبلیم خودم باشم ((=

    و شروع کنم اراجیفمو مثل همیشه به هم ببافم، منتها با آب و تاب و جزئیات بیشتر، نمیدونم شاید اینجوری بیشتر بفهمین چی تو مغزم میگذره یا این که واقعا در مورد یه سری چیزا چی فک میکنم و چجور آدمی ام ((=

    الان که دارم اینو مینویسم ساعت یک و نیم شب (یا نمیدونم صبح؟!|:) بید و مامانم داره سعی میکنه وادارم کنه که بخوابم ((=

    اولشم همون اسم وب قبلیمو گذاشته بودم، ولی بعدش که با واکنش چندش آور داداشم مواجه شدم تصمیمو عوض کردمXD

    نظر مظر؟!

    پ.ن: این فقط یه عرض سلام و درود بود! بعدا قراره بیشتر چرت و پرت بگم براتون XD

    عیدتون مبارک، و شب بخیر [:

    پ.ن2: اصلا به فونت و سیستم بیان عادت ندارم|:

    پ.ن3: شت... چه گرمه هوا |:

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: