POV: شما از معتقدان سرسخت استقلالِ بعد از هجده سالگی هستید. یکشنبه‌ی زیبا و ابری خود را چگونه می‌گذرانید؟

 

سیکل کوری و آنزیم‌هایی که فقط مخصوص مسیر گلوکونئوژنز هستن رو یک بار دیگه با خودت مرور می‌کنی. یک بار دیگه ساعت رو چک می‌کنی و درست مثل آقای شگفت‌انگیز به خودت می‌گی:«هممم. خوبه وقت داریم.» به هوای ابری نگاه می‌کنی، ماسک مویی که تازه خریدی رو بر می‌داری و یه بار دیگه بوی قوی رزماری رو از روی موهات به داخل ریه‌هات می‌کشی. سریع دوش می‌گیری، سریع سشوار می‌کشی و سریعتر لاک می‌زنی. اون بافت یقه‌اسکی رو از زیر یه بلوز طوسی می‌پوشی و توی شلوار سبزی که پاچه‌های خیلی کوتاهی داره فرو می‌کنی. وقتی داری وسایلتو داخل یه کیف پارچه‌ای می‌چپونی متوجه می‌شی بارون نم نم شروع به باریدن کرده. یه چتر شکسته هم بر می‌داری و درست وقتی که مامان توی خواب هفت آسمونه، آروم در رو می‌بندی و به خاطر نمور بودن موهات، جریان هوا رو روی پوست سرت حس می‌کنی. کلاه سویشرتتو روی سرت می‌کشی و به تندی راه می‌افتی و وقتی کامل از خونه دور شدی، تازه می‌فهمی که ساعت مچی نداری. شونه‌هاتو بالا می‌ندازی و دنبال اتوبوس می‌دوی. نگه‌ می‌داره. سوار می‌شی. نفس نفس می‌زنی. خانمی که کنارت نشسته با لهجه‌ی عجیبی حرف می‌زنه و تو خدا رو شکر می‌کنی که عینک نزدی چون ترکیبش با ماسک و بارون یعنی فاجعه. وقتی به کتاب‌فروشی می‌رسی و تقریبا تمام سرمایه‌ای که داشتی رو خرج می‌کنی، توی دلت می‌گی:«هیچ چیز نمی‌تونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و با ذوق وارد همون جایی می‌شی که قبلا دوست دوران دبیرستانت ازش گردنبند پروانه‌ای خریده بود. دنبال گوشواره برای سوراخ جدید گوش‌هات می‌گردی اما چیزی چشمتو نمی‌گیره. ناگهان احساس نامرئی بودن می‌کنی. عرق کردی و انگار یه ابر خاکستری داره قلبت رو مچاله می‌کنه. خانم فروشنده رو می‌بینی که به دخترای دیگه‌ای که وارد مغازه‌ی لاکچری‌ـش شدن خوش آمد می‌گه و ازشون می‌پرسه کمک لازم دارن یا نه. یادت می‌افته که دفعه‌ی قبلی که لباس قشنگ‌تری پوشیده بودی چقدر تحویلت گرفته بودن. پوزخند می‌زنی و تقریبا مطمئن می‌شی که آقای فروشنده داره با مشتری خانمی که کیف گرون قیمتی دستش گرفته و موهای بلند و طلایی داره لاس می‌زنه. حالت به هم خورده. انگار هوا سنگین و اتمسفر لحظه لحظه داره غیرقابل تنفس‌تر می‌شه. کتابی که با دست چپ بغل کردی رو محکم روی قفسه‌ی سینه‌ـت فشار می‌دی تا شاید تپش قلبت کمتر شه؛ و تقریبا با صدای بلند می‌گی که چه گوشواره‌های مزخرفی دارن. خارج می‌شی. یادت می‌افته که برنامه داشتی چیز دیگه‌ای -که اسمشو نمی‌دونی- هم بخری پس از پله‌ها بالا می‌ری هرچند که رفتار این فروشنده‌ها به مراتب بدتر از قبلی‌هاست. و تعجب می‌کنی از این که خانمی که مسئول کارت کشیدنه، یهو می‌اد و جلوتو به بهونه‌ی مرتب کردن دستمال گردن‌ها می‌گیره. پیش خودت می‌گی:«چرا این آدم‌ها اینقدر مزخرفن؟» و بیرون می‌ری. به دونات‌ها و چراغ‌هایی که روشن شدن نگاه می‌کنی و اجازه می‌دی بارون ذهنت رو بشوره و به خودت یادآوری می‌کنی:«هیچ چیز نمی‌تونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و بعد مستقیم به خونه‌ی مادربزرگ می‌ری و یه گپ گوتاه باهاش می‌زنی. و وقتی به خونه‌ی خودتون بر می‌گردی، هنوز کفش‌هاتو (در واقع، کفش‌های برادرتو) در نیاوردی که بابا غر زدن رو شروع می‌کنه که چرا اینقدر دیر بیرون رفتی. تقریبا مطمئنی که مامان بهش گفته چون وقتی بابا کوتاه می‌اد، مامان ادامه می‌ده و به لباس‌هات گیر می‌ده. کتاب‌ها رو روی میز می‌ذاری، در اتاقتو می‌بندی، از داخل فلاکس چای می‌خوری و زمزمه می‌کنی:«هیچ چیز نمی‌تونه خوشحالی امروزمو خراب کنه.» هنوز داره بارون می‌باره. نم نم. ریز ریز. اونقدر لطیف که انگار فقط رطوبت هواست. اما زمین رو خیس می‌کنه. و برگ‌ها رو خوشحال. 

 

 

پی‌نوشت: راست می‌گن مامان باباها هیچوقت قبول نمی‌کنن بچه‌شون دیگه بزرگ شده. 

پی‌نوشت: ولی اون روز واقعا روز خوبی بود، چون اجازه ندادم هیچ چیز خرابش کنهD:

پی‌نوشت: پگاه یه بار بهم گفت "چرا موهاتو هرجوری که می‌بندی بهت می‌اد؟" و من هنوووز که هنوزه بابت اون حرفش سافتمTT

پی‌نوشت: من فکر می‌کردم بیوشیمی مقدماتی خیلی سخته تا وقتی که با متابولیسم آشنا شدم<: