۳۷۲ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

نقشه کشی~ 5

12- مشکلاتی از زندگی شما که می‌خواهید در سال آینده آنها را حل کنید نام ببرید. چه کاری باید انجام دهید؟
اول، درست کردن ساعت خوابمه.

راه حل: خب مشخصه"-"

دوم، مشکل مهارت‌های اجتماعی ناچیزم. مخصوصا الان که وارد دانشگاه شدم توی لاک خودم بودن واقعا جواب نمی‌ده. (نه این که اذیت بشم. اتفاقا هنوزم زمان‌هایی که تنهام و کسی کاری به کارم نداره احساس خوشبختی عمیقی پیدا می‌کنم._. و هنوووز از این که آدم دور و اطرافم باشه لذت نمی‌برم. در واقع هنوز همونقدر درونگرام. در واقع منظورم از این که غیر اجتماعی بودن جواب نمی‌ده اینه که نمی‌تونی تنهایی از پس همه چی بر بیای. و خب در مورد یه سری مسائل دیگه هم متاسفانه وابسته به بقیه‌ای. مثلا استاد ازت خوشش نیاد ممکنه نمره نده بهت:/ می‌دونین...)

راه حل: به مولا نمی‌دونم._. چون در واقع نمی‌خوام اون لذتی که در تنهایی خودم دارم رو از دست بدم. دلم نمی‌خواد خوشحالیم وابسته به آدمای دیگه باشه که اگه یه روز نبودن پوچ بشم. و خب همزمان می‌دونم که باید تعامل هم داشته باشم با بقیه. تو یکی از وبینارهایی که شرکت کرده بودم گفتن که فقط تظاهر کن که خیلی اجتماعی هستی. ولی خب من یدونه سلام نتونستم کنم به همکلاسیام._. ... لعنت بهش.

سوم، نداشتن تمرکز. افکارم خیلی جسته گریخته‌ان. یه مدت می‌شه که در لحظه هر کاری دلم خواسته کردم. و خب این به خاطر این بود که بعد کنکور می‌خواستم به خودم استراحت بدم و ناراضی نیستم. ولی دیگه بسه D":

راه حل: قدیما یه Black Box داشتم. فکرایی که جلوی تمرکزمو می‌گرفتن رو می‌نوشتم و می‌نداختم توش. جواب می‌داد. بازم باید همون کارو کنم. + یه پلی لیست توی سَوند کلود داشتم که توش حدودا سی تا آهنگ بی‌کلام بود که به تمرکزم کمک می‌کرد. (خیلی خوب بود، چون وقتی هم باید روی یه چیزی تمرکز کنی هم مغزت اونقدر بیش فعاله که 24/7 مشغول overthink عه، وقتی یه چیزی گوش می‌دی انگار انرژی اضافه شو صرف شنیدن می‌کنه و دیگه وقت برای فکرای اضافی نیست D:) البته اون پلی لیستو گم کردم^-^... 

 

13- لیستی از فیلم، سریال و یا انیمه‌هایی که می‌خواهید در سال آینده حتما مشاهده کنید بنویسید.

چه سوال دلنوازی D:

در مورد انیمه فکر کنم قبلا جواب دادم، از بین انیمه‌هایی که توی این پست اشاره کردم می‌خوام ببینم فقط Takt op Destiny و To your eternity رو دیدم و بقیه موندن._. الان هم دارم مانستر نگاه می‌کنم^-^

و در مورد فیلم و سریال هم معمولا وقتی لیست می‌نویسم اصلا طبقش پیش نمی‌رم برای همون ترجیحا نمی‌نویسم و همینجوری دلی نگاه می‌کنم._.

شما در کل پیشنهادی دارین؟ اگه فیلم، سریال یا انیمه‌ی قشنگی دیدین حتما بهم بگین^-^

(ذاتا همین الانشم کیدو و هیونگ کلی چیز معرفی کردن. و منم از اونایی نیستم که خودمو زخمی کنم و روز و شب چیز میز نگاه کنم._.)

 

+یه چیز دیگه! 

علاوه بر اینا، اگه پادکست خوبی هم سراغ دارین بهم معرفی کنین. همچنین از چنل یوتیوب هم استقبال می‌کنم^-^ (از این چنل‌های ری‌اکت و اینا نباشه... یه چیزی که محتوا داشته باشه._. مثلا مدگل خیلی خوبن ویدیوهاش(": ایرانی خارجی هم فرقی نداره^^) 

 

14- پنج مکان تفریحی که می‌خواهید در سال آینده به آنجا سفر کنید؟

مورد اول، کوه. به مولا دیگه امسال من سبلان رو فتح می‌کنم:/ 

در مورد چهار مورد بعدی، اینطوریه که مکان تفریحی به خصوصی مد نظرم نیست، بیشتر خود شهر مد نظرمه. 

که قطعا یکیش تهرانه و دیگری تبریز"^" تاکیدم روی اینه که با هیونگ و کیدو برمT-T...

و در آخر، با این که می‌دونم دور از انتظاره می‌خوام امسال جنوب هم برم. شهرای جنوبی رو خیلی دوست دارم... دلم می‌خواد بازم برم قشم(*: ... 

 

 

پی‌نوشت: آقا._. بعضیاتون چه مرگتونه؟._. سال پیش وارد قرن جدید شدیم._. چرا می‌گید امسال وارد قرن جدید می‌شیم._. فشار منو نبرید بالا._. تمام سال‌هایی که هزار و سیصد داشتن یه قرن محسوب می‌شن، تمام سال‌هایی که هزار و چهارصد دارن هم یه قرن.___. غیر این چیزی بگید سرتونو با همین کاتانا می‌زنم._.

(طبق فرمول تعداد: 100=1+1300-1399) عیح.

پی‌نوشت: دیروز مثلا چهارشنبه سوری بود، بعد داشت برف می‌بارییدددد"-"... وسط برفا آتیش روشن کردیم"-"...

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۰۰

    نقشه کشی~ 4

    9- سه عادت شما که لازم است در سال آینده برای حذفشان تلاش کنید؟
    اول، دیر بیدار شدن.

    دوم، وقت تلف کردن.

    سوم، بهونه تراشیدن.

     

    10- یک آرزو برای سال آینده؟
    یک آرزو؟

    من آرزوهای زیادی برای سال جدید دارم. نمی‌تونم فقط یکیشو بگم. 

