داداشم واقعا روانیم کرده اونقدر که روز و شب در مورد لست آف آس حرف می زنه... پیرم کرده به مولا.

امروزم که کلاس شیمیم تعطیل شد... منم گرفتم خوابیدم و باقی زنگ های مدرسه رو سپردم دست خدا^-^...

هام... آره دیگه...

 

روز نهم چالشه^-^

یه چیزی رو از همین تریبون بگم! الان خیلیاتون این چالشو شروع کردید... هیچی دیگه ذوق مرگ شدم((":

فدایتان^^

 

پی نوشت: یه حس گندی وجود داره به این صورت که احساس میکنی هیچ کاری از دستت برنمیاد و نمیتونی چیزی رو عوض کنی، و واقعا هم همینطوره، خیلی مزخرفه و منم دقیقا تو اون نقطه قرار دارم الان ولی مگه مهمه اصلا؟ فقط کافیه بگیرمش به چپ و راستم مگه نه؟

پی نوشت: مزخرف تر از درد پریود اون حالت ضربانیه که تو شکم به وجود میاد. هیچ جوره نمیتونم تحملش کنم...

پی نوشت: خدایا! من عاشق کلاوسم... XDD یه دیوانه ی ردی به تمام معناست XDD داداشم میگه اگه منم تو سال 1963 بودم احتمالا یکی از پیروان فرقش میشدم.__. ولی نه... اونقدرام تباه نیستم.___.

 

 

-یک توئیت را به شعر هایکو تبدیل کنید.

 

بابا عاشق ادبیات بود. هنوزم هست. خودش می گه چون هیچ جوره نتونست توش آدم موفقی باشه ولش کرد و رفت سراغ کار های بیزینسی و امثال این ها. الانم که توی یه شرکت بیمه کار می کنه و دیر به دیر می آد خونه چون همیشه تو ماموریته. حدود پنج یا شیش روز بعد از برگشت کال، ماموریتش تموم شد و وقتی خورشید کم کم داشت غروب می کرد، رسید خونه. ناتی از همه بیشتر دلش براش تنگ شده بود. برای همین سریع دوید سمتش و مثل یه کوالا چسبید به پاهاش.

-خوش اومدی بابایی!

بابا خسته بود، ولی بازم می خندید و ناتی رو قلقک می داد. از دیدن کال هم خیلی خوشحال شد، حسابی با هم خوش و بش کردن. منم مثل یه جوجه پشت کال قایم شده بودم و نه می تونستم برخورد گرمی داشته باشم، و نه می تونستم اونقدر بی تفاوت باشم که راهمو بکشم و برم توی اتاقم. 

-سلام مرد جوان! به پدرت خوش آمد نمی گی؟

مثل همیشه اون باید قدم اول رو بر می داشت تا من شروع به حرف زدن کنم. می دونستم که یه مقدار از این قضیه دلخوره، ولی کاریش هم نمی شه کرد. وقتی که ابتدایی بودم، مامان باهاش ازدواج کرد. از همون اول احساس غریبگی می کردم و نمی تونستم به خودم بقبولونم که حالا دیگه این بابامه. مخصوصا این که زیاد نمی دیدمش. هرچند سرزنشش نمی کنم. اون تمام تلاششو برای یه بابای نمونه بودن می کنه.  

پالتو و کیفش رو پرت کرد یه گوشه و گفت: ببینم از وقتی رفتم چند تا اثر هنری خلق کردی هوم؟

و همینطور که اینو می گفت وارد اتاقم شد: اون پسر! اینجا واقعا شبیه آشغال دونیه! البته، آشغال دونی ای که توش هیچ آشغالی پیدا نمی شه... آره همینه. مطمئنم تو نظم رو در همین بی نظمی و شلختگی می بینی. همیشه می دونستم ذهنت خیلی بازتر از آدمای عادی اطرافته.

-خب... اینجا فقط نامرتبه. بعید می دونم لایق این همه تعریف و تمجید باشه...

-اوه خدای من! این نقاشی... خودت و کال رو کشیدی درست می گم؟ 

-خب... آره، دیروز تمومش کرد...

-وای این رو نگاه کن! اینو چقدر با جزئیات از آب در آوردی! فقط حس می کنم اینجا یه مقدار رنگ ها قاتی شدن درست می گم؟

-راستش... اون اثر انگشت ها شاهکار کاله نه من...

تقریبا هر چیزی رو که می دید ازش تعریف می کرد. می دونستم که گاهی اوقات به این خاطر این کارو می کنه که دلمو به دست بیاره، ولی مواقعی هم بود که واقعا از نقاشی هام خوشش بیاد. 

بعد از این که شام رو خوردیم، پیشنهاد داد که بازی کنیم، دقیقا نپرسیدم چجور بازی ای چون قبل از این که شروع کنه به توضیح دادن رفتم توی اتاقم. رنگ روغن هامو ریختم جلوم و اولین لکه های رنگ رو روی بومی که این اواخر داشتم روش کار می کردم گذاشتم و سعی کردم توش غرق بشم.

چند ساعت گذشت. یکی آروم در اتاقم رو باز کرد: می شه بیام تو؟

-البته.

بابا بود. اومد و نشست کنارم. معمولا این کار رو نمی کرد. ولی به نظر می رسید می خواد باهام درد و دل کنه: می خوام راجب یه مسئله مهم باهات صحبت کنم.

-خب... گوش می دم.

-ببین کلود. تو توی این کار خیلی استعداد داری. جدی می گم. درسته نقاشی هات هنوز ایراداتی دارن و شاید حتی یه آماتور محسوب شی. ولی باید بهتر باشی. می فهمی چی میگم؟ نباید بذاری استعداد و عمرت هدر بره.

می تونستم حدس بزنم منظورش از این حرفا چیه. ولی فقط سر تکون دادم. بدون این که چیزی بگم.

-برای آیندت چه برنامه ای داری؟

-برای آیندم؟

-ببین پسرم. تو سال پیش فارغ التحصیل شدی. به جز اون چند ماهی که یه کار پاره وقت پیدا کرده بودی کار مفید دیگه ای انجام ندادی درست می گم؟ من و مامانت نگرانتیم. یه روز قراره مستقل بشی مگه نه؟ اون موقع می خوای چیکار کنی؟

-راستش... هنوز سردرگمم. واضح تر بخوام بگم... دقیقا نمی دونم.

یه دفتر با جلد چرمی دستش بود. بازش کرد:

آرزویی دارم.

خودکار های بی مصرف.

از خانه پاک شوید.

-این هایکو عه؟

-آره خب. وقتی هم سن تو بودم آرزوم این بود که شاعر بشم. این دفتر هم برای اون موقع هاست. هایکو نوشتن رو دوست داشتم چون خیلی راحت بود برام. ولی همونقدر که ادبیات رو دوست داشتم، توش بی استعداد بودم برای همون بعدش رفتم سراغ کاری که می دونستم توش خوبم. و راستش خوشحالم! اگه این کار رو نمی کردم، مامانت رو نمی دیدم و حالا همچین خانواده ای نداشتم. 

-که این طور.

-چیزی که می خوام بهت بگم اینه که تو برخلاف من تو چیزی استعداد داری که عاشقشی. پس چرا دنبالش نمی کنی؟ برو دانشگاه، مدرک بگیر، برای خودت کسی شو پسر!

چیزی نگفتم. راست می گفت. هیچوقت کسی برام چیزی کم نذاشته بود. و این باعث می شد احساس سر بار بودن داشته باشم. گاهی اوقات می تونستم حدس بزنم چرا کال تصمیم گرفت مهاجرت کنه به آمریکا. شاید اونم همین حس من رو داشت. خوشم نمی آد از این که به این قضیه اعتراف کنم ولی تو این یه مورد تحسینش می کنم. به این که تونست بره و سر پای خودش وایسته، و نذاره از هم پاشیدن خانواده ی واقعیمون، رو آیندش تاثیر بذاره. مادربزرگ راست می گه. من باید کال رو الگو ی خودم قرار بدم. یا یه همچین چیزی. 

-بهش فکر می کنم.

بابا زد رو شونم. قبل از این که بره بیرون گفت: دختره رو می شناسی؟

-چی؟

-همونی که روی بوم نقاشیته. بهش نمی خوره یه تصویر تخیلی باشه.

-آهان این. فقط یه بار دیدمش. حتی نمی دونم اسمش چیه.

-باشه، شب به خیر.

بهش گفتم در مورد آیندم فکر می کنم. ولی در واقع تمام شب داشتم به این فکر می کردم که چرا اون هایکو رو برام خوند؟ فکر نمی کنم تصادفی اون رو خونده باشه. حتما یه استعاره بوده. 

 

 

پی نوشت: من توییتر ندارم._. و آخرین توییتی هم که خونده بودم یه توییت انگلیسی بود که می گفت:

I wish people would throw away pens when they don't work anymore!

رسما هیچ توییت دیگه ای به ذهنم نرسید... به علاوه ی این که این توییته زیادی منه XDDD من هیچوقت خودکار هامو نمیندازم دور.___.