خب! حدس بزنین چی؟ داداشم باز داره بازی دانلود میکنه._. این نت بدبخت زخمی شد دست این._. ...

بگذریم... دیروز یه عالمه برف اومد و از اونجایی که منم جوگیر دو عالمم کاپشن داداشمو که برای تولدش از طرف مامانم کادو گرفته بود رو پوشیدم و جهیدم رو برفا*-*

اون بدش میاد من لباساشو بپوشم ._. ولی من اصلا اهمیتی به این موضوع نمیدم._. حتی بلوز چهارخونه ی قرمزشم پوشیده بودم|: اونم کلی جیغ جیغ راه انداخت ولی من درش نیاوردم ._. ...

لباسای داداشم درسته مال اونن ولی مالکیتشون مال منه ._.

شاید بگین داداشت مگه چند سالشه که لباساشو میپوشی؟ ._.

و من میگم... یازده سالشه._.

جالبه که لباسای یک طفل نامعصوم یازده ساله برای من هیفده ساله بزرگه و زار میزنن تو تنم ._. مشکل چیست؟.___.

 

روز شیشم چالشه*-*

 

پی نوشت: کشمش پلو و ماهی آب پز و آبلیمو از اون ترکیبات سمی مادربزرگ طوره ._. ...

پی نوشت: میگم دقت کردین شما سر دنبال کننده های من بیشتر از خودم حرص میخورین؟ XD مادیات رو کنار بذارین فرزندانم...^^ من از معروف شدن خوشم نمیاد، اصل من خاکی الملوکم^^ *عینک دودی را میزند و در بخار پشت سرش محو میشود*

پی نوشت: فصل دوم آکادمی آمبرلا رو شروع کردم*-*... پشمناک تر از فصل اوله ._.

پی نوشت: تو پست های اول گفتم قراره آدم شم؟ خب... احتمالا بازم گند زدم*-*

پی نوشت: الان که دارم اینو مینویسم Hitoshizuku ی وکالوید از کایتو و لن و رین دارم گوش میدم... و باید بگم Damn... وکالوید یکی از غم انگیز ترین نوستالژی هامه(=...

گریه کنم یا زوده؟

 

 

-به غذای موردعلاقه‌تان فکر کنید. کاری کنید که تا جایی که می‌شود حال‌بهم‌زن بنظر برسد.

 

از وقتی که کال اومده حال و هوای خونه کاملا عوض شده. قبل از اون همه چیز زیادی قابل پیش بینی و کسالت آور بود. مامان به کار های آنلاین شاپش می رسید، ناتی با عروسک هاش بازی می کرد و منم... خب بیشتر اوقات سرم به نقاشی گرم بود یا سعی می کردم خودمو یه گوشه گم و گور کنم که در آخر همیشه لیوان ها چوبش رو می خوردن. 

الان همه چیز پر از شور و هیجانه. مثلا ماشین لباس شویی ای که دیروز یهویی از کار افتاد و دیگه نچرخید صرفا به خاطر این که برقا رفته بود و در اصل هیچ مشکل فنی ای براش پیش نیومده بود. ولی مامان بد برداشت کرده بود و از گل پسرش درخواست کرده بود که اون روی مهندسشو نشون بده. همین باعث شد ماشین به طرز غیرقابل توجیهی به فنا بره و خونه در سیلی از لباس های خیس و آب کف آلود غرق بشه. 

همین مسئله کافی بود تا کال ناهار روز بعد رو به عهده بگیره و قول بده که تو این کار گند نزنه چون الان یه ساله که خودش به صورت کاملا مستقل توی یه کشور دیگه زندگی می کنه. البته به همراه چهار تا از دوستاش. تو یه خونه ی اجاره ای تو آمریکا. 

یه تیکه کاغذ و خوکاری که جوهرش تموم شده بود رو با ژست گارسون رستوران های گرون و لاکچری دستش گرفت و رفت سراغ ناتی که پشت میز پلاستیکش با عروسک های پارچه ای جنگ ستارگان مهمونی چای خوری گرفته بود.

-امروز چی میل دارین؟

ناتی لیوان پلاستیکی رو مثل دوشیزه های قرن نوزدهم روی میز گذاشت و گفت: اینبار حق انتخاب رو می دم به کلود.

فک کنم تنها کسی که تو این دنیا منو واقعا چیزی به جز یه بی عرضه ی علاف می بینه ناتیه. احتمالا اونم از سر بچگیشه. بزرگتر که شد قطعا نظرش عوض می شه.

-نانگمیون سفارش می دم.

به وضوح دیدم که چطوری حالت چهره ی کال تغییر کرد. شاید بی رحمانه به نظر می اومد، ولی همینو می خواستم. بدم می اومد از این که یه ماسک احمقانه به صورتش زده بود و وانمود می کرد اتفاقاتی که افتاده اصلا اذیتش نمی کنن. 

-غذای کره ای سرو نمی کنیم قربان!

مطمئن بودم ناتی نمی دونست نانگمیون چیه. احتمالا تنها تصورش از این دست غذا ها یه مشت رشتست که با چوب خورده می شن. آخرین باری که غذای کره ای خوردیم هنوز ناتی به دنیا نیومده بود.

-کال! من دلم ماکارونی می خواد. با پنیر پیتزا، و سوسیس!

-پس ماکارونی درست می کنم!

کال به حفظ ظاهر احمقانش ادامه داد و رفت تو آشپزخونه. منم رفتم تو اتاقم و درو بستم. جو متشنج بود و از این بابت هم خوشحال بودم هم نه. برای همین فقط سعی کردم خودم رو درگیر نقاشیم کنم. مدت طولانی ای می شد که در مورد این مسئله با کسی حرف نزده بودم. همیشه تو ذهنم بود، تقریبا تمام ابعاد زندگیمو تسخیر کرده بود ولی ترجیح می دادم به زبون نیارم چون اطرافیانم هم ترجیح می دادن نشنون. نانگمیون غذای مورد علاقه ی بابامون بود. وقتی پیشمون بود، تند تند نانگمیون می خوردیم، ولی از وقتی که رفت، بقیه هم برای همیشه اونو از زندگیشون قیچی کردن، هرچیزی که باعث می شد یادش بیوفتیم رو به اجبار به فراموشی سپردن.

به هرحال، حتی بستن در اتاقم هم باعث نمی شد توی سکوت بتونم روی نقاشی تمرکز کنم. کال مدام از مامان می پرسید که فلان چیز کجاست، با فلان چیز چطور باید کار کنه، از فلان چیز چقدر باید بریزه و چیزای دیگه. سر و صدای هود هم رو اعصاب بود.

بعد از مدتی طولانی، غذا حاضر بود. اخمام تو هم رفت.

-این دیگه چه کوفتیه؟

کال لبخند عصبی ای زد: ماکارونی!

مامان در لپتاپشو بست و از بالای عینک نگاهمون کرد: و چرا باید وسط خونه غذا بخوریم؟ میز غذا خوری تو آشپزخونست.

کال پالتوی چرمیشو پوشید: بعضی وقتا برای لذت بردن از غذا و جذب راحت تر بهتره که لوکیشن رو عوض کنین.

-کجا می ری؟

-یه کار فوری پیش اومده برام، سریع بر می گردم!

و رفت. می شه گفت فرار کرد. هرچند بهش حق می دم. اگه منم همچین چیزی درست کرده بودم حق فرار کردنو به خودم می دادم. یه رشته از ماکارونی رو برداشتم. عضلات صورتم به طرز ناخوآگاهی تو هم رفته بودن.

-قابلیت اینو داره که ازش به عنوان یه سلاح شیمیایی استفاده شه.

مامان آه کشید: امیدوارم وسایل آشپزخونه سالم با... ببینم این غذاست؟!

ماکارونی هایی که به رنگ قهوه ای در اومده بودن داخل کاسه بودن، چون هنوز آبکشی نشده بودن و رشته های کج و کولشون توی آبی که توش پر از سوسیس چرخ کرده بود وول می خوردن. برگ های جعفری به دیواره های کاسه چسبیده بودن و گلوله های پودر زردچوبه با کوچکترین ضربه ی قاشق باز می شدن و روی سطح آب پخش می شدن. احتمالا بعد از این که ماکارونی رو سوزونده بود بهشون زردچوبه زده بود که رنگ قهوه ای شون دیده نشه، ولی وقتی همه ی زرد چوبه ها روی آب شناور موندن، به عنوان پلنB به زعفرون رو آورده بود و خب... مشخص بود که شکست خورده. 

ناتی گفت: بهش گفتم پنیر پیتزا بریزه... 

چربی های ذوب شده ای رو توی گوشه کنار کاسه نشونش دادم: احتمالا اینا یه روز پنیر پیتزا بودن.

مامان آه کشید و پیشنهاد داد شروع کنیم به خوردن و امیدوار باشیم که بدمزه نباشه. هرچند خودشم می دونست مزخرف گفته. ولی وقتی اولین قاشق رو خورد دیگه کاملا مطمئن شد. چون همش رو با یه حرکت فورانی فوق العاده تف کرد رو سر و صورت من و ناتی.

-تنده!!!

حالا رشته های قهوه ای و گلوله های چربی به پلک هام چسبیده بودن.

ناتی غر زد: کثیف شدم...

-حالا باید با این سم چی کار کنیم؟

مامان یه دستمال به هرکدوممون داد: می رم ببینم آشپز خونه در چه حاله.

می شه گفت می ترسیدم پامو بذارم توی آزمایشگاه سلاح زیستی کال. هرچند قابل حدس بود، تا پای مامان به آشپزخونه رسید صدای شکستن دوتا لیوان به گوش رسید. 

-او او...

زنگ در خورد ناتی رفت باز کنه. کال بود و از بیرون غذا خریده بود: سورپرایز!... 

ناتی غذا هارو گرفت و گذاشت جلوی در: فرار کن کال...

-آقـــای میـــنگ! به نفعته بهونه ی خوبی برای این آشغال خونه داشته باشی!!!...

 

 

پی نوشت: تازه روز شیشمه و همینجا از همین تریبون اعلام میکنم که از سازنده ی چالش متنفرم با این موضوعاتش XD

پی نوشت: از آهنگ های عر برانگیز دیگه ی وکالوید میتونم به Itsu ka, Cindarella ga اشاره کنم که برید خشتک بدرید هرچند میدونم هیچکدومتون علاقه ای به صدای لن ندارین... ایش ایش.

پی نوشت: این داستان با کمی اغراق از روی واقعیت نوشته شده._. کیدو میدونه._. مگه نه کیدو؟ .____.