۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

چند کهکشان آن ور تر...!!!

احساس خوشبختی درونش فوران میکنه.

و اهمیتی نمیده که این خوشبختی از نظر بقیه فقط یه زندگی معمولیه. 

همیشه دوست داره کار های شخصیشو قبل از بیدار شدن دنیا انجام بده. پس قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار میشه و روزشو با یه لیوان چای سیب و دارچین و آهنگ مورد علاقش شروع میکنه. 

با دیدن جوانه های یخی روی شیشه به وجد میاد. و فکر میکنه که چقدر در کنار گرگ و میش صبح که آسمون رو به رنگ بنفش درآورده قشنگ و جادویی به نظر میان. 

ژاکت کاموایی سرمه ای رنگی رو -که احتمالا از هیونگ کش رفته!!- دور خودش میپیچه و به این فکر میکنه که بهتره چی بپوشه که سردش نشه؟

به بونسای پیرش آب میده. بالم لب و عطر هلو میزنه. 

و بعد از خوردن سومین لیوان چایی، یه تیکه موز خشک شده میندازه تو دهنش. پالتوی قهوه ای مورد علاقشو پوشیده. همیشه ازش حس خوبی میگیره چون کیدو گفته بهش میاد. 

مثل همیشه اولین کسیه که چراغ محل کارشو روشن میکنه. 

کتاب فروشی محقریه. کوچیکه. خیلی کوچیک! و بوی چوب سمباده کاری شده میده.

کلید چراغ های رشته ای تزئینی رو میزنه و عود روشن میکنه و میره سمت طبقه ی بالا، -که حتی کوچیک تر هم هست!- 

چند تا کارتن خیلی بزرگ اونجاست. آه میکشه و به خودش میگه: ینی کی قراره مرتب کردن اینا تموم شه؟

چای ساز کوچیکشو روشن میکنه و دوباره چای درست میکنه. 

قبل از این که با کاتر چسب نواری دور اولین کارتن رو ببره، براش یه پیام میاد. 

نوبادی بهش میگه: بیداری؟ برای کتابای جدید خیلی ذوق دارم!

جوابشو میده. قرار میشه باهم دیگه کتابارو مرتب کنن و تا وقت ناهار سرش شلوغه. هم با کتابا، هم با آدما. 

آیامه و نیکو اولین مشتریای امروزشن. آیامه جلد جدید پنتراگون رو داخل کیف پارچه ایش میچپونه. بعدشم یه ظرف غذا میذاره جلوش و میگه: از طرف آکی سانه!

در ظرف رو باز میکنه. داخلش پر از موچیه. و یه یادداشت کاغذی روی استیک نوتی که روش طرح شکلات داره.

به وجد میاد و از ترکیب طعم چای ماچا و ساکورا موچی لذت میبره. 

اون روز کلاس داره. و تا چند ماه پیش، بعد از ظهر های روز های زوج همیشه در کتاب فروشی بسته بود. تا روزی که هلن تصمیم گرفت یه شغل پاره وقت پیدا کنه. که هم با طبع ادبیش همخوانی داشته باشه، و هم  دوسش داشته باشه. 

این دومین هفته ایه که هلن با ذوق درو باز میکنه و اون با خیال راحت میتونه بره سر کلاسش.

اتوبوس یه مقدار تاخیر داره. پس حدودا ده دیقه دیر میکنه. البته نه برای کلاس. برای ناهاری که قراره تو دانشگاه بخوره. 

سنتاکو دم در وایستاده و یه کیسه دستشه. به خودش میگه این دختر عجب احمقیه! چرا تو این هوا بیرون وایستاده؟ سرما میخوره که!

ولی بعدش یادش میوفته اگه خودشم بود همین کارو میکرد. پس میخندن و وارد کافه تریا میشن.

امروز سنتاکو ناهار آورده. اونیگیری کنجدی و میگو ی سرخ شده. همرا با ساندویچ تخم مرغ. بعد غذا از فلاکسش چایی رو سر میکشه و سنتاکو بهش میخنده.

البته که فقط یه کلاس مشترک دارن، ولی همونم برای نامه نگاری های بچگونه و پچ پچ کردن براشون کافیه. کلاس بعدیش بیشتر صرف پروژه های گروهی میشه. و همیشه به این فکر میکنه که چقدر خوبه که با نرسیا و وایولت هم گروهیه. این باعث میشه حس غربت بهش دست نده.

آخرین کلاسش کاملا عملیه. توی آزمایشگاه. چیزی که تمام روز براش لحظه شماری کرده بود. و چیزی که میتونه روزشو به بهترین شکل ممکن در بیاره. بهترین قسمتش اونجاییه که روپوش سفید رو از روی بلوز کاموایی خاکستریش میپوشه و دکمه ی "On" میکروسکوپ رو میزنه. بعد از تموم شدن کلاساش، تصمیم میگیره چند ساعت رو توی کتابخونه صرف کنه. و سعی کنه کمی بیشتر روی درسش تمرکز کنه. همونجاست که هیونگ و کیدو رو میبینه. که به طور موقت مسئول کتابخونه شدن. 

وقتی که کارش تموم میشه و داره از در میاد بیرون، سنپای رو میبینه. ولی سنپای عجله داره و باید هرچه سریعتر به کار های شرکتی که توش کار میکنه رسیدگی کنه. پس وقتشو نمیگیره و سوار اتوبوس میشه. بر حسب اتفاق یا هرچیز دیگه ای، موچی اونجاست. و داره با هیجان باورنکردنی ای با استلا در مورد زندگی رویاییش حرف میزنه.

اولش تصمیم میگیره وسط حرفشون نپره، ولی بعدش بهشون ملحق میشه.

موچی میگه گرسنشه و استلا پیشنهاد میده یه سری به کافه ی مورد علاقش بزنن. موافقت میکنه. چون دوام ساندویچ تخم مرغ سنتاکو کمتر از چیزی بود که تصورش رو میکرد. 

داخل کافه فقط بابل تی سفارش میده. و وقتی میان بیرون، بارون شروع شده. خوشبختانه چتر دارن. راهش از استلا و موچی جدا میشه. و طولی نمیکشه که صدای آشنایی میشنوه. وقتی میره نزدیک تر میبینه حدسش درست بوده. ناستاکا یه گربه ی مریض دیگه پیدا کرده و داره پشت تلفن با نوبادی در موردش حرف میزنه.

چترشو بالای سر ناستاکا میگیره و میگه: چرا نباید توی فصل بارون چتر همراهت باشه؟

به هرحال... وقتی میرسه به خونه که هوا کاملا تاریکه. و بارون هنوز ادامه داره. مرغ و نودل مورد علاقش شام امشبه. به همراه قسمت جدید سریالی که دنبال میکنه. 

بعد از شام هنوز یه مقدار وقت داره. پس علی رغم تمام خستگیش بارونی زرد رنگش -که با پوشیدنش توهم کورالین بودن بهش دست میده!- رو میپوشه و وسایل مورد نیازشو بر میداره و میره به سمت هتل پنج ستاره ای که نزدیک خونشه. 

چون به یه حموم درست حسابی نیاز داره و بخشی از طبقه پایین هتل به آبگرم و حموم عمومی اختصاص داده شده. از نظرش این بهترین روش برای ریلکس کردنه! و خستگی پا و عضلاتشو به طور کامل از بین میبره. 

بعد از این که کارش تموم شد، لباسشو میپوشه و روی موهای خیسش حوله میندازه. وقتی گوشیشو چک میکنه میبینه نوتلا براش پیام گذاشته: فردا برای کارائوکه وقت داری؟

البته که داره. جواب نوتلا رو خیلی سریع میده و فکر میکنه که شاید از چند نفر دیگه هم بخواد که بیان.

سشوار میکشه، بارونیشو تنش میکنه که برگرده. ولی بارون دیگه قطع شده. وقتی میرسه به خونه، تصمیم میگیره قبل از خواب رنگ لاکشو عوض کنه. ولی همون لحظه ای که لاک هاشو میذاره جلوش، یکی سعی میکنه باهاش ویدیوکال بگیره. یوریه. و توی ویدیوکال دوتا بلیط کنسرت بهش نشون میده که برای دو هفته بعده. از هیجان تو پوست خودش نمیگنجه چون یکی از اون بلیط های کنسرت لونا رو یوری برای اون خریده. 

تا وقتی که کارش با ناخوناش تموم شه با هم حرف میزنن. و بعدش قطع میکنن که برن و بخوابن.

حالا پیژامه تنشه، دندوناشو شسته و تو رخت خوابه. و قبل از اینکه چشماش کاملا بسته بشن، مطمئن میشه که چپتر جدید مانگاشو خونده و با PSP گیم زده.

و امیدواره که روز های بعدی هم همینطور ساده و قشنگ تموم بشن.

 

 

خب... این چالش رو استلا شروع کرده، کمال تشکر رو از آیلین و استلا دارم که منو دعوت نمودن^^

اینجوریه که باید خودمو توی یه کهکشان دیگه، شاید یه دنیای موازی به توصیف میکردم در حالی که بیشتر ایده آل هامو دارم["=... و خب خیلی به نظرم چالش کیوتیه T-T...

راستش هزار دفه پاک کردم و از اول نوشتم، هنوزم اون چیزی نیست که دلم میخواد"-"...

اولش میخواستم فقط در مورد خودم بنویسم بدون این که شخص آشنایی توش باشه، و اولین متنمم دقیقا همینجوری بود. ولی بعدش فکر کردم که اینجوری میتونه بهتر باشه "-"...

پارت آخرش کاملا از متنی که آیلین نوشته الهام گرفته شده XD

اینم اضافه کنم که... با چند نفر از کسایی که اسمشون اینجا بود خیلی صمیمی ترم و مسلما اگه قرار باشه واقعا یه روزی زندگیم این شکلی بشه نقش اونا پررنگ تر خواهد بود، ولی خب دیگه بیشتر از این نمیخواستم وارد جزئیات بشم برا همون دیگه اشاره ای ننموندم "-"...

انی وی... متنی که تمام شخصیتاش به خودم محدود میشه رو انداختم توی منو ی وب که اگه دوست داشتید بخونیدش*-*...

 

فک میکنم خیلیاتون قبلا دعوت شدین، ولی بازم. دعوت میکنم از کیدو - هلن - نوبادی - آکی سان - ایزومی مومو - آیامه 

 

پی نوشت: به روم نیارید، حوصله نداشتم همه رو لینک کنم "-" و تبعیض هم قائل نشدم "-"

 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۹

    True beauty

    ?Damn it... What's the point of living anyway

     

    After Seyeon died... When I thought about how I wasn't able to protect him, I felt so pathetic I wanted to destroy myself. Seyeon missed a lot of classes when he was a trainee. so no one even remembers who he was. Now I'm the only one who remembers him

     

    True beauty-

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۷ آذر ۹۹

    کوسه ها درک نمیکنن.

     

    سالانه حدود 6 نفر آدم به خاطر حمله ی کوسه میمیرن.

    شاید به نظر خیلی آمار شاخی نیاد و احتمالا هم در وهله ی اول این به ذهن آدم بیاد که واقعا اون موجودات وحشی سالانه 6 نفرو میخورن؟ این که خوبه!! فکر میکردم کوسه ها هر وقت بیکار شدن تصمیم میگیرن برن آدم بخورن!

    ولی اگه از من بپرسید... میگم اتفاقا خیلیم آمار شاخیه.

    کوسه ها دوست ندارن آدم بخورن. از مزه ی گوشت و خون آدم خوششون نمیاد و تازه با دستگاه گوارششونم سازگار نیست.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۴ آذر ۹۹

    #50

    این داستان: آوا و مشاور گیج.

     

    *یه مشاور از موسسه ی نمیدونم چی چی بهم زنگ میزنه و موعظه میده*

    مشاور: خب عزیزم گفتی رشتت چیه؟

    من: تجربی.

    مشاور: خب هدفت چیه؟

    من: داروسازی.

    مشاور: خب چه عالی... آزمون شرکت میکنی؟

    من: آره.

    مشاور: خب ترازت چقدره؟

    من: پنج هزار و __

    مشاور: پنـــــــــــــــج هزاااار؟؟؟ خــــــــــیلی کمــــــــــهههه!!!!

    من: میدونم.

    مشاور: میدونی برای یه رشته ی خوب باید چقدر باشه ترازت؟

    من: آره.

    مشاور: باید حدودا هشت هزار باشه!!!

    من: آهان.

    مشاور: کسایی که ترازشون بین هفت و هشت هزاره راحت پزشکی قبول میشن.

    من: خب من داروسازی میخوام قبول شم.

    مشاور: اگه از ما سی دی بخری صد در صد از پزشکی قبول میشی!

    من: باشه ولی من میخوام داروسازی قبول شم.

    مشاور: خب چیزی سفارش نمیدی؟

    من: نه.

    مشاور: چرا؟

     

    *قطع میکنم*

     

    پی نوشت: رسما چه مرگشونه اینا|: 

    احساس میکردم دارم با ربات حرف میزنم|: همش حرفای تکراری و کلیشه ای...

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹

    #49

    داره دیوانه وار برف میاد.

    و من دارم به این فکر میکنم که چرا توی یه همچین هوایی نباید کلاه هودیمو سرم بکشم و پتو زمستونیمو دورم بپیچم و درحالی که فیلچه رو بغل کردم و چای هورت میکشم، یه انیمه ی جدید شروع کنم؟

    و چرا باید به جای این کار نگران کنکور شیتیم باشم؟

    هوا هوای انیمست...

    تو این هوا باید بشینم کلی انیمه ببینم.

    نه این که برای امتحان عربی خر بزنم.

     

    پی نوشت: ولی چرا یه روز ببعی اعظم به چس قال گفت کم تفاله خوری سنگین تری؟...

    پی نوشت: دلم میخواد عروس جادوگر ببینم. یا یورو کمپ... یا حتی میرای نیکی.

     

    بعدا نوشت: الان فهمیدم... امتحان عربی مال هفته بعده|: خدایا شکرت... 

    بعدا نوشت: چقدر شانسم خوب شده این روزا /:

    بعدا نوشت: نه حرفمو پس میگیرم اصلا خوب نیست... فردا امتحان فیزیکه "-" اه...

     

  • ۱۴
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

    #48

    این داستان: آوا و کلاس جبرانی ریاضی

     

    *روز پنجشنبه*

    من: بچه ها فردا ساعت 4 کلاس جبرانی داریم!

     

    *روز جمعه*

    من: خب بهتره تبلت رو سایلنت بذارم که بتونم خوب رو درسم تمرکز کنم!

    *بعد از نیم ساعت درس خوندن جلوی تلوزیون ولو شده و فورتنایت میزند*

    من: خب دیگه ساعت هفت شد... برم یه ذره دیگه هم درس بخونم.

    *تبلت را بر میدارد*

    *3 تا میس کال + شونصد تا پیام ناخوانده*

    من: اوه شت... ساعت چهار جبرانی داشتم...

    *همینطور که در پی وی همکلاسی هایش پخش شده و زاری میکند، علاقه مند است که دلیل خنده ی آنها را بداند*

    آنیتا: عجب آدام سان XD... عاشقتم لنتی... کلاس امروز تعطیل شد چون به ملیکا اطلاع نداده بودنXDDD

    من:

    من:

    من: واقعا؟"-"

    هانیه: آره XD

     

    *قر در کمر فراوان طور به پیشگاه الهی میرود تا دین این خوش شانسی را ادا بنماید*

     

    پی نوشت: اصلا نمیخوام به میهن بلاگ فکر کنم((":

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۸ آذر ۹۹

    از همراهی شما در سالهای طولانی زندگی سایت میهن بلاگ متشکریم...!!!

    دشواری نظارت بر محتوا و نظرات سایت ، قدیمی شدن نرم افزار سایت و عدم وجود توجیه کافی برای سرمایه گزاری مجدد جهت خرید سرورهای تازه و تولید نرم افزار جدید ما را مجبور به اخذ این تصمیم کرد.

    از کاربران محترم خواهشمندیم تا تاریخ ١٥ آذرماه درصورت علاقه از محتوای خود پشتیبان و یا کپی بردارند. در تاریخ ١٥ آذر سرورهای سایت خاموش خواهند شد.

    از همراهی شما در سالهای طولانی زندگی سایت میهن بلاگ متشکریم و امیدواریم سایر سرویس های ایرانی پاسخگوی نیاز کاربران عزیز ما باشند.

     

    این یه دروغ مسخرست.

    این زندگی غم انگیز تر از این نمیتونه باشه.

    میهن بلاگ برای همیشه داره میره. 

    و مگلونیای 14 ساله رو هم برای همیشه با خودش میبره.

    من اینو میدونم.

    همیشه به خودم میگفتم یکی از مزایا ی وب داشتن اینه که هیچوقت هیچوقت خاطراتی که توش داری محو نمیشن. 

    حتی به هم ریختن بخش نظرات هم باعث نشد این نظر عوض شه...

    پست آخر وب قبلیمو یادتونه؟

    گفته بودم به محض این که میهن درست شد برمیگردم...

    ولی کجا برگردم وقتی برای همیشه خاموش شده؟(=...

    برای آدمی که از تغییر متنفره... و تو گذشته هاش زندگی میکنه... و هنوز نمیخواد قبول کنه که از 14 سالگیش سه سال گذشته... این مسخره ترین اتفاق ممکنه.

    میتونید بهم بخندید بابت گریه کردن به خاطر این موضوع.

    میتونید تا فردا بخندید.

    منم اشک ریزان پا به پاتون میخندم.

    چون حتی دیگه پیدا کردن تیکه های گذشته و دوباره زندگی کردن تو دورانی که مگلونیا ملکه بود برای همیشه غیر ممکن میشه.

    و این بار چشم حقیقت بین چونیبیو هم نمیتونه کمکی کنه.

     

     

    پی نوشت: چجوری میتونم تحمل کنم... جایی که هیچ "Magical Anime" یا "سرزمین رویا های من" یا "دنیای خوب ما" یا "Lovely death" یا حتی "بهشت گمشده" ای وجود نداره؟... 

    و یا حتی خیلی چیزای دیگه...

    پی نوشت: سنتاکو یادته یه مدت میگفتی بدت میاد از این که اینقدر در دسترسی؟... 

    خب فک کنم الان میتونی از یه جهت خوشحال باشی. سرزمین رویاهات برای همیشه بسته میشه و کسی نمیدونه که تو اینجایی. خیالت راحت، همه راه های ارتباطی قطع شده.

    پی نوشت: این عکسه... هیچی مهم نیست(*:

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

    #47

    من همین الان فهمیدم.

    چنگیز جلیلوند دیروز فوت شده به خاطر کرونا.

    بهتر از این نمیشه.

     

     

    پی نوشت: دوبلر و بازیگر بوده اگه نمیدونستید... دوبلر ایرانی مورد علاقم بود آخه((":

    کلی خاطره داشتم با صداش...

    پی نوشت: اگه نمیدونستید باید بگم که جانی دپ و رابرت داونی جونیور از معروف ترین کسایی بودن که دوبله کرده بود...

    پی نوشت: سنتاکو. میدونستی دوبلر ناپلئون بناپارت هم بوده؟(=

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ آذر ۹۹

    #46

    احتمالا اگه الان سال پیش بود و زنگ آخر در حالی که تو دلم دارم به معلم التماس میکنم که یه مقدار استراحت بده بهمون که بتونم برای حتی یه ثانیه سرمو بذارم رو میز، با دیدن اولین برف امسال انرژی دیوانه واری میگرفتم.

    هرچند که وقتی بهش میگم اولین برف سال یه مقدار عجیب به نظر میاد چون واقعا این اولین برف سال نیست. چون سال از فروردین شروع شده و امسالم ما کلا بهار برفناکی داشتیم. 

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از خوردن زنگ بدو بدو میرفتم سمت دفتر و به بابا زنگ میزدم که نیاد دنبالم چون میخوام پیاده برگردم. و بعدشم نعره زنان سمت فاضله میرفتم و میگفتم: امروز منم باهاتون پیاده میام! 

    و اونم ذوق میکرد.

    و کل راهو جیغ جیغ کنان در مورد این حرف میزدیم که میون بهتره یا کال.

    آخرشم هیچوقت به نتیجه نرسیدیم.

    اون نمیخواد جذابیت های میون رو درک کنه و از این کم سعادتی خودشه^^

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، با نشستن روی صندلی کنار پنجره اتوبوس و نگاه کردن به دونه های برف غرق فکر هام میشدم. فکر هایی که نهایتش به امتحان فیزیک اون روز و به موقع حموم رفتن و سر ساعت رسیدن به کتابخونه محدود میشدن. 

    و مسلما درگیری های بزرگتری نداشتم.

    شایدم داشتم. 

    روز های برفی... نمیدونم.

    یه چیز عجیبی دارن توشون. سال پیش این موقع ها... همونطور که نهایت تلاشمو میکردم از شر یه سری چیزا خلاص شم، همزمان همه ی تلاشمو میکردم که بهشون برسم. با این که میدونستم همش یه درجا زدن بی فایدست و خواستن و نخواستن من تفاوتی ایجاد نمیکنه که بلاتکلیف بودنم بخواد ایجاد کنه.

    تمام راه اون آهنگ چینی لنتی دوره ی کامبرین رو که هاله برام فرستاده بود رو زمزمه میکردم و موهام از به یاد آوردن ریتمش سیخ میشد.

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از این که عین جسد رسیدم خونه با سرعت لباس مدرسمو پرت میکردم توی کمد و میرفتم سیب پوست میکندم و فلاکسمو پر از چای سبز میکردم و خودمو برای التماس کردن به بابا آماده میکردم تا منو ببره کتابخونه. 

    گاهی هم مامانم. یا شایدم مثل بعضی روزا با هر جفتشون لج میکردم و با اسنپ میرفتم.

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، هر هفته در انتظار قسمت جدید ایروزوکو سکای پودر میشدم و از گوش دادن به اندینگش که از ناگی یاناگی بود به نهایت احساس عر زنی و خود زنی میرسیدم. 

    و همونطور که سعی میکردم به درد پریودم اهمیت ندم و در مقابل خودن مسکن مقاومت کنم، به معنی اوپنینگ همون انیمه فکر میکردم و دوباره عر میزدم. به دلایل مختلف حالا...

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از این که بساتمو پخش کردم رو میز کتابخونه و برای هاله و اسرا جا گرفتم، جوری ژاکت کامواییمو به خودم میپیچیدم و غرق درس خوندن میشدم که حتی پچ پچ کسایی که بغل دستم میشستن و از دیدن نوشته های ریز و کتاب پر از استیک نوت و نوشتم به وجد میومدن هم نمیتونست حواسمو پرت کنه. 

    حتی یادمه یه بار یه دختره که اتفاقا از مدرسه خودمونم بود تو گوش دوستش گفت: این دختره از مدرسه ماست؟ و وقتی دوستش گفت آره، دوباره گفت چقدر کیوته((=

    و من اونقدر ذوب شدم با این حرف که کتابمو بستم و مایلد لاین جدیدمو پرت کردم اون ور و فقط چایی خوردم((=

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، تا هر نکته ی جالب و خفن درسی ای میدیدم به هاله و اسرا میگفتم و درست وقتی که سرمو بلند میکردم با دیدن بلو جوری هورمون هام برانگیخته میشدن که تا یه مدت لرزش دستم ادامه پیدا میکرد و نمیتونستم تمرکز کنم((=...

    اسرا دستمو میگرفت و میگفت: وای بابا چته تو!...

    چرا با دیدن بلو این همه میلرزیدم...

    چرا سعی میکردم خودمو غرق کنم...

    چرا روزای برفی این حسو بهم میدن...

    راستش چرا های خیلی خیلی بیشتری هست که اون زمان بیشتر از الان ذهنمو مشغول کرده بودن(=

    چون هیچ جوابی براشون نداشتم.

    و نمیتونستم داشته باشم. نه یه دلیل و نه حتی یه نشانه.

    با این حال هنوزم عاشق هوای ابری و برفی ام. 

    روزایی که بدو بدو میرفتم کتابفروشی و تا اون فروشنده منو میدید میگفت: نه خانوم! جلد دوم ملکه سرخ رو نیاوردیم!...

    و من دوباره سر شکسته تر از همیشه برمیگشتم و سعی میکردم با خوردن دونه های برفی که از آسمون می افتن از شدت نا امیدیم کم کنم...

    و به این فکر کنم که چرا باید این همه درگیر یه داستان بشم و چرا باید این همه باهاش همدردی کنم؟

    احتمالا اگه الان سال پیش بود... هنوز خیلی چیزا رو نفهمیده بودم. و انجام یه سری کارا برام خیلی سخت تر از الان بود. 

    ولی خوشحالم که یه سری چیزا هنوز به قوت خودشون باقی ان.

    مثل چای سبز، مثل چشمای سبز بلو، مثل این حس عجیبی که به هوای ابری دارم، و یا حتی علاقه ی شدیدم به انگشت کردن شکم حنانه که همیشه مثل یه حسرت تو دلم موند((= 

    من هنوزم برف دوست دارم. و میخوام همینطور که به جای روسری، شال و کلاه سرم کردم پالتوی قهوه ایمو با پوتین پاشنه دار مامانم ست کنم و لبلو ی شاه توت بزنم و از بوی ادکلن هلوم لذت ببرم. درست همون وقتی که هاله کت زرد پشمالوشو پوشیده و اسرا از این که اون زنه به شلوار کرمی رنگش گیر داده اخلاقش سگی شده؛ تا دریاچه با هم راه بریم و نوشته های جدیدو روی جدول های اطراف چمن ها کشف کنیم((=

    احتمالا اگه الان سال پیش بود... بیخیال.

    نمیخوام با شک و احتمال حرف بزنم.

    منو برگردونین به سال پیش. 

    به وقتی که هنوز شونزده سالم بود.

     

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ آذر ۹۹

    #45

    این داستان: مامان و پی اس فور.

     

    *داداشم پی اس فور رو روشن میکنه*

    *خشتک دران به سمت من میاد*

    داداشم: آبــــجی!!! بیا اینو ببین!!! آرامش بخش ترین بازی سال شده!...

    *با شور و شعف به سمتش میرم و از دیدن بازی به وجد میام*

    *اونقدر بازی خوبیه که به مامانم نشونش میدم*

    مامانم: این بازیه؟ 

    داداشم: آره.

    مامانم: پس چرا شبیه کارتونه؟ چرا اینقدر صورتیه؟ چرا همه جا پر شنه؟ چرا این یارو نارنجی پوشیده؟ چرا شخصیتش دختره؟ این کوهه چیه؟ این آفتابه؟ ینی صبحه؟ یا بعد از ظهره؟ چرا شخصیت دیگه ای نداره؟ این سنگا چی ان؟ چرا این قرمزه پرواز میکنه؟ چرا اینجا دایره رو میزنی پرواز نمیکنه؟ وایسا ببینم اصن چرا پرواز میکنه؟ مگه آدم نیست؟ چرا باد میاد؟ چرا سر میخوره؟... etc

    من و داداشم: مامان... این بازی رو همین الان شروع کردیم...

     

     

    پی نوشت: اسم بازی Journey هست.

    انحصاری پی اس فوره، برای همون اگه پی اس فور دارین حتما حتما بازی کنین چون خیلی قشنگ و آئستیکه... به شخصه عاشقشم...

    حتما یه سرچی بزنین عکساشو ببینین(=

    هشدار: با مامانتون بازی نکنین^^

    پی نوشت: عکساش اینقدر قشنگه که نمیدونم کدومو بذارم "-"

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۸ آبان ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: