*خیلی زیاد حرف زدم. احتمالا پست حاوی مطالب ارزشمندی براتون نباشه پس اگه نخونیدش چیز زیادی رو از دست نمیدین*
*گــــــوربه ای که چایی میخوره خیلی جذاب نیست؟*
آبان ماه تموم شد...
به شخصه خیلی اهل نوشتن ماهنامه و این حرفا نیستم، ولی ماهی که گذشت، (دقیقتر بگم، 2 ماهی که گذشت) برام خیلی پرفراز و نشیب بود، اونقدر که اصلا باورم نمیشه همهی اینا فقط توی دو ماه اتفاق افتاده باشن... و باورم نمیشه که اینقدر سریع گذشتن...
در واقع فقط میخوام یه جمع بندی کوچیک ازشون داشته باشم چون سرشار از موقعیتهای جدید بودن برام... و چیزای جدیدی در مورد خودم... و اطرافیانم فهمیدم... همشون منفی نیستن، در واقع کلی نکته و تجربهی مثبت بینشونه... که مهمترینش -همونطور که معرف حضورتون هست- دانشگاهه.
در واقع هنوز باورم نمیشه دانشجو ام. واقعا هیچی من شبیه دانشجوها نیست. بچه که بودم تصورم از دانشجو یه شخص باکمالات و فوقالعاده باسواد بود که دنبال ماجراجویی های هیجان انگیز با هدف اصلاح جوامع بشری و اختراعاتشه. راستش ذهنم زیادی به تخته سیاه هایی که از معادلات پیچیدهی گچی سفید شدن و آزمایشگاههای مجهز به کلی دم و دستگاه و شیشههای آزمایش کج و کوله محدود بود... فکر میکردم دانشجو ینی همین. ولی الان من اینجام، 18 سالمه، دانشجو ام و نه خبری از تخته سیاه و گچ سفید هست و نه آزمایشگاه مجهز به شیشههای کج و کوله. در واقع این ظاهر قضیست، میخوام بگم چه تصور شاخی داشتم از یه دانشجو. و الان چقدر اونطوری نیستم. چقدر پایینتر، کاهلتر، نادونتر و بیسوادتر از چیزی هستم که وقتی کوچولو بودم انتظار داشتم...
هرچند بزرگتر که شدم تصویرم از دانشجو تغییر کرد، بیشتر فکر میکردم دانشجو یه آدم خوش بر و رو و تر تمیزه با کلی مهارتهای اجتماعی و خلاصه شیرین زبون و این حرفاست... فکر میکردم دانشجو بودن ینی اونقدر آدم پذیرفتهای باشی که یه کوله پشتی لازم داشته باشی با یه جفت کتونی، یه تخته شاسی و چنتا ورق مچاله شده بزنی زیر بغلت و از خونه بزنی بیرون... بعدشم چمیدونم بری به تحقیقاتت برسی و سر جلسه کنفرانس بابت ارائه دادنش پاره شی. بعدشم به مناسبت پاره شدنت برگه های مچاله شدتو پرت کنی تو هوا و با دوستات کیک و نوشیدنی بزنی و به خودت افتخار کنی.
ولی الان من اینجام، 18 سالمه، دانشجو ام و نه خبری از شیرین زبونی هست نه جشن بعد پاره شدگی با دوستام به صرف کیک و نوشیدنی. در واقع نه تنها مهارت های اجتماعیم توی این سال ها روز به روز تحلیل رفتن بلکه همون صحبت کردن عادی هم برام مثل شکنجه میمونه. میخوام بگم فکر میکردم چه انقلاب بزرگی قراره بعد 18 سالگی درونم رخ بده و بتونم با ملت کنار بیام ولی من هنوز همون منزوی درونگرای بدبختی هستم که بودم. داداش 12 سالم مسخرم میکنه حتی.
مدام به این فکر میکنم... که تصورم از امروزم حتی تصویر ایدهآل و بینقصی نبود... ولی مستقل بود... مدام به این فکر میکنم چقدر از خود امروزم انتظار داشتم مستقلتر و فهمیدهتر باشم و چقدر نیستم و این سرخوردم میکنه. هر دفعه که قدم میذارم بیرون از خونه میفهمم که چقدر سر در نمیارم از جوری که چرخ این دنیا میچرخه... چقدر چیزای ساده و ابتداییای وجود دارن که هنوز بلد نیستمشون و چقدر دنیای بیرون برای مغز پاستوریزهی من بزرگ و سخت و پیچیده و غیرقابل درکه. و این چقدر ترسناکش میکنه. مخصوصا اگه اونقدر ساکت و منزوی باشی که نتونی زبون باز کنی و به مسئول اونجا بگی شیر دستشویی خرابه.
حرف از ساکت بودن شد. جدیدا به این وجه شخصیتمم خیلی دارم فکر میکنم. به این که گاهی چقدر بیخود و بیجهت ساکتم، جاهایی که شاید "باید" حرف بزنم. مثل تمام اون روزایی که آقای جاوید یه مسئلهی سخت بهمون میداد که حل کنیم و به نفر اول هم یه لنگه دستکش لاتکس دست دوم میداد... همون موقع هایی که من جواب رو میآوردم و پیش خودم میگفتم "امکان نداره درست باشه" و خودمو به نادونی و ابلهی میزدم و دو دیقه بعد میفهمیدم هم جوابم درست بوده هم راه حل.
کیدو چند وقت پیش بهم یه حرفی زد، داشتم در مورد سیگار کشیدنش نصیحتش میکردم. از این که چقدر بدم میاد از کارش و چقدر ناراحت شدم بعد شنیدنش. گفت:"کاش بالاخره یه فاکینگ روزی یاد بگیری که نظرت مهمه" و من خیلی بهش فکر کردم. چون همیشه فکر میکردم به اندازهی کافی اعتماد به نفس دارم و نباید نگرانش باشم. ولی واقعا دارم میبینم من هیچوقت حرفمو نمیزنم مگر این که دیگه تحمل نداشته باشم. یه مثال سادش مربوط میشه به روزی که تمام کابینکت هارو تمیز و مرتب کرده بودم و مامان وقتی از مدرسه برگشت و دید که ظرفای دیشب رو نشستم ناهار فقط تخم مرغ سرخ کرد که مثلا تنبیهمون کنه و من نگفتم که واقعا چقدر سر تمیز کردن کابینت ها جون کندم. واقعا اگه میگفتم مطمئنا کلی هم قربون صدقم میرفت. به جاش فقط سرمو انداختم پایین و روی تخم مرغم مایونز ریختم.
جالبه که اینو حتی هیونگ هم اشاره کرد... من و هیونگ واقعا عادت نداریم درد و دل کنیم باهم یا اونقدر احساسی با هم حرف بزنیم، واقعا چرا؟ تقریبا 8 ساله که دوستای جون جونی هستیم... ولی یادم نمیاد واقعا یه روز هیونگ ناراحت باشه و بیاد بگه:"اوکی من حالم گرفته بیا حرف بزنیم تا حالم خوب شه" و همینطور من، منم هیچوقت نگفتم:"هی هیونگ، اعصابم به هم ریخته و ناراحتم؛ بیا زر بزنیم بهتر شم." و ذکر شدن همین مسئله توسط هیونگی که اونقدرا عادت نداره نصیحتم کنه یا دلداریم بده، (چون خودم علاقه ای نشون ندادم واقعا) برام مسئلهی ذهن درگیر کنندهای بوده.
هیونگ گفت:"هرچقدر هم که درونت پر باشه از افکار زیبا و معانی پرمفهوم، زندگی اینو بهم ثابت کرده... هم در جهت فاعل بودن و هم مفعول. که باید نشونش بدی. حتی اگه نمیتونی نتونستنت رو نشونم بده."
و بیاید داخل پرانتز به بزرگترین دعوا -و درواقع تنها دعوای واقعی- که بین من و هیونگ پیش اومد یه اشاره ریز بزنم... در واقع نمیخوام مسئلهای که تموم شده رو دوباره باز کنم... چیزی که میخوام بگم... اینه که تمام این مدت من همینقدر اهمیت میدادم، به خیلی چیزایی که شاید فراموش شده بودن. و فکر میکردم و فکر میکردم و فکر میکردم و بینهایت غرق پیدا کردن یه راه حل بودم، برای درست کردن منجلابی که خودم برای خودم ایجاد کردم، (بله، متاسفم ولی من دل کسیو شکوندم. ناخواسته بود ولی اتفاق افتاد) و البته حمایت کسی که 8 سال دوست خودم خطاب کردمش. ولی نهایتا؟ من هیچ کاری نکردم. من هیچ فاکینگ حرفی نزدم و تمام اون درگیری هارو (که حقیقتا اونقدر شدید بودن که جون برام نذاشته بودن. یهو به خودم میاومدم میدیدم سه ساعته به یه نقطه نامعلوم زل زدم و از دستم داره خون میچکه) برای خودم نگه داشتم. هیچوقت نذاشتم ببینن واقعا چقدر اهمیت میدادم و همین بود که باعث سوتفاهم شد. باعث شد بهم بگن من چقدر سرد، خودخواه، کینهتوز، بیاهمیت، احمق و دورو هستم و چقدر کسی رو "حمایت نکردم" "راحت از دست دادم" "پشتشو خالی کردم" و "تنها گذاشتم" در صورتی که هیچکدوم اینا نبود. من اهمیت میدادم، من گریه میکردم، شب بیداری میکردم، بله بیشتر از چیزی که واقعا به نظر میرسید اهمیت دادم ولی اونا هیچکدومو ندیدن. و تقصیری هم ندارن چون خودم نشونشون ندادم. امکان نداشت بفهمن مگر این که میگفتم. مشخصا هم از من دلخور بودن. هم هیونگ، هم اونی که قلبشو شکوندم.
ولی بیاید فقط بگم که چرا اینطوری ام... چرا این همه لقمه رو میپیچونم و همه چیزو میریزم تو خودم و اصلا نشون نمیدم که چقدر مایه گذاشتم؟ متاسفانه این یکی از بزرگترین ایرادات وارد به شخصیتمه. قبلا مشکل ساز نبود، شاید چون تا این حد شدید نبود ولی الان اونقدری بزرگ شده که باعث بشه با بهترین دوستم دعوا کنم و... بگذریم. آره داشتم میگفتم. من زیاد فکر میکنم. اما به چی فکر میکنم؟ به نشانه ها. علاقهی خاصی به تجزیه تحلیل هر رفتار و حرکت و حرف و سخن مخاطبم دارم مخصوصا اگه آدمی باشه که باهاش راحتم... و اونقدر به این آنالیز کردنم ادامه میدم که معمولا میفهمم طرفم چه فکری در موردم میکنه یا چه چیزایی در موردم تو ذهنشه. (شاید مواردی بودن که این آمیزه ی حس ششم و آنالیزم خوب جواب نداده، ولی جز اون موارد همیشه صادق بوده...) برای همین خیلی وقتا شخص مورد نظر اصلا حرفشو نمیزنه بهم ولی من میفهمم... و شاید به نظرتون مسخره بیاد ولی انتظار دارم آدمای نزدیک بهم هم همین کارو کنن. انتظار دارم همینقدر بهم فکر کنن که نگفته بفمن چی تو ذهنمه. باشه، میدونم خیلی انتظار نجومی ایه. ولی همش همینه. برای همینه که عاشق استعاره هام برای همینه که همیشه با کنایه حرف میزنم. چون من کنایه میزنم و استعاره استفاده میکنم تا طرفم خودش متوجه موضوع بشه. با واضح حرف زدن حال نمیکنم. و این اشتباهه. خیلی اشتباه. من رکم ولی زیرپوستی. طرز حرف زدنم همیشه پر از طعنست و این غلطه و من میدونم که غلطه. حتی مامانم یه بار سر سفره یک ساعت نصحیتم کرد... در مورد این که واقعا باید کمتر از استعاره استفاده کنم. و این سخته برام.
واضح بودن برام سخته.
چرا؟ خب به اینم کلی فکر کردم. یه بار یکی گفت:"تو خیلی مرموزی. انگار نمیشه راحت باهات حرف زد. اگه مثل کیدو و هیونگ ایزی بودی راحتتر بود." و آره مشکل همینه. من نمیخوام "ایزی" باشم. من نمیخوام اون آدمی باشم که هر ننه قمری که رد شد فکر کنه میتونه تا دلش میخواد بهم نزدیک شه و هر حرفی دلش خواست بهم بزنه. برای همینه که همیشه حس فهمیده نشدن دارم. چون همهی راه های فهمیده شدن رو بستم. من میتونم 24 ساعت بدون مکث براتون فک بزنم چون آدم پرحرفی ام و زیاد توضیح میدم. ولی آیا توی این 24 ساعت رپ گفتن حرف مهمی زدم؟ نه! فقط چرت و پرت گفتم چون واقعا در مورد مسئلههایی که باید در موردشون حرف زده بشه واضح حرف نمیزنم. چون -همونطور که گفتم- انتظار دارم ملت خودشون بفهمن. که معمولا اونقدر به خودشون زحمت نمیدن.
خلاصه... من مدت هاست که این خصلتو دارم. و اخیرا متوجه شدم که باید کمترش کنم. جدی میگم... تمام این مدت متوجهش نبودم.
مورد دیگه ای که خیلی مهمه... در مورد تردید هامه. هر وقت واضح بهش فکر میکنم میبینم سراسر زندگیم پر از تردید بوده چیزی که ازش متنفرم. آدمای زیادی هستن که از "استعداد هنری" ـیم تعریف و تمجید کنن. خفن ترین نمونش مامانمه... (اگه نمیدونستید مامانم هنرمنده... دانشگاه هنر های زیبای تهران درس خونده... کلی مقام کشوری داره... الانم معلم گرافیک و ترسیمات معماریه) گاهی فکر میکنم واقعا این همه جون کندن توی تجربی ارزششو داشت؟ حتی کنکور هنر شرکت کردم و رتبم هزار بود... این در صورتی بود که وقتی برای امتحان عملی رفته بودم از بچههای اونجا شنیدم که رتبه هاشون حدودا چهار پنج هزار بود... بچه هایی که سه سال دبیرستانشونو هنر خوندن و کلی هم دردسر های پشت موندن رو به جون خریدن و آخرشم با این رتبه خوشحالن و کلی به خودشون میبالن... متوجه هستید که وضع من چقدر بهتر بود؟ با این وجود باز اومدم سراغ رشتههای تجربی... در واقع هیچوقت از انتخابم پشیمون نشدم... فقط گاهی فکر میکنم شاید میتونستم راحت تر زندگی کنم و خودم نخواستمش... مخصوصا وقتایی که سر کلاس فیزیولوژی نشستم و نمیفهمم استاد چی میگه(((=...
جدا از این ها... دوسالی میشه که هدف های دور و دراز برای زندگیم تعیین کردم... هدف های بزرگ... خیلی بزرگ... اونقدر بزرگ که گاهی اوقات با فکر کردن بهشون بدنم میلرزه... و گاهی اوقات گریه میکنم... و بعد همش اینطوری ام که... "واقعا میتونم انجامش بدم؟"...
این هدف هارو... جز مامان بابام و داداشم به کس دیگه ای نگفتم... در واقع از گفتنشون میترسم... چون واقعا چیزی نیست که هر آدمی بتونه از پسش بر بیاد... کار سختیه... خیلی سخت... و از الان یواش یواش اولین قدم هامو باید بردارم براش... بعد میدونین... به این فکر میکنم اگه حنی نتونستم به اون هدفا برسم... حداقل از یه رشته ی خوب قبول شدم که آینده داره... به میزان لازم پول توشه... درسمم که دوست دارم. نهایتش به اونا نرسیدم، میچسبم به همین چیزی که الان دارم... ولی بدم میاد از این که ترسو ام. از این که اینقدر محافظه کارم از این که اینقدر انتظار دارم همه چی ایده آل باشه. از کمال گرایی افراطیم متنفرم. از این که مغزم قبول نمیکنه نمیشه همه چیزو با هم داشته باشم.
من از خودم انتظار داشتم چیز های بیشتری داشته باشم وقتی به این سن رسیدم. نمیخوام بگم کاملا شکست خوردم. ولی موفق هم نشدم. اون وسط موندم. که به خودی خود خوبه... ولی وقتی بیشتر توجه میکنم به آدمایی که توی جاهای مختلف این کشور دارن زندگی میکنن... میبینم کلی آدم هستن که هم سن من باشن... چه بسا کوچیکتر باشن... ولی چیزایی رو به دست آورده باشن که تا چند سال قبل از خود الانم انتظار داشته باشم به دست آورده باشه. امیدوارم بفهمید منظورمو... دیدن آدمایی که توی موقعیتی قرار دارن که منم میخواستم قرار داشته باشن عصبیم میکنه. باشه، باشه من حسودم. بیاید صادق باشیم. من حسودم. حسودیم میشه به اون آدما. حتی با این که وقتی دقیق تر میشم میفهمم نه بابا، واقعا اونطوری که فکر میکردم نبودن. ولی باز به حسادت ادامه میدم و اجازه میدم این حس گند تا پوست و استخونم فرو بره. چرا؟ چون اون تصور از اون "منِ موفق" هنوز توی ذهنمه و نرسیدن بهش آزارم میده... در واقع منظورم از حسادت این نیست که دلم میخواد جای اونا باشم، به هیچ عنوان! فقط منم میخوام اونقدر موفق باشم... اونقدری که دوسال قبل از خودم انتظار داشتم. نه این که توی تردید و سردرگمی نسبت به هدف هام غرق شم...
اصلا برای همین بود که برای آبان ماه یه ژورنال شروع کردم... این بار بدون جینگیل بازی و این ادا اصولا. فقط یه خودکار سیاه و یه مایلد لاینر... برای آبان ماه هشت تا هدف گذاشتم... و به چهار تاش رسیدم. خب. حداقل فهمیدم کجاها کم کاری میکنم... در مورد چیا تنبلم و چطوری باید واقع بینانه تر به خودم نگاه کنم... برای آذر ماه هم هشت تا هدف نوشتم... و امیدوارم که این ماه بهتر عمل کنم...
خب...
خیلی حرف زدم. نمیدونم خوندید یا نهD":
انتظار ندارم کسی همهی این متن بلند بالا رو خونده باشه"-"... ولی بیاید یه چیزایی نشونتون بدم D":
حتما یادتونه که هم شمارو هم خودمو با اون گلدوزی شیتیم پاره کرده بودم XD
خب... گلدوزیم معرف حضورتون هستن/.___. که البته بعد از 2 ماه و 13 روز وقت گذاشتن روش تصمیم گرفتم ازش کیف بدوزم و خب... نتیجه شد این...
در ادامه عرض کنم که کلی پارچه اضافی داشتم و ازشون اینو دوزیدم... (چی بهش میگن؟ سارافون؟ نمیدونم خلاصه، اون سیاهه دیگه... بفهمید چیو میگمD":) که خب شاید قبلا دیده بودین ولی نمیشد اینجا نذارمشD': ...
خودم خیلی دوسش دارم/._. زیبا، شکیل، و فرحبخش از آب درومده/._. ...
و یه چیز دیگه...
نمیدونم یادتونه یا نه ولی گفته بودم که به عنوان کادوی تولد امسالم... کاور فیوز رو نقاشی کردم... اینه دیگه خلاصه. بابام معمولا ازم تعریف نمیکنه ولی از این خیلی خوشش اومده بود D': ...
(شما هم فکر میکنین دیگه دارم عن این نقاشی رو در میارم؟ خودمم همین فکرو میکنم)
(آیا فکر میکنین قراره از این عمل قبیحم دست بکشم؟ خب سخت در اشباهید^-^)
پینوشت: برای فیصله دادن به این سخنرانی پربرکت یه چیز دیگه هم هست که باید بگم، که در واقع نمیخوام فعلا بگم ولی خب._. ... در راستای همون بحث حسودی و این چیزا که بالاتر گفتم... خب این اولین باره که اینقدر شانس باهام یار بوده. 2 تا دوره پیش روم هست که میخوام توشون شرکت کنم... یکیشون قطعیه ولی دومی بستگی به حس و حال مامانم داره|: قراره توشون شرکت کنم... این که دقیقا دوره ی چی هستن رو بعدا میگم... (بعد از این که شروعشون کردم، فعلا فقط تو برنامم قرار دادمشون) و برام دعا کنین خوب پیش برن D': خیلی خوشحالم بابتشD': ... *ذوق*
پینوشت: کلی درس نخونده دارم. و یه مقاله که باید بنویسمش. و گاد! وقتی کلاس هفتم بودم فکر میکردم خیلی شاخم که میدونم مونوساکارید ینی چی. الان سر همون مونوساکارید چسی دهنم سرویس شده:/ بیوشیمی حقیقتا سختترین درسیه که دارم در حال حاضر T-T...
پینوشت: استاد فیزیولوژیم خیلی باکلاسه. اصلا علاقه داره یه جور عجیب و پیچیدهای حرف بزنه. یه جمله میگه ده تا کلمه جدید توشه بعد باید سه ساعت دنبال معنی کلماتش بگردم. جلسه قبل دوساعت فسفر سوزوندم که بفهمم دیپلاریزاسیون و رکتیکولوم سارکوپلاسمیک و سن سیتیوم و کوئنوسیت چه کوفتی ان. آخرش فهمیدم داره در مورد انقباض سلول ماهیچه ای حرف میزنه:/
پینوشت: کسی میدونه توبولِ تی چیه؟ هنوز در هاله ای از ابهام به سر میبرم^^
پینوشت: آقاااا]: بلو دیگه نمیاد کتابخونه]: الان من با چه انگیزه ای ادامه تحصیل بدم خب]": ...