دست به قلم شدن و چرت و پرت نوشتن قبلا اینقدر سخت نبود.
*آه عمیق و حسرت فراوان*
دست به قلم شدن و چرت و پرت نوشتن قبلا اینقدر سخت نبود.
*آه عمیق و حسرت فراوان*
زندگی با ما خوب تا نکرد اینا عادیه π-π
الان به همه چی ری اکت نشون میدم •-•
راستیی روزت مبارک مائو چان>>
و از طرف من به یومیکو هم تبریک بگو-اگه هنوز چک میکنه گوشیشو- و ارزوی موفقیت دارم برای هردوتاتون:>>
سخت که هست، ولی انقدر ذهنمون شلوغ میشه، فشار رو ماست و دست و بالمون بستس که واقعا نمیدونیم چیکار کنیم. این چیزیه که سختترش میکنه.
حس میکنم واقعا پیر شدم...
نه نزننن! دقیقا اون سخت بود دیگه 😞 😞 بعد از تموم کردنش نیاز شدید به یک ماه قفل کردن خودم تو غار با پتو حس کردم
زود که آره ولی روحم یهو مودش عوض میشه(چی دارم میگم؟XD) روحم کودت میشه، جوون میشه، پیر میشه. کمک اقاااㅠㅠ
چقدر حق:))
الان نزدیک سه ماهه حوصله ندارم پست بذارم،چون مغزم انقدر شلوغه و خستست که حتی خودشم نمیدونه باید چیکار کنه فقط دلش میخواد تا ابد بره توی خونهی جنگلی و ساکت که همیشه بارون میاد و تا ابد اونجا بخوابه~
همین که نه
ولی خب از کجا باید فهمید طرف مقابلم می خواد گفتگو کنه.
+ تو اینستا یه پست بود که دختره به کسی که قبلا باهاش دوست بوده، وقتی که حالش بده زنگ می زنه تا همو ببین. همو می بینن بغلش می کنه و بعدش خداحافظ.
شاید یه همچین شکلی باشه....
خودم می خرم...
به نفعته با مادرم تماس نگیری، دنبال یه دختر می گرده منو بندازه بهش XD
راستش حس کردم خودتم خوب نیستی، امیدوارم اشتباه باشه البته....
مادر من به تیپ کاری نداره، همینکه یه دختر زنگ بزنه و اسم منو بگه.یعنی یه دختر هست که با من در ارتباطه و ایشونم همینو می خواد...
توجه نکردم... فقط حس کردم... خواهش می کنم...
شاید لازم نباشه دنبال خوب یا بد بودنش باشی...
شمارشو بدم امتحان کنیم...