وقتی ازم پرسید «اگر فردا آخرین روز دنیا باشه؟» به نظر نمیرسید جواب دادن بهش اونقدر سخت باشه.
چون اگر بخوام روراست باشم، تمام شبهایی که لبهی پشت بوم خوابگاه میایستادم و پایین رو نگاه میکردم، به این فکر میکردم که اگر قرار باشه فردا خودم رو بندازم پایین، اگر فردا قرار باشه بمیرم، این ساعتهای باقی مونده رو چیکار میکنم؟
همیشه به کوچکترین جزئیات فکر میکردم. به رندومترین چیزهای ممکن. و با این که از ته قلبم مطمئن بودم هنوز وقتش نرسیده که بخوام بپرم، و احتمالاً به این زودیها نرسه، گاهی اوقات که خیلی از زندگی میترسیدم و غم وجودم رو میگرفت، یه چیزی ته دلم بهم دلگرمی میداد. بهم میگفت آروم باشم. به هرحال من تعیین میکنم این قصه کی تموم بشه. ولی اگه بخوام فردا تموم شه؟ به عزیزانم چی بگم؟ به خانوادهم؟ دوستهام؟ چه لباسی بپوشم؟ چه گوشوارههایی و چه جورابهایی؟ آخرین آهنگی که گوش میدم چی باشه؟ آخرین وعدهی غذاییم؟ و فکر کردن بهش به طور نادرستی تسلی بخش بود.
برای همین فکر کردم خیلی واضحه که اگر فردا روز آخر دنیا باشه، چطوری میگذرونمش.
اما اینطور که بر میاد، اشتباه میکردم. جواب دادن بهش به این سادگیها نبود. چون من هنوز واقعاً تصمیم نگرفتم بپرم. پس بهش فکر کردم. ساعتها. روزها. هفتهها. حتی ماهها.
و در کمال تعجب، برای مدت طولانیای، هیچ چیز خاصی به ذهنم نرسید. نمیتونستم تصمیم بگیرم آخرین روز دنیا چطور میتونه با هر روز عادی دیگهای متفاوت باشه. برای همین صبر کردم؛ برای وقوع یه اتفاق خاص، برای ورود یه شخص خاص. برای ظهور «چیز» خاصی که بتونه آخرین روز رو خاص کنه. بهش معنا ببخشه. باعث بشه وقتی به ثانیههای آخر نزدیک شدم، بتونم با خوشحالی چشمهامو ببندم و یه نفس عمیق بکشم. چون از ته دلم میدونم اگر امروز، آخرین نبود، شاید هرگز «این کار خاص» رو نمیکردم.
اما اون چیز خاص کجا بود؟ الان کجاست؟ اصلاً چی هست؟
نمیدونستم. الان هم نمیدونم. مدتها بهش فکر کردم، و گاهی اوقات از این افکار غمگین شدم. چون چیزی فراتر از گفتن «دوستت دارم.»های کلیشهای به خانواده یا دوستهام میخواستم. چیزی فراتر از «نشون دادن این که چقدر این آدمها برام مهمان.»های فرمالیته میخواستم. چون مگه حتماً باید آخرین روز دنیا باشه که این حرفها رو بهشون بزنم؟ مگه نمیشه یه روز عادی از حیاط خونه براشون گل بچینم یا براشون گردنبند سنگی یا لواشک و شیرینی بخرم؟ مگه نمیشه یه روز عادی بهشون دکمه و بذر گل هدیه بدم یا توی کیفشون نامه بندازم؟ براشون شیر کاکائو ببرم یا تو بیل زدن باغچه و جمع کردن علفهای هرز بهشون کمک کنم؟ مگه نمیشه یه روز عادی ازشون عکسهای یهویی بگیرم؟ بهشون بگم «چه آرایش خوشگلی!» یا «لباست چقدر بهت میاد.»؟
نمیدونم. آخرین روز دنیا یا باید اونقدر خاص باشه که مغزم رو بجوشونه، یا اونقدر معمولی که از شدت معمولی بودن غمگینم کنه.
خیلی طول کشید تا بتونم بنویسم. چون دنبال یه چیز مهم میگشتم. نمیخواستم غمگین باشم. مطمئن نیستم که الان پیداش کرده باشم، ولی فکر کنم فارغ از تمام اتفاقاتی که افتاده، شخصی هست که بخوام بهش پیام بدم. بهش بگم میخوام ببینمش. ازش بخوام تو همین ساعت شب بیاد بیرون. میدونم که تعجب میکنه، ولی اینم میدونم که رد نمیکنه. بعدش بدون توجه به غرغرهای نگهبان بدوئم بیرون، برم پیشش. بغلش کنم و ببوسمش؛ و شاید حتی خیلی چیزهای دیگه. احتمالاً گریه میکنم. احتمالاً بد و بیراه میگم. ولی مهم نیست. به هیچ چیز دیگهای نمیخوام اهمیت بدم. به هیچ پیچیدگی دیگهای نمیخوام فکر کنم.
امروز روز آخره. و چیزی به تموم شدنش نمونده. پس این یه روز، میخوام قولم رو بشکونم. میخوام یه بار دیگه مو خرگوشی باشم.
پینوشت: محمدرضای عزیز تو تاریخ 24 آذر ازم دعوت کرد که توی این چالش شرکت کنم. پس وقتی گفتم خیلی بهش فکر کردم و خیلی طول کشید که بنویسمش، لطفاً این "خیلی"ها رو جدی بگیرید هاها. *تمشاخ*
پینوشت: گاهی اوقات احساس میکنم شاید نوشتن این چیزها درست نباشه. به هرحال امیدوارم پشیمون نشم.
پینوشت: نه خب چرا باید پشیمون شم. به هرحال مربوط میشه به احساسی که امروز دارم. حتی به غلط.
پینوشت: یه مدتی میشه حال و هوای پستهام همشون... این مدلی شدن. یه جورایی دیگه خوشم نمیاد. داره خستهم میکنه. ای کاش کمتر به این قضیه فکر کنم.