ساعت شیش صبحه و آلارممو خاموش می‌کنم. 

یادم می‌افته دیشب به خودم قول دادم اگه زود بیدار شم حق دارم برم حموم. 

همین که می‌خوام از جام بلند شم، چشمامو برای یه لحظه می‌بندم و تنها چیزی که بعدش حس می‌کنم، گرمای پتو ایه که روی موهای سیخ شده‌ی دست‌هام -از شدت سرما- کشیده می‌شه.

به خودم می‌گم: باز دیشب بابا یادش رفته پکیج رو زیاد کنه.

 

 

وقتی دوباره چشم هامو باز می‌کنم ساعت هشت رو گذشته.

حالا مامان بابا سر کارن و باید داداشم رو بیدار کنم که بره سر کلاسش.

ولی این کارو نمی‌کنم چون می‌دونم قراره دوباره برگرده توی تختش و بگه: هنوز که ساعت نه نشده!

و به جاش می‌رم توی حموم و در رو قفل می‌کنم.

 

 

همینطور که شیر رو توی کاسه می‌ریزم، به این فکر می‌کنم که رشته‌ی تغذیه می‌خونم ولی تاحالا تنها چیزی که در مورد تغذیه خوندم، اینه که نباید به عسل حرارت داد، حتی داخل چای هم نباید حلش کرد چون هیدروکسی متیل فورفورال تولید می‌کنه که یه ترکیب موتاژنه. 

ینی توی مقادیر خاصی سرطان زاست. که البته هنوز مشخص نیست دقیقا چه مقادیری و تحت چه شرایطی.

و یادم می‌افته که بابا هیچوقت قرار نیست به حرفم گوش کنه و با یاد آوری شیشه‌ی عسل شکرک زده‌ی روی شوفاژ خونه‌ی مادربزرگم، آه می‌کشم.

 

 

تازگی‌ها فهمیدم اگه موهای خیسم رو با کش ببندم و وقتی که نمور هستن سشوار بکشم، دیگه وز وزی نمی‌شن. 

اما صدای سشوار نمی‌ذاره بشنوم آقای مهرآیین چی می‌گه. 

سشوار رو که خاموش می‌کنم، می‌فهمم داره در مورد خوابگاه پسران حرف می‌زنه.

دوباره سشوار رو روشن می‌کنم.

 

 

حالا چتری‌هام مرتب هستن. یه لبخند به کله‌ی نیمه نارنجیِ هایسه ساساکی طورم توی آینه‌ی دسشویی می‌ندازم.

می‌شنوم که رئیس دانشگاه می‌گه: بعله دیگه خانوم فلانی! از 22 آبان قراره حضوری بشین! 

یه جیغ از روی خوشحالی می‌کشم.

وقتی می‌خوام گوشی رو به خاطر شنیدن این خبر فرخنده بغل کنم، نگاهم به کامنت‌ها می‌افته و می‌فهمم این خبر فقط برای رشته‌ی پرستاری صادقه.

سرخورده می‌شم.

داداشم بدتر از من. 

 

 

وقتی مانتوی‌ چهارخونه‌ی قرمزم رو تنم می‌کنم، به نظرم حتی از قبل هم بزرگتر می‌رسه.

می‌ذارمش سر جاش و دوباره همون بارونی خال خالیمو می‌پوشم. 

و شال سیاه جدیدمو سر می‌کنم.

و به این فکر می‌کنم که باید سر راه یه بسته ماسک جدید بخرم.

با این که هوا بارونی نیست.

 

 

دقیقا شونزده ثانیه بعد از این که از خونه بیرون اومدم پشیمون می‌شم که چرا یه چیز گرم‌تر نپوشیدم.

و بعد می‌فهمم که به جای ساعت سیاهم، ساعت زرشکیمو دستم کردم.

به راهم ادامه می‌دم.

منظره‌ی شهر واقعا شبیه پاییز شده.

ولی توی هیچکدوم از عکس‌ها قشنگ نمی‌افته.

حتی اون بچه گربه هم فرار کرد و نتونستم ازش عکس بگیرم.

 

 

وقتی پیرمردِ لاغرِ دماغ گنده رو از پشت شیشه‌ی مغازه می‌بینم، خیلی خوشحال می‌شم و به این فکر می‌کنم که اگه پسرش بود، احتمالا راهمو می‌کشیدم و برمی‌گشتم و به مامان می‌گفتم که اسم چیزی که می‌خواستم بخرم دوباره یادم رفت.

خرازی پیرمردِ لاغرِ دماغ گنده خیلی کوچیکه. اونقدر کوچیک که بیشتر از سه نفر توش جا نمی‌شن.

موقع برگشت هم، به تمام داروخونه‌های سر راهم سر می‌زنم. 

هیچکدوم اون روغن لبی که می‌خوام رو ندارن. 

یه بسته ماسک می‌خرم.

 

 

وقتی می‌خوام از درخت‌های پاییزی جلوی حموم عمومی -که دیگه باز نیست- عکس بگیرم، می‌فهمم مامان داشته بهم زنگ می‌زده.

به خودم می‌گم مشکلی نیست و نزدیک خونه ام. 

اما دور تر از خونه می‌رم تا روغن لب بخرم.

 

 

داداشم درو باز می‌کنه. 

تازه می‌فهمم مامان چرا داشت بهم زنگ می‌زد.

استاد روان‌شناسی سرخود کلاس برگزار کرده.

و من فقط به چهار دیقه آخر کلاس می‌رسم.

 

 

بابت بی‌برنامگی استاد هام حسابی اعصابم خرده. 

اونقدر که حتی بعد از ناهار هم حوصله درس خوندن ندارم.

حتی با این که جلسات جدید آمارحیاتی و فیزیولوژی هنوز دارن توی سامانه نوید برام چشمک می‌زنن. 

به هیونگ پیام می‌دم: امروز نمی‌تونم بیام کتابخونه.

و به تیکه پارچه‌هایی فکر می‌کنم که از پروژه‌ی دیشبم باقی موندن و هنوز داخل نایلون ان. 

 

 

"کمی به جلو خم می‌شود، و لب‌هایش عقب می‌روند تا دندان‌های سفید و مرتبش را نمایان کنند. آن‌قدر حالت وحشی و حیوانی دارد که توقع دارم دندان‌های نیشش بلنداز از بقیه دندان‌هایش باشند." 

این تیکه رو بارها می‌خونم و به این فکر می‌کنم که چقدر خوب توصیف شده.

هرچند اشباه‌های تایپی ناامیدم می‌کنن چون دوست ندارم توی یه کتاب ببینمشون.

و وقتی کمی بیشتر فکر می‌کنم؛ حتی غمگین هم می‌شم چون احتمالا به خاطر نرخ پایین کتاب‌خوانی توی کشورمون حقوق خوبی نمی‌گیرن. 

بقیه داستان رو می‌خونم.

 

 

ساعت پنج رو گذشته.

چرخ خیاطی دیگه کار نمی‌کنه.

مامان تمام تلاششو می‌کنه که درستش کنه ولی موفق نمی‌شه.

زیرلب می‌گه: شکسته. باید بدم درستش کنن، یه سرویس اساسی لازم داره.

 

 

بهشون زنگ می‌زنم.

جواب نمی‌دن. بار دوم و سوم هم همینطور.

بیخیال می‌شم.

بین خودمون باشه، در مورد چیزایی که دوست دارم زیادی حساسم. 

و بابت حرفی که مامان زد گریم گرفت.

 

 

یادم می‌افته که گلدوزیمو تموم کردم و باید به خودم افتخار کنم.

صورتمو تمیز می‌کنم، موهامو می‌بندم و چتری هامو مرتب می‌کنم.

مرددم که برای بار چهارم زنگ بزنم یا نه؟ 

تلفن زنگ می‌خوره.

 

 

پی‌نوشت: چرا کره‌ایا به وینچنزو می‌گن بینچنجو؟

پی‌نوشت: گلدوزیمو تموم کردم؟ بله! یه پروژه‌ی خیاطی شروع کردم؟ بله! تازه بیشتر از یدونه^-^ اسپویلرش توی استوری‌هام بود "^"... بعد تکمیل شدن عکسشونو اینجا هم بذارم؟