یاح... از فردا مدرسه ها دوباره باز میشن... مدرسه های مجازی و تقریبا به دردنخور توی شاد که تنها چیزی که برام دارن سر درد و اعصاب خوردی و وقت تلف کنیه و از یه طرف هم نمیتونم بیخیالشون شم چون... خب نمیدونم ممکنه دقیقا تو اون روزی که من تصمیم گرفتم به مدرسه اهمیت ندم، مدرسه ما مقام بهترین مدرسه در تدریس آنلاین رو در سطح کشور به دست میاره .___. 

شانس ندارم که میدونم.___.

 

پی نوشت: آغا شما میدونستین Not shy ورژن انگلیسی داره؟"-" من امروز فهمیدم"-"...

پی نوشت: فصل دوم آکادمی آمبرلا خیلی باحال تر از فصل اوله*-*

پی نوشت: چطوری یه عده میگن سوپ شام نیست؟ .__. من عاشق سوپم .___. ...

پی نوشت: قابلیت اینو دارم که تا فردا برای عکس پست گریه کنم((":...

پی نوشت: دلباختگانِ قهرمانِ قهرمانان خودتونو کنترل کنین((":...

پی نوشت: ببینید من خودم فوجوشی ام.___. ولی انصافا بین تونی و استیو چیزی برای شیپ کردن وجود نداره._. نکنید این کارو._. قباحت داره._.

 

 

-بدون هیچ پس و پیشی آخر فیلم موردعلاقه‌تان را لو بدهید.

 

-خدا بیامرز مرگ شکوهمندانه ای داشت!

با توجه به اتفاقاتی که سر ناهار افتاد تا حدودی خودم رو مسئول اون ناهار افتضاح می دونستم چون امکان نداره کالی که یک سال کامل تونسته تنهایی زندگی کنه نتونه از پس یه ماکارونی ساده بر بیاد، احتمالا با حرفی که زدم باعث شدم فکرش بره سمت نانگمیون و یه غذا ی افتضاح درست کنه. از همین جهت احساس می کردم باید ازش معذرت خواهی کنم ولی خب این کارو نکردم، چون به محض این که تونست از دست مامان جون سالم به در ببره، اومد و خودشو چپوند توی اتاق من و مجبورم کرد مرتبش کنم.

از بین آت و آشغالام چیز های جالبی پیدا می شد، مثل نقاشی هایی که از شخصیت های مورد علاقم کشیده بودم. کال نقاشی ای که سال قبل از مرد آهنی کشیده بودم لای یکی از دفتر هام پیدا کرده بود. یادم می آد اون زمان زیادی تو نخ نقاشی های رئال بودم و سعی می کردم کار رو با نهایت جزئیات از آب در بیارم و اگه بخوام صادق باشم، این یکی تا مدت یکی از نقاشی های مورد علاقم بود و روی دیوارم جا داشت. ولی بعدش افتاد و بین انبوهی از کاغذ ها گم شد تا امروز.

من و کال از وقتی بچه بودیم عاشق کامیک های ابر قهرمانی بودیم. هر دفه که شماره ی جدید از مجموعه ی "انتقام جویان" یا "مردان ایکس" و امثال این ها منتشر می شد، جز اولین مشتری های دکه های کامیک فروشی بودیم. 

تک تک فیلم های کمپانی مارول رو با تمام وجود دنبال می کردیم و هرکدوم رو بار ها و بار ها می دیدیم. هرچند، من هنوز قسمت آخر مجموعه فیلم های انتقام جویان رو ندیده بودم و خب... نمی دونستم آخرش چی میشه. در واقع نمی خواستم هم بدونم. شاید تنها فیلم مارول بود که تا آخر عمرم نمی خواستم ببینم، صرفا به این دلیل که مطمئن بودم پایان خوشی نداره و اصلا نمی خواستم مرگ ابر قهرمان هایی رو ببینم که از وقتی که هنوز یه طفل معصوم بودم دنبال می کردم رو ببینم. 

-منظورت چیه؟

-شوخی می کنی کلود؟

یه بشکن زد و با لهجه ی آمریکایی گفت: من مرد آهنی هستم!

-این دیالوگ معروفشه، تو همه ی فیلم هاش می گه اینو. اصلا نمی فهمم چی می گی.

لب و لوچه ی کال کاملا آویزون بود چون باورش نمی شد که سه ماه از اکران آخرین قسمت انتقام جویان گذشته بود و من هنوز ندیده بودمش. نقاشی رو پرت کرد یه گوشه و گفت: چطور می تونی این حرفو بزنی؟ تونی دستکش بی نهایت رو دستش کرد، یه بشکن زد و بعدش پــوف!!! تانوس از بین رفت و قهرمانامون پیروز شدن...

-تونی دستکش بی نهایت رو دستش کرد و بشکن زد؟! پس ینی...

-آره دیگه... گفتم که مرگ شکوهمندانه ای داشت. توی مراسم خاکسپاریش همه اومده بودن، پپر بهش گفت حالا می تونه در آرامش استراحت کنه...

نقاشی رو برداشتم: نباید می گفتی. نمی خواستم بدونم.

-این که چیزی نیست، ناتاشا هم مرد، درست همونطور که گامورا مرد، هاوک آی هم بود، می تونست نجاتش بده هـــا!!! ولی خب، هیچ کاری نکرد و گذاشت بلک ویدو بیوفته و...

-بســـه کـال!

-باورم نمی شه ندیدیش! می خوای بگی حتی نمی دونستی استیو...

-کاپیتان آمریکا؟ باشه کال... بسه نمی خوام بدونم...

کال به حرفم گوش نمی داد: نه نه! این یکی خوبه، برگشت به گذشته و با پگی زندگی کرد، ولی ما فقط دیدیم که...

-بذار حدس بزنم، پیر شد آره؟

کال سرشو تکون داد. آه طولانی ای کشیدم. نقاشی مرد آهنی رو برداشتم و یه نوار سیار گوشه ی کاغذ کشیدم. روی دیوار یه مقدار جا باز کردم و چسبوندمش جایی که سال پیش چسبونده بودم. مرد آهنی ابر قهرمان مورد علاقم بود. همیشه تحسینش می کردم. درست برعکس کال که قهرمان مورد علاقش کاپیتان آمریکا بود. حتی یادم می آد بعد از این که جنگ داخلی رو دیدیم تا مدت ها با هم می جنگیدیم و از گروه مورد علاقمون دفاع می کردیم. 

کال پیشنهاد داد مرتب کردن اتاق رو بیخیال شیم و بریم انتقام جویان ببینیم، ولی من همچنان ترجیح می دادم فکر کنم کال هیچوقت آخر داستان رو لو نداده و منم نمی دونم چجوری تموم می شه. پس رفتیم اتاق زیر شیروونی، جعبه های کامیک هامون رو باز کردیم، تک تکشون رو نگاه کردیم، چند تاشونو دوباره خوندیم، تلوزیون قدیمی مون که قبلا تو اتاق کال بود رو دوباره وصل کردیم و کیف های سی دی رو ریختیم جلومون. فیلم های مورد علاقمون رو یه بار دیگه دیدیم. به شدت غرق مرور خاطراتمون بودیم، اونقدر که وقتی خورشید داشت طلوع می کرد روی کف چوبی زمین خوابمون برد و وقتی که بیدار شدیم، تمام عضلات و استخون هامون درد می کردن. 

و بخوام صادق باشم، توی این چند سال اخیر، بار اولی بود که با کال اینقدر احساس راحتی می کردم و کنارش بهم خوش می گذشت. و احتمالا اگه به خاطر ابرقهرمان های توی قصه ها نبود، این اتفاق نمی افتاد. پس وقتی که به اتاقم برگشتم، بدون این که وقت تلف کنم دفتر و مدادم رو برداشتم و شروع به کشیدن یه نقاشی کردم، از خودم و کال، که لباس کاسپلی مرد آهنی و کاپیتان آمریکا رو پوشیدیم.

 

 

پی نوشت: از کسایی که اِند گِیم رو ندیده بودن و نمیدونستن معذرت نمیخوام چون سازنده ی چالش باید معذرت بخواد|: به من چه|:

پی نوشت: داغ دلم تازه شد((": 

پی نوشت: I am Ironman...

پی نوشت: مادرت میداند پرده هایش را به تن کرده ای؟

پی نوشت: تو یه ارتش داری و ما هالک رو داریم...((":...

پی نوشت: Do you trust me? I do... 

پی نوشت: برید عر بزنید. منم رفتم. بای...