یه چیزی یادم افتاد و فکر کردم شاید خوب باشه اگه تعریفش کنم.
یک یا دو سال قبل که کلاس زبان میرفتم، یه روز به دلایلی که جلوتر میگم، جو کلاس یه مقدار به هم ریخته و متشنج شده بود. اون موقع معلم زبانم یه لحظه درس رو گذاشت کنار و بهمون گفت چشمهامونو بببندیم و به هر چیز ترشی که به ذهنمون میرسه فکر کنیم. خوب تجسمش کنیم و اصلا به این فکر کنیم که توی دهنمونه، آب انار و لواشک و اینطور چیزا.
طبیعتا آب دهن همه راه افتاده بود((((: بعد گفت که چشمهامونو باز کنیم. و به این نکته اشاره کرد، که فقط چند ثانیه فکر کردن به یه خوردنی ترش باعث شده اینجوری آب دهنمون آویزون شه. یا حتی دلمون ترشک بخواد. فقط چند ثانیه تجسم کردن یه خوراکی ترش اینجوری رومون اثر گذاشته. با این که فقط چند فاکینگ ثانیه بهش فکر کردیم. قطعا ناامید بودن و مدام افکار منفی داشتن، تاثیرات خیلی عمیقتر و بزرگتری میتونه بذاره.
میدونم اینجا یه سریهاتون کنکوری هستین، و درک میکنم که این روزها چقدر براتون سخته، چقدر خسته و چقدر تحت فشار و چقدر شبیه دوندهای هستین که کل مسیر خاکی و طولانیای رو که پیش روش گذاشتن دویده، کتونیهاش سوراخ شده و کف پاش تاول زده. چیز زیادی از این مسیر طاقتفرسا باقی نمونده. کسی که تا اینجای کار دویده دو قدم آخر رو هم میتونه بدوئه. یادتون نره که صافترین آسمونا بعد از طوفان خودشونو نشون میدن و یه هوای بارونی و خنک بعد اون مسیر خاکی منتظرتونه تا گرد و غباری که از زمین بلند شده و با عرق به پوست داغ و آفتاب سوختتون چسبیده رو بشوره و ببره.
چیزی که میخوام بگم، شاید خیلی شبیه حرفای تکراریای باشه که تا حالا از مشاورها، بزرگترها یا حتی دوستاتون شنیدین. ولی کنکور فقط یه مرحله از زندگیه. درسته مرحلهی بزرگ، سخت و تاثیرگذاریه. ولی تعیین کننده نیست. چیزهای خیلی بیشتری توی زندگی هستن که درهای جدیدی به روتون باز میکنن، اینطوری نیست که مسیر زندگیتون یه جایی تعیین بشه و تا آخر همونطوری پیش بره. مگه توی تمام این سالها، همه چیز اونطوری که تصور میکردین بوده؟ نه، نبوده. بعد از این هم نخواهد بود. چیزهایی در مورد هر آدمی وجود دارن که گاهی حتی خودشم شگفت زده میکنن. و سالهای پیش رو، قراره خیلی از این شگفتیها رو نشون تک تکمون بدن. برای همین ازتون میخوام به کنکور فقط به چشم یه مرحله از زندگیتون نگاه کنین، چون وقتی پشت سر بذاریدش، وقتی قدم به دنیای اون طرفش بذارین تازه برای اولین بار متوجه خیلی چیزا میشین.
نمیدونم تونستم منظورمو درست برسونم یا نه، ولی طبیعتا آدمی که به مدت سه سال پشت میز و بین انبوهی از کتابهای تست سخت و کسلکننده و البته قطور گیر افتاده، اصلا وقت نداره که به خودش فکر کنه. اصلا فرصتی پیش نمیاد تا بتونه بفهمه از پس چه کارهایی بر میاد. ولی بالاخره روزی میرسه که از پشت اون میز بلند شه و کتابهای تست رو بریزه دور. و اون روز دیگه وقت زانوی غم بغل گرفتن و ناامید بودن نیست، اون روز شروع یه مرحلهی جدیده.
امیدوارم تک تکتون موفق باشین و به چیزی برسین که براتون بهترین و مناسبترین بوده3>