این داستان: آوا و مامانِ شگفتانگیز
*به مناسبت مزدوج شدن پسرخالهی بزرگم خونه مادربزرگم شام دعوتیم به اتفاق عروس خانوم*
*شام رو میخوریم و تموم میشه*
*وقت جمع کردن سفره ـست*
*مامانم یهو شروع میکنه شدیدا سرفه کردن و میدوئه توی اتاق*
من: *یه لیوان آب بر میدارم و میرم پیشش*
من: ماماااان"-"... چی شد یهو؟
مامانم: هیچی بابا، کاهو پرید تو گلوم:|
من: خوبی الان؟"-"...
مامانم:*دراز میکشه روی تخت*
مامانم: این یکی از شگردهامهD:
من: هاع؟"-"
مامانم: موقع سفره جمع کردن یه چیزی میپره تو گلوم و بقیه جمع میکنن^-^...
من: خب منم اومدم ازت مراقبت کنم دیگه^-^
مامانم: *خنده*
من: *خنده*
*صدای خنده زیاد میشه و خالم میاد ببینه چه خبره*
*مامانم دوباره سرفه میکنه*
*منم مشت میزنم به کمرش*
D: