۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

سوال و جواب~

1. اگر در گذشته وبلاگ داشته‌اید محتوای وبلاگ شما در چه مورد بوده؟

چرا وبلاگتان را رها کردید؟ 

بار اولی که وبلاگ درست کردم تقریبا دوازده سالم بود. و خب چیز خاصی نمی‌ذاشتم توش. بیشتر داستان و خاطره و چیزایی در مورد کارتون‌هایی که دوست داشتم و امثال این‌ها. و در کل از روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم یادم نمی‌آد ولش کرده باشم یا تصمیم گرفته باشم دیگه وبلاگ ننویسم چون تقریبا یه بخشی از من شده.

وبلاگی که الان دارم سومین وبلاگمه. وبلاگ اولم رو به خاطر مشکلی که با سرویسش داشتم ول کردم، دومی هم توی میهن بلاگ بود که خدابیامرز شد و این سومیه...


2. اگر در حال حاضر وبلاگ دارید درباره چه می‌نویسید؟

محتوای آن چیست؟ 

روزمرگی.

من آدم درونگرایی هستم و برقراری ارتباطم خیلی ضعیفه. و وقتی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم بیشتر هدفم این بود که آدمایی رو پیدا کنم که شبیهم باشن و بتونم باهاشون حرف بزنم. چون توی واقعیت نمی‌تونستم.

به علاوه فکر می‌کنم نوشتن در مورد خودت، احساساتت و خاطرات و اتفاقای روزت باعث می‌شه بیشتر به جزئیات دقت کنی و گاهی چیز هایی رو متوجه بشی که تاحالا متوجهشون نبودی، پس یه جورایی برام کاربرد خودشناسی هم داره...


3. بیشتر چه نوع وبلاگ‌هایی را دنبال می‌کنید یا دنبال می‌کرده‌اید؟

تو سوال قبلی هم گفتم برای برقراری ارتباط و نوشتن در مورد روزمرگی‌هام هنوز وبلاگ می‌نویسم. و وبلاگ‌هایی هم که دنبال می‌کنم عموما چنین متحوایی دارن. و به نظرم یه جورایی شگفت انگیزه که فقط از طریق یه صفحه می‌تونم بفهمم یه نفر توی اون سر کشور برای ناهار چی‌ خورده یا آخرین کتابی که خونده چی بوده.

شاید به نظر خیلیا بی اهمیت بیاد. ولی من فکر می‌کنم خوندن خاطرات آدمایی که فقط از طریق چندتا نوشته می‌شناسمشون مثل دیدن یه فیلم می‌مونه که از روی واقعیت ساخته شده.


4. انگیزه و دلیل شما برای وبلاگ‌نویسی چه بوده است؟

تعامل و نوشتن افکارم. آره.


5. چه چیزی در وبلاگ‌نویسی شما را ناراحت کرده است؟

چه چیزی در وبلاگ‌نویسی برای شما خوشحال کننده بوده است؟

معمولا در مورد وبلاگ نویس‌ها چیز ناراحت کننده ای برام وجود نداشته و خیلی به ندرت پیش اومده که از دست کسی اینجا ناراحت بشم. چون فکر می‌کنم فرهنگ این که "اگه از کسی و رفتار هاش خوشت نمی‌آد، فقط کافیه بدون توهین راهتو کج کنی و بری سراغ افرادی که باهاشون موافقی" خیلی خوب توی بیان جا افتاده. تا جایی که من دیدم وبلاگ نویس‌ها معمولا با هم درگیر نمی‌شن.

و در مورد چیز های خوشحال کننده!

چیز های زیادی وجود داره که باعث خوشحالیم شده. یکی از مهم‌ترین هاش این بوده که به خیلی از حرف‌هایی که اینجا می‌زنم اهمیت داده می‌شه. فکر نکنم کسی از تحسین شدن بدش بیاد.

اهم، خیلی خب D":

مطمئن نیستم که باید اینو پست می‌کردم یا توی بخش کامنت‌ها می‌فرستادم، ولی فکر کردم اینطوری سوال‌ها بیشتر دیده می‌شن و این می‌تونه مفید باشه. سوال‌ها از اینجا اومدن.

شما هم جواب بدینD":

 

 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰

    #100

    World is one

    Chuu & Kim Yohan

    پلیر

    *و بالاخره، جفنگیات شماره‌ی 100!!*

    درود/._. ...

    چه خبر چیکارا می‌کنین؟/._. ...

    *Awkward moment*

    *چرا نمی‌دونم چجوری باید پستو شروع کنم*

    حقیقتش یه مدتی می‌شد که اصلا رو مود وب نبودم... فکر می‌کردم اگه توی یه مشت چالش شرکت کنم حس و حالم درست بشه ولی حقیقتا بدترش کرد و بعد هر پست یه احساس پوخ عجیبی نسبت به خودم پیدا کردم:| که البته دلایل زیادی داشت، جدی می‌گم. مشکلات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری و روح و روان و کوفت و زهر مار... که در ادامه باعث شد به هم ریخته‌تر بشم و خیل عظیمی از چسناله رو به سمت خودم روا بدارم که بنا به گفته ی طالعم (جدیدا دارم توی خوندن طالع واقعا زیاده روی می‌کنم...) دارم زود قضاوت می‌کنم و این داستانا، ناگفته نمونه که تهش به این نتیجه رسیدم که خب اونی که عوض داره گله نداره و از این حرفا.

    به این نتیجه رسیدم گاهی اوقات اونقدر توی فکرام غرق می‌شم و یه سری رفتار هایی که از قبل خیلی براشون برنامه ریزی کرده بودم رو ریز ریز به عمل می‌نشونم باعث می‌شه اصلا به نظر طرفم کار بزرگی نیاد... ینی می‌دونید، یه "چیز" رو در نظر بگیرید که می‌خواید بهش عمل کنید، بعد ماه های مدید توی ذهنتون هی گسترشش می‌دید و بهش فکر می‌کنید. بعد روز موعود که می‌رسه و وقت عمل بهش می‌رسه، ناخواسته می‌فهمید که کل انرژیتونو صرف فکر کردن به اون "چیز" کردید و حالا برای انجامش جون ندارید.

    اینطوری می‌شه که خوشبختانه یا بدبختانه آدمای دور و برتون (یا اصن مخاطبتون) داخل فکرتون نبودن و نمی‌فهمن چقدر مایه گذاشتید و براتون مهم بوده... و از روی عمل ناچیزتون برداشت می‌کنه که خب... روراست باشیم اصلا برداشتی نیست که بابتش خوشحال بشید.

    و این کار اصلا خوب نیست... جدا خوب نیست... ینی حداقل برای منی که اون بدبخت فلک زده‌ی ناچیز عمل (!) بودم اصلا نتایج خوبی نداشت و مدام پیش خودم حس می‌کردم که واقعا اینقدر بی‌ارزشم و اینقدر پایین اومدم و ریزم و به چشم نمی‌آم؟ دیگه باید چیکار کنم و چجوری خودمو ثابت کنم تا آدما بخوان یه ذره بهم حق بدن و فقط از خودشون دفاع نکنن و جلوم گارد نگیرن؟

    و این احساس "بی‌ارزش بودن" رو همزمان در مقابل چندتا از آدمای مهم زندگیم احساس کردم... توی یه دوره‌ی -تقریبا- طولانی. ینی اینطوری نبود که بگم "وییی رلم یه ساعت دیر سین کرد پیام شب به خیرمو" |||: (تازه من که اصن رل ندارم:|)

    خلاصه... اینطور نیست که الان چیزی عوض شده باشه. من کنار اومدم. و چیزی که این مدت نمی‌تونستم به چپم بگیرم رو الان می‌تونم^-^...

    اینجوریا...

     

     

    +از دانشگاه بگم براتون!

    ینی هماهنگیشون خداست... حقیقتش قرار بود از امروز کلاس‌هام شروع بشه (آنلاین...) و خب هرچی زور می‌زدم وارد کلاس نمی‌شد و وضع همکلاسی‌هامم همین بود"-"... بعد آموزش اطلاع داد که اطلاعات جدید الورود هارو وارد سامانه نکردن و خلاصه کلاس امروز کنسله.__.

    (و به جاش یه وبینار آشنایی با سامانه و انتخاب واحد و این چیزا گذاشتن و این پستم حین گوش فرا دادن به آقای حیدری دارم می‌نویسم._.)

     

    +یه چیزی بگم؟

    هفته های قبل مامانم زنگ زده بود به دانشگاه ببینه چرا کلاسا شروع نشدن. بعد مامانم با اسم من زنگ زده بود بهشون طبیعتا. اونام گفتن حالا که اینقدر پیگیری بفرما نماینده‌ی کلاستون شو! و مامانمم از طرف من گفته با کمال میل^-^!... "-"...

    خلاصه که من الان نماینده ام"-"...

    و بخش خنده دار ماجرا اونجاییه که الان فکر می‌کنن مامانم منم!... و هی تو پی‌وی بهش پیام می‌دن XD چند وقت پیش بهم گفت یکی قصد مخزنی داشت._. ... نابودم ینی XDDD (حالا پروفایل مامانم عکس خودشه، خیلی دوست دارم بدونم فکر ‌می‌کنن چند سالمه XD)

     

    +بحث سن و سال شد!

    آقا من از همه‌ی همکلاسیام کوچیک‌ترم "-"...

    یه پسره الان هست تو کلاسم 28 سالشه! یازده سال ازم بزرگتره... واااح (اونم مثل من جدید الوروده)

     

    +نمی‌دونم چه خبره، مامانم از الان مشخص کرده وقتی حضوری شد برم با کی دوست بشم:/...

    بعد تازه بهم می‌گه بیشتر با پسرا دوست شو از دخترا برای تو دوست در نمی‌آد:|... خدا می‌دونه تو فکرش چی می‌گذره:|...

    (تازه خود همکلاسیامم خیلی خونگرمن. دورهم می‌شینن حرف می‌زنن بعد من عین روح فقط پرسه می‌زنم، تاحالا یدونه نقطه هم نفرستادم:|)...

     

     

    پی‌نوشت: این اواخر تنهایی زیاد بیرون رفتم، راه‌ها و مسیرهایی رو که قبلا نمی‌شناختم کشف نمودم توی شهرمون... هق(":

    پی‌نوشت: چند روز پیش با کیدو رفتیم بیرون، ینی کل شهر زیر پامون بود"-"... نمی‌دونید چقدر راه رفتیم... تازه هوا هم خیلی سرد بود اون روز. و یه جوری گرم صحبت شده بودیم که یادمون رفت تاکسی بگیریم"-"... (کیدو اون روز یه استایل گنگ طوسی داشت، با یه سی چهل تا گوشواره و پیرسینگ اینا. بعد من در کنارش شبیه یه پوتیتو بودمTT همچنین روزی که اتفاقی دوتا از همکلاسی های راهنماییمو توی خیابون دیدم و رفتیم کافه، در کنار اونا هم احساس پوتیتو بودن کردمTT چرا ملت اینقدر دافنTT)

    پی‌نوشت: دیدین چی شد؟ تمام برنامه ریزی های بی نقصم به فنا رفتنTT... (کیدو می‌دونه]":)

    پی‌نوشت: ایگو رو توی این روز ها می‌نوشتم. حالا شاید نه هر روز، ولی نوشتم. و گفتم که تا 30 روز قراره پیش ببرمش و این کارو می‌کنم/"-"

    پی‌نوشت: امروز به صورت جدی یه بولت ژورنال شروع کردم... اولین بارم نیست که یه دفتر بر می‌دارم که توش برنامه ریزی کنم بعد ولش کنم بعد چند روز:/ ولی خب اینبار تلاشم رو اینه که ولش نکنم و حداقل یه ترم بچسبم بهش... آره<:

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۴ مهر ۰۰

    Otanjobi Omedeto~

    تولد دارلینگمه<:

    حیحی.

     

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۳ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز پنجم.

    *سر سفره نهار*

    من: ولی اگه پسر بودم دلم می‌خواست اسمم کوروش ـی چیزی باشه... یا مثلا ماهان، یا آبان. خیلی قشنگن.

    داداشم: آبان اسمه؟"-"...

    من: آره"-" اسم پسره"-" این سه تا اسم تنها چیزایین که در مورد پسر بودن دوست دارم"-"...

    داداشم: اگه من دختر بودم... هممم... دلم می‌خواست اسمم دنیا باشه!

    من:*نیشخند*

    داداشم: نه نه جدی، گوهر*-* می‌خواستم گوهر باشم*-*

    من: بانو گوهر خیر اندیش؟ XDDD

    داداشم: آره، ملکه کوروش توپیا و معشوقه‌ی سرورم می‌شدم XDD

     

    3. چه کارایی هست که مجبوری انجامشون بدی؟

    از وقتی کنکورمو دادم دیگه کارای زیادی نیست که از روی اجبار انجامشون بدم، در واقع توی یه وقت اضافه ام که به زودی قراره به پایان برسه. و اوج کارایی که از روی اجبار انجامشون دادم شامل تمیز کردن خونه (نه اتاقم، اتاقمو تقریبا هر روز با عشق مرتب می‌کنم/"-") یا جاروبرقی کشیدن و گاهی اوقات شام درست کردن بوده...

    در واقع بیشتر وقتم به بطالت گذشته"-"... دقیقا هم یادم نمی‌آد چه غلطی کردم تو این مدت..."-"...

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

    #99

    ,If you are so clever

    !I am genius

    *سر دادن خنده‌های شیطانی*

     

    نمی‌دونم فهمیدید یا نه، ولی قالب به طرز عجیبی قاتی کرده بود.

    و الان پس از ساعت ها کلنجار رفتن باهاش درست شد^-^...

    از خودم معذرت می‌خوام که وب ژیگولم ساعت‌ها چنین چهره‌ی کریهی به خودش گرفته بود._.

    *آغوش گرم مادرانه*

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز چهارم.

    امروز یکی از شاگردای بابام یه تابلو برام آورده بود"-"...

    ینی شاگرد بابام، برای دختر استادش، یه تابلو کشیده...(": ... حیح.

    (اینقدر که من باکمالات و دوست‌داشتنی تشریف دارم.)

    (اصن مگه می‌شه قربونم نرفت.)

     

    +فیلم The Shining رو دیدین؟...

    فقط منم که آهنگاش کلی رو مخم بودن یا شمام فکر می‌کنین آهنگاش از خود فیلم ترسناک‌تر بودن؟"-"...

     

    +*آرزوی خوشحالی برای هلن*

     

    2. این ماه بیشتر از هر چیز منتظر چی هستی؟

    دانشگاه خبD": ...

    هرچند مشخص نیست کلاسا کی شروع بشن، و این که قراره حضوری باشن یا غیرحضوری. حیح.

    ثبت ناممو آنلاین کردم، شنبه هم برای ارسال مدارکم جهت تشکیل پرونده می‌رم اداره ی پست... و خب، الان شماره دانشجویی دارم دیگه*-*... ینی رسما دانشجو محسوب می‌شم(": ... تینتنتنتیدندت.

    به علاوه، تولد سنتاکو هم این ماههT^T... دارلینگم قراره زاده بشه/._ .

    به غیر از اینا، شروع پاییز و رسیدن مهر خودش چیزی بود که انتظارشو می‌کشیدم. و یه جورایی الان اون وایب پاییزو به صورت متفاوتی نسبت به سال‌های قبل دارم دریافت می‌نمایم/"-"... این اواخر تنهایی زیاد بیرون رفتم... اصن همین امروز تنهایی رفتم دکتر/"-"... فکر می‌کردم این مرحله تا مدت بیشتری برام قفل بمونه"-"... و خب یه جورایی رسما دارم حس می‌کنم بزرگ شدم3/>.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز سوم.

    دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که یه جورایی از این که برای ایگو فقط بیام دوتا عکس بذارم اصلا حس خوبی ندارم."-"

    یه جورایی پست‌های بدون نوشته یه جورایی حس ندارن انگار، خلاصه رو مخم بود.

    برای همون یه چالش 30 روزه شروع کردم همزمان باهاش. با هم جلو ببرمشون D": ...

    این همون چالشه.

    (هیسس! صداشو در نیارین، می‌دونم مال نوامبر 2016 عه، مهم سوالاشنD":)

    اگه کسی خوشش اومد شرکت کنه^^

     

    +البته الان ایگو 2 روز جلوتره"-"... حتما هم می‌دونید که اصلا به قیافم نمی‌خوره همچین چیزی مهم باشه برام اصن"-"

     

    1. اتفاق مهم ماه قبل چی بود؟

    خب...

    طی شهریور اتفاق های زیادی افتاد، در واقع اگه بخوام با جزئیات در موردش حرف بزنم یه طومار می‌شه. ولی خب، در مقابل یه سری ماجرا هایی که پیش اومد، واکنش‌هایی نشون دادم که از خودم انتظار نداشتم و حقیقتش الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم واقعا باید بالغانه‌تر رفتار می‌کردم و تو یه موقعیت‌هایی اینقدر احمق نمی‌بودم. ولی در هر صورت، به نظرم باید از جنبه‌ی مثبت به اون ماجرا نگاه کنم... چون یه جورایی الان بهتر می‌دونم باید تمرکزمو روی چه چیزا و چه کسایی توی زندگیم بذارم.

    دوم این که اول شهریور یه گلدوزی طاقت‌فرسا رو شروع کردم. واقعا دوختنش خیلی زمان می‌بره. و هنوز هم تموم نشده. (البته دروغ چرا، تنبلی هم کردم کلی، تاحالا می‌تونست تموم شده باشه که نشد3/>)

    سوم این که... در تمام مدتی که کلاس زبان می‌رفتم با معلم و کتابی که تدریس می‌کرد پیش می‌رفتم. ولی ماه اخیر دوتا کتاب دیگه رو شروع کردم و به تنهایی دارم می‌خونمشون. و یه جورایی خودآموز زبان یاد گرفتن خیلی جالبه D": حس خوبی بهم می‌ده. و یادم می‌ندازه که چقدر دلم برای بی‌دغدغه و استرس درس خوندن تنگ شده(":

    برای شهریور برنامه داشتم یه کار دیگه هم انجام بدم... که هنوز هم شروعش نکردم. با این که تقریبا 2 هفته هم از مهر گذشته:|...

    در واقع بیشتر شهریور به بطالت و وقت کشی گذشت. و نباید بذارم مهر هم اینطوری بشه(":

  • ۱۳
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز دوم.

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰

    ایـگـو! ~ روز اول.

    *استدعا دارم که توجه نکنین challenge رو اشتباه نوشتم*

    *می‌دونم که حتی اگه توجه نکرده بودید، الان دوباره نگاه کردید که توجه کنید*

     

    *داریم برای دانشگاه ثبت نام می‌کنیم*

    بابام: خب... وضعیت تاهل... متاهل بزنیم دیگه.

    من: بابا'-' من متاهلم مگه؟

    بابام: خب این قسمت فرم در مورد والدینه.

    من: بـــابــــااا'-' چرا باید وضعیت تاهل والدینمو بپرسه؟'-' خب پدر مادر اصولا متاهلن دیگه'-'

    بابام: *خنده هیستریک*

    مامانم که داره تلوزیون می‌بینه: *خیلی ریز تمشاخی خندیدن*

     

    بعله... بعد از مکافات های فراوان ثبت نامم کردم... هزار تا کاغذ و پرینت و کوفت و زهر ما می‌خواست:/ چرا همه چیزو اینقدر سختش کردن:/

     

    +خب! بیشتریاتون از چالش زیبا و دلنشین ایگو خبردار هستین، که آیسان شروعش کرده و درود بهش D:

    جز چالشاییه که خیلی به دلم نشسته و این که... آره دیگه، شما هم شرکت کنین*-* از خود آیسانم ممنونم که دعوتم کردT-T

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰

    #98

     یه بار هلن توی یکی از پستاش نوشته بود که تمام مردم دنیا به یه اندازه سختی می‌کشن. بعضیا مشکلات بزرگی دارن، ولی قلبشونم بزرگه و تحملشون بالاتر، بعضیا مشکلاتشون کوچیک‌تره، ولی خب تحملشونم پایین‌تره و اینجوریه که میزان سختی کشیدنشون برابر از آب در می‌آد.

    باهاش موافق بودم؛ هستم. کمابیش البته.

    سال های مدیدیه که هر بار گریه که می‌کنم یا هر بار که مسئله‌ای برام پیش می‌آد مطمئنم دوستای خوبی دارم که بتونم برم و پیششون حرف بزنم و شاید حتی با همین کار همه چیز راحت‌تر بشه ولی این کارو نمی‌کنم. چون مدام این فکر رو پیش خودم می‌کنم که مسلما از نظرشون مسخره خواهد بود. و هی، کیو مسخره کردی؟ مردم مشکلات واقعی دارن و بدبختیای بعضیاشون از حد تصورت هم خارجه، اونا به اندازه‌ی تو از زندگیشون ناله نمی‌کنن! چقدر دیگه می‌خوای ناشکر باشی؟

    و این دلیلیه که باعث می‌شه به قول یه بنده خدایی مرموز باشم. حالا نه مرموز. مرموز میساکی می ئه نه من. ولی تمام این تو خودم ریختن ها باعث شده در گذر زمان خیلی شکننده و حساس بشم جوری که قبلا نبودم. و خب، مسلما از کوزه همون چیزی بیرون تراوش می‌کنه که داخلشه.

    تمام این اعصاب خردی‌ها و ناراحتی‌هایی که باید یه جایی بیرون می‌ریختمشون (هرچقدر هم که مسخره و کم اهمیت بودن) رو هم رو هم جمع شدن و الان کوزه‌ی من پر شده از اونا. و مدام به بیرون تراوش می‌کنه و بی‌نهایت آزاردهندست. هم برای خودم، هم برای اطرافیانم.

    مشکل اینجاست... که سرچشمه‌ی اون افکار و احساسات منفی به خودی خود دیگه برام ناراحت کننده یا هرچی نیستن، ولی ردی که از خودشون به جا گذاشتن جدیدا تبدیل به یه معضل شده.

    چجور معضلی؟

    این که سر هر چیز و ناچیزی قاتی می‌کنم. بعد می‌شینم سر یه چیز بدیهی بعضا ساعت‌ها گریه می‌کنم. اصلا خودمم که بهش فکر می‌کنم کلی مسخره به نظرم می‌آد، ولی نمی‌تونم جلوی ناراحتیمو هم بگیرم.

    تازه بدتر این که برای توضیح دادنش هم زیادی ملولم. مثلا اگه حین زار زدن یکی بیاد در اتاقمو باز کنه و بگه چی شده؟ نمی‌تونم توضیح بدم. چیزی نیست که توضیح بدم! خودمم نمی‌دونم به خاطر چی اینقدر حالم گرفته شده. اینجاست که شروع می‌کنم به بهونه گیری های الکی، مشکل تراشی برای زندگی‌ای که اونقدری که از کاه کوه ساختم بدبخت طوری نیست.

    تازه می‌تونه بدتر هم بشه. وقتی که بین بهونه گیری‌هام یه بنده خداییو این وسط هدف بگیرم و سعی کنم -مثلا- اونو مقصر جلوه بدم در صورتی که خودمم می‌دونم تقصیر اون نیست. بدتر هم می‌تونه بشه؟ بعله! چون اونقدر عصبانی‌ام که با سرعت امینم دارم حرف می‌زنم و اصلا توجهم به تن صدا و فعلی که ته هر جمله می‌ذارم توجه نمی‌کنم. اینطوریه که از یه فعلِ جمع استفاده می‌کنم و تادااا! حالا به جای این که یه نفر هدف بهونه‌ها قرار گرفته باشه، یه گروه هدف قرار گرفتن. و بعدش وضع با بالا رفتن صدام و کوبیدن مشتم روی میز و کندن موهای سرم بدتر هم می‌شه.

    همه چیز از کجا شروع شد؟

    از هیچ جا! هیچ چیزی این وسط غلط نیست. هیچ کس کار اشتباهی نکرده. من بهونه گرفتم. همین.

    اکهارت تول توی کتاب نیروی حال می‌گه که ما بیشتر زندگیمونو با یه صدای لعنتی که توی مغزمونه می‌گذرونیم. صدایی که مدام قضاوت می‌کنه، مدام انتقاد می‌کنه و واقعیت رو بیش از حد تفسیر می‌کنه. و این باعث می‌شه فکر کنیم چه بیریخت بدبختی هستیم...

    از نظرش چیزی هست به اسم «پیکره‌ی درد» که موجودیت‌های روحی نیمه‌ارادی ما هستن... ینی یه درد قدیمی که همه جا با خودمون حمل می‌کنیمش. از همون روزی که توی مدرسه شلوارتو خیس کردی تا درد اولین شکست عشقی و آخرین باری که با بابات دعوات شده. در واقع اگه همه‌ی این احساسات همون موقع رها نشن، توی روح و وجودمون باقی می‌مونن و روی عمل و وانکش‌هامون تاثیر می‌ذارن... حتی اگه پنجاه سال از اون ماجرا گذشته باشه. بعد مسئله اینه که ناخودآگاه دنبال موقعیت هایی می‌ریم که حقو به همین «پیکره‌های درد» بدیم... مثلا یکی که اعتماد به نفس نداره مدام سعی می‌کنه از خودش ایراد در بیاره و حتی از آدمایی خوشش می‌آد که به هیچ عنوان دوسش ندارن... یه جور اعتیاد به غم و غصه... و مدام فکر کردن به این که چقدر بدبخت هستیم... مثلا یکی می‌آد می‌گه انگشتم زخمی شده. بعد ما می‌گیم این که چیزی نیست، من دیروز قطع عضو شدم. ببین! من بدبخت‌تر از تو عم، من بیچاره‌ترم! کسی که این وسط حق غصه خوردن داره منم!...

    و این یه پارادوکس بسیار نازیباست که از غمگین بودن خوشحال می‌شیم... ناخودآگاه.

    این چیزیه که جدیدا خیلی اذیتم می‌کنه و بیشتر از هر وقت دیگه ای دارم بهش فکر می‌کنم. مدام پیش خودم می‌گم لنتی! تو که دانشگاهم قبول شدی! این همه آدم اومدن بهت تبریک گفتن و آرزوی موفقیت کردن و حتی بهت کادو هم دادن پس این لوس بازیات چیه دیگه؟ حتی اون کتاب کوفتی رو هم تونستی پیدا کنی و بخریش پس دقیقا مشکلت چیه که نمی‌خونیش؟ الان که دیگه مدادرنگی‌های مامانتم دزدیدی پس چرا اون نقاشی لعنتی هنوز کامل نیست؟ تازه گلدوزیتم نصفه مونده! بعد رفتی یکی جدیدشو شروع کردی؟ خلی چیزی هستی؟ بفرما! اون لواشکم اونقدر نخوردی کپک زد! خوب شد؟ کفشاتم هنوز نشستی! اتاقتم جارو نکردی!...

    و بعد عصبانی می‌شم، دعوا می‌کنم، دیگه با کسی حرف نمی‌زنم که همه چیزو بدتر نکنم، بعدشم می‌رم تو اتاقم و از رفتاری که از خودم نشون دادم اظهار تاسف می‌کنم و بدتر از خودم بدم می‌آد.

    همینقدر زیبا.

     

    پی‌نوشت: نمی‌دونم مشکل لپ‌تاپ چیه، با کروم وارد بیان نمی‌شه و الان برای اولین بار توی زندگیم دارم از فایرفاکس استفاده می‌کنم. (واو!  How intelligent! چطور تاحالا به ذهنم خطور نکرده بود مرورگر های دیگه‌ای هم اختراع شدن؟!)

    پی‌نوشت: چالش ایگو ی آیسان اونقدر زیبا و دلنشینه که می‌خوام بشینم گریه کنم. لعنتی این دقیقا همون چیزیه که در حال حاضر بهش نیاز داشتم!... و خب، شرکت می‌کنم. از فردا! تصمیم گرفتم از اون دفتر یونیکورنی که چند سال پیش خریدم و دلم نیومده ازش استفاده کنم، استفاده کنم. حیح.

    پی‌نوشت: مرگ من کی این شایعات دیسبندی لونا رو پخش می‌کنه؟:/ زبونتونو گاز بگیرید ملعونا:/

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۰ مهر ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: