من زال رو خیلی دوست داشتم. مهم نبود اگه بقیه می گفتن زال خرافاتیه.
مهم نبود اگه بقیه صداشو دوست نداشتن، مهم نبود اگه از رنگش خوششون نمی اومد. من زال رو دوست داشتم.
اولین روزی که زال رو دیدم پنجشنبه بود. یه گوشه برای خودش کز کرده بود و لباس های کاموایی کهنه ای سفید رنگی رو دور خودش پیجیده بود و زیر لب چیزی می گفت. حواس کسی بهش نبود، اونم حواسش به کسی نبود. حتی وقتی که رفتم جلوش وایستادم و صداش کردم هم حواسش نبود.
اون زمان فکر می کردم زال خیلی حواس پرته. بعدا فهمیدم فقط پنجشنبه ها اینطوریه. و بعدش فهمیدم پنجشنبه ها کار های مهم تری برای انجام دادن داره و حواسش به اون هاست.
بهش گفتم داری چیکار می کنی؟
گفت دارم دعا می کنم.
گفتم چرا دعا می کنی؟
گفت چون پنجشنبه ها روزهای مهمی هستن. تمام چیزی که وجود داره، دوتا دنیاست که رو به روی هم قرار دارن. بین این دو دنیا دروازه ای هست که فقط پنجشنبه ها باز می شه. برای همین باید از این فرصت استفاده کرد. هرچی بیشتر بهتر.
گفتم وقتی دروازه باز می شه چه اتفاقی می افته؟
گفت آدمایی که توی دو دنیا هستن می تونن صدای همو بشنون.
گفتم پس چرا من هیچوقت چیزی نشنیدم؟
گفت چون خوب گوش ندادی. مردم اون دنیا هم مثل ما، آدم هایی هستن که درجات مختلفی دارن، هر کدوم با توجه به درجشون می تونن نگاهت. اونا تورو می بینن ولی تو اون هارو نمی بینی. ولی وقتی دروازه باز می شه، هر دو طرف می تونن صدای هم رو بشنون. گوش بده، الان یکی داره می خنده و اون یکی با لهجه حرف می زنه.
با این که هیچکس زال رو دوست نداشت، من دوستش داشتم. گاهی فکر می کنم چقدر خوب شد که توی اون جمعیت انبوه، تونستم هیکل نحیفشو ببینم. البته زال همیشه فرق می کرد. چون رنگی نداشت. زال تماما سفید بود. مثل یه تلوزیون قدیمی بین دنیایی از ابزار های دیجیتالی پیشرفته. مثل یه گورخر بین هزاران زرافه. مثل ماه کامل توی یه شب بی ستاره.
زال تماما سفید بود. حتی مو های سرش، حتی ابرو ها و مژه هاش، حتی لباس هاش و حتی چشم هاش که شبیه دوتا تیله ی درشت می موندن که وسطشون یه قطره جوهر سیاه پاشیده شده.
بعضی ها می گفتن زال اونقدر سفیده که مثل روح می مونه. البته راست می گفتن. وقتی هوا مه آلود می شد، دیگه نمی شد از بین بخار ها و ابر های نزول کرده تشخیصش داد. کاملا محو می شد و اگه تکونی نمی خورد یا سر و صدایی نمی کرد، اصلا معلوم نمی شد که اون جاست.
من هر پنجشنبه به دیدار زال می رفتم. کنار هم می نشستیم و دعا می کردیم. هر بار از زال می پرسیدم که چرا صدای آدم های دنیای موازی رو نمی شنوم، می گفت می شنوی! و بعدش باز هم دعا می کردیم تا پنجشبه سپری بشه.
پنجشنبه ها از پی هم می گذشتن. اصلا نمی دونم چند هفته به دیدنش رفتم. ولی در تمام این مدت حتی یک صدای کم رمق هم از دنیای موازی نشنیدم. ولی زال همیشه بهم لبخند می زد و می گفت می شنوی! بهت قول می دم می شنوی!
یه بار وسط دعا هامون به زال گفتم جدیدا حس می کنم روز های دیگه ی هفته خیلی سریعتر از پنجشنبه ها می گذرن! انگار حتی روز های دیگه هم سریع حرکت می کنن که منو به پنجشنبه ها برسونن که بتونم تورو ببینم!
زال برای اولین بار یه چهره ی نگران از خودش نشون داد. بهم هشدار داد که هیچ روز دیگه ای به جز پنجشنبه نرم پیشش. وقتی گفتم چرا، گفت چون باید به بقیه کار های مهم زندگیم برسم.
وقتی بهش گفتم ممکنه دیدن تو جز کار های مهم زندگیم باشه، بهم گفت نمی خواد که من ببینم توی روز های دیگه ی هفته چیکار می کنه و چجوری زندگی می کنه.
ولی من بچه ی لجبازی بودم. اصلا به حرفش گوش نکردم و روز شنبه به دیدنش رفتم.
زال هیچی بهم نگفت. فقط یه آینه داد بهم. دیدم که مو های قهوه ای رنگم سفید شدن. اولش خوشحال شدم. گفتم ببین زال! دارم شبیه تو می شم!
زال گفت این خوب نیست. تو باید مثل خودت باشی. حالا برگرد خونه. امروز پنجشنبه نیست. تو نباید اینجا باشی.
گفتم هی زال! چه اهمیتی داره؟ من فقط می خوام پیش تو باشم. تازه، به هرحال که صدای دنیای موازی رو نمی شنوم.
زال گفت می شنوی. حالا برو خونه.
می خواستم لج کنم. ولی نمی خواستم زال از من بدش بیاد پس سرم رو انداختم پایین و سعی کردم برم خونه. ولی نتونستم.
خونه رو پیدا نمی کردم. مثل یه روح معلق توی یه خیابون شلوغ پر از آدم های سیاه پوشی بودم که صورت ندارن. حتی دیگه زال رو نمی دیدم. تنها چیز آشنایی که دیدم، یه اتاقک با چراغ سفید رنگ بود. بالای یه آسمون خراش.
هرطور شده خودم رو به اتاقک رسوندم. ولی نتونستم داخلش رو ببینم. پرده ها کشیده شده بودن. ولی صدای ناله و گریه می اومد. اول فکر کردم می دونم صدای گریه مال کیه. ولی وقتی بیشتر فکر کردم، فهمیدم هیچ اسمی به ذهنم نمی آد. تنها کسی که تو ذهنم بود، زال بود. زالی که منو از خودش روند و گفت برگردم به خونه.
روز بعدی حتی آسمون هم تیره تر شده بود. آدم های سیاه پوش و بی چهره کمتر شده بودن. و اتاقک بالای آسمان خراش غیب شده بود و همچنان خبری از زال نبود. آیینه ای که زال بهم داده بود رو نگاه کردم. حالا پلک هام و مژه هام هم سفید شده بودن.
روز بعدی بارون می بارید. آدم های سیاه پوش و بی چهره چتر های سیاه برداشته بودن. می دونستم که از آب بدشون می آد. حالا خود آسمان خراش هم غیب شده بود و به جاش فقط یه تخت فلزی دیده می شد. همچنان خبری از زال نبود. با این حال وقتی آیینه رو نگاه کردم، فهمیدم که حالا پوستم هم مثل زال رنگ پریده شده.
روز بعدی رو به شمردن تعداد آدم های سیاه پوش و بی چهره گذروندم. تعدادشون انگشت شمار بود. دیگه بارون نمی بارید ولی هوا سرد بود. هنوز راه خونه رو به یاد نمی آوردم و زال هم کنارم نبود. این بار نیازی به آیینه نداشتم. خودم دیدم که ژاکت کاموایی نارنجی رنگم سفید شده.
روز بعدی همه چیز خراب تر بود. دیگه هیچ چیز رو به وضوح تشخیص نمی دادم. نه تختی که جای آسمان خراش رو گرفته بود و نه آدم های سیاه پوش و بی چهره. چیزی معلوم نبود. فقط یه صحنه ی محو و مبهم می دیدم. حتی وقتی که چشمم رو دوختم به آیینه ای که زال بهم داده بود هم نتونستم خوب ببینم. ولی فهمیدم که چشم های سیاه رنگم مثل زال شدن. تیله ای و روشن. با این حال باز هم زال کنارم نبود.
روز بعدی وقتی چشمم رو باز کردم، به مبهم بودن تصاویر اطرافم عادت کرده بودم. مه غلیظی می دیدم. و می فهمیدم که خیلی ضعیف شدم. تقریبا یه هفته بود که چیزی نخورده بودم. ولی معجزه ای که منتظرش بودم رخ داد. صدای آشنایی شنیدم. زال بود. گفت این بار من به دیدنت اومدم بچه. امروز پنجشنبست.
خوشحال شدم. زال رو بغل کردم و گفتم هی زال! منو ببین! حالا منم مثل تو شدم، سفیدِ سفید!
زال گفت ذوق نکن، خوب نیست.
گفتم برای چی؟
زال گفت دلت برای خونه تنگ نشده؟
گفتم حتی نمی دونم خونه چیه.
زال گفت خوب نیست.
گفتم چرا؟
زال گفت آدمایی هستن که منتظرن.
گفتم و من هم تمام این روز ها منتظرت بودم، تو اهمیت ندادی، من برای چی بِدَم؟
زال گفت این ها با هم فرق می کنن.
گفتم فرقی ندارن.
زال گفت پس بیا یه چیزی نشونت بدم.
و دستم رو گرفت. حالا احساس می کردم دنیا رو واضح تر می بینم. در واقع خیلی واضح تر. برای اولین بار توی این دنیا داشتم رنگ می دیدم. تمام رنگ هارو می دیدم. چیزی فراتر از زال سفید رنگ و آدم های سیاه پوش و بی چهره.
از اقیانوس سبز تا آسمون آبی، از غروب نارنجی تا سیب های زرد، از زنبق های بنفش تا فلامینگو های صورتی. از خاک قهوه ای تا کفشدوزک های قرمز. تقریبا یادم رفته بود که این همه رنگ توی دنیا وجود داره ولی زال با وحود تمام سفیدی هاش، تمام رنگ ها رو نشونم داد و گفت: قشنگه مگه نه؟
گفتم آره! خیلی قشنگه...
زال گفت منم دلم برای رنگ ها تنگ شده. ولی اون ها ترکم کردن و برای همین رنگی ندارم. محکومم به این که تا ابد توی همین سفیدی رنگی کنم. نذار رنگ ها بهت پشت کنن. برگرد خونه.
گفتم هی زال... چطور ممکنه رنگ ها باهات قهر کنن؟
زال گفت همینطور که می بینی. بهت گفتم خط قرمز هارو نشکون. اون طرف مرز بمون و سعی نکن از مه رد بشی.
چیزی نمی تونستم بگم. تا لحظه ای که فهمیدم فاصله ی زیادی بین من و زال ایجاد شده و مه غلیظی بینمونه. زال رو نمی دیدم ولی صداش رو می شنیدم. می شنیدم که می گفت: رنگ هات برای آخرین بار برگشتن پیشت. رنگ هات رو ترک نکن. مه رو نشکن و پشت خط قرمز بمون.
فریاد زدم زال! نمی تونم ببینمت!
زال گفت درستش همینه. از همون اول نباید همدیگه رو می دیدیم.
گریه می کردم. گفتم زال! اصلا معلوم هست چی داری می گی؟ امروز پنجشنبست، باید دعا کنیم، دروازه باز شده!
زال گفت و هنوز هم بازه. تا آخر امروز بازه. هفته بعد هم باز می شه و هفته ی بعدی و بعدی و بعدی هم همینطور.
گفتم زال، من هنوز صدای آدم های دنیای موازی رو نشنیدم!
زال گفت شنیدی! بهت قول می دم شنیدی!
گفتم چرا مزخرف می گی؟
زال گفت مزخرف نمی گم. می شنوی. باور کن همین الان هم داری می شنوی.
گفتم پس چرا نمی تونم ببینمت؟
زال گفت چون آدم های دو دنیای موازی نمی تونن همو ببینن. اونها فقط صدای هم رو می شنون.
زال گریه می کرد. من هم گریه می کردم و مه بینمون غلیظ تر و غلیظ تر می شد.
زال گفت ما متلق به دنیا های متفاوتی هستیم. تو باید برگردی خونه، اونجا کسی هست که منتظرته.
گفتم درک نمی کنم زال! اگه از دو دنیای متفاوتیم، چرا تمام این مدت می تونستم ببینمت و لمست کنم؟
زال گفت چون سعی کردی به دنیای من بیای اونم توی وقت نامناسب. تو رنگ داری و من بی رنگم. دروازه ی بینمون از مه ساخته شده و حالا تو باید برگردی خونه. آدمای زیادی منتظرتن، تقریبا سال هاست که منتظرتن. اون ها هر روز رو به ناله و گریه می گذرونن و لاغر شدنتو روز به روز می بینن و همراهت عذاب می کشن. نباید بذاری همه چیز اینطوری ادامه پیدا کنه.
گفتم برام مهم نیست زال! من می خوام ببینمت!
زال گفت باور کن یه روز می تونیم دوباره همو ببینیم. ولی فعلا وقتش نیست. من فکر می کردم می تونی توی دنیای ما باشی، ولی فهمیدم فعلا زوده چون تو هنوز رنگ داری. برگرد به دنیای خودت!
گفتم ولی دلم برات تنگ می شه!
زال گفت پنجشنبه هارو دریاب! پنجشنبه ها دروازه باز می شه!
زال روح تنهایی بود ولی عاشق پنجشنبه ها بود. زال می گفت اولین پنجشنبه های سال روز های مقدسی ان چون توی اون روز، ارواح اجدادمون به دیدنمون می آن و منتظر دعای خیرمون ان.
حالا زمان زیادی از پنجشنبه ای که تصمیم گرفتم برم پیش زال می گذره. اما هنوز عینک قاب شیشه ای و چشم های تیله ایشو فراموش نکردم. فراموش نکردم که نباید رنگ هام رو ول کنم، فراموش نکردم که نباید مه رو بشکنم و دنیای ماورای اون برم. نه تا روزی که زمانش نرسیده.
نه تا روزی که هنوز رنگ دارم.