دست و جیغ و هورااااا((=

ببینید کی اینجاست((=... 

خب خب خب... بذارین ببینم آخرین پستم مال چه روزی بود... بیشتر از یه هفته پیش!!!

خیلی برام جالب بود این که این مدت تونستم به همین راحتی از فضای بیان دور بمونم... راستشو بخوام بگم دلم خیلی برای اون گزینه ی سبز رنگ "ذخیره و انتشار" اون گوشه تنگ شده بود((=...

این برای کسی که هر روز حداقل یدونه پست میذاره خیلی تحول شگفت انگیزیه نه؟....

احساس میکنم کلی چیز هست که میخوام بگم((=...

اولش که چالش "هرزصد" رو شروع کردم، دلم میخواست مثل چالش شرح حال یه طرفشو بگیرم و تا آخر باهاش بدوئم. بخوام ساده تر بگم، دلم میخواست ده تا پست پشت سر هم همش مربوط به انیمه سینمایی باشه.

ولی خب اون دو سه روز آخر یه  سری مسائلی بودن که بهم فشار میاوردن و خیلی دلم میخواست در موردشون بنویسم. ولی جلوی خودمو میگرفتم که تو پست مربوط به انیمه مووی از جفنگیات روزانم نگم و همین باعث شد یه جورایی... آماس کنه مغزم((=...

برای همون گفتم یکی دو روز گم و گوز شم شاید درست شه... ولی بعدش باورتون نمیشه چه اتفاقی افتاد((=...

لپ تاپ ترکید! وقتی میگم ترکید، منظورم این نیست که خراب شد، منظورم اینه که به معنی واقعی ترکید((= 

 

پی نوشت: حس کردم این پست خیلی قراره طولانی بشه سو... ادامه؟!

پی نوشت: اعتیاد وی به چایی همچنان پا برجاست....

پی نوشت: حالا که بهش فک میکنم یادم میوفته که چند وقت پیش به اسرا قول داده بودم معرفی آخرین کتابی که خوندم رو بذارم اینجا... منتظرش باشین{"= 

پی نوشت: OST چوو خداست میفهمین؟... اصن خودتون بگین چیکارتون کنم که Spring flower رو گوش کنین؟

 

بله... لپ تاپ ترکید.

نمیدونم چند شنبه بود ولی وقتی لپ تاپ رو خاموش کردم هنوز توی شارژ بود. چون این بنده خدا باتری نداره، هر وقت بخوای باهاش کار کنی باید به برق وصل باشه. 

خلاصه در فاصله ی خاموش شدن لپ تاپ رفتم لباس خوابمو بپوشم که یهو صدای ترکیدن اومد، شبیه صدای ترکیدن ترقه های چهارشنبه سوری بود "-" بعدشم بوی پلاستیک سوخته کل اتاقو پر کرد. 

یادمه قبلا یه بار وقتی مامانم داشت روی پایان نامش کار میکرد این اتفاق افتاده بود، داداشم میگفت از شارژر داشت دود بلند میشد((=...

خلاصه منم در حالیکه دست و پام میلرزید با نهایت سرعت از برق کشیدمش بیرون و تا صب فقط دست به دعا بودم که بلای خاصی سر لپ تاپ نیومده باشه((=

تا دو روز بعد جرئت نداشتم بهش دست بزنم، تا وقتی که به مامان بابام گفتم و تصمیم گرفتم جلو چشم اونا روشنش کنم، باورتون نمیشه...

شارژر رو زدم به برق... و در فاصله ای که برم لپ تاپو بیارم شارژر یه بار دیگه پوکید((=...

هیچی...

یه شارژر جدید خریدیم و از شانس خوبمم دعا هام نتیجه داد و لپ تاپ سالم موند((=...

دقیقا پنج شنبه لپ تاپ برگشت دستم و خب از اونجایی که جمعه و امروز آزمون داشتم، فقط خر زدم براشون((=...

نتایج آزمونم اون چیزی نبود که از خودم انتظار داشتم. ولی از دفه ی قبل خیلی خیلی بهتر بود. 

جالبیش اینه که درصد و رتبه ی دروس دوازدهمم خیلی بهتر از دو پایه ی دیگمه((=... جلل خالق...

و آزمون فیزیک امروزمم که به چوخ رفت چون نتونستم وارد سایت بشم و وقتی تونستم وصل شم که نصف وقت آزمون رفته بود، منم با نهایت وقار و متانت تصمیم گرفتم از دور مسابقه خارج بشم((=...

اهم...

خبر خوشی که وجود داره اینه که موهامو کوتاه کردم!!!!

یه جورایی دو دل بودم... اونقدر بلند شده بودن که بتونم ببافمشون ولی خب... در آخر علاقم به موی کوتاه غلبه نمود و مامانم زد کوتاه کرد موهامو((=

تا حالا موهام اینقدر کوتاه نبودن... به قول اسرا شبیه یه قارچ پلاسیده شدم((=

ولی به طرز غیرقابل باوری راضیم ازش، تازه چتری هم دارم الان! فقط نکته ی ناراحت کنندش اینجاست که دیگه هیچ اثری از موهای قرمزم نیست]'= 

سال پیش حدودا بهمن ماه بود که من موهامو قرمز رنگ کردم، اون زمان هم موهام کوتاه بود و داداشم میگفت شبیه مادام رد شدم((=...

و خب الان... هق... همشون قیچی شدن و رفتن سطل آشغال]'=....

آوا نیستم اگه یه بار دیگه موهامو قرمز نکنم... ببینید کی گفنم...

و میرسیم به یکی از خفن ترین اتفاقاتی که افتاد... XDDD 

وای نه... باروم نمیشه همچین کاری کردم... هنوزم یادش میوفتم میخوام زمینو گاز بزنمD'=

از اونجایی که تبلت من همیشه و همواره در حالت سایلنته... طبیعتا وقتی کسی بهم زنگ میزنه نمیفهمم مگر این که اون لحظه تبلت دستم باشه. و خب اونروز در فاصله ای که برم به داداشم صبونه بدم، یه نفر بهم زنگ زده بود.

و وقتی تبلتو روشن کردم دیدم یه میس کال دارم، دقیقا دو دیقه ی پیش! 

حدس بزنین از طرف کی؟

میدونم باورتون نمیشه ولی... از طرف مامان هلیا XDDD

یه زمان که هلیا خودش شماره نداشت با شماره مامانش میومد واتساپ، و خب منم به خودم گفتم چرا باید مامان هلیا بهم زنگ بزنه؟ حتما خود هلیا بوده!!!

با این که میدونستم این ساعت از روز مامانش حتما سر کاره...

و باز هم با این که میدونستم هلیا اگه کاری داشته باشه با شماره ی خودش زنگ میزنه... 

بازم ورداشتم زنگ زدم XDDD

با تلفن خونه... وایییی خدا...

دو تا بوق خورد بعد ورداشتD'=

اون: الو؟

من: الو؟

اون: شما؟

من:....

من:...

بازم من:...

اون:؟؟؟؟

من: آها چی نه... این شماره افتاده بود رو تبلتم... *وانمود میکنه که نمیدونه به کی زنگ زده و متاسفانه در این امر بسی ریده*...

اون: آهان! آوا جان شمایی؟

من در حالی که عضلات صورتم خود به خود منقبض گشتن و نیشتم تا بناگوش بازه: آم اوه آره ینی بله خودمم!

اون: من مامان هلیا ام عزیزم! دستم خورد رو شمارت اشتباهی زنگ زدم.

من: آهان آهان بله.... *دست و پایش به رعشه افتاده و در اعماق قلبش هلیا را لعن و نفرین میکند... بدون هیچ دلیل خاصی*

اون: خوشحال شدم صداتو شنیدم عزیزم!....

من: هیهی بله^-^ .... *با شنیدن کلمه ی "عزیزم" به شدت سافت می شود*

و بعدشم که خدافظی کردیم... بذارین نگم بعدش چجوری هجوم بردم روی هلیا و کلی عر زدم در آغوشش... و بذارین نگم از ریکشن اون... کلا مفتخر شدم دیگه.... ولی باور کنین من آمادگیشو نداشتم... باید تو یه وضعیت رسمی تر و با آمادگی قبلی با مامانش صحبت می نمودم... ناح... کلی خیژالت کشیدم :-:...

هلیا اگه اینو میخونی XDDD.... من حالا میفهمم صدای توی کم شوهور چرا اینقدر خوبه(("=.... به مامانت رفتی... باور کن... اصن یه جوری سافت میشم با این صدا... ناحییییی(("=....

خب خب...

اتفاقات بعدی هم... پریروز تولد دختر عموم بود. که به صورت خیلی خودمونی تو خونه ی مادربزرگم گرفتیمش. رسما اونقدر خوردم که فاصله ای با استفراغ نداشتم. مامانبزرگم دف زد...

و میدونین چیه... حالا نمیخوام خیلی قضیه رو احساسی کنم(("=...

ولی مادربزرگم خیلی قشنگ دف میزد. این اواخر واقعا ضعیف شده... اون روز دیدم... که دیگه واقعا نمیتونست مثل قبل بزنه((=... باور کنین... مادربزرگم تو دف زدن استاده! ولی اون روز مثل کسی بود که فقط دو سه جلسه کلاس دف رفته و بعد از پنج دیقه هم دستاش بی حس شدن و دیگه کلا نتونست بزنه((=...

بعد از اون همش به این فک میکنم که چقدر دیگه از وقتش مونده... 

یه بار وقتی رفته بودیم خرید، توی خیابون یه زوجی رو دیدیم که تازه نامزد کرده بودن، مادربزرگم تا وقتی از دیدمون خارج بشن از پشت بهشون نگاه کرد و بعدش یه لبخند بهم زد و گفت: حیف که تا اون روز زنده نمیمونم که تورو هم اونجوری ببینم!...

هعی... اگه من کاهوکو بودم بعد از شنیدن این حرف مستقیم میرفتم ازدواج میکردم|: 

ولی خب من کاهوکو نیستم... و هیچ هاجیمه ای هم اطراف من نیست پس لال میشم^^

توی این یه هفته بنا به پیشنهاد هاله یه سریال چینی شروع کردم که 24 قسمت بود... ببینید... نمیخوام... هلیا و هاله میدونن چقدر عر زدم... در نتیجه... بذارین بعدا یه پست جدا در موردش بذارم.... منی که در روز نهایتا 3 - 4 قسمت میتونستم سریال ببینم اینو تو حدود 5 روز تموم کردم و باید بگم خاک تو سر کارگردانش که طولانی تر نساختش....

واقعا بعد از این از اعماق وجودم به سریال چینی ایمان آوردم... و علاقم به هانفو دقیقا هزار برابر شد^^.... و فک کنم سریال چینی رو بیشتر از کی درام دوس داشته باشم الان... ای خدا...

و خب می رسیم به بخش ژیگول ماجراD"=...

میدونم این پست خیلی طولانی شد پس میخوام یه چیز خفن -که تقریبا تمام هفته ی گذشته رو روش کار کردم- رو بهتون تقدیم بنمایم(("=....

اهم اهم... 

خانوم ها و آقایون... من بالاخره چپتر شیشم تضاد سیرک رو نوشتم(("=... نمیخواد تشویق کنین.. سزاوارش نیستم... آه...

خلاصه که آره.... بالاخره نوشتمش و از اعماق وجودم امیدوارم که دوسش داشته باشین چون خیلی براش زحمت کشیدم(("=...

هرکی خواست بخونه بهم بگه تا بهش بدم^^

اولش میخواستم تو وب قبلیمم بذارم ولی هنوز دو دلم... اونجا بذارم به نظرتون؟!...

اینم بگم که اگه احیانا دوس داشتین بخونینش حتما آهنگ Play چونگها رو گوش کنین و در صورت امکان و حوصله موزیک ویدیوشو ببینین چون یه سری قسمتا بعد از دیدن اون موزیک ویدیو به ذهنم رسید(("=...

خلاصه که کلی دوستون میدارم....^^

 

 

پی نوشت: بورد ایده های پینترستم همچنان داره وسیع تر میشه و من به آزادی بعد از کنکورم امید دارم و با همین امید زنده ام... 

پی نوشت: دلم برای همتون تنگ شده... خیلی...

پی نوشت: از فردا طبق روال همیشگیم پست میذارم... این یه هفته بدون وب کلا احساس پوچی میکردم...

پی نوشت: به وباتون حتما سر میزنم^^ 

پی نوشت: مرسی که خوندین^^... میدونم طولانی شد...(("=