Lend Me Your Voice

Belle

پلیر

یادمه از وقتی بچه بودم خیلی فکر می‌کردم به این که اگه یه وقت رفتم بهشت از خدا باید چی بخوام؟ چی خوشحالم می‌کنه؟ 

اولین خواستم یه خونه‌ی ژله‌ای نارنجی بود. مثل همونی که فلینت برای سم درست کرده بود. (کارتون ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی رو یادتونه دیگه؟) 

بعدش به این فکر کردم که یه خونه‌ی بزرگ می‌خوام، همراه یه کسی که همیشه حاضر باشه باهام باربی بازی کنه و بعدش بریم پشت کامپیوتر کانتر بزنیم. (بله، از کودکی علایق ناسازگاری داشتم.)

اون زمان روی دیوار اتاقم یه جنگل نقاشی شده بود. حتی یه قوباغه هم داشت. مامانم طرحشو داده بود. و من مدام به مامانم می‌گفتم که چرا یه چیز صورتی انتخاب نکرده؟ و مامانم گفت: اگه همه جاشو صورتی می‌کردیم که خسته می‌شدی و از صورتی بدت می‌اومد! اینجوری که نمی‌شه! و بعد از اون یادم افتاد که دختر عموی بزرگم هم خیلی وقت پیش علاقش از رنگ صورتی به سبز تغییر پیدا کرده بود. 

بعد از اون هر بار که برای یه دنیای بهشتی رویا پردازی می‌کردم، تهش پیش خودم می‌گفتم که اگه وقتی مردم علایقم تغییر کرده باشن چی؟ اگه وقتی مردم دیگه ژله دوست نداشتم چی؟ اگه باربی دوست نداشتم چی؟ اگه کانتر بازی نکردم چی؟

جدا از این که راه حل‌های نجومی ارائه می‌دادم برای آخرتی که معلوم نیست توش جهنمی بشم یا چی، *خنده تمشاخی* چند روز پیش توی یه وبینار شرکت کرده بودم که ارائه دهندش حرف‌های جالبی در مورد این که "چه زمانی ماهی را از آب بیرون بکشیم که تازه باشد؟"

و جواب نهایی این بود که "ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه نیست."

یه مثال خوب زد، می‌گفت:

یازه سال پیش منم 18 سالم بود. تازه دیپلم گرفته بودم و مثل خیلی از همسنای خودم دلم می‌خواست بابام برام یه ماشین بخره با یه ضبط صوت خفن. منم بزنم به جاده و صدای آهنگو تا ته زیاد کنم و ویراژ بدم و برای خودم حال کنم. ولی بابام برام ماشین نخرید. پس ضبط صوتی هم در کار نبود. و من پیش خودم فکر می‌کردم چقدر خوب می‌شد اگه خودم درآمد داشتم تا می‌تونستم این فانتزی رو واقعی کنم. ولی الان یازده سال گذشته. الان هم درآمد دارم، هم ماشین، هم ضبط صوت. ولی حتی حوصله ندارم آهنگ پخش کنم حین رانندگی. تنها کاربرد ماشینمم طی کردن مسیرهای داخل شهریه. خبری از جاده و سرعت بالا هم نیست. در واقع دیگه حوصله ندارم برای این چیزا.

و بعدش پیش خودم می‌گفتم یعنی چنتا آرزو و فانتزی توی قلب‌های کوچولومون بوده که اونقدر خفه شده که نهایتا خشک و پرپر بشه و بریزه زمین؟ چنتاشونو حتی خودمونم فراموش کردیم؟

اون آقاهه می‌گفت فقط بشینید فکر کنید ببینید چی می‌خواید از زندگیتون! ببینید یه چیزایی هستن که دست شما نیستن درست، مثلا من 18 سالگیم خودمو می‌کشتم هم نمی‌تونستم ماشین داشته باشم! ولی یه سری چیزای دیگه که دست خودتونه نه؟ چرا حداقل برای اونا یه حرکتی نمی‌کنید؟ من یه دوستی دارم از وقتی وارد دانشگاه شده داره از رشته‌ی تحصیلیش ناله می‌کنه! الان فوق لیسانشو گرفته سرکارم می‌ره با یه حقوق خوب! بعد هنوز داره ناله می‌کنه که من می‌خوام تغییر رشته بدم برای دکترا! واقعا چرا این کارو با زندگیتون می‌کنید؟ وقتی موقعیت و تواناییشو دارید چرا فقط سراغ اون هدف دوست داشتنیتون نمی‌رید؟

و خب... راست می‌گفت. خیلی وقتا موانع بیرونی نیستن و درونی‌ان. بیشتر وقتا این ماییم که بهونه می‌تراشیم. انگار منتظریم یه نفر بیاد و فانتزیمونو واقعی کنه در صورتی که خودمون باید یه تکونی بخوریم. گاهی اوقات اونقدر دیر می‌کنیم که دیگه اون "چیز" برامون مثل قبل هیجان انگیز و دوست داشتنی نیست... بعد از این حتی اگه بهش برسیم هم خوشحال نیستیم... و این همون فلاکت بزرگه. که به اون "چیز" رسیدی ولی اونقدر دیر کردی که دیگه از دهن افتاده. به خودت می‌گی باید خوشحال باشم! ولی نیستی. چون تاریخ مصرف اون "چیز" گذشته و دیگه خوشمزه و شیرین نیست...

فقط ای کاش هیچوقت اینقدر دیر نکنیم...

مثل وقتایی که از استرس درس انیمه و سریال نمی‌دیدیم و حوصله درس خوندنم نداشتیم و بعد یهو شب می‌شد و وقت خواب بود(": ...

 

 

پی‌نوشت: من معمولا قهوه نمی‌خورم. نه که خوشم نیاد، منظورم اینه که تا چای هست چرا قهوه! ولی امشب کلا قهوه خوردم... و جالبه که اندازه چای برام لذت بخشه(": ... (نوشیدنی تلخ>)

پی‌نوشت: انیمه‌ی Belle رو دیدین؟ من دیشب دیدمش... خدای من... فوق العاده بود! فکر کنم سه بار گریه کردم... از دست ندینش به هیچ عنوان(": ... (فقط نمی‌دونم چرا اینقدر شبیه دیو و دلبر بود:|)

پی‌نوشت: امتحاناتم دارن نزدیک می‌شن و من کلی درسِ نخونده دارم!

پی‌نوشت: سه شنبه یه ارائه داشتم برای کلاس ادبیات. و اونقدر که من عاشق این درسم یه عالمه توضیح اضافی نوشته بودم، تقریبا بعد از توضیح یکی دوتا بیت از گلستان سعدی استاد اینجوری بود که:«خانم مفهومی توضیحاتتون زیاد از حد کامله، این چیزا رو اصلا شما لازم نیست بدونین، مگه دانشجو ادبیاتین آخه:/» و با زبون بی زبونی داشت می‌گفت چقدر زر می‌زنی آخه:/ پیف. 

پی‌نوشت: من بالاخره تونستم درسای فیزیولوژیمو بفهمم! هورا!