۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

پایان روز های انتظار~

وقتی مامانم اومد توی اتاقم، تبلتمو دستم گرفته بودم و مثل خیلی روزای دیگه، فقط وقت تلف می‌کردم. مامانم روی تختم نشست. منم بلند شدم و نشستم. مامان گفت"«داییت زنگ زده بود»

نپرسیدم کدوم دایی، می‌دونستم کدوم دایی. مشخص بود کدوم دایی. مامان به حرفش ادامه داد:«تو سازمان سنجش آشنا داره. ازش پرسیده گفته قبول شدی.» و بعدش به رشته و شهر و دانشگاهم اشاره می‌کنه. دروغ چرا، می‌خوره تو ذوقم یه مقدار. برگه‌ای که از اولویت‌های انتخاب رشتم پرینت گرفته بودمو می‌قاپم. اولویت شماره 69. عددش منو به خنده می‌ندازه.

بعدش حرف های زن‌عمو توی ذهنم طنین‌انداز می‌شه. «اگه فلان رشته قبول شی که عالیه! خانوم خودتی، هم می‌تونی بیمارستان کار کنی هم مطب هم کارخونه!»... یادم می‌افته که زن‌عمو پرستاره. و یادم می‌افته که چقدر از سختی های پرستاری تعریف کرده بود برام. و خب، من که قرار نیست پرستار بشم.

سریع لپ‌تاپ رو وصل می‌کنم و می‌رم سر کلاسم. معلم زبانم بهم می‌گه صدام نگران به نظر می‌رسه. و بهش می‌گم که امروز روز اعلام نتایجه! و اون می‌خنده و ازم می‌خواد دوربینمو روشن کنم. و بعدش در مورد کتابی که اخیرا دارم می‌خونم حرف می‌زنم. و بهش نمی‌گم که همین الانشم از نتایج خبر دارم.

کلاسم تموم نشده که تلفن زنگ می‌خوره. اون یکی داییمه. و مادربزرگ مادریم. جفتشون بابت قبولیم بهم تبریک می‌گن و منم ازشون تشکر می‌کنم. و برام جالبه که قبل ظاهر شدن نتایج توی سایت فامیلام تبریک گفتنو شروع کردن.

بقیه روز رو به کارای متفرقه می‌پردازم و حتی به گروه همکلاسی و دوستای مدرسه‌ایم نگاه هم نمی‌کنم. اون شب زود می‌خوابم. خیلی زود. خیلی خیلی زود. مثل زمانی که هنوز ابتدایی بودم. و حتی فرصت نمی‌کنم به دوستی که داشتم باهاش چت می‌کردم شب به خیر بگم یا خداحافظی کنم. تا این حد خسته.

چشمامو که باز می‌کنم ساعت شیش و نیم صبحه. نوتفیکشنی که بالای صفحه‌ی تبلتم ظاهر شده نشون می‌ده نتایج توی سایته. ولی نمی‌رم توی سایت. با یه دوست دیگه بحثم شده. بحثی که نمی‌دونم چقدرش معقوله، چقدرش تقصیر منه، چرا اینطوری شده و چطوری می‌شه درستش کرد. و به این فکر می‌کنم که چطور هشت ماه قبل همچین روزی رو پیش بینی نکرده بودم. حقیقتش، راه خوبی برای شروع روز جدید نبود. هم ناراحتم کرد هم کلافه. و همچنان که خودمو دلداری می‌دادم، تهش می‌دونستم باعث و بانیش کمابیش خودمم. 

آماده می‌شم که برم واکسن بزنم. تمام راه رو پیاده می‌رم. عرق هم می‌کنم. با وجود سردی هوا. قبل وارد شدن یادم می‌افته شناسنامه نیاوردم.

تمام مسیر رو دوباره پیاده بر می‌گردم. و واکسن رو یه روز دیگه به تاخیر می‌ندازم.

کلافه‌تر از صبح وارد سایت سنجش می‌شم. شماره داوطلبی و کد ملیمو وارد می‌کنم. صفحه‌ی بعدی جلوم باز می‌شه. به اسم و مشخصات خودم نگاه می‌کنم. و بعد به کد رشته‌ای که ازش قبول شدم.

چند تا کلمه جلوی چشمام می‌درخشن: علوم تغذیه|دانشکده‌ی علوم پزشکی|روزانه

پیش خودم فکر می‌کنم چقدر از این رشته و این دانشگاه خوشحالم. 

یادم می‌افته چقدر بابت آب و هوا ناله می‌کردم و چقدر خدا خدا می‌کردم جای گرمسیر قبول نشده باشم. و به این که چقدر تحمل گرما رو ندارم خندم می‌گیره. و به این فکر می‌کنم که خدا واقعا بهم رحم کرده.

 زنگ در می‌خوره.

مهمون داریم و من باید چایی بدم. این کارو می‌کنم ولی یکی از فنجون های چینی مامانمو هم قربانی می کنم. و بعدش دوباره مهمون داریم. و دوباره. و دوباره. و دوباره تا شب. و شاید حتی تا فردا. افرادی که زنگ می‌زنن و تبریک می‌گن و شوخی می‌کنن. و مامانم، که از خوشحالی همکار هاش تعریف می‌کنه. و درک نمی‌کنم چرا اونا باید خوشحال‌تر از من و خانوادم باشن.

 

 

پی‌نوشت: خب... آره دیگه. تغذیه قبول شدم. هرچند هدف اصلیم نبود. ولی خیلی خوشحالم بابتش. جدی می‌گم! 

پی‌نوشت: اگه براتون سوال شده، دانشگاهم توی خلخاله. یکی از شهرستانای اردبیل، تقریبا 2 ساعت تا اونجا راهه و قراره که خوابگاه بدن بهم. آب و هواش حتی از خود اردبیل هم سردترهD:

پی‌نوشت: دانشکده علوم پزشکی اردبیل رشته تغذیه نداره اصلا! و خیلی عجیبه... مرکز استانه مثلا!

پی‌نوشت: مادربزرگم یه لباس کاموایی دوتیکه نشونم داد. بافتنی بود، تازه خودش بافته بود، با کاموایی که یادگاری مامانش بود. و می‌دونید چی بهم می‌گفت؟ *اینا مال نتیجه‌هامن!* و منی که جر خورده بودم... *ایموجی تمشاخ*

پی‌نوشت: برای تمام کسایی که امسال نتیجه‌ی فرح بخشی گرفتن عمیقا ابراز خوشحالی می‌کنم! تبریک و خسته نباشی می‌گم به همگی، و برای کسایی که امسال لقب *کنکوری* یا *پشت کنکوری* رو به دوش می‌کشن آرزوی خوشحالی و سعادتمندی می‌کنم، فایتینگ!

پی‌نوشت: نمی‌دونم اینو می‌بینی یا نه... (و احتمالا هم نه، حال حوصله ریخت و قیافمو نداری...) ولی ای کاش اختلافا و سوتفاهما رفع بشه... مثل تمام دفعات قبلی. 3/>

 

+حالا همه دارن بهم می‌گن تو با این وضع هیکل و غذا خوردنت تغذیه هم قبول شدی؟ تو خودت سوغذا داری!...

(قابل توجهتون که اخیرا فهمیدم 3 کیلو دیگه هم کم کردم. طبق محاسبات عموی بزرگوارم که پرستار هم تشریف داره با توجه به قد و استخون بندی درشتم حدود نه کیلو کمبود وزن دارم. نه کیلو!!!)

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۶ مهر ۰۰

    #97

    【Mimei no Kimi to Hakumei no Mahou】

    Nagi Yanagi

    پلیر

    خب... جدی جدی تابستون تموم شد.

    جدی جدی فردا نتایج قراره بیاد. (البته اگه سنجش دوباره نفرستاده باشدمون دنبال نخود سیاه)

    یادمه روزی که آخرین امتحان نهایی (زبان) رو در تاریخ 14 خرداد دادم، پیاده اومدم خونه و یه متن بلند بالا نوشتم... از اولین روزی که پامو گذاشتم مدرسه... از همکلاسی‌ها و معلم‌ها، از خاطرات خوب و بدی که توی اون روزا جا موند و منی که دیگه هیچوقت قرار نیست به عنوان یه دانش‌آموز برگردم به اون ساختمونا. 

    راستش دلم تنگ شده، مخصوصا وقتایی که با بقیه شروع می‌کنم به مرور کردن اون خاطرات، و مرور کردن تمام کلمات یا تصاویری که منو می‌برن به اون روزا این دلتنگی رو حتی عجیب‌تر هم حس می‌کنم. چرا عجیب‌تر؟ چون مطمئن نیستم دلم بخواد برگردم به اون روزا.

    چند سال قبل، همش با خودم می‌گفتم ای کاش می‌شد دوباره پارسال بشه. ای کاش می‌شد دوباره برم تو فلان روز که با فلانی حرفم نشده باشه. و آرزو می‌کردم به قبل برگردم نه به خاطر این که می‌خواستم چیزی رو تغییر بدم، فقط می‌خواستم دوباره اون لحظه هارو تجربه کنم، دوباره همون انتخابای غلط و همون حرفای نادرستو بزنم... ولی الان نظرم عوض شده، فقط با یادآوریشون یه لبخند ملیح می‌زنم و می‌گم یادش به خیر!

    و فکر می‌کنم بیرون اومدن (شاید نه کاملا) از گذشته ها یکی از چیزایی بوده که طی بزرگ شدنم برام اتفاق افتاده... که هم برام خوشاینده هم ترسناک.

     

     

    تقریبا دو هفته پیش بود که دختر عمو هام اومده بودن. جدیدا نقاط مشترک زیادی با دختر عموی کوچیکم پیدا کردم، امسال می‌ره کلاس نهم. و برام جالبه که اینقدر به هم شباهت داریم و من تاحالا متوجهش نبودم. اون شب وقتی داشتم چای می‌خوردم بهم گفت از این که قراره بری دانشگاه چه حسی داری؟ موندم چی جوابشو بدم... واقعا چه حسی دارم؟ همه چی مبهمه. و همینو هم بهش گفتم، نمی‌دونم! همه چی مبهمه!

    و اونم خندید و گفت ولی از چند سال قبل تا الان اصلا عوض نشدی!

    یه کم جا خوردم. بعدش به گلدوزیم (که روی تخت کنار کلی نخ و سوزن و کتاب ولو بود) اشاره کرد و گفت حتی وقتی راهنمایی بودی هم همش از این کارا می‌کردی. و دروغ چرا، ذوق کردم با این حرفش.

    +فردا قراره برم واکسن بزنم. با این که هنوز 18 سالم نشده. 

    +نمی‌دونم هدفم از نوشتن این پست چی بود... فقط دلم می‌خواست بیام و یه چیزی بگم و برم. امیدوارم بیشتر از این برای ورود به یه مرحله‌ی جدید -و البته سخت‌تر- از زندگیم غر نزنم و چسناله نکنم. حالا من همونی هستم که سه سال تموم آرزو کرده بودم ای کاش کاملا مستقل تو یه خونه ی جدا زندگی می‌کردم -خبر مرگم-

    +ولی جدا اگه از یه شهر دیگه قبول بشم چی؟ فکر کنم دلم خیلی برای اتاقم و خونمون تنگ بشه.

    +علی‌رغم این که بعد کنکور کلی استراحت کردم اونطوری که از خودم انتظار داشتم تابستونمو نگذروندم. نه فیلم/سریال/انیمه به میزان کافی دیدم، و نه کتاب به میزان لازم خوندم. همگی یکصدا بگید "کول باشوآ"...

    پی‌نوشت: یه چیز جالب بگم؟ درخت هلومون شکوفه داده"-" مسخره پاییزه مثلا! الان وقت شکوفه دادنه آخه؟!

    پی‌نوشت: چند شبه یه جیرجیرک اومده تو حیاط. صداش یه جورایی مرموزه، و باعث می‌شه احساس تنهایی کنم یه جورایی. (مگه جیرجیرکا از صدای جیرجیرشون برای جفت‌یابی استفاده نمی‌کردن؟ این بدبخت دو هفتست داره تمام شب خودشو با جیر جیر کردن پاره می‌کنه... کو اون نیمه‌ی گمشده...)

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳ مهر ۰۰

    #96

    به نظرم چیزی بدتر از اشتباه کردن و تکرار کردن یه اشتباه قدیمی وجود داره و اون ادامه دادن اشتباهه.

    وقتایی که آدم از درست یا غلط بودن چیزی اطمینان نداره، به سادگی آزمایشش می‌کنه و این یه مسئله ی بدیهیه. یکی از پیش پا افتاده‌ترین راه ها برای تشخیص درست یا غلط بودن یه مسئلست، یه ایده یا یه روش. و حقیقتش به نظرم بیشتر وقتا به امتحانش می‌ارزه. آدما بیشتر حسرت کارایی رو می‌خورن که هیچوقت انجام ندادن و هیچوقت تجربه نکردن و به نسبت کم‌تر پیش می‌آد حسرت چیزایی رو بخورن که صاف رفتن سمتش و امتحانش کردن. حتی اگه یه اشتباه بزرگ بوده باشه.

    و این بد نیست، اتفاقا برای تمام عمر زندگی توی یه غار که دیواراش به جای سنگ از "محافظه کاری" ساخته شدن کسل‌کننده‌تر و حتی تخریب‌کننده‌تره. 

     

     

    اما تکرار کردن همون اشتباه قبلی؟ 

    پائولو کوئیلو تو یکی از کتاباش می‌گه اگه توی موقیتی قرار گرفتی که قبلا مشابهش رو تجربه کرده بودی، ینی اون موقعیت می‌خواسته چیزی رو بهت یاد بده که تو موفق نشدی یاد بگیریش. اگه دوباره یاد نگیری، دوباره تکرار می‌شه. و دوباره و دوباره و دوباره تا وقتی که بالاخره یاد بگیری. اون موقع دیگه به نظرت یه موقعیت چالش برانگیز نمی‌آد چون دیگه می‌دونی چجوری از پسش بر بیای.

    حالا این که اشتباهی که بار اول کردی رو دوباره تکرار کنی هم تقریبا همین معنی رو می‌ده. می‌تونی یه اشتباهو هزاران بار تکرار کنی و با این کار فقط نشون می‌دی چقدر به یه سری جوانب بی‌اهمیت (شایدم کم‌اهمیت) بودی و باید دقت بیشتری به خرج بدی که دوباره توی مسیرت نلغزی. و تکرار کردنش به نظرم ترسناک نیست، بیشتر آزار دهندست چون مدام به خودت برچسب احمق و به دردنخور بودن می‌چسبونی که شرایطو می‌تونه بدتر و پیچیده تر کنه. ولی خب، قابل حله. فقط اگه اون نکته ی کوفتی رو یاد بگیری.

     

     

    ولی گفتم یه چیز بدتر وجود داره و اون ادامه دادن اشتباهه. 

    وقتایی که می‌دونی نباید بیشتر از این ادامه بدی ولی همچنان این کارو می‌کنی. یه مثال ملموس بزنم، افتادی تو باتلاق و داری دست و پا می‌زنی در صورتی که می‌دونی دست و پا زدن باعث می‌شه بیشتر فرو بری. بعدشم، خب ساده و قابل حدسه.

    و ماجرا جایی ترسناک‌تر می‌شه که اون صدای کوفتی داخل مغزت مدام ازت می‌پرسه که چرا داری ادامه می‌دی در صورتی که می‌دونی داری بدترش می‌کنی؟ 

    چون طبیعتا نخی درازی رو که گره کور خورده هرچی بیشتر بکشی گره سفت تر هم می‌شه. آخرش یا نخو می‌ندازی دور و هدرش می‌دی، یا مجبوری با قیچی ببریش و کوتاه‌ترش کنی. 

     

    اشتباه کردن نشونه‌ی ندونستنه،

    تکرار کردنش نشونه‌ی یاد نگرفتن،

    ولی ادامه دادنش در عین آگاهی بهش، حماقت. 

     

     

    پی‌نوشت: شنبه نتایج انتخاب رشته می‌آد. خدایا خودت به جوونیم رحم کنTT

    پی‌نوشت: اخیرا خواب های وحشتناک زیادی می‌بینم، تقریبا هر شب کابوس. کابوسای مسخره. بعضیاشون حتی به ظاهر اونقدرا ترسناک نیستن، مثلا خبری از جن و خون و آدمکشی نیست، ولی حسی که موقع دیدنشون داشتم اینطوری ایجاب می‌کنه. (یا حتی تعبیرشون... لعنتی من دنبال تعبیر -تقریبا- تمام خواب هام می‌رم. و خب...  آره)

    پی‌نوشت: چند روز پیش یه ژاکت جدید خریدم که صورتیه، مامانم تا توی مغازه دیدش برش داشت و پرتش کرد روم، گفت بیا برو امتحانش کن، شبیه ژاپنیا می‌شیD": ...

    پی‌نوشت: مامان کیدو طی بیانیه‌ای اعلام کرد که کیدو نیاز به یه دوست‌دختر داره^^

    پی‌نوشت: ولی جدا دلم نمی‌خواد شنبه نتایج بیاد... من دلم می‌خواد برم مدرسه و اوج دغدغم این باشه که شنبه ها زنگ اول با کدوم معلم رو مخی کلاس دارم و چرا یادم رفته رضایت ناممو بدم مامانم امضا کنه-

    پی‌نوشت: *درد و شیون و گریه و ناله و زاری*

    پی‌نوشت: بای.

     

    بعدا نوشت: مرگ من StarSeed و HULA HOOP لونا رو گوش بدینTT

    بعدا نوشت: *** ***مو **** ****. '-'... شاید بعدا بفهمید این یعنی چی'-'...

    بعدا نوشت: وای- پاییز اومد(":

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲ مهر ۰۰

    Kazakiri - Nagi Yanagi

    ساخت کد موزیک

    ~Kazakiri - Nagi Yanagi~

    ~Download~

     

    Tsuki wa michikake jikan wo otosu
    Hane no rinkaku nazoru seisai
    Itsukara koushite origoshi ni fureteta no ka
    Muku na ne de saezuru tabi ni
    Motto ganjou na shiro ni tsukurikaeta

     

    پی‌نوشت: صدای ناگی جدا خیلی قشنگه... نمی‌فهمم چرا ایمان نمی‌آورید...

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰

    #95

    این داستان: آوا و والدین هماهنگ

     

    *پشت لپ‌تاپ نشستم و حدودا ساعت نه شبه*

    *هیونگ زنگ می‌زنه*

     

    هیونگ: امروز کلا خونه تنهام، مامان بابام و خواهرم نیستن، شبو هم نمی‌آن خونه، می‌خوای بیای؟

    من: آره داوش، بذار به مامانم بگم...

     

    *مامانم تازه از بیرون اومده*

     

    من: مـــامـــاااان*-*

    مامانم: باز چیه؟:/ آبرنگ نمی‌دم بهت:/

    من: مامان"-"... می‌خوام برم خونه هاله"-"...

    مامانم: حتما می‌ری شبو بمونی هَ؟:/

    من: آره دیگه"-"...

    من: *با کلی آه و زار*

    من: مامان آخه نمی‌دونــیT-T... هاله الان خونه تنهاست، هیچکس نیستT-T... شبو هم قراره تنها بمونهT-T ینی نرم پیشش؟ گناه داره آخه]":

    مامانم: :|

    مامانم: به من هیچ ربطی نداره برو به بابات بگو.

    *با قدم های استوار می‌ره تو اتاقشون*

    *بابام پیش مادربزرگمه*

     

    من: بـــااابـــاااا*-*

    بابام: نَدی گینَده؟"-" (باز چیه؟)

    من: "-"...

    من: منو می‌بری خونه هاله؟"-"...

    بابام: یه کم دیر نیست به نظرت؟:|

    من: خب شبو قراره بمونم"-"...

    بابام: مامانت اجازه داد؟"-"

    من: آرهههه^----^

    بابام: من فردا نمی‌تونم برگردونمتا'-'...

    من: حالا فردا رو یه کاریش می‌کنیم'-'...

    بابام: باشه برو حاضر شو...

    من: *کف زنان و دف زنان می‌رم تو اتاقم که حاضر شم*

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰

    عکس روز تولدم~

     

    On October 25 in 2009

    30 Doradus Nebula

    This massive, young stellar grouping, called R136, is only a few million years old and resides in the 30 Doradus Nebula, a .turbulent star-birth region in the Large Magellanic Cloud, a satellite galaxy of our Milky Way

     

    راستشو بگم اولش که این چالشو دیدم فکر نمی‌کردم شرکت کنم...

    ولی وقتی پستای بقیه رو دیدم بدجور قلقلکم اومد که ببینم هدیه‌ی هابل به من چیه...(=...

    و خب... اینه... دقیقا روز تولد شیش سالگیم! سالی که کلاس اول بودم(":

    حقیقتش خیلی شگفت‌‌زده شدم وقتی دیدمش... انتظار نداشتم این شکلی باشه... خیلی عظیم‌تر و شکوهمند‌تر از چیزیه که انتظار داشتم ببینم...

    جدی قشنگ نیست؟...

     

     

    پی‌نوشت: چیزه... در مورد پست قبلی"-"... سلاطین من که نگفتم می‌خوام برم"-"... اصن من غلط بکنم برم... اون پست مخاطب داشت... ینی اصلا به خاطر همین مخاطب‌دار بودنش کامنتاشو بسته بودم"^"... 

    پی‌نوشت: ولی جدا فکر کنم باید یه مقدار از شدت تشبیهات و استعاره‌هام کم کنم... حتی مخاطبمم بد فهمیده بود..."-"...

    پی‌نوشت: شاید یه روز بتونم فتوسنتز کنم... ولی قطعا با خواست و اراده ی خودم وبلاگ‌نویسی رو ترک نمی‌کنم... 

    پی‌نوشت: حیح.

     

    بعدا نوشت: الان که یه کم بیشتر بهش توجه کردم یه چیز جالب فهمیدم... خب این سحابی رتیل ـه در اصل که تو همین کهکشان راه‌شیریه... و می‌دونید رتیل ینی چی؟<:

    خشم، عصبانیت و نا امیدیه، از یه طرف هم فرصت و تجربه های جدید(": ... 

    *جوری که بد اخلاقم و به زودی قراره برم دانشگاه*

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰

    #94

    بچگی های من بیشتر از مامان بابام، پیش مادربزرگم سپری شده.

    مامان بابا جفتشون معلمن. روزایی که کوچیک بودم، مثلا زیر پنج سالم بود اونقدری وقت نداشتن که بیان باهام بازی کنن یا هرچی. قبل از ظهر که مدرسه بودن، بعد از ظهر هم بابا سرگرم کلاسای سنتور و مامان درگیر کلاسای نقاشی و مسابقه های هنری و داوری و هزار تا چیز دیگه. تازه کارای خونه هم بود، اون یه ذره اوقات فراغتشونم صرف استراحت می‌شد. 

    برای همین بود که بیشتر پیش مادربزرگم بودم. و اتفاقا ترکی حرف زدنمو مدیون اونم. چون می‌دونین، مادربزرگم فارسی بلد نیست. جدی جدی بلد نیست، ینی در حد خیلی خیلی ابتدایی بلده. اونقدر که موقع فیلم دیدن مدام از ماها می‌پرسه که فلانی چی گفت؟ و ما براش ترجمه می‌کنیم و اصلا برای همینم هست که ترکی حرف زدن من یه مقدار پیرزنیه، ینی مثلا یه بچه ی فنچول چهار ساله رو تصور کنین که از کلماتی استفاده می‌کنه که پیرزنا موقع غیبت کردن استفاده می‌کنن((=... خب خنده‌داره یه مقدار، و یادمه که اون موقع ها هم خیلی وقتا مامانم خندش می‌گرفت به مدل ترکی حرف زدنم.

    (هرچند بهم اجازه نمی‌داد توی خونه ی خودمون ترکی حرف بزنم. مدام می‌گفت فارسی حرف بزن! این کارو می‌کرد که فارسی حرف زدنم لهجه دار نباشه. چون اینجا اکثرا اینطوریه، توی مدرسه -مخصوصا ابتدایی- هیچکس با اونایی که فارسی رو با لهجه ترکی حرف می‌زنن دوست نمی‌شه. ینی یه جورایی طرد می‌شن و اینا. مامانم نمی‌خواست اونجوری شم. بعد از کلاس اول دیگه آزاد بودم هرجور می‌خوام حرف بزنمD:)

     

     

    خلاصه...

    مادربزرگم یه رادیوی عهد بوقی داره. هنوزم که هنوزه از اون استفاده می‌کنه. اصلا نمی‌دونم کی خریدتش. 

    یه اتاق پشتی جادویی هم هست تو خونشون، ظاهرش شبیه انباریه ولی انگار یه ماشین زمانه رو به چهل، پنجاه سال قبل. یه کمد هست که توش پره از نوار کاسِت هایی که به ردیف چیده شدن. بیشترشون مال بابامن. موسیقی و آواز سنتی، یه کلکسیون کامل از کاسِت های شجریان! 

    یه جعبه توی اون کمد بود که توش پر از کاسِت های بچگونه بود. یادمه اون روزا وقتی از خواب بیدار می‌شدم و صبونمو توی آشپزخونه می‌خوردم سریع رادیو رو به برق وصل می‌کردم و قوطی کاسِت هارو می‌آوردم. یکی از بزرگترین دغدغه هامم این بود که امروز به کدومشون گوش بدم؟

    یادمه قصه ی مورد علاقم در مورد یه شتر بود که توی بیابون یه تیکه نون پیدا می‌کرد و بعدش به دنبال آب می‌رفت. اونقدر می‌رفت تا به یه آبادی می‌رسید. حیوونای دیگه ای هم بودن، ولی چیز بیشتری یادم نیست.

    ولی صدای گوینده و آهنگی که اولش پخش می‌شد رو خوب یادمه. هنوز با کیفیت خوبی تو گوشمن هرچند مطمئن نیستم آقای گوینده با اون صدای شیرین و گرمش دقیقا چی داره می‌گه (=

    تازه یه علاقه ی خاصی هم به این داشتم که خرت خرت نون خشک بخورم حین گوش دادن بهش، چون اون شتره هم نون پیدا می‌کرد...

     

     

    در واقع، اونقدر بچه بودم که اصلا نمی‌دونستم "آبادی" ینی چی! فکر می‌کردم یه جایی مثل حمومه! (جر خوردن*) 

    آخه می‌دونین، حموم رو هم با مادربزرگم می‌رفتم. دقیقا پنجشنبه ها حموم می‌رفتیم. ولی نه حمومِ داخل خونه، حموم عمومی. 

    اون حموم هنوزم هست. تا قبل از کرونا مادربزرگم همچنان می‌رفت. در ورودیش هنوز چوبیه و پله های بلند با شیب تندی داره. رختکنش هم همونجوری قدیمی و سنتیه. یه سری کمد چوبی کنار همن، یه سکو جلوشون هست و روش گلیم پهن شده، ملت اونجا لباساشونو می‌پوشن. و نه، هیچ پرده ای وجود ندارهD": حتی کمد های چوبی قفل هم ندارن، برام جالبه که مردم اون زمان اینقدر به هم اعتماد داشتن. 

    در عوض یه خانوم پیری بود که همیشه دم در می‌نشست و تا جایی که یادمه برای هر نفر دویست تومن می‌گرفت و حواسش به همه چیز بود، هر کسی هم طلا یا چیز ارزشمندی داشت بهش می‌سپرد و موقع رفتن ازش می‌گرفت.

     

     

    الان که دارم بهش فکر می‌کنم، حتی اون روزا هم اونقدرا به دیدن تلوزیون و برنامه کودک علاقه نشون نمی‌دادم، ینی شاید هم می‌دادم، ولی تا وقتی که کاسِت و رادیوی مادربزرگ دم دستم بود، سراغ دکمه ی روشن تلوزیون نمی‌رفتم.

     

     

    پی‌نوشت: سمر مدیونی فکر کنی با گذاشتن عکس کاسِت هات یاد دوران طفولیتم افتادم و شدیدا دلم برای روزایی که هنوز چای شیرین می‌خوردم تنگ شده(": 

    پی‌نوشت: نمی‌دونم چند ساله که توی چاییام قند یا شکر نمی‌ریزم و همونجوری زهرماری می‌خورمشون:|...

    پی‌نوشت: رادیو ی مادربزرگم هنوز در قید حیاته ولی حقیقتا نمی‌دونم کاسِت هایی که بهشون گوش می‌کردم کجان دقیقا... باید پیداشون کنم...

    پی‌نوشت: خورشید پــوشتش به ماست، تاحالا می‌دونستید؟!

    پی‌نوشت: شما "خاتون" رو نگاه می‌کنین؟ فکر کنم اولین سریال ایرانی ایه که اینقدررر خوشم اومده ازش! خیلی قشنگه، جدا. به نظرم حتما ببینیدش... حتی اگه مثل خودم خیلی با سریال ایرانی حال نمی کنین؛ ارزششو داره(": (البته درحال پخشه، هر دوشنبه یه قسمتش می‌آد :_:)

    پی‌نوشت: پاییز داره می‌آد... و فکر کنم تنها فصلیه که همیشه براش کلی هیجان دارم TT... پاییز خیلی قشنگ نیست؟(":

    پی‌نوشت: شما بچه بودید کاسِت داشتید یا گوش می‌کردید بهشون؟(":

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

    #93

    احتمالا شما هم جز اون دسته از آدمایی باشین که فکر می‌کنن سیسم خونه‌ی ما یه مقدار غیرمعموله، بخوام واقع‌بین باشم، خب آره، یه طورایی هست. اگر نخوام خیلی دراماتیک در موردش صحبت کنم، به خاطر مشکلاتی که مادربزرگم در طول دوران جوونیش با به دوش کشیدن بار 4 تا پسربچه و در کنارش -به قول یه سری از عزیزان- "اوبیرسی لرین گودوخ لاری" ما برای جبران تمام زحماتش از زمانی که مامان بابام مزدوج شدن پیشش زندگی می‌کنیم. البته این نکته که بابام ته تغاریشون بوده و مثل بقیه داداشیا نرفته شهرای دیگه هم بی تاثیر نیست ولی می‌گذرم از این مورد.

    گفتم سیستم خونمون غیرمعموله؟ خب منظورم ساختمونشه نه قوانین غیرمعمول حاکم که به دلیل زندگی با یه مادربزرگ -تقریبا- هشتاد ساله به وجود اومده. (که ماجرا های من و مادربزرگم کلا یه بحث جداگونه و بسیار طویله.)

    بله... داشتم می‌گفتم. قدیما ما طبقه پایین خونه مادربزرگم زندگی می‌کردیم که خیلی توضیح نمی‌دم در موردش، ولی سه سال پیش که خونه ی همسایه‌مون رو خریدیم و بازسازیش کردیم و از اونجایی که دیوار یه بخش از خونه‌ی همسایه‌ی مذکور -که پسرخاله ی بابام باشه- با حیاط خونه مادربزرگم یکی بود، منت گذاشتیم و از راهروی خونه ی خودمون یه در به حیاط خونه‌ی مادربزرگم باز کردیم و اینجوری رفت و آمد ها بسیار راحت و سریع شد انگار که کلا تو یه خونه زندگی می‌کنیم.

     

     

    بابام از زمان نوجوونیش علاقه ی عجیبی به آکواریوم و نگهداری از دار و درخت و گل گیاه داشته که کلا قصد دارم درباره مورد دوم  حرف بزنم. از اونجایی که این شهر بسیار سرد سیره، (بله، الان هنوز تابستونه ولی از شدت سرما انگشت کوچیکمو حس نمی‌کنم و تازه با یه هودی و یه بلوز زیرش در خدمتتون هستم^^) بابای گرامی یه علاقه‌ی عجیبی هم به درخت گردو داره، اون زمانی که هنوز طبقه پایین خونه‌ی مادربزرگم زندگی می‌کردیم توی اون نیمچه باغچه ای که اونجاست 4 تا درخت گردو کاشته بود. یکیشون نهال بود و بقیه رو با بذر به عمل آورده بود. 

    قدیما، ینی حدودا یه پنج شیش سال قبل یه درخت انگور هم بود که الان خشکیده ولی قشنگ اون روز های تابستونی‌ای رو یادم می‌آد که عمو هام و خانوادشون از تهران می‌اومدن و غوره می‌چیدیم و تمام روز مشغول پاک کردنشون و آبغوره گرفتن بودیم. تازه برگ هاشم می‌چیدیم، برای دلمه و اینا... ولی خب اون درخته خشکیده. با دختر عموم رابطه‌ی افتضاحی دارم و جفتمون از هم متنفریم، و کلا آره، قبلا سه ماه تابستون کلا پیش هم بودیم و الان سالی یه بارم همو نمی‌بینیم. بگذریم حالا...

    اون زمان درخت های گردو اونقدرا بزرگ نبودن ولی با وجود همون کوچیک بودنشون محصول می‌دادن، و نمی‌دونید بابام حین چیدن گردو هایی که حاصل دسترنج خودش بودن چه ذوقی می‌کرد((=...

    یادمه پاییز که می‌شد و برگ های تمام گیاهای باغچه خشک می‌شد با بابام می‌رفتیم و به جون حیاط می‌افتادیم، اول برگ های رونده ای که کل دیوار رو پوشونده بودن رو می‌کندیم، و بعد گردو هارو. نهایتا یه سبد می‌شد مقدارشون. 

     

     

    یادمه یه روز نشسته بودیم که گردو هارو بشکنیم. بابا داشت پوست سبزشون رو جدا می‌کرد ولی اصلا حواسش نبود که دستکش نپوشیده و بعد از لحظاتی که چشمش به انگشت های آغشته به اون مایع سیز-قهوه‌ای گردو افتاد یه جیغ خفیفی کشید و گفت:"ایندی اَل لَریم گرالار! (الان دستام سیاه می‌شن!)" و بدو بدو رفت دستاشو شست. مامانم یه پوزخند زد و گفت:"بِله گشگرِی اِلَبیل گز دی! (یه جوری جیغ می‌زنه انگار دختره!)" و اصلا خبر نداشت که دختر خودش اونقدر به این مسئله بی‌اهمیته که تا چند هفته دستاش کاملا سیاه بودن(((=...

    هرچند به نظرم حساس بودن رو این مورد ربطی به دختر بودن نداره جدا، بابا به عنوان یه مرد چهل ساله اونقدر حساس بود، آخه می‌دونید، بابام ساز می‌زنه. استاد موسیقی و نوازنده ی سنتوره. قبلنا، مثلا قبل از این که داداشم به دنیا بیاد کنسرت می‌ذاشت. خیلیم می‌ذاشت. الان دیگه حوصله نداره. و خب مسلما خوشش نمی‌آد وقتی با اون ظرافت مضراب هاشو دستش می‌گیره و روی سیم های سنتور تند تند تکونشون می‌ده انگشتاش سیاه باشن. تازه! بابام ناخونشم بلند می‌کنه(=... فکر کنم تمام کسایی که ساز هاشون به نحوی توش سیم داره ناخون بلند کنن، بابام برای کوک کردن سنتور ناخون بلند لازم داره!...

     

     

    خلاصه... 

    سال قبل بعد از عید برف شدیدی اومد. و تمام محصولات به فنا رفتن. می‌دونید؟ حالا درخت های گردومون بزرگ شدن. خیلی بزرگ. بابا می‌گه بین هشت تا ده متر ارتفاعشونه. امروز دختر عمو هام اومده بودن، -نه اونایی که باهاشون مشکل دارم!- و همینطور که تازه سرمو کرده بودم تو کتاب بابا یهو صدام زد و گفت که وقت برداشت محصوله! و جهیدم توی حیاط، کل روز مشغول جمع کردن گردو بودیم. دقیقا پونصد و شصت و یک تا گردو! البته بدون حساب اون گردو هایی که بین بگو بخندامون زدیم بر بدن(=...

    و حدس بزنین که چی؟ 

    بابا دستکش پوشیده بود. و من نپوشیده بودم.

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

    #92

    این داستان: آوا و دیوانگی.

     

     

    *با هیونگ و کیدو رفتیم الدورادو*

    *جایی که کتاب و لوازم تحریر می‌فروشه*

    *کلی اونجا تردد کردیم و بعد میل نمودن یک فنجان چای دل‌انگیز به اتفاق یه خانومه و صرف ساعت های متوالی بین انبوهی از تکه های بهشت بالاخره رفتیم که حساب کنیم*

     

    یه خانومه: به به! چه نوجوونای کتابخونی! 

    *می‌خندیم و از این تعریف زیبا قند تو دلمون آب می‌شه*

    کیدو:*لحظه ای غرق در غم می‌شه*

    کیدو: البته من نتونستم کتاب بردارم...

    خانومه: عه! برای چی؟...

    هیونگ: اون اقتصادی فکر می‌کنه! از ما قراره قرض بگیره!

    خانومه: کسی که کتاب نمی‌خره و قرض می‌گیره واقعا دیوونست!

    ما: 

    ما:

    ما:

    خانومه: البته اونی که کتابو قرض می‌ده دیوونه تره!

    من و هیونگ:

    من و هیونگ:

    من و هیونگ:

    خانومه: می‌دونید دیوونه تر کیه؟ اونی که کتاب قرض گرفته شده رو پس بده!

    کیدو:

    کیدو:

    کیدو:

    هیونگ: پیچیده شد...

    من: حالا مایی که دوباره همون کتابو قرض می‌دیم دقیقا چه موجودی هستیم؟

    خانومه:*می‌خنده*

    ما:*می‌خندیم*

     

    *چند ثانیه بعد*

     

    ما:*گریه می‌کنیم*

    ما:*آه در بساط نداریم*

    ما:*کل داراییمونو خرج کردیم*

     

     

    پی‌نوشت: مربوط می‌شه به پریروز! حقیقتا خیلی خوش گذشت، اولین بارم بود که می‌رفتم اونجا و باورم نمی‌شه اینقدر به خونمون نزدیک بوده و اصلا نفهمیدم چنین بهشتی وجود داره!

    پی‌نوشت: به نظرم اسم فوق‌العاده ای روش گذاشتن، الدورادو! خدایا!

    پی‌نوشت: می‌دونید چی بهتر از داشتن لوازم تحریر و کتاب در کنار همه؟ یه جای فنچول گوگولی که بری اونجا بشینی و مجانی چایی بخوری و کتاب بخونی! 

    یه اتاقک بسیار ژیگول داشت که صندلی های زرد و میز چوبی داخلش گذاشته بودن، دور تا دور اتاق با قفسه های کتاب پوشیده شده بود و یه قسمت آشپزخونه مانند هم داشت که یه خانومه (مرگ من... خیلی خوشگل بود!) مسئولش بود... اسفند دود می‌کرد، چایی هاش با نبات و قند مجانی بودن ولی بستنی و قهوه پولی بودن"^"... قیافه کیدو رو تصور کنین XD

    پی‌نوشت: اون روز واقعا حس کردم خدا منو خیلی دوست داره... چرا؟ می‌دونید توی بخش کتابای انگلیسیش چی پیدا کردم؟ ملکه‌ی سرخ! Red Queen!!! می‌تونین حدس بزنین چه جیغی زدم؟*-*... تازه هر 4 تا جلدشو داشت... ولی خب من کلیه هامو پیش فروش نکرده بودم پس... آره فقط جلد اولشو برداشتم3/>

    *صدای شکستن قلب*

     

    بعدا نوشت: از ایده ی یخ شکنی بیان خوشم اومد! درود به میخک! هرچند فکر نمی‌کنم بتونم هر روز پست بذارم ولی با دیدن اون همه ستاره ای که یهویی روشن شد تازه از سمت این همه بلاگر دوست داشتنی... یه انرژی عجیبی رو حس می‌کنم که به سمتم می‌آد... TT 

    #بیان_رو_زنده_کنیم

    بعدا نوشت: کامبک ژاپنی لونا! می‌دونید این ینی چی؟...

     

  • ۲۰
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    #91

    عام... سلام؟!

    سلام دادن اول پست چقدر چیز غریبیه"-"... معمولا این کارو نمی‌کنم نه؟...

     

    اهم... به کدامین گناه نمی‌دونم ولی یه جور عجیبی بی‌روح شده اینجا"-"... نمی‌دونم من اینطوری حس می‌کنم یا شما هم؟"-"...

    الان تقریبا یه ساعتی می‌شه که زل زدم به این کادر سفید نیمه‌خالی و سعی می‌کنم هرکوفتی که از ذهنم می گذره رو بنویسم ولی هی می‌نویسم و بعد هی پاک می‌کنم... آره. 

    چطوری قبلا پست گذاشتن اینقدر راحت بود"-"...

     

    +می‌دونستید یا نه من به چسب زخم حساسیت دارم، ینی وقتی یه جاییم زخمی بشه و چسب زخم بزنم معمولا عوارض حساسیتش خیلی خیلی شدید تر و آزار دهنده تر از زخمیه که به وجود اومده"-"... خلاصه چند روز پیش مفصل انگشتم زخمی شده بود، و از اونجایی که دقیقا روی مفصل بود و هی تکونش می‌دادم دوباره سر باز می‌کرد دیگه مجبوری چسب زخم زدم روش"-"... و در کمتر از چند ساعت یهو مسخره بازی رو شروع کرد"-"... تاول و کهیر زد، متورم شد، خارش گرفت، عمیقا سوزش داشت و تازه وقتی هم که می‌خاروندم پوستش می‌رفت و دادااام"-" زخم جدید"-"... در همین تکاپو می‌دونید چه اتفاق جالب دیگه ای افتاد؟"-"... حین چایی درست کردن با آب جوش دقیقا همون انگشتم و همون بخش حساسیت‌زده (؟!) سوخت"-"... تصور کنین وضعش اونقدر خرابه که بی‌حس کننده می‌زنم بهش"-"...

    الان اندازش دو برابر انگشت طبیعی انسان شده تا این حد باد کرده"-" و نمی‌تونم خم کنمش"-"... 

    واقعا موندم چی می‌زنن به این چسب زخما"-"

     

    +روز هام به طور عجیبی به بطالت می‌گذرن... در واقع چهار تا پروژه رو که قبل کنکور براش برنامه ریخته بودم رو شروع کردم و با سرعت بسیار کندی دارم پیش می‌برمشون. و بذارید بگم دلیل این همه کاهلی چیه، خواب عزیزانم خواب! یه چند هفته ای می‌شه کلا ساعت خوابم به هم ریخته و دیگه کله سحر بیدار نمی‌شم و این خیلی بده... باور کنین صبحا زود بیدار شین اصن روزتون یه جور عجیبی ساخته می‌شه"-"...

    (کیدو و هیونگ باید بهم افتخار کنن که حالا مرز هامو شکوندم و تا ساعت 3 صبح بیدار موندم، حقیقتا برای منی که نهایتا تا ساعت 2 کل سیستم عاملم خاموش می‌شه پیشرفت بزرگیه^^ به افتخارم^^)

     

    +مرگ من Not friends لونا رو دیدین؟ نه دیدین؟ نـــه دیدین دخترامو؟... به همین انگشت نفله ـم قسم بعد دیدنش اصن تو یه دنیای دیگه ام... وای خدا...

     

    +شما ها این روزا چیکار می‌کنین؟... از روزمرگی هاتون بگین برامT-T... حتی اگه خیلی خالی و بی‌هدف باشه بازم بگینT-T...

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: