یه مریض روانی که اختلال افسردگی داره... اونقدر ناامیده از خودش، از دنیا، از آدمای اطرافش که هیچ احساس خوبی نمی‌تونه داشته باشه نسبت به هیچی... عملا همه چیزو بیخود می‌بینه... از نظرش هیچی توی این دنیا معنی نداره. نه خودش نه بقیه. احساس بی ارزشی عمیقی داره... ولی می‌دونین، همین آدم مریض و ناامید که هیچ نوری توی این دنیا نمی‌بینه... اونقدر کسل، بی انگیزه و سسته که حتی نمی‌خواد از جاش بلند شه و به زندگی بی معنیش پایان بده. حتی خودکشی رو هم بی معنی می‌دونه. 

تا وقتی که یه روز یه فرشته‌ی -به ظاهر- نجات پیداش می‌کنه. می‌خواد درمانش کنه. بهش دارو و مشاوره‌های کلامی می‌ده. حالا مریض افسرده کم کم داره انرژی می‌گیره، کم کم داره انگیزه می‌گیره. کم کم داره حس می‌کنه واقعا پشت بعضی چیزا یه معنی‌ای وجود داره و همه چیز پوچ نیست. 

و خب... مریضی که حتی برای خودکشی انگیزه‌ای نداشت و حتی اونم بی‌معنی می‌دید، حالا دیگه نظرش عوض شده و به جای ایمان آوردن به معنی عمیقی که پشت ستاره‌های شب مخفی شده، یه شب فقط تصمیم می‌گیره خودش بره پشت ستاره‌ها قایم بشه تا بفهمه فرشته‌ی -به ظاهر- نجاتش در مورد اون معانی راست گفته یا دروغ.

حیف که پل‌های پشت سرشو سوزونده و دیگه راه برگشتی نداره.

اشکی هم که از چشم بیرون اومد راه برگشت نداره. 

راستش هدف از درمان اون مریض این نبود، ولی خط زمانی هم همیشه اونجوری که انتظار داریم پیش نمی‌ره.

  • شاید لازم باشه بعضیا هیچوقت درمان نشن. 

اینجاست که از خودم می‌پرسم، مردن در راه گشتن به دنبال یه ستاره توی تاریکی شب بهتره یا پیر و ملول شدن توی تنهاییِ یاس و ناامیدی؟ 

متاسفانه هیچ جوابی ندارم.

 

 

پی‌نوشت: استعاره نبود.