همیشه همون حرفای تکراری.

یه مشت انتقاد که خودم بهتر از اونا بهشون آگاهم.

و سرکوفت هایی که هیچ راه حلی پیشنهاد نمیدن.

که تمام مشکلات رو تو یه چس دلخوشی ای که دارم میبینن.

و بهم میگن بهش نیازی نداری.

و باید دور بریزیش.

پس بفرما بگو اون حفره ای که ایجاد میشه رو با چی پر کنم که هم خدارو خوش بیاد هم بندشو؟

شاعر میگه:

زاهدی گر گویدت از باده نوشی توبه کن

جرعه ای در کام جانش ریز گو خاموش کن

باشه.

ولی این کار ازم بر نمیاد.

و این غم انگیزه.