جیم‌جیم عزیزم.

من بالاخره بعد از یه مدت طولانی، این حقیقت دردناک رو پذیرفتم؛ که تو هیچ جایی منتظرم نیستی. دنبالم نمی‌گردی. آرزو نمی‌کنی یه روز بتونی منو ببینی. سرت گرم زندگی خودته، با دوست‌های خودت وقت می‌گذرونی و درگیر کار و مشغله‌ی خودتی. شاید هیچوقت اندازه‌ی من دلتنگ نبودی. اندازه‌ی من انتظار نکشیدی. اندازه‌ی من عشق نداشتی و احساس نکردی.

می‌دونی روزها و شب‌های زیادی بود که با گریه و بی‌قراری  و تجزیه تحلیل‌های فرازمینی برای من گذشت. کلافگی و آشتفتگی و شوریده حالی پررنگ‌ترین حسی بود که در طول خیلی از روزها احساس کردم. فقط به این خاطر که لبریز از احساسات اغراق شده و محبت بی‌حد و حصر بودم. عشقی که هیچ مخاطبی نداشت. کسی نبود که بخواد یا بتونه بپذیرتش. 

من فکر می‌کردم تو رو می‌شناسم. دست کم «می‌تونم» بشناسم. می‌تونم دنبالت بگردم، می‌تونم پیدات کنم، دستت رو بگیرم و بهت بگم «بیا با هم بریم.» فکر می‌کردم بالاخره یه روزی نگاهم می‌کنی و اشک‌هایی که روی گونه‌هام سر می‌خوره رو می‌بوسی. اون وقت بهت می‌گم چقدر دوستت دارم و می‌خندی و می‌ذاری دستم رو لای موهات ببرم.

ولی تو نبودی، نیومدی و ناشناخته موندی. و من تمام اون شب‌ها رو تنها بودم. تمام اون احساسات آروم آروم از سوراخ سنبه‌های رگ‌های اکلیلی قلبم بیرون می‌ریختن، داخل ریه‌هام پر می‌شدن و از چشم‌هام بیرون می‌ریختن و من برای پاک کردنشون دستمال کاغذی نداشتم. اون وقت‌ها انگار یه طوطی داخل سرم نشسته بود که بیشتر از یه کلمه بلد نبود؛ «چرا.»

چرا جیم‌جیم؟ واقعاً چرا؟

چرا حداقل دلیلش رو نمی‌تونم بفهمم؟ از استفاده کردن از عبارت‌ها و الفاظ قدیمی خسته شدم. این بار دیگه برای روایت ماجراها حتی ناراحت نمی‌شم. فقط خسته‌ام عزیزم. کلافه و درمونده‌ام. انگار تمام این مدت معلوم نبود دارم دنبال چی می‌گردم. دلم می‌خواست بیای و پیدام کنی، دستم رو بگیری، بگی اتوبوس درحال حرکته و مسیر طولانی، سرت رو بذار روی شونه‌م و بخواب. دلم می‌خواست کفش‌هام رو در بیارم، دستت رو بگیرم و بخوابم. و مطمئن باشم اگه چشم‌هامو ببندم، ناپدید نمی‌شی.

ولی تو هیچوقت نبودی. خیلی دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم. حتی نمی‌دونستم کجا باید برم. برای همین گم شدم. برای همین گریه کردم. مثل بچه کوچولویی که توی شلوغ‌ترین بازار شهر فرنگ، مامانش رو گم کرده، بادکنکش ترکیده و بستنی ذوب شده‌ش افتاده زمین و عروسکش رو هم توی خونه جا گذاشته. 

جیم‌جیم من فقط نمی‌دونستم باید با اون حجم از عشق و محبت چیکار کنم. قلبم دیگه جا نداشت. نمی‌تونستم بیشتر از این نگهش دارم؛ چون اونقدر اونجا مونده بود که دیگه داشت می‌گندید. شیرینیش دلم رو می‌زد و گرماش باعث می‌شد کاغذ دیواری کپک بزنه. هر لحظه بیشتر می‌شد، هر روز لبریزتر می‌شدم. برای همیت منتظرت موندم. نیومدی. دست به کار شدم. سعی کردم خودم پیدات کنم ولی پیدا نمی‌شدی. گم شدم. طول کشید تا پیدا شم. ولی دوباره گول خوردم، دوباره گم شدم. دوباره مامانم رو گم کردم و بادکنکم ترکید و بستنیم زمین ریخت و عروسکم توی خونه جا موند.

دوباره گریه کردم. اونقدر گریه کردم که دستمال کاغذی‌هام تموم شدن. به این فکر کردم که اگه هیچوقت اشک‌هام رو نبوسی چی؟ اگه توی زندگی بعدیم روی گونه‌هام خال‌های متقارن واقعی نداشته باشم چی؟ 

درد داشت عزیزم خیلی درد داشت. ولی خب. دیگه چیکار می‌تونستم کنم؟ جز این که رهات کنم و دیگه در موردت رویا پردازی نکنم؟ 

گاهی اوقات فکر می‌کنم اگه فرصتی پیدا می‌کردم که نشون بدم واقعاٌ درونم چه خبره، چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگه فقط در قلبم رو باز می‌کردم که واقعیت رو ببینی چه اتفاقی می‌افتاد؟ اون موقع چیکار می‌کردی؟ ممکن بود قبول نکنی؟ ممکن بود جدی نگیری؟ ممکن بود مسخره‌م کنی؟ ممکن بود باور نکنی؟ یا حتی بدتر... ممکن بود اصلاً متوجهش نشی؟ درکش نکنی؟ بپرسی «با من کاری نداری؟» و بعد بری و گم و گور بشی؟

فکر کنم ممکن بود. به احتمال زیاد همین اتفاق می‌افتاد. ولی در هر صورت، جدا از احتمالات و شاید و اگرها... بیا واقعیت رو ببینیم. من تلاشم رو کردم. نشد. بابت دوست داشتنی نبودنم خیلی غصه خوردم ولی نهایتاً فکر می‌کنم شاید خیلی هم تقصیر من نباشه. برای همین تصمیم گرفتم تمام اون احساساتی که گفتم رو بریزم داخل یه صندوقچه، درش رو قفل کنم و کلیدش رو بندازم کف دریا. 

اونجوری شاید اگه یه روزی غواصی یاد گرفتی تا بری برای شکار ستاره‌ی دریایی، بتونی پیداش کنی و بهم برش گردونی. 

 

 

پی‌نوشت: منتظر اون روز نیستم. انتظار کشیدن مسمومم می‌کنه.