این داستان: آوا و کلاس جبرانی ریاضی
*روز پنجشنبه*
من: بچه ها فردا ساعت 4 کلاس جبرانی داریم!
*روز جمعه*
من: خب بهتره تبلت رو سایلنت بذارم که بتونم خوب رو درسم تمرکز کنم!
*بعد از نیم ساعت درس خوندن جلوی تلوزیون ولو شده و فورتنایت میزند*
من: خب دیگه ساعت هفت شد... برم یه ذره دیگه هم درس بخونم.
*تبلت را بر میدارد*
*3 تا میس کال + شونصد تا پیام ناخوانده*
من: اوه شت... ساعت چهار جبرانی داشتم...
*همینطور که در پی وی همکلاسی هایش پخش شده و زاری میکند، علاقه مند است که دلیل خنده ی آنها را بداند*
آنیتا: عجب آدام سان XD... عاشقتم لنتی... کلاس امروز تعطیل شد چون به ملیکا اطلاع نداده بودنXDDD
من:
من:
من: واقعا؟"-"
هانیه: آره XD
*قر در کمر فراوان طور به پیشگاه الهی میرود تا دین این خوش شانسی را ادا بنماید*
پی نوشت: اصلا نمیخوام به میهن بلاگ فکر کنم((":