۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

#72

این داستان: آوا و پارتی لیدر.

 

*به داداشم قول دادم امشب با هم بازی کنیم*

*وقتی فیلم مادربزرگم تموم می شه شروع می کنیم*

*قرار بود مورتال کمبت بازی کنیم ولی نشد*

*تصمیم گرفتیم فورتنایت بازی کنیم*

 

من: ای ای ای!!!... دیوانه زون داره می آد... اینا دیگه چی ان؟ شیلد می دن؟

داداشم: آبجـــی!!! اسکل اونارو بذار زمین حشره ان!

من: خب چیکار می کنن؟

داداشم: نه نباید...

من: چرا آتیش گرفت؟ نهههه دارم می سوزم!

من: این چه وضعیه.__. مردم که|: بیا ری وایوم کن...

داداشم: خودم دارم دمیج می خورم|: الان فقط سه نفر تو بازی ان بذار بکشمشون...

من: بیا ناک شدم|: روانی...

 

*داداشم اون سه نفر رو می کشه و ویکتوری رویال می گیریم*

*ینی اول می شیم*

 

داداشم: حال کردی چطوری تک نفری زدمشون؟

من: من نمی دونستم اون حشره ها آتیش می گیرن|:

داداشم: بیا دست بدیم همکار!

*دست می دیم*

داداشم: من نینجا عم و تو بوگا!

من: چرا من بوگا ام؟ .___.

داداشم: چون اسمش مسخره تره.__.

من: میو]:

داداشم: اشکال نداره... من اگه رابین اول باشم، تو رابین دومی(":

من: نه خیر.__. من بتمنم .__.

داداشم: بتمنی که هیچی کیل نگرفت.__.

من: بتمن آدما رو نمی کشه._. نجاتشون می ده.__.

داداشم: و جنگل و خودش رو آتیش می زنه.__.

من: عام "-"...

 

 

پی نوشت: اونقدر پاره شدم که نتونستم مقاومت کنم و ننویسمش._.

پی نوشت: ینی خیلی وقت بود فورتنایت بازی نکرده بودم، چقدر آپشن اضافه شده بهش XD وسط مچ پاشیده بودم اونقدر که خندیده بودم"-"...

پی نوشت: می دونستید کیم لیپ روی انگشتش تتو داره؟((""": ...

پی نوشت: هنوز داره برف می آد._. یه دیقه رفتم بیرون دراز کشیدم روی برفا کلا آدم برف شدم._.

 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

    9<لبخند های هزار و سیصد و نود و نه(=

    ساخت کد موزیک

    ~Haruka to Myuki - 17 sai~

    ~Download~

     

    دیشب همینطور که داشتم به خوابی بس عمیق فرو می رفتم مامانم یهو پرید تو اتاقم و منم زهره ترک شدم"-"

    بهش می گم خب چیه؟"-"...

    می گه بیدار شو داره برف می آد"-"...*-*

    بعد ینی فکر کنین... از دیشب ساعت حدودا 12 شب شروع شده، تا همین الانم ادامه داره*-*... خیلی خوشحالم T-T

     

    خب!*-*

    احتمالا با این چالش آشنایی داشته باشین خودتون، از اینجا شروع شده و به دعوت نوبادی دارم انجامش می دم*-*...

    نمی دونم دعوت کردن مجازه یا نه ولی به هرحال دعوت می کنم از:

    سنتاکو - هیونگ - کیدو ^-^

     

    1. اومدم بیان(=

    2. آدنیوم برای اولین بار گل داد T-T

    3. با هیونگ و کیدو رفتم دوچرخه سواری کنار دریاچه T-T

    4. یه دوست ژاپنی تو اینستا پیدا کردم... همیشه اول اون بهم صبح به خیر می گفت T-T محاسبه می کرد کی اینجا صبح می شه(": ...

    5. کامبک Why not لونا T----T + لایت استیک رسمیشون(":

    6. برای تولد سنتاکو کادوی واقعی فرستادم، اونم برای تولد من فرستاد تاسذیتاذT---T

    7. روز تولدم...! بهترین روز امسال بود(":

    8. روز تولد هیونگ... و اون دو شبی که کنار کیدو و هیونگ بودم(":

    9. عینکی شدنمT---T

    10. اون شبی که رفتیم خونه کیدو... TT

    11. پیدا کردن کوراگه(=...

    12. هر باری که مینوری ویدیو ی جدید می ذارهT-T (ینی اگه بدونید من با ویدیو های این بشر چقدر خر ذوق می شم|: اصن انگار می رم تو یه دنیای دیگه...)

    13. انیمه/سریال هایی که دیدم((": هرچند نسبت به سال های قبل خیلی کمتر بودن...

    14. این که ***** ****D: ... (این داستان: موچی الگوی من)

    15. تمام دفعاتی که لوازم تحریر/کتاب جدید خریدم T-T

    16. روز اوربیت... و دیدن کنسرت آنلاین لونا T---T...

    17. درس خوندن/فیلم دیدن/ امتحان زبان دادن با هیونگ و کیدو وقتی اومده بودن خونمون(":

    18. خوردن سهم چیپس/دلستر داداشم"-"...

    19. روزی که با مامانم و همکارش رفته بودیم مناطق بی بضائت... TT

    20. ویدیوکال گرفتن با دوستای مجازیم T-T... 

     

    +ببخشید دیگه از نه تا بیشتر شد"-" خواستم به رسم استلا رند شه "-"

     

    پی نوشت: قلمچی الان تموم شد|: یاتبذات

    پی نوشت: برف T----T

    پی نوشت: ینی امروز حین آزمون هرچیزی که فکرشو کنید لمبوندم، از چایی و کیک و خامه بگیر تا آش دوغ نیم پز|: نتونستم منتظر بمونم کامل بپزه|: ...

    پی نوشت: شیرانای شیرانای^^

     

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

    Cry for me - Twice

      

    ساخت کد موزیک

    ~ Cry for me - Twice ~

    ~ Download ~

     

    I want you to cry, cry for me 
    내가 울었던 것처럼, cry for me 
    Make your rain fall, cry for me
    ...But again 

    조금씩 조금씩 또 빠져가
    사랑에 내 결심이 또 무너져가

     

    پی نوشت: به خاطر دارلینگمم که شده باید می ذاشتم این آهنگو<=

    پی نوشت: ینی از بین تمامی آلبوم های توایس، Eyes wide open و Feel special برای من تو یه لول دیگه بودن<:

    پی نوشت: حالا خدا رحم کرد من وانس نیستم"-" وگرنه قشنگ با این کامبک آخرشون جان به جان آفرین تسلیم می کردم|:

    پی نوشت: آخه نگاه کنید این تیپ طوسی جذابشونو(": ...

    منو یاد آلیسا تو تیکن7 می اندازن((":

    پی نوشت: صدای جیهیو و مینا اصن یه جور عجیبی می درخشه تو این آهنگ...

    پی نوشت: باشد که رستگار شوید<: اصن نیتنبدیتن

     

    بعدا نوشت: امروز معلم زبانم سر کلاس گفت به وبم سر زده ولی بسته بودهTT چرا باید توی 365 روز سال من فقط یه هفته وبمو ببندم و معلمم تو همون یه هفته تصمیم بگیره بیاد اینجا؟TT ولم کنید می خوام برم گریه کنم TT

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

    چالش #سوم سوفیا(=

    ساخت کد موزیک

     

    *این وب قرار بود وب روزانه نویسی باشه، نه چالش نویسی|:*

     

    ینی هرچی بیشتر می گذره خواب هایی که می بینم عجق وجق تر و درب و داغون تر می شن... چیز زیادی معمولا ازشون یادم نمی مونه ولی انگار یه حس عجیب غریبی پیدا می کنم به هرچیزی که یه زمان تو خوابم دیدم|:... 

    حالا این نکته که ساعت خوابم به اندازه ی یه نوزاد هفت ماهست هم قابل چشم پوشی نیست"-"... چطور می تونم این همه بخوابم خدایا...

     

    چالش سوم سوفیه!

    از این چالشا خوشم می آد، حس می کنم یکی داره باهام مصاحبه می کنه"-"...

    سلبریتی کی بودم"-"

     

    پی نوشت: هیونگ]:

    پی نوشت: هیونگ گفت تصمیم داره بره کتابخونه روزایی که کلاس نداره... و من نمی تونم برم چون می دونم کتابخونه حس و حال قدیما رو نداره]:

    پی نوشت: یکی از بزرگترین حسرت هام در حال حاضر برای پایان سال اینه که دیگه نمی تونم از اون تقویمی که سنتاکو برای تولدم فرستاده بود استفاده کنم((": ... سر هر ماه کلی توش چیز میز می نوشتم و صفحه پر از فلش و نوشته و خط خطی می شد((":... 

     

    بعدا نوشت: آهنگی که گذاشتم اندینگ یکی از سریال های چینی مورد علاقمه (":

    خیلی چیز شاخ و خفنی نیست که بگم حتما برین نگاهش کنین، ولی خیلی حس خوبی بهم می ده مخصوصا فصل دومش^^ 

    هرچند هنوز تمومش نکردم D":

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۸ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و پنجم!

     

     

    می دونید... امروز روز خوبی بود برام(=

    هرچند فکر می کردم قراره به مزخرفی روز های قبل باشه... اول این که با پدیده ی نادری مواجه شدم صبح، وقتی بیدار شدم حدودا ساعت 7 بود و داشت برف می بارید*-*

    و بعدش طرفای ظهر آفتاب در اومد"-" درحالی که هنوز داشت می بارید"-"... ینی مثلا آسمونو نگاه می کردی کاملا آبی بود|: ولی داشت می بارید|: آفتاب هم بود|: خلاصه عجیب بود دیگه... هنوزم داره می باره^^

    قطع نشده T-T

    دوم این که خبر های خوشی از سنتاکو شنیدم D:

    صرفا می خوام ثبتش کنم چون اصن یه حس سبکی عجیبی دارم...

     

    روز بیست و پنجم چالشه!

    داره به آخراش نزدیک می شه (=

     

    پی نوشت: ببینم شما هم پشت میز خوابتون می گیره؟ 

    پی نوشت: امروز مامان بابام می خواستن خونه تکونی کنن مثلا؛ زدن پوکوندن همه جارو|: الان انگار اصلا تو خونه ی خودمون نیستم...

    پی نوشت: به بابام گفتم مبل رو اونجوری نذار وسط خونه|: بعد می گه عادت می کنی، بعد می گم آخه بدم می آد اصن اگه اینجا بذارین تا آخر عمرم از اتاقم بیرون نمی آم T-T بابامم با کمال مهر و محبت گفت نه که قبلش خیلی بیرون می اومدی|: ... عیح... چه ربطی داره اصنT-T آخرشم مبلو همونجایی گذاشت که گفتم نذار T-T...

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۶ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و چهارم!

     

    گفته بودم این چالشو تموم می کنم D:

    هعی گاد...

    اونقدر ننوشتمش احساس می کنم کلا داستان یادم رفته و همه ی فانتزی هایی که براش داشتم از ذهنم پاک شدن"-"

    مجبور شدم برم از اول بخونمش ببینم چی نوشتم"-"... 

    خدا رحم کنه"-"

     

    پی نوشت: در همین تریبون از تمامی مشاهیر پارسی زبان وطنم پوزش می طلبم، انشاالله که روحتون در آرامش باشه...

    پی نوشت: هوا ابریه<= هورااا... فقط همه جا پر گرد و خاکه اینقدر باد می آد"-"

    پی نوشت: بابام امروز فلاکسو برده با خودش و منم مثل ماهی ای که از دریا دور افتاده دارم پر پر می شم اینجا]=... امروز تا اینجا فقط سه لیوان چایی خوردم T-T این انصافه؟T-T

    پی نوشت: سورا گا آئــــویی نــو وا... ســـورا نو سِی جانای شی...

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۳۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۴ اسفند ۹۹

    چالش (های!؟) سوفیا(=

     

    اهم... 

    خیلی سست و بی حالم. کل روز عین خرس قطبی می خوابم. جالب این که پشتیبانم فکر می کنه *هفته رو با قدرت شروع کردم* و همش تحسینم می کنه در صورتی که مثل یه جلبک بی خاصیت فقط خوابم|:

    بگذریم،

    این دوتا چالش رو بیشتریاتون رفتین D":

    خواستم اول فقط به سری دوم سوالا جواب بدم ولی چن تا از سوالای سری اول رو خیلی دوست داشتم پس اونارو هم نوشتم D":

    حتما هم می دونین که از اینجا شروع شده <:

     

    +امروز سر کلاس زبان اینجوری بود که:

    تیچر: ?Hello Ava, how are you doin

    من: .I've become too tired thise days and I sleep too much

    تیچر: ...That is one of the signs of getting depressed

    من: ...Meh

     

    پی نوشت: ببینم شما هم بعد از این که یه پلی لیست شاهکار درست کردید و تازه دارید با آهنگاش خو می گیرید یهو می رید سراغ آهنگ هایی که چهار پنج سال پیش گوش می دادید و بعد دوباره رو همون آهنگ کهنه ها قفلی می زنید؟ -.- 

    پی نوشت: انصافا چه سلیقه ی کلاشینکف خورده ای داشتم در اون دوران جاهلیت|: خیلی حس ناجوری داره اینجوری سوییچ شدن از یه آهنگ جاز روی یه آهنگ راک|: ... 

    پی نوشت: گاد امسال داره تموم می شه... و کنکور از رگ گردن بهم نزدیک تره... TT

     

     

    بعدا نوشت: هانی من منتظرتم<=

    بعدا نوشت: چالش 30 روز نوشتن رو تموم می کنم، مطمئن باشیدD;

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹

    دینگ دینگ! یه ستاره اینجاست...!

     

    خب... سلام... اولش باید سلام بدم درسته؟

    البته انشاالله که نطقم کور نشده و هنوز پست گذاشتن یادم نرفته، حقیقتا غیبت صغری ای بیش نبود و قبل تر ها هم پیش اومده بود که وب رو برای مدتی وداع بگم صرفا جهت تمدد اعصاب و رسیدن به آسایش روانی ولی مطمئن باشید (و می دونم که هستید((= ) هیچوقت به این شدت نبوده. شدت نه از نظر مدت غیبت، بلکه از جهت همگانی شدن و این چیزا دیگه... خودتون می دونید چی دارم می گم... (احتمالا...) 

    نکته ی اول این که نزنیدم|: واقعا که فکر نکردید بدون وب می تونم دووم بیارم؟ فکر کردید؟ آره؟ اف بر شما... (#دو_قورت_و_نیمِ_باقی)

    خیلی حرف دارم برای زدن. منتها مشکل اینجاست که نه می دونم از کجا باید شروع کنم، و نه مطمئنم که باید بزنمشون یا نه؟!

    رفتنم بی دلیل نبود. واقعا مسخره می شه اگه همچین کاری بی دلیل بوده باشه((= ولی بذارید هرچی که تو ذهنمه رو با صداقت و درایت بیرون بریزم... چون روزی که وبو بستم، طولی نکشید که کیدو بهم گفت: فردا وبتو باز می کنی دیگه آره؟

    و همون کیدوی لجباز که تا یه چیزیو نفهمه ول کن نیست با چنان ریکشن کوبنده ای مواجه شد که خفه خون گرفت و دیگه هم اوسدون آشمادی((: 

    گفته بودم زودتر از دو هفته باز نمی کنم، ولی اینطور که بر می آد سر حرفم نموندم، احتمالا یکی دیگه از همون تصمیمات اغراق آمیز ناشی از فشار روانی بوده و برای همینه که سرش نموندم ولی بی شوخی می گم اصلا از کارم پشیمون نیستم((= شاید الان پیش خودتون فکر کنید که آخه خواهر من که چی بشه؟ چرا اینقدر چرند می گی و نمی ری سر اصل مطلب و خلاص؟ و من بهتون می گم به دو دلیل، مهم ترینش این که وظیفه ی خطیر من جفنگ گفتنه پس انتظار بیشتری ازم نمی ره((=...

    این اواخر، یعنی حدود دو الی سه ماه اخیر توی شرایط روحی روانی وحشتناکی قرار داشتم. می دونید شاید در وهله ی اول خیلی شدید به نظر نیاد، ولی دیدید وقتی یه شیشه داخلش پر از ترک باشه با یه سرد و گرم کردن کوچولو از هم می پاشه و تیکه تیکه می شه؟(=

    وضعیت منم همینجوری بود... همیشه به این فکر می کردم که مشکلاتم واقعا اونقدر ها بزرگ نیستن. برای همون همیشه Skip شون می کردم و فقط سعی می کردم بهشون فکر نکنم... ولی همین باعث شد یه گلوله ی برفی کوچولو روی زمین اونقدر قل بخوره که تبدیل به یه کوه یخی بزرگ بشه(= راستی اینجا الان داره برف می آد...

  • ۲۶
  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹

    سلام، من میرای هستم!

    از اونجایی که چند روز اخیر در شرایط روحی فوق العاده شاد و سرزنده ای به سر می برم و کلا محتوای وب تبدیل به مشتی چسناله شده و عملا هیچ کار مفیدی جز نالیدن و آهنگ گذاشتن انجام نمی دم و باز هم از اونجایی که این چالش رو خیلی پسندیدم و بسیار در نظرم کیوت نمود، اومدم که شرکت کنم دیگه D:

    چالش از اینجا شروع شده و من برای بار اول اینجا دیدمش D:

    نکته ی خاصی هم نداره فقط قراره بگم که شبیه کدوم شخصیت انیمه ای هستم(":

    علت شبیه بودن و نکات مشترک و اینجور چیزا رو خاطر نشان نموده و یه مقدار هم توضیح اضافی می دم که کسایی که ندیدن و نمی شناسن، بدونن و بشناسن D":

     

    +گاد... خیلی وقته انیمه ندیدم... چه وضعیه...

     

     

  • ۲۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۳ اسفند ۹۹

    #71

    جنگیدن با احساسات کار مسخره ایه. چون هیچ نتیجه ای نداره.

    هیچ نتیجه ای نداره. فقط همه چیزو تشدید می کنه، هورمون هارو وحشی می کنه و جلوی هیچ چیز رو نمی گیره.

    هرچقدر بیشتر سعی کنی جلوی چیزی رو بگیری همونقدر بیشتر گر می گیره. 

    به قول یکی ماها برده ی احساساتمونیم. نه می تونیم کنترلش کنیم و نه در اکثر شرایط می تونیم باهاش کنار بیایم. مزخرفه ولی حتی وقتی سعی می کنیم افسارشو بگیریم دستمون حتی از قبل هم بیشتر از کنترل خارج می شه و فقط همه چیز رو شدید تر و شدید تر از قبل می کنه. 

    ای کاش فقط می شد وقتی به مغزم می گم دست از فکر کردن در مورد فلان چیز بردار و کمتر خودت و اطرافیانت رو عذاب بده به حرفم گوش می کرد و اینقدر لجباز نبود...

     

     

    پی نوشت: لیدی جیزلم... 3/>

    پی نوشت: کاش منم شماره ۳ بودم3/>

     

    بعدا نوشت: یه جمله بود توی کتاب عربیمون که می گفت:"أَضعَفُ النّاسِ مَنْ ضَعُفَ عَن کِتمانِ سِرِّهِ." و در موردش باید بگم مــود... به خدا که مـــود...

  • ۲۶
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۳ اسفند ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: