یه پست طولانی نوشته بودم.
لپ تاپ خاموش شد.
پرید.
خدافس.
یه پست طولانی نوشته بودم.
لپ تاپ خاموش شد.
پرید.
خدافس.
~ White midnight - Reol ~
Ima, ima, irotsuki bokutachi wa tada shirajirashiku
Ano hi ni naite mo kyou ni warae
Tashika ni boku wa ikiteiru
Itami nado kurete yaru
پینوشت: هوف... بالاخره گذاشتمش<:
پینوشت: آقا بیاید صادق باشیم"-" ژاپنیا معمولا روی خود آهنگ و کانسپتش میذارن کل انرژیشونو... برای همین ویژوالشون ضعیفتره"-" الان کلی آیدل ژاپنی دیدم به لحاظ قیافه خیلی جذاب نیستن ولی آهنگاشون فوقالعادست... ولی این مسئله در مورد رئول صدق نمیکنه، بچم صورتشم بینقصه آخه T-T...
پینوشت: ترجمه این آهنگ یه مقدار عجیب بود... شاید بعضی جاهاش اشتباهاتی وجود داشته باشه... اگه دیدید حتما بگید درستش کنم^^
پینوشت: 99 درصد مردم دنیا بعد شنیدن این آهنگ اینطورین که: شیـــرو شیـــرو بوکو تاچی وا شیــــرو شیـــروووو"-"...
پینوشت: میدونستید ناروتو قراره وارد فورتنایت شه؟*-* تازه اصلنم با شنیدن این خبر یاد هلن نیوفتادم^-^. در جریانید که؟
ساعت شیش صبحه و آلارممو خاموش میکنم.
یادم میافته دیشب به خودم قول دادم اگه زود بیدار شم حق دارم برم حموم.
همین که میخوام از جام بلند شم، چشمامو برای یه لحظه میبندم و تنها چیزی که بعدش حس میکنم، گرمای پتو ایه که روی موهای سیخ شدهی دستهام -از شدت سرما- کشیده میشه.
به خودم میگم: باز دیشب بابا یادش رفته پکیج رو زیاد کنه.
وقتی دوباره چشم هامو باز میکنم ساعت هشت رو گذشته.
حالا مامان بابا سر کارن و باید داداشم رو بیدار کنم که بره سر کلاسش.
ولی این کارو نمیکنم چون میدونم قراره دوباره برگرده توی تختش و بگه: هنوز که ساعت نه نشده!
و به جاش میرم توی حموم و در رو قفل میکنم.
همینطور که شیر رو توی کاسه میریزم، به این فکر میکنم که رشتهی تغذیه میخونم ولی تاحالا تنها چیزی که در مورد تغذیه خوندم، اینه که نباید به عسل حرارت داد، حتی داخل چای هم نباید حلش کرد چون هیدروکسی متیل فورفورال تولید میکنه که یه ترکیب موتاژنه.
ینی توی مقادیر خاصی سرطان زاست. که البته هنوز مشخص نیست دقیقا چه مقادیری و تحت چه شرایطی.
و یادم میافته که بابا هیچوقت قرار نیست به حرفم گوش کنه و با یاد آوری شیشهی عسل شکرک زدهی روی شوفاژ خونهی مادربزرگم، آه میکشم.
تازگیها فهمیدم اگه موهای خیسم رو با کش ببندم و وقتی که نمور هستن سشوار بکشم، دیگه وز وزی نمیشن.
اما صدای سشوار نمیذاره بشنوم آقای مهرآیین چی میگه.
سشوار رو که خاموش میکنم، میفهمم داره در مورد خوابگاه پسران حرف میزنه.
دوباره سشوار رو روشن میکنم.
حالا چتریهام مرتب هستن. یه لبخند به کلهی نیمه نارنجیِ هایسه ساساکی طورم توی آینهی دسشویی میندازم.
میشنوم که رئیس دانشگاه میگه: بعله دیگه خانوم فلانی! از 22 آبان قراره حضوری بشین!
یه جیغ از روی خوشحالی میکشم.
وقتی میخوام گوشی رو به خاطر شنیدن این خبر فرخنده بغل کنم، نگاهم به کامنتها میافته و میفهمم این خبر فقط برای رشتهی پرستاری صادقه.
سرخورده میشم.
داداشم بدتر از من.
وقتی مانتوی چهارخونهی قرمزم رو تنم میکنم، به نظرم حتی از قبل هم بزرگتر میرسه.
میذارمش سر جاش و دوباره همون بارونی خال خالیمو میپوشم.
و شال سیاه جدیدمو سر میکنم.
و به این فکر میکنم که باید سر راه یه بسته ماسک جدید بخرم.
با این که هوا بارونی نیست.
دقیقا شونزده ثانیه بعد از این که از خونه بیرون اومدم پشیمون میشم که چرا یه چیز گرمتر نپوشیدم.
و بعد میفهمم که به جای ساعت سیاهم، ساعت زرشکیمو دستم کردم.
به راهم ادامه میدم.
منظرهی شهر واقعا شبیه پاییز شده.
ولی توی هیچکدوم از عکسها قشنگ نمیافته.
حتی اون بچه گربه هم فرار کرد و نتونستم ازش عکس بگیرم.
وقتی پیرمردِ لاغرِ دماغ گنده رو از پشت شیشهی مغازه میبینم، خیلی خوشحال میشم و به این فکر میکنم که اگه پسرش بود، احتمالا راهمو میکشیدم و برمیگشتم و به مامان میگفتم که اسم چیزی که میخواستم بخرم دوباره یادم رفت.
خرازی پیرمردِ لاغرِ دماغ گنده خیلی کوچیکه. اونقدر کوچیک که بیشتر از سه نفر توش جا نمیشن.
موقع برگشت هم، به تمام داروخونههای سر راهم سر میزنم.
هیچکدوم اون روغن لبی که میخوام رو ندارن.
یه بسته ماسک میخرم.
وقتی میخوام از درختهای پاییزی جلوی حموم عمومی -که دیگه باز نیست- عکس بگیرم، میفهمم مامان داشته بهم زنگ میزده.
به خودم میگم مشکلی نیست و نزدیک خونه ام.
اما دور تر از خونه میرم تا روغن لب بخرم.
داداشم درو باز میکنه.
تازه میفهمم مامان چرا داشت بهم زنگ میزد.
استاد روانشناسی سرخود کلاس برگزار کرده.
و من فقط به چهار دیقه آخر کلاس میرسم.
بابت بیبرنامگی استاد هام حسابی اعصابم خرده.
اونقدر که حتی بعد از ناهار هم حوصله درس خوندن ندارم.
حتی با این که جلسات جدید آمارحیاتی و فیزیولوژی هنوز دارن توی سامانه نوید برام چشمک میزنن.
به هیونگ پیام میدم: امروز نمیتونم بیام کتابخونه.
و به تیکه پارچههایی فکر میکنم که از پروژهی دیشبم باقی موندن و هنوز داخل نایلون ان.
"کمی به جلو خم میشود، و لبهایش عقب میروند تا دندانهای سفید و مرتبش را نمایان کنند. آنقدر حالت وحشی و حیوانی دارد که توقع دارم دندانهای نیشش بلنداز از بقیه دندانهایش باشند."
این تیکه رو بارها میخونم و به این فکر میکنم که چقدر خوب توصیف شده.
هرچند اشباههای تایپی ناامیدم میکنن چون دوست ندارم توی یه کتاب ببینمشون.
و وقتی کمی بیشتر فکر میکنم؛ حتی غمگین هم میشم چون احتمالا به خاطر نرخ پایین کتابخوانی توی کشورمون حقوق خوبی نمیگیرن.
بقیه داستان رو میخونم.
ساعت پنج رو گذشته.
چرخ خیاطی دیگه کار نمیکنه.
مامان تمام تلاششو میکنه که درستش کنه ولی موفق نمیشه.
زیرلب میگه: شکسته. باید بدم درستش کنن، یه سرویس اساسی لازم داره.
بهشون زنگ میزنم.
جواب نمیدن. بار دوم و سوم هم همینطور.
بیخیال میشم.
بین خودمون باشه، در مورد چیزایی که دوست دارم زیادی حساسم.
و بابت حرفی که مامان زد گریم گرفت.
یادم میافته که گلدوزیمو تموم کردم و باید به خودم افتخار کنم.
صورتمو تمیز میکنم، موهامو میبندم و چتری هامو مرتب میکنم.
مرددم که برای بار چهارم زنگ بزنم یا نه؟
تلفن زنگ میخوره.
پینوشت: چرا کرهایا به وینچنزو میگن بینچنجو؟
پینوشت: گلدوزیمو تموم کردم؟ بله! یه پروژهی خیاطی شروع کردم؟ بله! تازه بیشتر از یدونه^-^ اسپویلرش توی استوریهام بود "^"... بعد تکمیل شدن عکسشونو اینجا هم بذارم؟
امروز کلاس ادبیات داشتم و استاد داشت یکی از آثار صادق هدایت -که اسمش "داش آکل" باشه- رو تحلیل میکرد. هم از نظر معنوی، هم دستوری و ادبی.
در واقع داش آکل یه داستان کوتاهه. و اگه نخوندینش یا داستانشو نمیدونین، باید بگم ماجرا از این قراره که داش آکل یه پهوان جوانمرد و باجلال و جبروت توی شیرازه. جوری که بیشتر مردم شخصیت قابل احترامی میدونستش. از قضا، داش آکل دلش پیش یه دختره به اسم مرجان گیر بوده و اونقدر آدم مغروری بوده که به هیچ عنوان نم پس نده و هیچی در مورد احساسش به مرجان نگه. مدتها میگذره تا این که برای مرجان یه خواستگار پیدا میشه که یه مرد بیریختِ ایکبیری بوده که اختلاف سنیشم با مرجان زیاد بوده و خلاصه، خبر عقد این دوتا که به گوش داش آکل میرسه، این پهلوون باابهت از لحاظ احساسی در هم میشکنه و در همین گیر و دار، یکی از بدخواههای داش آکل که کاکارستم باشه، به قصد شکست دادنش و این که بگه من خیلی خفنتر از داش آکلم! باهاش گلاویز میشه و این وسط وسطا هم یه قمه روی زمین میبینه و خلاصه؛ داش آکل در اثر خونریزی میمیره و داستان تموم میشه...
ببینید خیلی داستان ساده و شاید اصن معمولیای به نظر میرسه اما خیلی حرف برای گفتن داره، از به تصویر کشیدن مردسالاری و زن ستیزی -که از نظرم خیلی زننده بود- تا گرفتاریهای عاشقی و اینا، مخصوصا این که داستان با جملهی «عشق تو مرا کشت مرجان» که از زبون طوطی داش آکل بیان میشه به پایان میرسه... که خب تفکر در مورد خود داستان رو به عهدهی خودتون میذارم، الانم اینجا نیومدم که در مورد داش آکل و تراژدیش حرف بزنم.
بحثم سر چس مثقال شعور داشتنه.
بعد از این که داستان رو توی کلاس خوندیم و از نظر ادبی و آرایهها و این چیزا به صورت گذرا بررسیش کردیم، استاد بهمون گفت که حالا وقتشه که در مورد تحلیلهاتون و برداشتهایی که از این محتوا داشتین حرف بزنیم (حدودا یه ساعت فقط در همین مورد حرف زدیم) و خب همونطور که انتظار میرفت، بحث تا حد زیادی در مورد عشق بود و هرکی داشت نظر خودشو میداد و خلاصه، بحث میکردیم.
تا این که یکی از بچهها (که نه به اسمش کار دارم؛ و نه به جنسیتش) شروع کرد پرت و پلا گفتن... خودتون تصور کنین دیگه، بحث در مورد عشق باشه و یکی بخواد این وسط نمک بریزه! شوخیهای هدف دار و تاحدی مبتذل!
چرا یه سریاتون اندازه چس شعور ندارین؟
یه آدم میتونه خیلی باشعور و با ادب باشه اما حتی فحش بده، چجوری؟ اینجوری که هرچیزی جایی داره و هر نکته مکانی! پیش آدمایی که بهشون نزدیکی یا دوستای فوق صمیمیت هر کثافت کاریای که میکنی بکن لابد جفتتونم جنبه دارین، ولی محیط دانشگاه، جلوی استاد، این همه آدم غریبه از شهرای مختلف که یه بارم ندیدیشون،... بعد لابد اسم خودتم میذاری تحصیل کرده و فلان بهمان؟ بعد آخه بچه و سن پایین هم نیستی که بگم خب عقلش نمیرسه حتما!
میدونین جالبتر چی بود؟ این که استاد میکروفون طرف رو روشن کرد و با زبون بیزبونی هی داشت میگفت که دانشجوی محترم لطفا حد خودتو بدون و حرمت خودتو حفظ کن و اگه درست حرف نمیزنی حداقل کلا لال شو و حرف نزن! ولی میدونین طرف در جواب استاد چی گفت؟((= یه شوخی مزخرف دیگه! تازه یارو ورودی 99 بود، ینی ترم یک هم نبود که بگم هنوز نمیدونه دانشگاه چجوریه((=...
انصافا یه ذره آدم باشین.
موقعیتهارو باهم قاتی نکنین و بفهمین هرچیزی یه حدی داره. به آبروی خودتون رحم نمیکنین به آبروی خانواده و همشهری و هموطن هاتون رحم کنین...
اه اعصابم ساعتهاست که خرده...
+داخل پرانتز این نکته رو هم بگم که طرف اردبیلی بود. بعد چون فارسی حرف زدنش لهجه داشت مشخص بود ترکه. استاد ازش پرسید که فلانی تو کجایی هستی؟ و اونم گفت اردبیل! استادم گفت: آره از طرز حرف زدنتون مشخصه اردبیلی هستین چون شهرای دیگه هیچوقت اینجوری حرف نمیزنن(((=... حالا کاری ندارم اون شخص نامحترم بعد شنیدن این حرف به جای این که یه ذره خجالت بکشه بدتر ادامه داد ولی خب... یتندنتدیمنبد لعنت بهش.
روح صورت زخمی فقط شبهاست که دیده میشه. توی جادههای خاکی پرسه میزنه و در ازای بخشیدن جونشون، ازشون خوراکی میگیره؛ چون اون هیچوقت نمیتونه توی روشنایی روز بیرون بیاد، برای همینه که هیچکس تاحالا چهرهی زخمیشو واضح ندیده. هیچوقت.
هالووینتون مبارک سلاطین^-^...
(میدونم حالا یه عده پیش خودشون میگن هالووین چه ربطی به تو و خانواده محترمت داره:| ایح. بیذوقای نچسب)
سال قبل داداش بخت برگشتم کلی برنامه داشت؛ ولی چون من کنکور داشتم دیگه کار خاصی نکردیم و امسال یه جورایی میخواستم از خجالت سال قبل دربیام... (در واقع دلیلش اینه که علی رغم تمام تغییراتی که توی پنج شیش سال اخیر درونم رخ داده علاقه مندی به چنین مناسبتهایی هنوز به قوت خودشون باقی ان و باعث میشن فکر کنم هنوز همون گاگول 13، 14 ساله ای هستم که بودمTT)
ولی من میدونم همهی اینا دروغه. روح صورت زخمی نه روحه و نه یه هیولا. اون یه آدمه مثل همگی ما. یه روز توی یه تصادف؛ از اسبش پرت شد پایین و پوست یه طرف صورتش روی زمین کشیده شد و استخونهاش شکستن. از اون روز به بعد دیگه هیچکس تحمل قیافهی کریح و ساختار وحشتناک صورتشو نداشت. پس توی تاریکیها مخفی شد و فقط شبها بیرون اومد. البته که باید سیر میشد. شاید حق داشت به خاطر تمام غم و تنهاییای که مردم روستا بابت صورت ناحنجارش بهش داده بودن؛ یه مقدار با روح و روانشون بازی کنه و از صدای جیغ و شکلاتهای سکهایشون لذت ببره.
از این که استاد روانشناسی سعی داره با دادههای علمی بهم بقبولونه که تمامی احساسات و عواطف و رفتارها و امثالشون فقط در اثر یه سری هورمون و ناقل عصبی به وجود میآن و بروز پیدا میکنن اصلا خوشم نمیاد.
در واقع از قبول کردنش خوشم نمیاد. چطور ممکنه بردهی یه مشت ترکیب شیمیایی باشم؟
پینوشت: برگههای کلاسورم کاهیان. همشون کاهیان. شاید اون زمان که مامان اون دو بسته برگهی کاهی رو برداشت بهش فکر نمیکردم، ولی الان میفهمم حتی نمیتونم روش از غلطگیر برای پوشوندن اشتباهاتم استفاده کنم. شاید سعی دارن بهم بفهمونن از این به بعد یا حق اشتباه کردن ندارم، یا باید اشتباهاتمو با یه خودکار سیاه خط خطی کنم و قلم خورد شدن اون صفحه رو به جون بخرم که هیچوقت یادم نره چه غلطی کردم.
پینوشت: سلام، من رو مرتب بودن دفترها و جزوهام از سلامتیم بیشتر حساسم.
تعریفی که بیشتر ما از کارما داریم، اینه که اگه امروز به یکی ضربه زدی، دور دنیا میچرخه و یه روز تویی که ضربه زدی ضربه میخوری.
و منطقیه، حالا که اینقدر روی عادل بودن خدا تاکید شده، چرا یکی که یکی دیگه رو زیر پاش له کرده مجازات نشه و تاوان نده؟ البته؛ دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. هیچ بدتر و بهتری هم وجود نداره، اونی که زده دقیقا همونقدری عذاب میکشه که عذاب داده. حالا از چه راهی و کی و کجا رو دیگه من و شما تصمیم نمیگیریم.
بذارید با یه داستان تعریف کنم. یه روز یه حکومت شاد و خندان وجود داشت و همهی اعضای خاندان سلطنتی و دربار در صلح و آرامش زندگی میکردن. یه روز وزیر به ملکه خیانت میکنه. نتیجش میشه آشوب و از بین رفتن تمام اون حکومت شکوهمند. همه چی نابود میشه. و کی این وسط ضربه میخوره؟ اون ملکهی بخت برگشتهی خیانت دیده! در سال های آینده، وزیر تاوان گناهشو میده. از یه ور ملکه هم از جاش بلند میشه تا دوباره زندگیشو به دست بیاره. چندین سال بعد حکومت دوباره شکوهمند و با ابهت میشه و ملکه در کنار خدمهی جدیدش روز های خوشی رو میگذرونه. اما بعدش سن ملکه بالا میره و پیرتر میشه و یه مهر اشتباه پای یه قرارداد اشتباهتر کافیه تا یکی از وفادارترین ملازمانش رو برای همیشه تبعید کنه به یه جای دور.
وقتی حرف کارما میشه، مردم معمولا یاد وزیر میافتن و میگن که خب! کارما اومد زد تو دهن اون وزیر و مجازاتش کرد. اما اون نیرویی که قدرت ملکه رو بهش برگردوند چی؟ کارما دست بدبخت زخم خوردهی داستانو میگیره و کاری میکنه جای ابر شرور یه قصهی جدید بشینه و واکنششو تماشا میکنه.
اگه اونی که ضربه زد یه روز ضربه میخوره، اونی که ضربه خورد هم یه روزی ضربه میزنه و این اجتناب ناپذیره.
مسئلهی قابل توجه این که هیچکس این وسط مسئولیت قبول نمیکنه و زیر بار چیزی نمیره. آدما هیچوقت دوست ندارن به چیزی متهم باشن که نهایتش مجبور بشن به خاطرش مجازات بشن برای همون شروع میکنن به انداختن تقصیرا گردن هم؛ هر روز دعوا میکنن و خودشونو تبرئه و دیگری رو متهم. برای همینه که کارما میاد وسط و جایگاهشونو با هم عوض میکنه که بهشون نشون بده، به زخم خورده نشون بده ظالم بودن چه حسی داره و به ظالم درد زخم خوردن رو.
و امیدوار باشه به این که هر دو بفهمن توی هر موقعیتی که بودن، چه مقصر چه بیگناه حق اتهام زدن به اون یکی رو ندارن.
برای همینه که قاضیهای واقعی همیشه بیطرفن و ماجرا رو از زبون هر دوطرف گوش میدن.
از آدمای بیمسئولیتی که تکلیفشون با خودشون مشخص نیست متنفرم. وقتی به عنوان یه "آدم" مسئولیتی رو به عهده میگیری باید بهش پایبند باشی، یا از اول قبول نکنی انجام اون کار رو! چه در مقیاس بزرگ چه کوچیک؛ حتی اگه نشه اسمشو مسئولیت گذاشت. مثلا اگه تلوزیون روشنه حق نداری به ترک دیوار نگاه کنی.
حالا این وسط مار هم از پونه بدش میاد و دقیقا دم خونش سبز میشه. منی که به روشن بودن الکی تلوزیون اینقدر گیر میدم، به عنوان نماینده بنا به پیشنهاد استاد مشاور به رئیس دانشکده پیام دادم و از وضع نابسامان کلاسها گله کردم چون استادا واقعا کاری انجام نمیدن؛ و فکر میکنین چطوری جوابمو داده؟ این که اینجا دیگه دانشگاهه و دبستان و دبیرستان نیست که استاداتون موظف باشن درست طبق برنامه در خدمتتون باشن و حق دارن هر وقت عشقشون کشید بیان درس بدن:/
مرتیکه معلوم نیست خودشو مسخره کرده یا مارو:/ خدا شاهده حضوری بود یه چک میزدم بیخ گوشش:/ البته با دستکش
4. چه کارایی بیشتر از هرچیزی باعث شده حس کنی به درد بخوری؟
من کلا فکر نکنم به درد بخور باشم.
اهم"-"... وقتی کاری انجام میدم که نهایتش یه فایدهای داشته باشه... مثلا امروز با هزار مکافات یه کلاس سه ساعتهی ادبیات برگزار شد. (وای صدا و لحن استاد ادبیاتم عین معلم فیزیک دبیرستانمه) و یه پسره هست تو کلاسمون که نمیتونست وارد شه چون استاد لینک اشتباهی فرستاده بود (:/) و من لینک درست رو براش فرستادم... و تونست وارد شه D": ...
یا مثلا تمام اون دفعاتی که توی کلاس آنلاین معلم یه چیزی میپرسید و فقط من جواب میدادم و از بقیه هیچ صدایی در نمیاومد"-" (معمولا تو کلاس زبانم اینجوری میشد...)
یا مثلا عادت جدیدم... که صبح قبل خوردن صبونه تا چایی حاضر شه ظرفهای شب قبل رو میشورم..."^"...
و یه سری کارایی که جدیدا انجام میدم و احساس بالغ بودن بهم میده، مثلا همون تنهایی دکتر رفتن، تنهایی ادارهی پست رفتن، تنهایی واکسن زدن... اینطور چیزا<": ...
و شنیدن این حرف: "ممنون، کمکم کرد(="... آره دیگه، اینجوریا D":
پینوشت: امروز اولین برف سال بارید... بهش نیاز داشتم(":
خب... سلام و درود بهتون^-^\
اولا که یه لپتاپ جدید خریدم چون قبلی به فنا رفته بود کاملا[: ... و خب اصلا به سیستم و صدای کیبورد این جدیده عادت ندارم و سرعت تایپم به طرز مزخرفی اومده پایین، تازه کیبوردش برچسب های فارسی نداره و در نتیجه بر اساس عادت و بدون نگاه کردن به کیبورد دارم مینوستم *خنده ریز تمشاخی*
خب... از بحث دور نمیشم، امروز روز فوقالعادهای برام بود؛ در واقع از دیشب که تبریک گفتنهای سافت و کیوتتون شروع شد و تا همین چندی قبل ادامه داشت و بیاید در مورد این که چقدر بابتشون احساس خوشحالی کردم اصلا صحبت نکنم چون زبونم قاصره(": ... از تمام کسایی که بهم تبریک گفتن و سعی کردن به هر نحوی خوشحالم کنن ممنونم و میخوام بدونین که این خیلی برام ارزش داره(": ...
خب... امروز 18 سالم شد، یعنی به سن قانونی رسیدم و به قول کیدو حالا دیگه با خیال راحت شبا میتونم برم الکل بزنمXDD...
و حقیقتش وقتی که الان به سال قبل نگاه میکنم، میبینم 17 سالگیم با وجود تمام سختی هایی که داشت یکی از قشنگترین سال های زندگیم بود و به طور قطع میتونه یکی از تاثیر گذار ترین ها هم باشه چون تجربیات جدید زیادی توی اون یه سال به دست آوردم جوری که اگه الان خود سال قبلم رو ببینم کلی حرف برای گفتن دارم براش(((= ... و حقیقتا وقتی تولد امسالم رو با سال قبل مقایسه میکنم... تفاوتهای زیادی وجود داره... 18 سالگی حتی جشن تولدش هم متفاوت بود... در واقع از وقتی یادم میآد ما هیچوقت عادت نداشتیم جشن بگیریم... فقط یکی دوتا از فامیل های خیلی نزدیکمون رو دعوت میکردیم و دور هم یه کیکی میخوردیم و یه شمعی فوت میکردیم... برخلاف سال قبل؛ امسال دیگه از مخفی کاری و سورپرایز و این چیزا خبری نبود؛ هیونگ و کیدو با هماهنگی قبلی اومدن خونمون و به همراه دوتا از دختر عمو هام شام درست کردیم (هیسسس!!! سکوت کنید و اصلا توجه نکنید به اون بوی روغن سوخته^^) و بعدشم بازی کردیم و کلی عکس گرفتیم و مسخره بازی درآوردیم(": ...
توی دنیای مجازی هم کسایی بودن که بهم تبریک بگن؛ برام نقاشی بکشن ادیت درست کنن یا هرجور تبریک مجازی دیگه ای، از یه کامنت ساده ی کوچولو تا کسایی که پست یا استوری گذاشتن برام؛ همشون از ته ته قلبم خوشحالم کرد و ممنونم که به فکرم بودین(": ... نمیخوام تک به تک اسم همه رو بیارم چون نمیخوام این وسط کسی از قلم بیوفته... ولی از همتون ممنونم(": ...
از حالا به بعد جدی جدی دیگه یه آدم بالغ محسوب میشم T-T...
پینوشت: کیدو وقتی تو راه خونمون بود بهم پیام داد که یه لباس هات بپوش و خودتو خوشگل کن داریم میآیم*-* بعد چیزی که من پوشیده بودم شامل یه لباس کاسپلی سایلر مرکوری بود"-" آقا خب خیلی حس عجیبی داره دیگه قبول کنین"-"... تو یه همچین چیزی بپوشی و بقیه حضار یه لباس تر تمیز و پوشیده و برازنده تنشون باشه"-"... فک کنم اولین بارم بود که دامن اینقدر کوتاه میپوشیدم"-"... تازه آخرشم داف نشدم T-T... (و البته الانم پام در اثر عوارض پاشنه ی 12 سانتی داره ناله میکنه^^)
وقتی حتی توی تولد 18 سالگیمم دست از مسخره بازی بر نمیدارم و همچنان گاگول ترین عضو جمع محسوب میشم
پینوشت: کادویی که خودم به خودم دادم اون کاور فیوز نقاشی شده بود^^ نمیدونم چرا یهویی احساس بیشفعالی کردم و تصمیم گرفتم روی کاور فیوز برق شب پرستاره رو بکشم"-"... با رنگ اکریلیک... و آره کم کم این خونه قراره به موزهی ونگوگ تبدیل شه^^
پینوشت: وای وای وای! میدونین کیدو چی بهم داد؟ ورژن انگلیسی قفس پادشاه! King's Cage!!! عملا جیغ کشیدم با دیدنش^^
پینوشت: خیلی یهویی همه چیز آبی شد... ینی انگار از قبل برنامه ریزی شده بود... حتی کیک و کبریتها هم آبی بودن... شاید وقتش باشه پدرکشتگی هامو با این رنگ بذارم کنار"^"
پینوشت: امروز دقیقا 5 دیقهی آخر کلاس مطالعه حاضر بودم و استاد در کمال ناباوری غیبت نزد برام^-^ (اگه نمیدونستید باید بگم "مطالعه" اسم یکی از درسامه"-")
خب... بیاین خلاصه وار به عناوین امروز یه نگاه بندازیم...
اولا که بالاخره بعد از مدتها گوشی خریدم<: شیائومیه... مثل مال بابام. و خب راه اندازی و ردیف کردن سیمکارت و وارد شدن به اکانتهام توی هزار و یک وب و اپ ساعتها طول کشید که چشم پوشی میکنم ازش... آره بابت این موضوع خرسندم<: ... اولین گوشیمه/.___.
(ولی جدی در مقایسه با تبلت به صفحهی کوچیکش اصلا عادت ندارم، انگار جا نیست برای هیچی"-"...)
دوم این که، کلاسهام شروع شدن.
امروز اولین جلسهی آنلاینم بود با یه خانومه که هم صداش و هم اسمش منو شدیدا یاد معلم شیمی یازدهم و دوازدهمم مینداخت و خدا شاهده دست و پام چجوری به رعشه میافتادن وقتی اسممو صدا میکرد"-"...
و وای!
بیاید براتون از درسایی که فعلا آفلاین تدریس شدن بگم!
آناتومی، فیزیولوژی، بیوشیمی! حتی درسایی مثل ادبیات فارسی و اصول روانشناسی و زبان هم داریم... اصن خیلی ذوق دارم<": ...
هرچند فعلا فقط زبان رو خوندم، ولی قشنگ دارم حس میکنم که چقدر وارد فاز دانشجویی شدم("": ... امروز که داشتم میرفتم بیرون قبل رفتن یه نگاه به خودم انداختم تو آینه... با اون مانتو چهارخونهی قرمز (که حداقل پنج سایز برام بزرگه:/) و عینکم... جدی جدی دیگه شبیه دانشآموزا نیستم(":
+تا یادم نرفته! امروز بالاخره اینستامو باز کردم... در واقع اصلا نتونستم وارد اون اکانت قبلیم بشم، همون که دیاکتیو کرده بودمش، هرکاری کردم وارد نشد و یکی جدیدشو ساختم... _maglonya@ آیدیمه، که البته فعلا چیز خاصی توش نیست'^' اگه اینستا دارین حتما بگین شما هم<":
+*این تیکه به دلایل امینتی حذف شده*... باشه باشه، طالعم گفت زود قضاوت نکنم؟ باشه! نمیکنم!
پینوشت: امروز تولد هیجین شی بود<":
پینوشت: مرگ من دیدین چی شده؟ StarSeed قراره موزیک ویدیو داشته باشه!
پینوشت: این شما و این اولین روز دانشگاه!