امروز که مثلا میخواستم وارد کلاس های فوق العاده مفیدمون تو شاد بشم یهو دوباره ازم اهراز هویت و این مزخرفات خواست|: 

*اینم بگم که من با لپ تاپ میرم... اصلا من همه ی کارام با لپ تاپه.__.*

هیچی دیگه. پیش خودم گفتم واو حالا چه تغییر اساسی ای ایجاد شده که دوباره گیر این مسخره بازیاش افتادیم.__. بعدش دیدم فقط رنگش عوض شده.__. آبی بود شده سبز .___.

زیبا .___.

 

روز هشتم چالشه^-^

یه هفته رسما گذشت._.

 

پی نوشت: خدا میدونه چقدر از دو دسته چیز بدم میاد. یکیش همین اپلیکشن های بیخود وطنیه که صفر تا صدشون کپی از اپ های خارجیه که فیلتر شدن...|: دومیش هم تبلیغات تلوزیون.__. حتی آهنگ تبلیغات رو هم در اکثر مواقع از آهنگ های خارجی کش میرن و متنشو عوض میکنن.___. خب سلطان یکم خلاقیت به خرج بده خودت.__.

پی نوشت: همچنان تاکید میکنم که Universe قشنگ ترین آهنگ آلبوم 12:00 لوناست...

پی نوشت: ایتس آلموست میراکل...^^

 

 

-به جمله‌ای سؤالی مانند “چطوری؟” از دید ۵ نفر جواب دهید.

 

از اونجایی که وضع آشپزخونه اصلا تعریفی نداشت، کال خیلی زیرپوستی پیشنهاد داد که برای شام بریم بیرون غذا بخوریم به حساب اون. گویا که یه رستوران جدید همین اطراف باز شده بود. وقتی رفتیم و نشستیم پشت یکی از میز ها، ناتی گفت: ای کاش بابا هم می اومد. 

مامان غر زد: الان وسط ماموریته. البته که نمی تونست بیاد. اوه خدایا... اون حتی برای دیدن کال خودشو اینجا نرسوند...

-ببخشید سفارشتون؟

کال با دیدن گارسون عملا جیغ زد: آنتونی...؟! ببینم خودتی؟ چطوری پسر؟!

-کال! کلود! می دونین چند وقته ندیدمتون؟

کال سریع از جاش بلند شد و بغلش کرد. آنتونی و کال از زمانی که ابتدایی بودن دوست و همکلاسی بودن و تا قبل از این که اسباب کشی کنن و برن یه جای دور، خونشون فقط یه خیابون بالاتر از خونه ی ما بود و خلاصه، خیلی با هم صمیمی بودیم و روز و شب با هم بازی می کردیم و این ور اون ور می رفتیم. 

-حالت چطوره؟

کال دوباره مثل اسب خندید: عالی ام! هرچند این اواخر خیلی شانس باهام یار نبوده...

خندم گرفت: در واقع مشکل از خودت بوده نادون!

-کلود! چقدر عوض شدی؟ چطوری؟ چیکارا می کنی؟

-خوبم... می گذرونم دیگه. 

-ولی خودمونیما خیلی وقت خوبی اومدین، نیم ساعت بعد شیفت من تموم میشه.

کال هیجان زده بود: پس بریم با هم یه دوری بزنیم؟ 

آنتونی فرصت جواب دادن پیدا نکرد چون یکی از اون پشت صداش زد، برای همین سریع سفارش هامونو یادداشت کرد و رفت. کال تا وقتی که غذا رو تموم کنیم آروم و قرار نداشت. ناتی مدام در مورد آنتونی سوالات احمقانه می پرسید و مامان هم به طرز هدف داری ازش تعریف می کرد و می گفت که چه آقای جنتلمن و با کمالاتی شده و ای کاش به جای احمق هایی مثل من و کال پسری مثل اون داشت. 

ناتی و مامان بعد از تموم کردن غذاشون رفتن خونه و من و کال منتظر موندیم تا شیفت آنتونی تموم شه. همینطور که داشتیم از رستوران می رفتیم بیرون کال داشت برنامه ریزی می کرد که کجا بریم و چیکار کنیم. حتی از آنتونی نپرسید که واقعا می خواد بیاد یا نه.

-آه... خیلی از دیدنتون خوشحال شدم رفقا، ولی میشه بعدا یه قرار درست حسابی بذاریم؟ الان من یه مقدار کار دارم...

کشتی های کال غرق شد: چجور کاری؟

-خب...

یه دختر با موهای بلوند که شال گردن سبز بسته بود دم در منتظر آنتونی بود. می گفت که توی دانشکده ی زبان با هم آشنا شدن. ماه پیش نامزد کرده بودن و هر هفته یه بار بعد از شیفت کاری با هم قرار می ذاشتن. کال از این که اینقدر جو گیر شده بود احساس پشیمونی کرد. 

-من شارلوت هستم، از آشناییتون خوشبختم! حالتون چطوره؟

صدای کال می لرزید چون مظطرب بود: آه... خوبم ممنون! 

خندم گرفت: هوا واقعا سرده درست می گم کال؟ بهتره بریم خونه و کمتر مزاحم اوقات مردم بشیم.

خداحافظی کردیم، و برگشتیم خونه. 

 

 

پی نوشت: این دیگه چه موضوع احمقانه ای بود؟|: ... اصن ینی چی از دید 5 نفر جواب بده؟|: ...