نِفیلی عزیزم. 

درسته که نمی‌شه همیشه با خودخواهی زندگی کرد ولی دائما رعایت حال بقیه رو کردن باعث می‌شه نتونم قشنگی‌های زندگی رو ببینم. یه وقت‌هایی پیش خودم فکر می‌کنم یعنی خدا دقیقا با چه هدفی منو اینجا گذاشته؟ و اصلا برای همینه که با دیدن چیزای شاد و قشنگ بیشتر از چیزای غمگین اشک می‌ریزم چون انگار یه سری چیزها هستن که قرار نیست هیچوقت برای من محقق بشن و عموما به قدری ساده هستن که نمی‌فهمم اصلا چرا باید محدودیت باشن. 

از این که افکارم حول "اگر"ها بچرخن متنفرم. مامانم همیشه می‌گفت "درختِ اگر رو کاشتن، رشد نکرد." یه وقت‌هایی هم می‌گفت "میوه نداد." من واقعا سعی می‌کنم با این شرایط کنار بیام و نق نق نکنم و غر نزنم ولی همیشه موفق نمی‌شم. یه زمانی توی اون روزهای قدیم بود که شونه خالی کردن از مسئولیت اتفاقی که افتاده تا حد زیادی تسکینم می‌داد اما الان از این که بدونم "فلان موقعیت" به برکت وجود یه آدم دیگست حتی بیشتر کفری می‌شم. چون انگار بهم می‌گه من فقط یه وجود منفعلم که عملا هیچ کنترلی نداره.

خیلی وقت‌ها سعی می‌کنم آدم خوبی باشم، و بله من انتقادهای زیادی می‌شنوم. غالبا سر این که چقدر بی‌اعصابم و جلوی همه چیز جبهه می‌گیرم. همین دیشب یکی از همکلاسی‌هام -که به طرز اعجاب انگیزی رو اعصابمه- بهم گفت که چقدر  ترسناکم. چرا و چطورش مهم نیست؛ خودم به این مسئله آگاهم و صرف نظر از مواردی که زیاده روی می‌کنم، مشکلی توی این رفتارم نمی‌بینم چون تمام دفعاتی که ذره‌ای به نرمی برخورد کردم با پشیمونی مواجه شدم. درست فهمیدی، من یکی از همون‌هایی هستم که هیچوقت "از خود گذشتگی" رو درک نکرد.

بیشتر وقت‌ها انگار واقعا جای اشتباهی قرار دارم. رفتن و نرفتن هیچکدوم به نظر درست نمی‌رسن. گاهی اوقات حس می‌کنم شاید گربه‌های توی خیابون بهتر از آدم‌های اطرافم متوجه حرف‌هام می‌شن و احساسمو درک می‌کنن. (جالبه چون فقط وقتی اعصاب ندارم اجازه می‌دن بهشون دست بزنم.) حتی اگه با یه زبون من‌درآوردی باهاشون حرف بزنم یا "نِکو-سان" صداشون کنم. برای همینه که حتی وقتی دست‌هامو چنگ می‌زنن یا ناخن‌های تیزشون به آستینم گیر می‌کنه و غرش می‌کنن نه ناراحت می‌شم و نه دردی احساس می‌کنم و فقط به زخمی که ازش خون بیرون می‌زنه زل می‌زنم و جواب کسی رو نمی‌دم. 

من عمیقا نیاز دارم که به آدم‌های دیگه احتیاج نداشته باشم، نه تا وقتی که هیچوقتِ هیچوقت نفهمیدن دقیقا چی آزارم می‌ده و با این حال اسم‌های عجیب غریبی روی خودشون گذاشتن. دوست؟ خانواده؟ متاسفم ولی خیلیاشون حتی رنگ مورد علاقمم نمی‌دونن. من از درک نشدن خسته شدم. از شنیدن "درکت می‌کنم" و "می‌فهمم"های الکی‌ای که عین نقل و نبات افتاده تو دهن همشون خسته شدم. از این که فکر می‌کنن آیه‌ی یاس سر دادنشون باعث می‌شه به زندگی خودم حس بهتری داشته باشم خسته شدم. از این که تحمل رفتار متقابل رو ندارن و آخرش من می‌شم اون دختر بی‌اعصابی که با کسی حرف نمی‌زنه و فقط می‌خواد دعوا کنه بی‌نهایت بیزارم. 

نِفیلی دوست داشتنیم... پیدا کردن کسی که آدم خوبی باشه و باهاش واقعا کنار بیای واقعا کار حضرت فیل و تا حد زیادی شانسیه. من فکر می‌کردم اگر موفق بشم و پیداشون کنم همه چیز درست می‌شه ولی واقعیت اینه که حتی اون آدم‌ها هم تاریخ انقضا دارن. به خاطر این که عوض می‌شن و تغییر می‌کنن و همیشه اون آدم عزیز و دوست داشتنی باقی نمی‌مونن. هرچقدر هم که خوب باشن، انگار فقط از دور قشنگن. فقط تو یه محدوده‌ای به دل می‌نشینن. و وقتی نزدیک‌تر می‌ری، تازه می‌فهمی که به هیچ عنوان مکمل پستی بلندی‌ استانداردهات نیستن و خیلی وقتا باعث می‌شه دیگه نتونی مثل قبل بهشون نگاه کنی. این قضیه حتی در مورد خودمم صادقه. منم فقط از دور قشنگم. البته، "اگر" اصلا قشنگ باشم.

به هرحال... باید درس بخونم. ممنون که به حرف‌هام گوش کردی. 

 

مگنولیای تو 3>