    تازه؛ اگه آرزوها رو بگی دیگه برآورده نمی‌شن^-^

     

    11- سه راه درآمد شما که می‌توانید برای سال آینده آنها را گسترش دهید؟
    تو پست‌های قبلی گفتم که یه جورایی دنبال درآمد هستم. (حتی اگه خیلی کم باشه.) 

    و واقعا اگه سه تا راه توی ذهنم بود که می‌تونستم عملیشون کنم که تا الان کار و درآمد داشتم._. ...

    تنها چیزی که توی سال جدید برام ممکنه، (و یا حداقل در حاضر توی ذهنم می‌گنجه.) تدریس زبانه. میو^-^

     

     

    +امروز یکی از شکری‌ترین روزهای زندگیم بود... یه بسته‌ی شکری برام اومد... از طرف سنتاکو(""": اوکی ببینید تولد من سوم آبانه. *تمشاخ* بعد این بسته‌ای که سنتاکو برام فرستاده بود در اصل کادوی تولدم بود. *بازم تمشاخ*... و خب قطعا خیلی خوشحالم کرد... و خیلی غیرمنتظر بود(*: شاید یه پست از امروز نوشتم؟ نمی‌دونم.

     

    پی‌نوشت: هوا امروز خیلی سرد بود:/ 

    پی‌نوشت: باید برای سال جدید قالب عوض کنم؟ یه جورایی حس می‌کنم این قالب قدیمی شده. و از طرف دیگه واقعا حوصله ندارم یکی جدیدشو درست کنم... و هیچ ایده‌ای هم براش ندارم._. پیف.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

    نقشه کشی~ 3

    5- یک جمله (شعار) برای سال آینده خود انتخاب کنید‌ که به شما انگیزه می‌دهد به خوبی ادامه بدهید. آن را بخاطر بسپارید.

    معمولا از شعار دادن خوشم نمی‌اد. 

    در واقع یه جورایی برام تبدیل به یه فعل منفی شده و بیشتر حس می‌کنم دارم با مدام تکرار کردنش خودمو گول می‌زنم و یه برچسب به پیشونیم چسبوندم. در صورتی که ممکنه خیلی وقتا خودم طبقش رفتار نکنم.

    بیشتر به نظرم شاید لازم باشه سال جدید یه سری مفاهیم رو توی ذهنم نگه دارم و توی روزای ناامیدیم به خودم یاد آوری کنم. 

    مثل اون نقل قولی که می‌گفت تلاش کردن شاید همیشه نتیجش موفقیت نباشه، اما قطعا حسرت و پشیمونی نیست. 

     

    +نمی‌دونم به این سوال مربوط می‌شه یا نه. ولی دیروز با هیونگ و کیدو رفتیم بیرون و یه کم چرخیدیم و ناهار خوردیم. بعدش من باید می‌رفتم زبانکده چون یه جشن کوچیک داشتیم. وقتی که دیگه تموم شد، فقط من مونده بودم و منشی و معلمم. چون بابام یه کم دیر کرده بود که بیاد دنبالم. معلمم ازم پرسید که به مهاجرت فکر می‌کنم یا نه؟ و این که وضع دانشگاهم چطوره و استادام چجوری‌ان و این چیزا. در کنار تمام راهنمایی‌هاش، بهم گفت که زندگی شاید کوتاه باشه، ولی به اندازه‌ای طول می‌کشه که سراسرش پر از پستی بلندی‌هایی باشه که الان اصلا تو مغزم نگنجه. بهم گفت هنوز خودمو خوب نشناختم. و طبیعیه چون سنم کمه و سال‌های آینده، موقعیت‌هایی برام پیش خواهند اومد که منو بیشتر به خودم می‌شناسونن. گفت یه سری چیزا هستن که هیچوقت درون آدم نمی‌میرن و از بین نمی‌رن و تا وقتی بمیری اونارو داخل روحت داری. پس اصلا نگران این نباش که خودت رو گم کنی. 

    راستش مکالمه‌ی اون روز شاید در حد یه ربع یا بیست دقیقه بود. ولی خیلی قشنگ بود و شاید واقعا بهش احتیاج داشتم و چیزایی که گفت رو هم می‌خوام سال جدید کاملا تو ذهنم نگه‌ دارم. معلم زبانم یکی از دوست داشتنی‌ترین آدم‌هاییه که می‌شناسم.

     

    6- پنج مورد از درس‌هایی که امسال آموختید و برای سال آینده به دردتان می‌خورد و نباید آنها را فراموش کنید.

    اول، تو هیچوقت نمی‌تونی کسی رو کامل بشناسی. چون فقط اون وجه از اون آدم رو دیدی که خودش تصمیم گرفته نشونت بده. آدم‌ها وجه‌های مختلفی دارن که تو شرایط مختلف نشونشون می‌دن. پس اگه یکی زد تصوراتتو خراب کرد جوری که انتظار نداشتی، این کاملا مشکل خودته.

    دوم، حرف‌ها و احساساتی وجود دارن که هیچوقت کسی درکشون نمی‌کنه. توی اینجور مواقع فقط خودت می‌تونی به خودت کمک کنی. این که از کسی انتظار داشته باشی تو این حال بیاد دستتو بگیره، فقط به خودت آسیب می‌زنه. چون "اون‌ها درک نمی‌کنن."

    سوم، نمی‌تونی یه منزوی ساکت باشی و همزمان توی این دنیا دووم بیاری. حتی اگه نمی‌تونی یه بروگرای خوش مشرب باشی، فقط جلوی بقیه تظاهر کن که هستی.

    چهارم، قرار نیست در مورد همه‌ی تصمیماتت به همه توضیح بدی و دلیل بیاری و بابت هرچیزی عذر خواهی کنی. مخصوصا در مورد چیزایی که هیچوقت هیچ تعهدی رو در موردشون گردن نگرفتی. به اون آدم‌های فضول هم رو نده. 

    پنجم، عشق؟ Bullshit.

     

    7- فکر می‌کنید لازم است برای اینکه حالتان در سال جدید خوب باشد چه کارهای ساده اما موثری انجام دهید؟ لیستی از آنها تهیه کنید.
    خب... 

    آهنگ بیکلام بیشتر گوش کنم. 

    وقتی رنگ‌ موهام خراب شد دوباره رنگشون کنم.

    روی میزم گل بذارم.

    نقاشی بکشم و پادکست گوش کنم همراهش.

    لباس بدوزم، پارچه‌هارو بشناسم.

    بهتر انگلیسی حرف بزنم.

    بیشتر تنهایی بیرون برم.

    کتاب‌هایی که لیستشون کردم رو بخونم.

    صبحا زود بیدار شم.

    بیشتر و بهتر درس بخونم.

    لباس‌هایی که دوست دارمو بپوشم.

    مسافرت برم.

     

    8- چیز هایی که امسال قدرشان را فهمیدید و لازم است در سال آینده بیشتر به آنها اهمیت دهید لیست کنید.

    نمی‌دونم باید جواب این سوالو چطوری بدم... چیزای زیادی هست... حتی بدی‌های امسال هم خوب بود، درس‌های جدید بهم داد. 

    شاید برای این سوال بشه گفت کل زندگیم؟ 
     


    پی‌نوشت: نمی‌فهمم چرا بعضیا ادعای بدبختی و افسردگی می‌کنن در صورتی که باقلوا وجود داره.

    پی‌نوشت: چراااا اینقدر همه چی گرونهههه؟؟؟ 

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۳ اسفند ۰۰

    نقشه کشی~ 2

    2- ده تا از عادت های خوبی که به نظرتان لازم است در سال اینده درون خودتان تقویت کنید را بنویسید. چه چیزی باعث شد امسال نتوانید آنها را داشته باشید؟ چگونه می‌توانید آن علت‌ها را از بین ببرید؟

    ده تا...

    اول: هر روز کتاب خوندن.

    - چون تنبلی کردم. و یه سری کتاب هم که برداشتم بخونم یه مقدار خشک و نچسب بودن رغبت نکردم ادامه بدمشون حقیقتا._. ...

    - به نظرم روزی یه صفحه هم بخونم بهتر از اینه که کلا نخونم، پس فقط کافیه تو برنامه روزانم بگنجونمش.

    دوم: سحر خیز بودن.

    - تقریبا تا آبان ماه سحر خیز بودم و بین 6 تا 8 صبح بیدار می‌شدم. ولی بعدش به دلایل شخصی گند خورد توش و دیگه سعی نکردم به روال قبلم برگردم...

    - هر روز کافیه نیم ساعت زودتر بیدار شم، برای قبل از ظهرم کارهای مهم و اساسی رو قرار بدم که مجبور باشم برای انجام دادنشون بیدار شم._. می‌خوام مثل قبل از 6 بیدار شمT-T

    سوم: نماز خوندن.

    - بیشتر وقتا یادم می‌ره. اینطوری نیست که کلا نخونما. ولی خب کاهلی می‌کنم... 

    - یا باید آلارم بذارم، یا به کسی بگم یادم بندازه، یا همون اول وقت بخونم تموم شه بره._. ... 

    چهارم: نوشتن ژورنال.

    - حقیقتا برای آدمی که اهل عمل کردن به برنامه‌هاشه خیلی پیشنهاد خوبیه. من ژونال رو از آبان ماه شروع کردم و تا اواسط بهمن ادامه دادم. بعدش اینقدر سرم با امتحانات شلوغ شد که بیخیالش شدم._. اسفند ماه هم که استراحت دادم به خودم.

    - مشکل خاصی وجود نداره. فقط شبا قبل خواب باید کارای اون روز رو تیک بزنم و کارای فردا رو بنویسمTT

    پنجم: به موقع و کامل درس خوندن.

    - انصافا تنبلی زیاد کردم. و به جز دو ماه اول که جو گیر بودم دیگه کلا درس نخوندم و سر امتحانات دهنم سرویس گشت._. ولی بعد از این باید درست حسابی بخونم... درسای ترم‌های جدید خیلی سختننننT-T

    - راه حل؟ راه حل خاصی نداره. فقط کافیه عین آدم جزوه بنویسمTT

    ششم: تعامل.

    - بله عزیزان من. ترم دوم شروع شده بعد من هنوز به نصف بیشتر همکلاسی‌هام حتی سلام هم ندادم._. به جز هم اتاقی‌هام، بقیه رو وقتی می‌دیدم فرار کرده و در نقطه‌ی نامعلومی محو می‌شدم._. پسر دخترم نداره._. واقعا توی برقراری ارتباط با بقیه خیلی خیلی ضعیفمTT

    - راه حل... راه حلی سراغ ندارم خودم. وقتی باید با آدم جدیدی ارتباط بگیرم و بعد از ارتباطو ادامه بدم اصلا لال می‌شم کامل. و این بده._. شما راه حلی دارین؟TT

    هفتم: مدیریت مالی.

    - فقط یه ماه خرجم به عهده‌ی خودم بود و از یه جا به بعد اصلا نفهمیدم این پولا خرج چی شدن._. 

    - حتما باید بنویسم هر روز چی خرج کردم و چی خریدم. و از خریدای غیر ضروری هم به شدت خودداری بنمایم/._.

    هشتم: نوشتن.

    - شاید احساس ضعف؟ چیزهای زیادی تو ذهنم هست که می‌خوام بنویسمشون ولی انسجام ندارن. و همینجوری جسته و گریخته این ور اون ور نوشتمشون. بعضیاشون می‌تونن ایده‌های خوبی باشن.

    - نباید از این که نوشته‌هام به دردنخورن بترسمTT اصلا باشن. که چی؟TT تازه بعدا هر وقت که دلم خواست می‌تونم اصلاحشون کنم... حیح.

    نهم: عدم لجبازی.

    - من واقعا از تغییر کردن بدم می‌اد. در صورتی که خیلی وقتا یه سری تغییرات به نفعم بودن و حالمو بهتر کردن.

    - بچ فقط کافیه چیزای غلط رو از زندگیم و رفتارهام حذف کنم. قرار نیست همه چی ایده‌آل باشه.

    دهم: ورزش (؟!)

    - من از ورزش کردن متنفرم. دلیلشم اینه که عرق می‌کنم. و از عرق کردن هم متنفرمممم.

    - انتظار زیادی از خودم ندارم. تابستون می‌خوام هر هفته برم دوچرخه سواری... و روزای دیگه رو واقعا هیچ ایده‌ای ندارم. چون می‌دونم قرار نیست انجام بدم:/

     

    3- سه چیز که به نظرتان لازم است در سال آینده به خوبی یاد بگیرید؟

    - یه سری مهارت، مثل همونایی که تو پست قبلی گفتم.

    - زبان((""": ... (شاید یه زبان جدید رو شروع کردم...)

    - یه سری مهارت‌های اجتماعی. (از جمله سلام کردن به همکلاسی‌های جدید:/)

     

    4- فکر می‌کنید در سال آینده باید از چه چیزها و چه کسانی دور بمانید؟ چرا؟

    دو سال اخیر به اندازه‌ای تجربه‌های فاکی بغضناک داشتم که بتونم کامل به این سوال جواب بدم._. 

    1. آدمای بی‌ثبات، اونایی که تکلیفشون با خودشون مشخص نیست یا "خود کنترلی" ندارن. من شخصا مودی‌ام. و تا یه حدی تردید داشتن و دمدمی مزاج بودن واقعا مشکل نداره. ولی بیشتر از اون حد نه... واقعا تحمل ندارم.

    2. آدمایی که ازت انتظارات نجومی بی‌پایان دارن و حتی کارایی که کردی رو نمی‌بینن. 

    3. آدمایی که بهت دروغ می‌گن. حتی اگه خیلی دوسش داشته باشی و برات عزیز باشه... 

    4. اونایی که آدم حسابت نمی‌کنن. اهمیت یا ارزش قائل نیستن برات و سعی نمی‌کنن درکت کنن.

    5. آدمایی که مسخره‌ـت می‌کنن و باعث می‌شن احساس بدی به خودت داشته باشی و فکر کنی توی این دنیا تنهاترینی.

    6. آدمایی که شخصیت کنترل‌گر دارن. تو تک تک امورات زندگیت سرک می‌کشن و در مورد هر چیز و ناچیزی نظر می‌دن و عملا به "حریم شخصی" اعتقاد ندارن.

     

     

    پی‌نوشت: ساعت دو و نیمه._. ... چرا تا الان بیدارم؟

    پی‌نوشت: فردا قراره هیونگ و کیدو رو ببینم<":

    پی‌نوشت: روی میز و یکی از قفسه‌هامو یه مقدار تغییر دادم. یادمه مینوری توی یکی از ویدیوهاش (که کل دکور اتاقش رو تغییر می‌داد) گفتش که ترجیح می‌ده تند تند دکور عوض کنه چون هم سرگرمش می‌کنه و هم باعث می‌شه همیشه حس تازگی داشته باشه. و منم سعی کردم امتحان کنم... و راست می‌گه. حس تازگی می‌ده با این که همون وسیله‌هارو فقط یه مدل دیگه چیدم._.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۱ اسفند ۰۰

    نقشه کشی~ 1

    قبل از این که پست رو شروع کنم یه نکته‌ای رو لازمه که بگم. نوشته‌های کوفتی این وبلاگ رو تحت هیچ عنوانی حق ندارید جای دیگه منتشر کنید. من اعصاب دراما و دعواهای بچگونه ندارم. پس لطفا شعور داشته باشید و از "کپی / پِیست" استفاده نکنید. 

     

     

    1- برای سال آینده چه هدف‌هایی دارید که مصمم هستید به آنها برسید؟ برای رسیدن به آنها برنامه دارید؟ موانعتان را لیست کنید و راه‌های پشت سر گذاشتن آنها را بنویسید.

    اممم باشه. (خیلی حس عجیبی داره که در مورد هدفم حرف بزنم... من معمولا اونقدری جسارت ندارم که هدفامو اینقدر واضح به زبون بیارم و توی یه جای عمومی بنویسم. مخصوصا این که جدیدا دارم می‌بینم حتی مزخرفاتمم امنیت ندارن:/) 
     

    اول: تتو + پیرسینگ

    موانع: راستش یه مقدار می‌ترسیدم. مخصوصا در مورد پیرسینگ. (بچ اگه عفونت کنه چه خاکی به سرم بریزم؟) مدت کوتاهیه که تغییر عقیده دادم و دلم خواسته که گوشم یه سوراخ دیگه داشته باشه... به غیر از این مشکل دیگه‌ای نیست... مامانمم راضی کردم<:

    برنامه: مامانم یه نفر رو توی تبریز می‌شناسه برای تتو... و فقط لازمه که باسن مبارک رو جمع کنم و یه راه تقریبا 3 ساعته رو تا تبریز برم. شاید اصلا سه نفری با هیونگ و کیدو رفتیم<:

     

    دوم: TTC 

    برنامه: واقعیت اینه که من برای TTC ثبت نام کردم فقط کلاسش هنوز شروع نشده. در واقع اقدامات اولیه انجام شده از قبل<:

    موانع: خب اگه در مورد TTC نمی‌دونید، باید بگم یه دوره‌ی کوتاهه که بعد گذروندنش می‌تونید زبان درس بدید<: اینطوری نیست که بگم زبانم خیلی خوبه و فوق‌العادست و اینا|B ولی در حدی هست که بتونم این دوره رو شرکت کنم و بعدش یه کار گیر بیارم. تنها مشکلم اینه که دانشگاهم یه شهر دیگست. (این مشکل بزرگیه. چون باعث می‌شه مجبور باشم کلاس‌های غیرحضوری بردارم، با برنامه‌ی کلاس و امتحانات دانشگاهم هماهنگش کنم، همچنین به "اینترنت" و "مکان" مناسب احتیاج دارم. که قرار نیست به این راحتیا به دست بیاد<:)

    +واقعیت اینه که از وقتی مدرسه رو تموم کردم احساس می‌کنم انگل اجتماعم|B مخصوصا وقتایی که از مامان بابام می‌خوام بهم پول بدن یا چیزی بخرن. نه این که اونا چیزی بگن. فقط خودم حس خیلی خیلی بدی دارم. برای همون دلم می‌خواد سال جدید یه چس مثقال درآمد داشته باشم برای خودم<""": 

     

    سوم: نقاشی + عکاسی

    موانع: درکل فکر نمی‌کنم آدمی باشم که کمبود اعتماد به نفس داره. ولی هر وقت حرف از نقاشی کشیدن یا عکاسی کردن می‌شه، به طرز شدیدی احساس ناامنی و به درد نخور بودن می‌کنم. به حدی که اگه کسی ازم حتی تعریف هم کنه در وهله‌ی اول احساس می‌کنم از سر ترحمه و اینجوری می‌گه که ناراحت نشم._. (و این شاید یکی از دارک‌ترین قسمت‌های من باشه. که بعید می‌دونم تاحالا در موردش با کسی صحبت کرده باشم. و این که اینجوری شدم هم دلیل داره... ولی خب...)

    برنامه: تنها چیزی که از خودم می‌خوام در این مورد، اینه که فقط بیشتر روی این دوتا تمرین کنم. سوژه‌ها و تکنیک‌های جدید رو امتحان کنم. خیلی بدم می‌اد از این که وقتی می‌تونم انجامشون بدم، فقط ازشون می‌ترسم... (تو خوابگاه که بودم، هم اتاقیام از عکس‌هایی که ازشون می‌گرفتم یه مقدار زیادی تعریف می‌کردن... همین باعث شد فکر کنم واقعا جای پیشرفت دارم. حتی مرجان خانوم یه بار عکسایی که من ازش گرفته بودم رو به داداشش فرستاده بود، و واکنش داداشش این بود که "ببینم تو جمعتون عکاس دارین؟" نمی‌دونم جدی اینقدر خوب به نظر می‌اومدن یا چی... پیفففف)

     

    چهارم: خیاطی

    موانع: چرخ خیاطی خراب!

    برنامه: عشقی که من به نخ و پارچه و دوختن دارم غیرقابل توصیفه. مدت‌هاست مدام فکر می‌کنم چرا طراحی لباسی چیزی نخوندم. *افسوس* به هرحال... چرخ خیاطیمون کاملا داغون شده و یه خط صافم نمی‌تونه بدوزه. برای سال جدید فقط می‌خوام یه چرخ‌ خیاطی جدید بگیرم... و یه سری کلاس هم شرکت کنم براش. (اینطوری که دارم می‌گم به نظر می‌رسه همینجوری یهویی یه چیزی پروندم. ولی واقعا مدت خیلی زیادیه که بهش فکر می‌کنم. حتی برای خریدن یه چرخ خیاطی جدید قصد دارم النگوهامو بفروشم^-^ *جوری که از طلا بدم می‌اد*)

     

    پنجم: بیشتر کتاب خوندن

    موانع: منظورم از کتاب، فقط رمان و این چیزا نیست. این "کتاب" ای که گفتم حتی کتابای درسی و دانشگاهی و زبان رو هم شامل می‌شه. و هر کدوم از این دسته‌ها برای خودشون موانع جداگونه دارن که بیشتر شبیه بهونه‌ان:/ تهش می‌رسه به تنبلیم. بله. تنبلی.

    برنامه: اولا که هر ماه باید بر اساس برنامه‌ای که برای اون ماه دارم یه پولی کنار بذارم برای خریدن اون کتاب مورد نظر. و بعدش فقط باید خوندن اون کتاب رو توی برنامه‌ی روزانم بگنجونم. (دیدین یه سریا یه ساعت برنامه ریزی می‌کنن بعد عمل نمی‌کنن؟ خب من از اینا نیستم. اگه برنامه ریزی کنم بدون شک بهش عمل می‌کنم. *اگه* برنامه ریزی کنم...)

    موارد دیگه‌ای هم هست، ولی فکر کنم همینا کافی باشن D":

     

     

    اممم... این چالش رو میتسوری شروع کرده. (بله لطفا به روم نیارین که از شدت گشادی 10 روز دیرتر شروعش کردم.) 

    می‌خواستم هر روز به سوالای دو روز جواب بدم که تا آخر اسفند تموم شه. ولی خب این خیلی طولانی شد فکر کنم"-"... سوالایی که جوابشون کوتاه‌تر بود رو پشت سر هم می‌ذارم که به موقع تموم شهTT

     

    پی‌نوشت: ولی واقعا. کی باورش می‌شه ده روز دیگه عیده و سال جدید شروع می‌شه...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۰ اسفند ۰۰

    #123

    نمی‌دونم آیا این کادوی روز زنم بود؟

    به هرحال...

    کلیک

    *زار زدن*

     

    با تشکر از ایشون.

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۷ اسفند ۰۰

    #122

    جیم‌جیم عزیزم.

    مدت‌هاست که برای نوشتن این کلمات با خودم کلنجار می‌رم و ساعت‌های زیادی رو به فکر کردن به شرایطی که پیش اومده می‌گذرونم. اما درست وقتی که حاضر و آماده برای حرف زدن جلو اومدم، انگار تمام کلماتم پرواز کردن و به افق‌های دور رفتن و منم تبدیل به بی‌دغدغه‌ترین آدم روی زمین شدم. انگار نه انگار که شب‌های زیادی رو فقط به فکر کردن و نخوابیدن گذروندم.

    نمی‌دونم از کجا شروع کنم. هزار بار نوشتم و پاک کردم. ولی بذار یه روز خاص از گذشته‌هارو یادت بیارم. روزی که اونقدر معمولی، و اونقدر قشنگ بود که برای من، تبدیل شد به روزی که بعید می‌دونم فراموشش کنم. همون روزی که در مورد "قوانین رنگی" بهت گفتم. و تو تبدیل شدی به اولین کسی که در موردشون می‌شنوه. راستش یه تصویر خیلی قشنگ از اون روز یادم می‌اد. بهار بود و شکوفه‌های درخت‌های آلبالو همه جا دیده می‌شدن و من اون‌هایی که زمین ریختن رو جمع می‌کردم و توی مشتم می‌ریختم. آسمون صورتی بود و خورشید رو به زوال، و بازتاب غروبش روی آب نه چندان زلال رودخونه ریز ریز تکون می‌خورد. تو اونجا وایستاده بودی و نسیم خنک بهاری موهای صاف و طلاییتو روی هم سُر می‌داد و چشم‌هات می‌درخشیدن. و من گفتم که زخم انگشت پام چقدر خونریزی کرده و چقدر درد داره. و تو گفتی که زرشکی رنگ منه و حتی نمی‌دونستی که آلبالو نمی‌تونه زرشکی باشه. 

    شاید تا اون روز نمی‌دونستی که رنگ مورد علاقه‌ی من خاکستریه. و برای همینه که من از هیچ قانون طلایی‌ای توی زندگیم پیروی نمی‌کنم. چون بهترین‌ها خاکستری‌ان. یادمه که وقتی گفتم "طبق قانون خاکستری، من به عنوان یه ملکه هیچوقت اشتباه نمی‌کنم پس هیچ پشیمونی‌ای هم توی زندگیم ندارم!" تو مسخره کردی و گفتی که همه اشتباه می‌کنن و همه پشیمونی‌هایی دارن. و وقتی بهت توضیح دادم که اشتباهات آدم، بخشی از شخصیتشن و اون رو می‌سازن، پس دیگه اشتباه نیستن! یه مقدار فکر کردی و گفتی "ولی همچنان این حرفت مسخرست." 

    خب، هنوز فکر نمی‌کنم که حق با تو باشه. ولی موافقی که هر قانونی می‌تونه استثناعاتی داشته باشه؟ قانون خاکستری هم همینطور. امروز اومدم اقرار کنم جیم‌جیم. من اشتباه کردم. و متاسفانه خیلی دیر متوجه این اشتباه شدم. یادم می‌اد بعضی وقتا مامان بهم می‌گفت که هنوز برای عوض کردن تصیمیمم دیر نیست اما من سر چیزی که انتخاب کرده بودم موندم. تا همین امروز. و احتمالا تا سه یا چهار سال بعد. راستش من دلایل قانع کننده‌ای داشتم. ولی فهمیدم که یک سالی می‌شه که تاریخ مصرفشون گذشته و دیگه قانع کننده نیستن و بیشتر شبیه بهونه‌ان. و با هر بار یادآوری حتی مسخره‌تر هم به نظر می‌رسن. 

    شاید آدم‌ها وقتی به بن‌بست می‌رسن به خودشون می‌گن حتما اون یکی مسیر، راه درسته بود ولی هیچ جوره نمی‌تونن مطمئن باشن که ته اون مسیر هم بن‌بست نباشه. و این دقیقا گردابیه که بهش گرفتار شدم. من سردرگمم. گیجم. و بیشتر از هر وقت دیگه‌ای توی زندگیم در مورد آینده تردید دارم و ازش می‌ترسم. در صورتی که حتی نمی‌دونم اشتباهی که اشتباه تلقی می‌کنمش واقعا اشتباهه یا نه؟ متاسفانه هیچ جوره نمی‌شه مطمئن شد. حداقل فعلا.

    هودی زردی رو که مرجان خانم پولش رو داد رو یادته؟ (اوه نگران نباش. پولش رو بهش برگردوندم.) وقتی توی مغازه دیدمش فقط یه چیز به ذهنم رسید، این که باید بخرمش. مدل کلاه و جیبش خیلی شبیه هودی زرد اوتو آی بود. فقط یه آفتاب گردون نداشت. و من تصمیم گرفتم که اون آفتاب گردون رو روش نقاشی کنم. ولی در نهایت این کار رو نکردم. در واقع فقط نتونستم در مقابل نخ‌های رنگی و کارگاه گلدوزی و خریدن دکمه‌های چوبی جدید مقاومت کنم. دیشب وقتی داشتم آخرین قسمت‌های آفتاب گردون رو می‌دوختم، مامان برای اولین بار ازم تعریف کرد و گفت که چقدر مهارت دارم و چقدر تمیز و خوب می‌دوزم و دروغ چرا، احتمالا چندتا هندونه هم داد زیر بغلم. بعدش از این که اینقدر عشق و تمرکز رو صرف یه گلدوزی کردم خندش گرفت. و وقتی که در مورد اشباهم بهش توضیح دادم، ظاهرا کلماتش می‌گفتن که مسیر درستی رو اومدم. ولی من می‌دونستم منظور واقعیش چیه. وقتی نگاهش اونجوری گرد می‌شه و گوشه‌های لبش با اون حالت خاص بالا می‌رن، کاملا می‌فهمم که جریان چیه. اون فقط می‌خواست بگه با انتخابم ریدم. ولی نتونست. چون به قول خودش، "ممکنه از راه به در بشم و همه چی خراب شه." 

    شاید خیلی غر می‌زنم. چون اصلا توی موقعیت بدی قرار ندارم. اتفاقا کاملا هم برعکس. ولی دونستن این که یه موقعیت خوب، الزاما موقعیت درست و مناسب نیست واقعا عذابم می‌ده اونقدری که گاهی اوقات فقط با گریه کردن می‌تونم خودم رو جمع و جور کنم. مخصوصا وقتی آدم‌های موفق رو می‌بینم و یه جایی توی اعماق قلبم بهشون حسودی می‌کنم. و راستش چیزی که با موشکافی همون آدم‌های موفق فهمیدم، اینه که یه چیزایی رو می‌تونم تغییر بدم و یه رنگین کمون بسازم که رنگ هشتمش خاکستریه. و این پتانسیل رو توی خودم می‌بینم. ولی مامان موافق نیست. و من اونقدری جسور نیستم که ماجرا رو کامل بهش توضیح بدم. چون می‌دونی، از این که بهم بگه اون اشتباه، اصلا اشتباه نیست واقعا می‌ترسم. مثل این می‌مونه که تمام این فکر و خیال‌ها بیخود و بیجهت بوده باشه و من نمی‌خوام اینو قبول کنم چون می‌دونم همچین آدمی هستم. مامان هم اینو می‌دونه. حتی می‌دونه که اشتباه کردم. ولی اینو به روم نمی‌اره تا "از راه به در نشم و همه چی خراب نشه." 

    این تمام حرفی بود که می‌خواستم بشنوی. ولی بذار یه کم از روزمرگی‌های کم اهمیتم هم برات بنویسم. چون حرف زدن در مورد خزعبلات، سرگرمی مورد علاقه‌ی منه. راستش امروز فراتر از حد انتظار خودم واقع شدم. کاری رو کردم که در واقع هیچوقت فکر نمی‌کردم انجامش بدم. احتمالا تو هم مثل یکی دو نفر دیگه، شوکه بشی اگه بفهمی که موهام رو آبی رنگ کردم. بله درست شنیدی. آبی. آبی تیره. مادربزرگم رنگ اسهالی قبلی رو بیشتر دوست داشت. خودمم دلم براش تنگ شده یه جورایی. انگار نارنجی اسهالی بیشتر شبیه منه. ولی مامان می‌گه که آبی قشنگ‌تره. (اوه توجه کردی؟ اوتو آی هم همین رنگی بود موهاش.) 

    دارم فکر می‌کنم چه چیز دیگه‌ای مونده که بهت نگفتم ولی دلم می‌خواد بدونی. ولی چیزی به ذهنم نمی‌رسه. تازه یکی از همسایه‌ها همین لحظاتی پیش بزن و بکوب رو شروع کرده، فکر کنم عروسیه. انگار نه انگار که ساعت یک صبحه. و صدای آهنگشون هم تمرکزم رو به هم می‌ریزه و باعث می‌شه کم کم به این فکر کنم که وقت خوابه. 

     

    پی‌نوشت: ممنون که به حرف‌هام گوش می‌دی. آدم‌هایی که صادقانه حرف‌هام رو بشنون و دوستم داشته باشن واقعا نایاب نیستن، ولی گاهی اوقات این حس رو دارم که نمی‌تونم به حد کافی باهاشون صادق باشم. و این حرف زدن باهاشون رو برام سخت می‌کنه. 

    پی‌نوشت: حدود شش سالی می‌شه که می‌شناسمت نه؟ شش سال زیاده. 

     

    مگنولیای تو.

    3>

  • ۱۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

    #121

     

     

    خب، درود!

    من برگشتم^-^... نه منظورم اینه که واقعا برگشتم، الان توی شهر خودمونم، دقیقا یه هفته می‌شه که اومدمD":

    و این یه هفته‌ای که گذشت عین سگ مریض بودم، نمی‌دونم کرونا بود یا چی، ولی تو فاصله‌ی شنبه و دوشنبه حالم خیلی بد بود و همش تو تخت بودم._. ... بالاخره بعد شیش سال مریض شدم/._. خوشحالم/._. 

    اگه نمی‌دونستید، باید بگم که ترم یک رو تموم کردمD": (هرچند هنوز ورودی جدید محسوب می‌شم._.) هنوز باورم نمی‌شه که یه ترم تموم شد و از فردا هم انتخاب واحد شروع می‌شه._.

    امتحانات من برخلاف دانشگاه‌های اقسا نقاط کشور حضوری بود. ینی به هرکی می‌گفتم تو این وضع قمر در عقرب کرونا قراره پاشم برم یه شهر دیگه برای امتحان پشماشون می‌ریخت._. در هرحال اولین امتحان من یازدهم بهمن بود. و منم دقیقا یه روز قبل امتحان راه افتادم. 

    (راستش من از اونایی بودم که لحظه شماری می‌کرد برهD": اگه شما هم به فکر فرار از خونه هستین که هیچی. ولی اگه وابستگی خاصی به خونه و خانواده دارین پیشنهاد می‌دم چند روز زودتر برین که به زندگی اونجا عادت کنین. معلم زبانم می‌گفت یه هفته زودتر بری بهتره چون اینجوری اگه دلتنگ هم شدی قشنگ فرصت گریه و زانوی غم بغل گرفتن هم هست. ولی خب من اصلا آدمی نبودم که اونقدر دلم تنگ شه:|)

     

     

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۷ اسفند ۰۰

    #120

    با این که به بچه‌ها سپرده بودم قبل 8 بیدارم کنن، وقتی چشمامو باز کردم و با خواب آلودگی گوشیمو نگاه کردم، ساعت دقیقا هشت و چهل و سه دقیق بود.

    همه بیدار بودن. شیرین داشت چشم‌هاشو می‌مالید.

    پرسیدم: قرار نبود قبل هشت بیدارم کنین؟

    مرجان گفت: هرکاری کردم بیدار نشدی.

    مُهَنا زیر تخت زیادی وول می‌خورد و ریز ریز می‌خندید. 

    داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر زود موهام چرب می‌شن. 

    پیش خودم گفتم: حوصله ندارم برم حموم.

    شیرین گفت: حالا فردا بعد امتحان می‌ری دیگه، وقت هست.

    گاهی‌ اوقات فکر می‌کنم شاید کم تحمل و کمی لجباز باشم.

    لباس‌هام رو درآورده بودم ولی فقط سرم رو زیر آب گرفتم و خیلی زود موهام رو شستم.

    وقتی داشتم حوله رو دور موهام می‌پیچیدم، مرجان گفت: ایول بابا! چه سرعت عملی!

    پگاه توی اتاق بغلی خواب بود ولی فکر نمی‌کنم صدای سشوارچه‌ی ژیلا اونقدری زیاد باشه که بیدارش کنه.

    روی سشوار عکس توتورو بود. که خیلی کیوت بود.

    ولی عذاب وجدان گرفتم. و موهامو نیمه خشک ول کردم.

    ظرف‌ها و قاشق چنگال خودم رو شستم.

    آب جوش گذاشتم. آب‌رسان و مرطوب کننده به صورتم زدم.

    شیرین گفت خیلی عجیبی که ضدآفتاب نمی‌زنی!

    موهامو خرگوشی بستم. یادم افتاد که چند روز قبل دوتا از اون خانوم سن بالاهایی که احتمالا مامایی می‌خوندن پچ پچ کنان در مورد خرگوشی بستن موهام با هم حرف می‌زدن.

    یک و نیم لیوان چای خوردم. بلوز بافتنی جدیدم و جوراب‌هایی که هیونگ بهم داده بود رو هم پوشیدم.

    دمپایی‌هامو برداشتم و رفتم سمت کتابخونه.

    یادم افتاد که دیشب باید خودم شام درست می‌کردم. 

    و بعدش یه جوری قیافم گرفته بود و اشکم در اومده بود که پگاه گفت: ولش کن بابا! هیچ پسری ارزششو نداره!

    ولی اصلا پسری در کار نبود.

    من حوله‌ی شیرین رو سوزونده بودم و برای همین ناراحت بودم.

    از دست و پا چلفتی بودنم.

    توی کتابخونه‌ای که خالی بود، اصولا باید روان‌شناسی می‌خوندم.

    ولی کتاب‌های زبانم همراهم بودن. و برای همین تکالیفم رو نوشتم. 

    به مرجان پیام دادم.

    هر بار که چشمم به یکی از بچه‌های بهداشت می‌افته، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که چقدر رو اعصاب و غیرقابل تحملن. 

    ازشون متنفرم. احتمالا اونام از من متنفرن.

    بچه‌ها توی گروه در مورد تستی و تشریحی بودن امتحان حرف می‌زدن.

    اما من مطمئن بودم تستیه. 

    دیروز خودم با استاد صحبت کرده بودم.

    به مامانم گفتم که امتحان آمار حیاتی رو چقدر بد دادم و شاید اصلا افتادم. 

    سه تا از استادها نمره‌های موقت رو توی سایت گذاشتن. نمره‌هام عالی نیستن، ولی قابل قبولن. 

    دوازده و بیست و دو دقیقه بود که از کتابخونه بیرون اومدم.

    پگاه گفت کارتمو برداشته که بره و برام ناهار بگیره.

    و گفت که لازم نیست منم تا سلف برم. شیرین و مرجان هم همراهش رفتن.

    و مُهَنا دور تختش با پتو پرده می‌کشید.

    جوراب‌هایی که چند روز قبل خریده بودم رو به ژیلا نشون دادم. 

    گفت که خیلی کیوتن و ذوق کرد. و گفتم که فقط یه جفتشون مال خودمه و دوتای دیگه کادو ان.

    یه کم چایی خوردم. و رفتم که چتری‌هامو کوتاه کنم.

    وقتی بچه‌ها از سلف اومدن، پگاه گفت که با این که شام برای من رزرو نشده بوده، ولی تونسته برام چندتا فلافل بگیره.

    الیسا از اتاق بغلی اومد یه قرص ویتامین C جویدنی گرفت.

    ناهار رو به سرعت برق و باد خوردیم.

    پرده‌هارو کشیدیم و بقیه خوابیدن.

    لپ‌تاپ رو روشن کردم.

    پیش خودم گفتم: چه رقت انگیز. 

    در صورتی که نمی‌دونم این صفت دقیقا برای توصیف کیه. شاید خودم، شاید یکی دیگه.

     

     

    پی‌نوشت: فی‌الواقع اونقدررر سرم شلوغه و این روزا با چنان سرعتی سپری می‌شن که اصلا وقت برای سر خاروندن وجود نداره! اصلا بهمن ماه کی اومد و کی رفت؟!

    پی‌نوشت: کنترل کردن پول و میزان خرج کردن چیزیه که باید بیشتر روش کار کنم... 

    پی‌نوشت: اگه اشتباه نکنم تو چالش آی یکی گفته بود که Takt op Destiny اونقدرا جالب نیست... دود واقعا؟ این که خیلی قشنگهههه!!!

    پی‌نوشت: امتحاناتم واقعا واقعا سختن! توی پانسیون ما یه سال بالایی هم هست که توی اتاق رو به روییمونه. می‌گه ترمای بعدی تازه قراره بیشتر هم پاره شین<: تازه کجاشو دیدین!

    پی‌نوشت: سه تا از همکلاسیام فکر کرده بودن امتحان امروزه:| بدبختا رفته بودن نشسته بودن داخل XD 

    پی‌نوشت: دیروز دیدم یکی از کتابایی که با خودم آورده بودم در اوقات فراغتم بخونم آب ریخته روش... این عذابهههه... تک تک صفحه‌هاشو نشستم اتو کردم... این وضعو برای دشمنمم نمی‌خوام!

    پی‌نوشت: دیشب داشت برف می‌بارید D:

     

     

    +اممم یه مدت تو فکر این بودم که از این یه ماهی که اینجام یه پست عکس دار بذارم... نمی‌دونم چرا نذاشتم._. ... چیکار کنم؟ عکس بذارم از اینجا؟

     

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

    داستانِ کوتاهِ ترسناک

    یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.

    روزی روزگاری در زمان‌های دور، آدم بدهای روس که به کشور ما حمله کرده بودن، یه روز دلشون به حال ما می‌سوزه و یه ساختمون چکشی توی یه گوشه درست می‌کنن. از قضای روزگار، مدت زیادی نمی‌گذره که پشیمون می‌شن و به جای خراب کردن اون ساختمون که محل جستن علم و دانش بوده، یه شکنجه‌گاه درست می‌کنن. اما یه مدت بعد هم می‌فهمن که بعضی زندانی‌ها بچه‌های خوبی بودن و بعد شکنجه حقشونه که آزاد بشن. پس یه بیمارستان هم کنار اون شکنجه‌گاه می‌سازن. اما از اونجایی که گلچین روزگار می‌ره سراغ بچه‌های خوب و نازنین، آدم‌های زیادی توی اون بیمارستان می‌میرن. اون‌ها هم که نمی‌دونستن با این همه جسد چیکار کنن، به ناچار یه سردخونه هم همون اطراف درست می‌کنن. القصه چرخ روزگار می‌چرخه و ملت غیور و ذکاوتمند ایران زمین متوجه کارهای بدِ این روس‌های بی‌تربیت می‌شن و تمام ریسمان‌هاشونو پنبه می‌کنن. بعدش هم که مشخصه، روس‌های بی‌تربیت دمشون رو می‌ذارن رو کولشون و می‌رن و می‌مونه یه ایران و یه ساختمون چکشی و یه بیمارستان و یه شکنجه‌گاه و یه سرخونه تنگش. مردم ناقلای ایران پیش خودشون می‌گن خب چیکار کنیم؟ و بعدش  که لامپ بالا سرشون روشن شد، تصمیم می‌گیرن ساختمون چکشی رو گسترش، بیمارستان رو توسعه، و شکنجه‌گاه و سردخونه رو با خاک یکسان کنن. بعدشم که به دلیل بی‌کفایتی‌های شاهِ بی‌ادب، همون ناقلاهای ایرانی انقلاب می‌کنن و دورانی از شکوه و سرور در این سرزمین آغاز می‌شه. 

    جویندگان علم هر سال برای رسیدن به این ساختمون چکشی خوشگله و زندگی توی پانسیون‌های لوکسی که جای شکنجه‌گاه و سردخونه ساخته شد سر و دست می‌شکوندن. اما اون بیچاره‌ها که خبر نداشتن اینجا چندتا جنازه نگه‌ داشته شده یا چندتا عضو از بدن کسی قطع شده. اصلا برای همین از دیدن کرم و حشره و لارو و پروانه توی اتاق و کمد و وسایلشون تعجب کردن و چندششون شد. 

    سلام.

    یکی از اون جوینده‌ها من هستم:)...

     

     

    پی‌نوشت: تمام این ساختمونا از زمان شاه موندن. 

    پی‌نوشت: یه وقت فکر نکنین بعد دیدن اون همه حشره سازش کردیم. نه خیر. نصفه شبی کوچ کردیم یه خراب شده‌ی دیگه تا اتاق‌های قبلیمون سم پاشی بشه. 

    پی‌نوشت: حالا وسط این گیر و دار تولد یکی از هم اتاقی‌هامم بودD: با کرما گروه کر تشکیل و سرود تولدت مبارک سر دادیم^^

    پی‌نوشت: حالا خوبه سوسک نداره. یا خدا، اگه هزارپا داشت چی؟... گرخ به تنم افتاد~~~ 

    پی‌نوشت: خیلی وضع کثافت و دستمالی‌ای به نظر می‌اد نه؟ ولی خوش می‌گذره به همین برکت. اصلا اینقدر شاد و خرمیم کنار هم. تازه امید به زندگیمونم افزایش پیدا کرده. بعد این چند روز مطمئن شدم اگه زامبی‌ها حمله کنن سگ جون‌تر از اینم که همون روزای اول بمیرم~~~

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: