تقریبا مطمئنم که یه جن تو خونمون زندگی میکنه.
که صبحا میاد آلارم تبلتمو خاموش میکنه که خواب بمونم، و چراغ دستشویی رو روشن میذاره که بعد بیدار شدن یه ساعت جلوی در منتظر بمونم که یکی بیاد بیرون تا بتونم برم تو در حالی که کسی تو نیست .____.
احتمالا جن مذکور علاقه ی خاصی هم به استفاده ی وافر از هدفونم داره... جدیدا خیلی زود زود شارژش تموم میشه ._. ...
بگذریم...
امروز میخواستم لیوان بشورم ._.
اسکاچ رو که برداشتم دیدم یه قورباغه ی کوچولو زیرشه"-"...
جیغ زدم و اسکاچ رو پرت کردم رو سینک "-"
بعدا فهمیدم قورباغه نبوده "-"...
کاسبرگ گوجه فرنگی بوده"-"...
اصن چرا تو خونه ی ما باید یه قورباغه زندگی کنه|: اونم زیر اسکاچ؟|:
امروز روز چهارم چالشه^^
امیدوارم بتونم تو نیم ساعت هندل کنم این قسمت رو چون اصلا نمیخوام بعد ساعت 12 پست بشه...
+میدونم که میشه ساعتش رو تغییر داد... ولی خودمو که نمیتونم گول بزنم._.
یو نو؟|: *مرز های شاخ بودن را جا به جا میکند*
-تصور کنید که شخصیت اصلیتان به تندیس تبدیلشده است. افکارش را توصیف کنید.
تعطیلات آخر هفته تموم شده بودن. با خودم فکر میکردم اگه فارغ التحصیل نشده بودم مجبور بودم برم مدرسه و بشینم پیش بچه هایی که هیچوقت دلم نمی خواست پیششون باشم. از یه مرحله ای به بعد دیگه اصلا دلم نمی خواست با هیچکدوم از همکلاسی هام گرم بگیرم. یا دوست پیدا کنم. دلایل موجهی هم برای این کارم داشتم، که احتمالا اگه کس دیگه ای جای من بود نهایت توانش رو به کار می برد که این دلایل موجه رو نادیده بگیره و اجتماعی تر باشه. همون کاری که کال وقتی راهنمایی بود انجام داد. ولی من بیشتر توش فرو رفتم.
شاید به همین خاطره که کال همیشه از من بهتر بوده. توی زندگیش هدف داره، تلاش می کنه، می دونه داره چیکار می کنه، قیافش خوبه، هیکلش ورزیدست، آدمای اطرافش بهش توجه می کنن و خیلی ویژگی های مثبت دیگه که همشون در کنار هم باعث می شن که به خاطر اون همیشه تو سری بخورم. هرچند همین تو سری خوردن ها هم از یه جایی به بعد تبدیل به یه روند عادی توی زندگی آدم می شن و کمتر آزارت می دن.
شاید این دقیقا همون دلیلی باشه که دلم نمی خواد آدما دور و برم باشن. چون وقتی من و کال کنار هم قرار می گیریم، همه توجه ها به سمت اونه. انگار من فقط یه مجسمه ام که یه آدم خردمند و حکیم کنارش وایستاده تا سلفی بگیره.
تقریبا تمام روز داشتم به همین موضوع فکر می کردم. مثال ها و استعاره های زیادی از ذهنم گذشت. ولی تندیس یا مجسمه قابل قبول ترینشون بود. و احتمالا محترم ترین و شرافتمندانه ترین!!!
دقیقا مثل دیروز، وقتی که چشممو باز کردم به شدت دلم می خواست برم بیرون. برای خودم بگردم. برم جایی که فقط می تونم توش به خودم فکر کنم. ولی اینکارو نکردم. چون تک تک لحظات دیروز، تولد مادربزرگ مثل یه عکس متحرک مدام از جلوی چشمم رد می شد. حرف هاشون مدام توی گوشم پخش می شد تا جایی که اونقدر ذهنم درگیر می شد که ناتی می زد تو سرم تا به خودم بیام و از خیره شدن به بوم نقاشی ای که دیروز فقط چند تا خط آماتوری روش کشیدم دست بردارم.
دیروز عملا نقش تندیس گرد و خاک گرفته ای رو داشتم که توی بالا ترین قفسه ی کتابخونه داره خاک می خوره. اونقدر بالاست که کسی به خودش زحمت نمی ده گردنشو خم کنه و نگاهش کنه، یا دستشو دراز کنه و خاکشو پاک کنه. تک و تنها. اون بالا نشسته و داره به رفت و آمد ها نگاه می کنه. زندگی هایی که توی چند سانتی متریش با تکاپو در جریانن و به زیبایی چشمه ای که از یه آبشار دو کیلومتری سرچشمه می گیره، در جوش و خروشن.
وقتی کال اینجاست، من عملا مثل یه تندیس می مونم. هرچند وقتی که اینجا نیست هم خیلی در مرکز توجه نیستم.
ناتی یه بار دیگه بازومو نیشکون گرفت.
-کلود! نقاشیتو بکش...
-اوه... باشه ببخشید...
ناتی دوست داره نقاشی کشیدنمو نگاه کنه. ولی به نظر می آد این یکی رو به طرز بخصوصی دوست داره. چون از همون خط های اولیه، مشخص بود که نقاشی، می خواد دختری رو نشون بده که پشت به درختا، رو به نور خورشید داره با آبرنگ کار می کنه.
پی نوشت: انصافا این چه موضوعاتیه که میده بهم .___.