۳۷۰ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

#76

اهم اهم!

چند وقت پیش به علت حضور فرخنده ی مهمون های گرامیمون از تهران برای بار هزارم رفتیم مشکین شهر و خب... وقتی این پست کاپ کیک رو دیدم تصمیم گرفتم منم یه پست در موردش بذارم D:

(اگه تاحالا نمی دونستید، من تو اردبیل زندگی می کنم، مشکین شهر یکی از شهرستان های اردبیله که حدودا 45 دیقه با خود اردبیل فاصله داره. می شه گفت یه شهر کوهپایه ایه که نزدیک کوه سبلانه. خود کوه سبلان آتشفشان نیمه فعال محسوب می شه و برای همین اردبیل جز مناطق زلزله خیز ایران به حساب می آد (;

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

    #75

    -مبارز راه روشنایی می گه بعضی لحظات واقعا توی زندگی آدم تکرار می شن. یهو به خودش می آد و می بینه داره با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنه که قبلا یه بار ازشون گذشته. بعدشم فکر می کنه که هیچ پیشرفت خاصی توی زندگیش نداشته چون دوباره همون بدبختیا اومدن سمتش. بعدشم افسرده می شه.

    -می فهمم مبارز راه روشنایی چی می گه. راستش من و مبارز راه روشنایی هرچقدر هم که با هم فرق داشته باشیم تو این یه مورد عین همیم، حداقل تا اینجاش. باورم نمی شه که همه ی این چیزا رو قبلا یه بار تجربه کردم و ازشون بیرون اومدم و حالا دوباره افتادم توشون. چطور ممکنه مشکلات یه نفر تا این حد شبیه هم باشن؟ جالبه حتی بعد از تمام این دفعات بازم نمی دونم باید چجوری برخورد کنم باهاش. هر دفه سعی می کنم نسبت به دفه ی قبلی واکنش متفاوت تری نشون بدم، ولی راستش همه چی بدتر می شه. مبارز راه روشنایی تو اینجور موقعیتا چی کار می کنه؟ 

    -اصلا بگو ببینم مبارز راه روشنایی از نظر تو چیه؟ 

    -نمی خوام بحثو قاتی پاتی کنم. حاشیه نرو. خودت می دونی دارم در مورد چی حرف می زنم. چند سال قبل با یکی از همکلاسی هام اونقدر بدجور دعوا کردم که کل مسیر خونه رو گریه کردم. حتی وقتی رسیدم خونه بازم گریه کردم. سر سفره، توی اتاقم، موقع خواب، تو دسشویی، تو حموم جلوی کس و ناکس مدام گریه می کردم و جیغ می زدم. تازه بعدش اون همکلاسیم طلبکارم بود، زنگ انشا خیلی نامحسوس یه انشا نوشته بود که همه تقصیرارو گردن من می انداخت. تا جایی که یکی دیگه برگشت بهم گفت: ببینم فلانی اون انشا رو در مورد تو نوشته؟ تا این حد واضح و مبرهن بود. اون موقع فکر می کردم از اون همکلاسیم ناراحتم. بعد تر ها مامانم شیرفهمم کرد که در واقع از اون ناراحت نبودم، از دست یکی دیگه ناراحت بودم.

    -آره درک می کنم، شاعر می گه:

    "هر دوستی که کردم تاثیر دشمنی داد/هر خون دل که خوردم از دیده ام روان شد"

    -شاعر خوب می گه. شاعرا خیلی ماهرانه بلدن با کلمات بازی کنن. بهشون حسودیم می شه. منی که حتی بلد نیستم یه شعر کوتاه بگم که یه معنی و مفهومی در بر داشته باشه. 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۷ فروردين ۰۰

    چالش ساکورا~

    اهم...

    این چالش رو وایولت گذاشته و ممنونم ازش که منو هم دعوت نموده D:

    منم از تمام کسایی که این پستو می خونن دعوت می کنم ^-^ (البته در اصل بسی تنبلیم می شه اسم ببرم و بیان هم زیادی سوت و کور شده و این به مراتب می زنه تو ذوقم و خلاصه... آره دیگه. I'm GOSHAD)

    خب... چیز خاصی نداره فقط قراره به چنتا سوال جواب بدم D:

    اگه انیمه زیاد ندیدین می تونین در مورد فیلم/سریال/انیمیشن هم جواب بدین، وایولت اجازشو صادر کرده D:

     

     

    پی نوشت: پنلم شبیه شب های پر ستاره شده بس که به وباتون درست حسابی سر نزدم:-: عفو کنید این بنده ی حقیرو:-: ... (اه من که از ترکیب "بنده ی حقیر" متنفر بودم|: چرا استفادش کردم؟ ایش ایش)

    پی نوشت: اگه Wonder egg priority رو در نظر نگیریم، مدت طولانی ایه که انیمه ندیدم و حس می کنم ابهت اوتاکوییم رفته زیر سوال(": و الان در نگاه اول بیشتر کیپاپر به نظر می رسم تا اوتاکو TT

    می دونستید یه مدت پیش سر همین قضیه نشستم گریه کردم؟(= و کلی هم از آهنگای کره ایمو پاک کردم؟(=... گاد... رسما دارم روانی می شم... 

    پی نوشت: سوره ته وا ساسوکو، هاجیمه ته ایکیماشـــووو*-* (#تاثیرات_مینوری) 

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۶ فروردين ۰۰

    مِه ها درک نمی کنن.

     

    من زال رو خیلی دوست داشتم. مهم نبود اگه بقیه می گفتن زال خرافاتیه.

    مهم نبود اگه بقیه صداشو دوست نداشتن، مهم نبود اگه از رنگش خوششون نمی اومد. من زال رو دوست داشتم.

    اولین روزی که زال رو دیدم پنجشنبه بود. یه گوشه برای خودش کز کرده بود و لباس های کاموایی کهنه ای سفید رنگی رو دور خودش پیجیده بود و زیر لب چیزی می گفت. حواس کسی بهش نبود، اونم حواسش به کسی نبود. حتی وقتی که رفتم جلوش وایستادم و صداش کردم هم حواسش نبود. 

    اون زمان فکر می کردم زال خیلی حواس پرته. بعدا فهمیدم فقط پنجشنبه ها اینطوریه. و بعدش فهمیدم پنجشنبه ها کار های مهم تری برای انجام دادن داره و حواسش به اون هاست.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۵ فروردين ۰۰

    Namae no nai kaibutsu - Egoist

     

    ساخت کد موزیک

    ~Namae no nai kaibutsu - Egoist~

    ~Download~

     

    耳鳴りがしてる
    鉄条網うるさくって
    思い出せないの あの日の旋律
    雨はまだ止まない
    何にも見えないの
    ほらみて こんなに大きくなったの

     

    پی نوشت: باز هم اگوئیست؟ درست حدس زدید<:

    پی نوشت: این بار حال نداشتم متن و ترجمه بذارم، همین که گوش جان بسپرید و غرق بشید داخلش کافیه^^

    پی نوشت: فک کنم یکی از اوپنینگ/اندینگ های سایکو پس بود... 

    پی نوشت: یاح... خیلی قشنگه... سال هاست تو اولین موارد پلی لیستمه <:

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۴ فروردين ۰۰

    #74

    در واقع دلم نمی خواست اولین پست 1400 مشتی اعتراض و ناله باشه و خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این متن رو ننویسم ولی آخرشم تسلیم شدم و الان اومدم که رسما خودم رو خالی کنم!

    ببینید دوستان...

    واقعا نظرتون چیه که یه مقدار، فقط یه کوچولو سعی کنید طرف مقابلتونو درک کنید هوم؟ 

    نظرتون چیه وقتی دارید یه حرفی می زنید اندازه ی یه اپسیلون از اون مغزتون استفاده کنید و به خودتون بگید اگه فلانی این حرف رو بشنوه چه حسی پیدا می کنه؟ یه لحظه می شه تصور کنید خودتون چه حسی پیدا می کنید وقتی یکی بیاد همون حرف رو بهتون بزنه؟

    به پیر... به پیغمبر اگه یه لحظه فکر کنین رو حرفی که می زنین و اگه چس مثقال به عواقبش فکر کنید به هیچ جا بر نمی خوره!

    خواهش می کنم بفهمید اینو!

    خسته شدم از این که هر روز دارم می بینم آدماییو که بریدن از انتظارات بیجایی که بقیه ازشون دارن! ملت ماشین برآورده کننده ی خواسته های شما نیستن که هرچی هوس کردید رو برآورده کنن! 

    هیچکس وظیفه نداره بیش از حد بهتون خوبی کنه و تا آخر عمر به این خوبی کردنا ادامه بده، هیچکس وظیفه نداره بیش از حد براتون مایه بذاره، اگرم یه روزی یه بنده خدایی از سر لطف و مهربونی یا هر کوفت دیگه ای چنین کاری کردن به این معنی نیست که باید این کارو مادام العمر انجام بده!

    می فهمید؟

    واقعا می فهمید؟ می فهمید هر آدمی غرور و عزت نفس داره و نمی تونه تا ابد آویزوننتون باشه و چپ بره راست بیاد به فکرتون باشه؟ آره... اونم یه جا کم می آره، اونم یه روزی به کمک احتیاج پیدا می کنه، یه روزی یه جایی یه طوری زندگی به اونم فشار می آره پس خواهش می کنم اگه برای اون آدم کمکی از دستتون بر نمی آد خفه خون بگیرید و اینقدر گیر ندید که "چرا تو این حال خرابت سراغمو نمی گیری؟" 

    می فهمید اون تو این نقطه در آسیب پذیر ترین حالت خودشه؟ می فهمید چه حسی پیدا می کنه وقتی بعد این همه درد و بدبختی یکی می آد بهش می گه چرا به فکرم نیستی؟ می دونستید خواسته یا ناخواسته عذاب وجدان می گیره و می ترسه که نکنه تو این وضع کسی رو ناراحت کنه؟ بعد تازه فاز روشنفکری هم بر می دارید و می گید که فلانی چرا همه چیزو می ریزی تو خودت؟...

    فکر کنید یه کم، محض رضای خدا یه کم فکر کنید... به خدا اگه یه وقتایی سکوت کنید خیلی بهتر از اینه که گند بزنید به همه چی!

    بفهمید که هر کسی لایق دوست داشته شدن از طرف خودشه، این حقشه پس با این رفتاراتون این حقو ازش نگیرید!

    اه...

     

     

    پی نوشت: دومین باریه که با کامپیوتر پست می ذارم|: لاکردار اصلا کار با کیبوردش راحت نیست...

    پی نوشت: نهایت تلاشمو کردم که از به کار بردن ناسزا و سخنان ناجور خودداری کنم|:

    پی نوشت: ذبعانتسیاب

     

     

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳ فروردين ۰۰

    ستاره ی نهایی 99!!! (=

     

    چه اندیشید آن دم، کس ندانست

    که مژگانش به خونِ دیده تر شد.

     

    دیروز سر کلاس ادبیات بودم. آقای ندایی وقتی این بیت رو خوند، گفت این بیت اغراق داره. وقتی گفتیم چرا؟ گفت چون نوشته از شدت غم انگیز بودن اندیشه ها، سلطان جلال الدین خوارزمشاه شروع به گریه کرد و چشماش خون آلود شد. چنین چیزی طبیعی نیست پس اغراق داره.

    من یه مقدار بحث کردم باهاش. گفتم چرا؟ مگه خونِ دیده مجاز از اشک نیست؟ مگه از شدت گریه چشم های آدم خون آلود نمی شه؟ این کاملا طبیعیه!

    و آقای ندایی گفت که اینجا شاعر داره شدت غم انگیز بودن افکار شاه رو بیان می کنه. اندیشه ها هرچقدر هم که دردناک باشن، نمی تونن چنین نتیجه ای داشته باشن، حالت های استثنا رو در نظر نگیر، داریم کلی حرف می زنیم!

    من بیشتر بحث کردم. بقیه بچه ها استاد رو تایید می کردن ولی من در آخر قانع نشدم و فقط چون می دونستم بحث اضافه تر نتیجه ای نداره، سرمو انداختم پایین.

    راستش این بیت زیادی واقعیه، حداقل برای من. تا عمر دارم یادم نمی ره 365 روز پیش چه حالی داشتم. چطور تا وقت طلوع خورشید بیدار می موندم و گریه می کردم. و آره واقعا؛ آن دم کس ندانست که چه اندیشیدم. و نه تنها آن دم، بلکه تا آخر سال 99 کسی درک نکرد چه احساسی داشتم و چقدر برام سخت بود این که از پس تمامی مسائل تنهایی بر بیام. چرا تنهایی؟ 

    بی انصاف نیستم. بودن آدمایی که طرفمو بگیرن. بودن کسایی که کمکم کنن. و کم هم نبودن. ولی در آخر، اینطور به نظر می اومد که انگار هیچکدومشون نمی فهمن چی می گم. و این برام چندین برابر سخت تر بود. این که می دیدم یکی کنارم هست که داره تلاششو می کنه ولی نمی تونه، نمی شه چون اون جای من نبوده پس طبیعتا حسمو نمی فهمه...

    بگذریم. گذشتن از اون اتفاقات، پشت سر گذاشتن تمام اون احساسات، بعد از 4 سال سخت بود. خیلی سخت بود و گریه های بی حد و حصر هم هیچی رو حل نمی کرد. ولی می دونید چیه؛ خبر خوب! از پسش بر اومدم. تمومش کردم، دیگه بنده ی اون احساسات آزار دهنده نیستم و این مهم ترین اتفاقیه که توی این سال برام افتاده. 

    سال 99... سال عجیبی بود. نه نه سال بدی نبود، اتفاقا برام با ارزش بود. از تمام اتفاقاتی که برام افتاد یه درس جدید گرفتم و دیگه اون مگلونیا ی سال قبل نیستم(=... بهتر شدم، قوی تر شدم، هرچند هنوز سستی هایی دارم ولی الان خط قرمز های آدما رو واضح تر می تونم ببینم. الان می دونم به کی باید اجازه بدم تا کجا نزدیک بیاد، می دونم تا کجا باید نزدیک آدما برم، و اصلا به قول اون تکست معروف، بعضی آدما فقط از دور قشنگن. وقتی می ری نزدیک یه چیز دیگه ان(=...

    دارم ناله می کنم؟ اشتباه می کنید(=... دارم جمع بندی می کنم بیشتر. این تجربه ها و این حرف های شیتی تا ابد باید توی ذهنم بمونن چون دوباره نمی خوام راستی آزماییشون کنم. 4 سال تمام درگیرشون بودن برام کافی بوده، و به خودم افتخار می کنم که می تونم سال جدید رو همینقدر مصمم و رها و آزاد از تمام اون ماجرا ها شروع کنم(=...

    تو میهن بلاگ که بودم، عادت داشتم نزدیک سال تحویل برم تو وب تمام کسایی که می شناسم و تمام کسایی که لینکشون کردم و به هرکدوم به نحو خاصی تبریک می گفتم. حتی کسایی که وب نویسی رو ول کرده بودن. حتی کسایی که فراموشم کرده بودن. فقط یک درصد احتمال می دادم که مشترک مورد نظر می آد و اینا رو می بینه و همین امیدورای چس مثقالی برام کافی بود. در آخر هم، یه پست بلند بالا می ذاشتم و از تک تک آدمایی که کنارم بودن تشکر می کردم(=...

    همین الان هم، این قابلیتو دارم که از تک تک کسایی که حوصله کردن تا اینجا بخونن به صورت خاص و Special تشکر کنم، مثل چند نفر دیگه برای هر کسی یه بند جداگونه بنویسم؛ و واقعا هم، لایق یه تشکر جانانه هستین چون تنهام نذاشتین... ولی... نه این کارو نمی کنم. اینطور تشکر کردنا شاید در وهله ی اول حس خوبی داشته باشن، ولی می دونید چیه، از یه جایی به بعد یقین پیدا کردم که اینطور حرفا و اعترافا رو نیابد همینقدر صریح به زبون بیارم. بهم می گید خرافاتی؟ اشکال نداره(=... من فقط دیگه نمی خوام چیزی رو از دست بدم...

     خلاصه... بگذریم از این حرفا!

    بیاین یه ذره حرفای کیوت و پشمکی بزنیم... هرچند دقیقا بلند نیستم چجوری باید انجامش بدم... ولی این بار دیگه نمی خوام امیدوار باشم که سال خوشی در انتظار کسی باشه، این بار یقین دارم که باید سال خوبی در انتظار همگی مون باشه.

    برام مهم نیست 1400 از همین الان داره برای چه اتفاقات گند و تلخ و مزخرفی برنامه ریزی می کنه و قصد داره چجوری حالمو بگیره؛ از این مطمئنم که دیگه نمی خوام توی زندگیم سستی کنم. امسال کنکور دارم، بعدش قراره برم دانشگاه و بعد از اون هم اهداف بزرگ دیگه ای دارم که می دونم بهشون می رسم.

    این بار نمی خوام بشینم یه گوشه و امیدوار باشم سال خوبی داشته باشم... به وضوح 1399 بهم نشون داد که روزگار هیچوقت حال حوصله نداره اتفاقات خوب برام رقم بزنه پس خودم باید دست به کار بشم.

    پس نه برای خودم، و نه برای هیچکس دیگه ای، آرزو نمی کنم که سال خوبی داشته باشه. 

    دیگه امیدوار نیستم که روز های خوب بیان.

     

    چون خودتون، خودمون باید بسازیمشون.

    پس بیاید این فرصتو هدر ندیم باشه؟(=...

     

    +چند تا از هدف های بلند مدتمو توی پنلم، توی قسمت یادآوری کار های شخصی نوشتم. می خوام جلوی چشمم باشن. اینا آپدیت هایی هستن که تو سال جدید باید بهشون برسم...^^

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    قسمت سی ام!

     

    امروز/امشب قراره شور پست گذاشتنو در بیارم*-*

    #استفاده_های_فوق_مفید_از_1399!!!

     

    قسمت سی ام!!!

    و بله^-^...

    پایان این چالش*---*

     

    پی نوشت: آخیش... حس می کنم بار عظیمی از دوشم برداشته شده...

    پی نوشت: فک کنم جز فعال ترین کاربران بیان محسوب بشم با این رگباری پست گذاشتنم|: هیچ می دونستید تو وب قبلی ای که تو بیان داشتم اونقدر توی یه روز پیاپی پست گذاشتم که بیان ارور داد توی یه روز بیشتر از 20 تا نمی شه پست گذاشت؟|:

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    #73

    این داستان: آوا و روابط اجتماعی طلایی.

     

     

    *کلاس ادبیات دارم که حضوریه*

    *من تنها کسی هستم که آب می بره سر کلاس*

    *معلم تشنش می شه و لیوانشو می آره جلو که من آب بریزم براش*

    *منم کورم، تازه سرمم پایینه و از دنیای اطرافم خبر ندارم*

     

    آقای ندایی: پس هرگاه اسم خاص توی بیت یا نثر دیدیم به احتمال زیاد اون بیت یا نثر توش تلمیح داره... درسته آوا؟

     

    *لیوانشو تکون می ده*

    *همچنان نمی بینم لیوانو*

     

    بغل دستیم که نمی دونم اسمش چیه: آب...

    پشت سریم که بازم نمی دونم اسمش چیه: آوا آب...

    من:*چرا همه جا سکوت شد یهو؟*

     

    *سرم رو بلند می کنم*

    *یک ساعت به لیوان زل می زنم و تازه می فهمم جریان چیه*

    *خنده ی عصبی ای می کنم و آب می ریزم براش*

     

    آقای ندایی: حتما تو خونه بهت گفتن خاک تو سر این ندایی که همش آب دخترمون رو چپاول می کنه آره؟ آخ آخ حتما مامانت گفته خدا بکشه این نداییو!

    من:*خنده عصبی*

    آقای ندایی: آره؟ مامانت گفت خدا نداییو بکشه؟

    من: بعـــــــلهههه ^----^

    آقای ندایی:

    آقای ندایی:

    آقای ندایی:

    آقای ندایی: بله؟"-"...

    من:"-"...

     

     

    پی نوشت: همین که هنوز بلدم فارسی حرف بزنم خودش جای شکر داره"-"

     

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

    قسمت بیست و نهم!

     

    اگه فقط یه چیز باشه که ازش اطمینان داشته باشم، اون اینه که بدقولی نمی کنم! 

    همین... 

     

    خب! 

    روز بیست و نهم چالش!

    محاله بذارم این چالش بره تو قرن بعدی... باور کنید -.-

     

    پی نوشت: هیونگ]:

    پی نوشت: گاد گاد گــااااد امروز کلا تو عجله بودم، برای همه چیز عجله داشتم... حتی خواب بعد از ظهریم که 7 دیقه طول کشید. منی که بعد از ظهر عین خرس سه ساعت می خوابم|:

    پی نوشت: کنکور... ننگ به نیرنگت!

    پی نوشت: اینجا 20 تا ستاره داریم! تسذت

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: