درود^-^
امروز اومدم در مورد سریالی که این اواخر تمومش کردم حرف بزنم چون چیزیه که شدیدا پیشنهاد میکنم ببینیدش!
"خانم مِیزل شگفت انگیز - The Marvelous Mrs. Maisel" یه سریال سه فصلی (روی هم 26 قسمت) هست که پخشش توی سال 2017 شروع شده. فصل چهارم هم براش تایید شده و به زودی قراره که منتشر شهD":
امتیازش 8.7 بوده و تاحالا جایزههای زیادی رو برده و برای خیلی جایزههای دیگه هم نامزد شده... در کل سریال موفقی بوده^-^ (حقشه والا)
اول نظر کلی خودم رو در موردش میگم... واقعا از دیدنش خیلی لذت بردم. از لحاظ ظاهری همه چیزش با دقت و ظرافت انتخاب شده بود. یعنی از لباس و مدل مو و دکور خونه و همه چی دیگه خلاصه... (ولی جدی لباسهاشونو خیلی دوست داشتم، بعضی وقتا استپ میکردم فقط لباساشونو نگاه میکردم"-"...) همچنین موضوع و دیالوگهاشم خیلی خوب بودن، در واقع موضوع آنچنان درگیر کنندهای نداره که هی بخواین برین قسمت بعدی، در عین حال کسالت آور هم نیست که کلا دیگه نخواین ببینینش... (البته سلیقهایه باز... ولی فکر نکنم کسایی که بدشون بیاد زیاد باشن)
ژانرش هم درام و کمدیه(":
داستان در مورد زنیه به اسم میریام میچ مِیزل که همراه شوهرش جول مِیزل، و پدر و مادرش (اِیبراهام و رز وایزمن) و دوتا بچههاش (ایثن و اَستر) زندگی میکنه. همه چی خیلی عالی پیش میره، میچ یه زن خونهدار و تقریبا پولداره، یه اتاق پر از پیراهن و کلاه و کفش داره، پدر مادرش آدم های تحصیل کرده ای هستن و شوهرش توی یه شرکت معتبر یه پست و درآمد خوب داره. جول همیشه دوست داشته کمدین باشه و کمابیش از شغلش لذت نمیبرده. برای همین شبا این زوج عاشق به کلاب های درب و داغون و کثیف نیویورک میرفتن که جول اجرا ببینه و اجرا کنه ولی خب... جول هیچوقت توی خندوندن آدما خوب نبود. همه چی تا اونجایی خوب و عالی پیش میره که یه منشی جدید به دفتر جول میاد، یه دختر به اسم پنی پن (که حقیقتا اسکله. حتی بلد نیست چجوری مداد تراش کنه:/) و چند شب بعد درست قبل سالگرد ازدواج میچ و جول، جول چمدونشو میبنده و میگه که میخواد میچ رو ترک کنه که با پنی رو هم بریزه و این حرفا:| اون شب میچ از خود بی خود میشه و از شدت ناراحتیش یه عالمه نوشیدنی میخوره و در همین حال که مسته (با همون وضع لباس خواب و اینا) راه میافته به سمت اون کلابی که جول قبلا توش اجرا داشت (گس لایت) و همینجوری میره بالای سن و شروع میکنه در مورد زندگی به فنا رفتنش حرف میزنه. و حقیقتا سالن منفجر میشه! اونجاست که یکی از کارمند های گس لایت به اسم سوزی مایرسن میفهمه که میچ استعداد فوق العاده ای توی استندآپ کمدی داره. اینطوری میشه که میچ تصمیم میگیره بدون حضور یه مرد توی زندگیش خودش روی پای خودش وایسته و بره سراغ استعدادش و سوزی هم به عنوان مدیر برنامه توی این راه کمکش میکنه...
اولا، نکتهای که خیلی توجه منو به خودش جلب کرد توجه عمیق به استقلال زنان و نادیده گرفته شدن حقوقشون توی جامعه بود. درسته که سریال توی دههی شصت میلادی اتفاق میافته ولی هنوزم که هنوزه بعد از گذر این همه سال هنوز هم اون تفکرات زنگ زده و پوسیده توی جامعه وجود داره... (حالا من که تاحالا آمریکا نبودم:/ ولی توی ایران خودمون که ماشالا وضع خیلی خرابه)
جول، شوهر میچ، کسی بود که ترکش کرد، به همین سادگی. یه شب اومد چمدونش رو بست و گفت "اوه ما سالهاست که ازدواج کردیم و دوتا بچه داریم و خب به درک من میخوام برم با منشی اسکلم زندگی کنم و تورو برای همیشه ترک کنم" و بعدشم رفت، بدون این که میچ واقعا کار اشتباهی انجام داده باشه. در واقع این وسط مقصر یه مرده که نتونسته پای تعهدش وایسته، ولی در نهایت کسی اونقدرا به این خیانتش گیر نمیده و بیشتر از میچ انتظار میره که بره شوهرشو برگردونه:|
پدر و مادر میچ، افراد تحصیل کردهای بودن. پدرش استاد ریاضیات دانشگاه کلمبیا بود و مادرش توی فرانسته هنر خونده بود. در واقع این دونفر از اون آدمایی هستن که یه اتاق پر از کتاب دارن و اوقات بیکاریشون رو صرف مطالعه میکنن. اما همین افراد تحصیل کرده هم اونقدر فکرشون باز نبود که حداقل از دختر خودشون طرفداری کنن! مخصوصا رز (مادرش) مدام به میچ میگفت که "چی براش کم گذاشتی که ترکت کرد؟" "میریام برو لباس مورد علاقهی جول رو بپوش و برش گردون!"... حتی توی تمام دورهمیها و مهمونیهای بعد این اتفاق هم رز مدام از میچ میخواست که لباس های بازتری بپوشه تا بتونه حداقل توجه یه مرد دیگه رو جلب کنه و خلاصه مجرد نمونه دیگه:/...
یعنی مستقل بودن یه زن، طلاق گرفتنش، و یا حتی التماس نکردن به شوهری که ترکش کرده اونقدر چیز عجیبی بود که توی ذهن آدمای تحصیل کرده هم نمیگنجید...
-ولی والدین من از اون دسته آدمایی هستن که از تغییر خوششون نمیاد. وقتی شوهرم منو ترک کرد پدرم گفت «برو برش گردون» انگار من اتفاقی در طویله رو باز گذاشتم و بسی گاوه فرار کرده و اینا همش تقصیر منه!
نکتهی بعدی... درک نشدن بچهها توسط پدر مادرشونه. میچ توی دانشگاه، ادبیات روسیه خونده بود و در نهایت یه زن خونهدار شده بود (حتی وقتی همه چی خوب بود) در واقع اون همه تحصیل به چه دردش خورد؟ هیچی. اون هیچ علاقه ای به خوندن کتابای روسی یا تدریس زبان توی دانشگاه نداشت. میچ عاشق آرایش و لوازم آرایشی بود، (بعد از این که جول ترکش کرد توی یه فروشگاه لوازم آرایشی کار میکرد) کمدی دوست داشت، توش استعداد داشت و با یه ذره حمایت به شدت میتونست پیشرفت کنه این درحالی بود که تا مدتها دور از چشم پدر مادرش اجرای کمدی داشت چون مطمئن بود اگه خبردار بشن به هیچ وجه خوششون نمیاد و همینطور هم شد! وقتی اونا فهمیدن دخترشون استندآپ کمدی میکنه شروع کردن به تاسف خوردن. مدام بهش میگفتن این کار هارو بذاره کنار و بره با یه مرد پولدار ازدواج کنه و و مراقب بچههاش باشه. حتی وقتی که غریبهها تا حدی از میچ استقبال میکردن که ازش امضا میگرفتن، پدرش گفت:«اوه حالا میتونن به راحتی امضاتو روی یه چک جعل کنن و بدبخت شی!» حتی میچ به برنامهی زندهی تلوزیونی دعوت شد اما باز هم پدر مادرش به تاسف خوردن ادامه دادن و ذرهای ازش حمایت نکردن. یا حتی وقتی همراه شای بالدوین (خواننده) به یه تور جهانی دعوت شد، حاضر نشدن حتی اجراشو نگاه کنن.
-ببخشید که اینقدر ناامیدی مامان! از تغییری که زندگی من کرده. متاسفم که نمیتونی تغییرات رو متوجه شی. من از توضیح دادن بهت خسته شدم، از این که سعی کنم تورو توش بگنجونم. اما تو نه میخوای متوجه شی و نه میخوای در جربان باشی. تو فقط میخوای ناامید باشی. ببخشید که من کمدینم! ببخشید که نمیتونی منو روی صحنه ببینی! و هنوز فکر میکنی من هرزهام به خاطر این که روی صحنه حرف میزنم! متاسفم که جول منو ترک کرد و زندگیم به هم ریخت! اما اون این کارو کرد، اون رفت، اون زندگیمو به هم ریخت! من نمیخواستم این اتفاق بیوفته ولی افتاد! و من باید یه کاری براش کنم، باید یه جوری زندگیمو درست کنم! و توی یکی از این روزها تو مجبور میشی که بفهمی که این واقعیت جدیده! که من برای اولین بار توی زندگیم خودم دارم سرنوشتمو میسازم! مثل جول که برای خودش تصمیم میگیره، و یا حتی بنجامین! شاید باید تو هم زندگی خودتو کنی مامان و دست از دخالت توی زندگی بقیه برداری!
نکتهی بعدی... موضوع زن علیه زن!
خیلی زیبا و ظریف بهش پرداخته شده... از این که خود زنان و دختران به خودشون باور ندارن، قبول نمیکنن که یه زن میتونه به تنهایی توی این دنیا زندگی کنه بدون این که یه ابزار باشه، بدون این که به یه مرد متکی باشه، بدون این که ماسک به صورتش زده باشه... میتونه فقط کافیه خودش بخواد تنها و مستقل باشه و این ممکنه، ولی حتی خود زنان اینو بر نمیتابن. مادر میچ گیر داده بود یا باید جول رو برگردونی یا باید یه شوهر دیگه پیدا کنی. حتی تا حد مشخصی هزینهی فال و طلسم و اینجور چیزا میکرد برای این که بخت دخترش باز شه! مستقل بودن دخترشو یه ننگ میدونست. مدام به این فکر میکرد که حالا ملت چه فکری میکنن اگه بفهمن دامادش دخترشو ول کرده... برای همین تقریبا به همهی فامیل دروغ گفته بود... چون مشخصا اونا هم فکر میکردن میچ برای شوهرش کم گذاشته که اینجوری شده!
یا مثلا سوفی لنون، یه کمدین زن دیگه که کلی معروف بود و طرفدار داشت. شخصیتی که سوفی از خودش روی صحنه نشون میداد یه زن خونهدار چاق بود که توی کویینز (یه محله توی نیویورک که تقریبا سطح پایین محسوب میشه) زندگی میکرد. در صورتی که سوفی در حقیقت یه زن پولدار خوش اندام تیتیش مامانی بود که توی زندگیش وارد کویینز هم نشده (کسر شان داشت براش:/) و بر این باور بود که یه زن نمیتونه بره روی صحنه و مردم رو بخندونه مگر این که یه "چیز" باشه...
-چی؟
-شخصیتت. تو کی هستی؟
-من یه پرستیژ شخصیتی ندارم. من فقط منم.
-اوه نه نه این هیچوقت کار نمیکنه. هیچکس اینو نمیخواد. عزیزم تو به یه مرکز شهری یه جرعه از جین میدی و اون به یه اسفناج میخنده. جریان اصلی مردم از پاکویما (یه محله توی نیویورک) هستن. مردمی که سوپ و غذای سگ میخرن. اونایی که برای کارای مودیلیانی (مجسمه ساز) پول میدن. اونا یه شخصیت میخوان.
-اما باب هوپ یا لنی بروس شخصیت نداشتن. اونا خودشون بودن.
-اونا آ*لت دارن. شما داری؟
-آخرین باری که چک کردم نه.
-عزیزم یه نگاه به خودت بنداز. منظورم اینه که جدا... مردا نمیخوان به تو بخندن. میخوان باهات بخوابن. تو نمیتونی بری اون بیرون و یه زن باشی. باید یه چیز باشی. میخوای پرچم دار کمدی باشی؟ اون سوراخو بپوشون.
هرچند به شخصه فکر نمیکنم آزاد یا مستقل بودن یه زن به معنی این باشه که لباسای باز بپوشه و اینا... به نظر من این که یه زنی بیاد یه لباس خیلی باز بپوشه (حالا به هر قصدی) نشون دهندهی آزاد بودنش یا احترام گذاشته شدن به حقوقش نیست. و توی این مورد در واقع با میچ مخالفم. حالا جالبه بعد این مکالمه لباس های بازتری روی صحنه میپوشید. که خب فکر نمیکنم ایدهی خوبی بود، چون کار اون کمدی بود... میچ باید با حرفاش مردم رو میخندوند و توجهشونو جلب میکرد نه با طرز لباس پوشیدنش. این که هرکی میتونه هرجوری بخواد لباس بپوشه درسته ولی توی یه چهارچوب مشخصی... توی بعضی قسمتا مشخص بود ملت با قصد دیگهای میچ رو نگاه میکنن نه صرفا تبحرش توی کمدی... و فکر میکنم این جز معدود مواردی بود که قبول نداشتم.
-سوفی لنون! دقیقا همونجا توی اتاق آبی بهم گفت که هیچکس توی این دنیا منو خنده دار نمیبینه مگر این که یه شخصیت بزرگ و مسخره داشته باشم، و یا یه آ*لت. سوفی لنون واقعا؟ میخوای توی خونهی میلیون دلاریت بشینی روی یه صندلی که تاریخیه و خیلی ارزشمنده چون شاه جرج دیوانه روش نشسته بوده؟ و بهم بگی مردا فکر نمیکنن من میتونم کمدین باشم؟ چون شبیه ماشین آشغالی نیستم؟ چرا زنا باید تظاهر کنن به چیزی که نیستن؟ چرا ما باید تظاهر کنیم که احمقیم وقتی احمق نیستیم؟ چرا باید تظاهر کنیم بیچاره ایم وقتی بیچاره نیستیم؟ چرا باید تظاهر کنیم متاسفیم وقتی متاسف نیستیم؟ چرا باید تظاهر کنیم گرسنه نیستیم در صورتی که گرسنه ایم؟ (منظورش رژیم و تناسب اندام اینا بود)
یه اشارهی ریز بزنم به تفاوت زندگی یه زن قبل و بعد ازدواجش! رز، مادر میچ یه هنرمند بود که توی فرانسه درس خونده بود. همه جوره عاشق هنر بود. اونقدر که وقتی از برگشتن میچ و جول به هم قطع امید کرد یه آپارتمان هنری و قدیمی توی فرانسه پسندید و به ایب (پدر میچ) گفت که نقل مکان کنیم اینجا... که خب نشد. قبل ازدواجش، رز دختری بود که روزشو توی موزههای هنری فرانسه همراه دوستای هنرمندی میگذروند که درکش میکردن. باهاشون در مورد تابلوها و مسجمههای معروف حرف میزد و از زندگیش لذت میبرد. اما بعد ازدواجش؟ خودشو توی یه آپارتمان توی نیویورک حبس کرد و به جای صرف کردن وقتش روی چیزی که واقعا دوست داره، باید نگران شام و نوههاش و صابون صورتیش میبود و اونقدر این تنهایی بین آدمایی که از هنر اصلا سر در نمیارن بهش فشار آورده بود که تنها امیدش یه زن خرافاتی فالگیر بود که همش چرت و پرت میگفت:/
یا اصلا خود میچ... بعد از ازدواجش هر روز دور مچ دست و پا و کمر و رونش رو اندازه میگرفت و یادداشت میکرد که مبادا یک سانتی متر بیشتر بشن و شوهرش بگه چقدر چاق شدی:/ یا مثلا هر روز صبح زودتر از جول بیدار میشد که دوش بگیره، موهاشو درست کنه و آرایش کنه و بعد برگرده توی رخت خواب که با یه چهرهی همایونی به شوهرش صبح به خیر بگه:/ بعد این که جول رفت، میچ هرچقدر که میخواست میخورد، مینوشید و تا هروقت که میخواست میخوابید... پیف.
-توی این مورد باهات موافقم، که چقدر زندگی یه زن متزلزله وقتی به یه مرد وابسته باشه. و این درسیه که توی این راه سخت یاد گرفتم میریام. پدرت زندگی منم به هم ریخت. توی یه چشم به هم زدن همه چیزو از دست داد و الان به من بستگی داره که برش گردونم و این دقیقا کاریه که میخوام انجام بدم.
- من اینجا هنر دارم، استقلال دارم، کسی بهم با ترحم نگاه نمیکنه و نمیگه که رز بیچاره، خیلی آسیب پذیره که حقیقتو بدونه، خیلی حساسه که بشه بهش اعتماد کرد، اون میشکنه اگه همه چیزو بفهمه. این دلیلیه که توی نیویورک احساس تنهایی میکنم.
این همه مدت در مورد میچ و ماجرا هاش حرف زدم D":
یکی از مهمترین شخصیتهای سریال سوزی، مدیر برنامههای میچ بود. در واقع مثال بارز یه زن مستقل که از همه دنیا متنفره XD ینی قشنگ نشون میداد که میتونی هم زن باشی، هم بیادب و فحاش باشی، هم سخت و نشکن باشی و از صورتی هم بدت بیاد، بد سلیقه باشی و توی آپارتمانی زندگی کنی که اونقدر کوچیکه که اگه تختو بلند نکنی نتونی در ورودی رو باز کنی. در عین حال تپلی و قدکوتاه هم باشی و هیچ اهمیتی به این که مردم ازت به عنوان یه کوتوله که لباساشو اتو نمیکنه یاد میکنن ندی و در عوض چنتا فحش آبدار بهشون بدی که بشینن سرجاشون و سرشون تو ماتحت خودشون باشه^-^
در واقع سوزی خیلی زندگی سختی داشت. توی خونش تلفن نداشت و بیزنس کارت هاشو خودش با دست یکی یکی درست میکرد:| با این وجود اونقدر قوی بود که فقط یه بار در طول فیلم گریه کرد که اونم به خاطر مرگ مادرش بود.
جول: با کی میری خونه ها؟ از خانواده داشتن چی سرت میشه؟
سوزی: هیچی! و خداروشکر! چون اگه مجبور بودم بیام خونه پیش تو، خونه رو به آتیش میکشیدم!
سوزی: نظرت چیه؟
میچ: من لباس ندارم!
سوزی: همینی که تنته لباسه دیگه!
میچ: اینو که قبلا همه دیدن!
سوزی: میدونی که این پسرا اصلا براشون مهم نیست چی تنته آره؟ همشون لخت تصورت میکنن!
مورد دیگهای که وجود داره... مربوط به پدر میچه! خب اون یه ریاضیدان موفق بود. توی دانشگاه کلمبیا درس میداد و توی آزمایشگاه بل روی یه سری پروژههای سری کامپیوتری کار میکرد. اِیب در دوران جوونیش از آدمای مادی متنفر بود. و از همون جوونیش رویاش اصلاح جامعهای بود که داشت به سمت مادی گرایی پیش میرفت. در نهایت طرز تفکرش اونقدر در طول سالها عوض شد که توی یه آپارتمان لاکچری زندگی میکرد، لباسای گرون میپوشید، توی خونش خدمتکار داشت و همکاراش آدمایی بودن که سالها قبل ازشون متنفر بود. خب... این درسته که ایب سالها قبل برای زندگیش هدف داشت و الان نداره... و شده آدمی که قبلا ازش متنفر بوده... این درسته که باید دوباره برای خودش هدفی پیدا میکرد ولی راه اشتباهیو انتخاب کرد. اِیب کارش رو توی دانشگاه و آزمایشگاه ول کرد، حقوق و آپارتمانشو از دست داد و در نهایت رفت با یه مشت جوون کاهل شل و ول و تن لش دوست شد که مفت خور، بیسواد و دائم المست بودن... با این کار زنشو بیچاره کرد... و به نظرم باید به عواقب کارش فکر میکرد، حداقل در مورد خانواده خودش مسئولیت پذیر میبود و در نظر میگرفت که زندگیشونو چقدر خراب میکنه... که متاسفانه این کارو نکرد و همه چی خراب شد...
و در مورد گردن گرفتن گندی که زدی! دوست سوزی نکات ارزندهای رو خاطر نشان میکنه^-^:
-ببین، یه چیزی که باهاش آشنام، حتی بیشتر از نجاری، این یه تجربه شخصیه. توی زندگی گاهی اوقات باید کلی گوه بخوری! کپه کپه گوه! بیشتر از اونی که بتونی تصور کنی. اگه یه گله گرگ که مشکل معده دارن رو برداری و واسه یه ماه توی آپارتمانت زندانیشون کنی، بعدش با یه قاشق بری و همشو بخوری! از اون مقدار گوه دارم حرف میزنم! زندگی اساسا یه نمایش «تنها چیزی که میتونی بخوری گوهه» هست.
عاااا موردی که در مورد زن ستیزی احمقانهی جامعه یادم رفت بگم اون بالا D": اینه که نه تنها زن یه موجود ضعیف و بیجون تلقی میشد، که اسکل و بیعقل هم تلقی میشد...
خانوادهی رز افراد پولداری بودن که از طریق مزرعههاشون پول در میاوردن. برادر های رز هر ماه یه مبلغی رو به عنوان حق رز بهش میدادن. وقتی رز و ایب آپارتمانشون رو از دست دادن، رز به دیدار خانوادش رفت تا برای چند ماه یه مقدار بیشتر پول بگیره (و مطمئن هم بود که توانایی اینو دارن که درخواستشو قبول کنن)
بخش توهین آمیز و زنندهی ماجرا اینجاست که رز به عنوان یکی از اعضای سن بالای خانواده حتی اجازه نداشت پشت میز بشینه در صورتی که یه صندلی خالی اونجا بود. دلیلش هم واضحه، رز یه زنه. حتی وقتی رز درخواستشو مطرح میکنه با نهایت وقاحت بهش میگن برو بیرون که ما رای گیری کنیم! این در صورتیه که یه بچه فسقلی (فک کنم 10 سالشم نبود:/) پشت میز نشسته بود و حق اظهار نظر داشت چون پسر بود، چون مرد بود، حتی با این که هیچی از حساب کتاب سر در نمیآورد! برادر های رز به عنوان اعضای خانوادش اونو اونقدری آدم حساب نکردن که بهش اجازه بدن پشت میز بشینه فقط به خاطر جنسیتش! و بهش گفتن که یه زن از امور مالی هیچی نمیفهمه(= اما یه الف بچه زیر 10 سال میفهمه:/
میچ میفرماید:
-خب که چی که من کار میکنم؟ خب که چی اگه طلاق بگیرم؟ خب که چی اگه تنها باشم؟ چرا زنا اینقدر اهمیت میدن که مردم چطوری بهشون نگاه میکنن؟
هوف...
در نهایت...
-هی... لیوان خالیه.
-فقط بستگی به این داره که چطوری نگاهش کنی.
-دارم با چشمام نگاهش میکنم:/ خالیه:/
-میدونید، سوزی همیشه بهم باور داشت. منو هل میداد جلو تا بهتر و بهتر شم. گاهی هم از صخره هلم میداد پایین:| ولی صرف نظر از این مورد، من به این خاطر بهش وفادارم که اگه وفاداری نباشه، فایدهی همکاری چیه؟
-گوش کن... من یه خوانندهام و الان انگار دارم صدامو از دست میدم!
-شای... به نظرم صدات خوبه.
-وقتی مثل من کهنه کار و پیر بشی درک میکنی.
-ولی تو که کلا 33 سالته.
-فقط از بیرون.
-من هر روز ساعت چهار و نیم صبح از خواب بیدار میشم. میدونی اینطوری چقدر کار میتونی انجام بدی؟ هیچکس اون ساعت برات مزاحمت ایجاد نمیکنه، تاریکه، ساکته، هیچکس زنگ نمیزنه، اگه بخوای کاری انجام بدی که کسی در موردش ندونه، باید چهار و نیم صبح بیدار شی و انجامش بدی. یه نفرو توی نیوجرسی میشناختم که تو کار سیمان بود. همیشه میگفت اگه میخوای کسیو بکشی باید چهار و نیم صبح این کارو کنی.
-ولی امروز یکشنبست! (تعطیله)
-یکشنبه؟ یکشنبه هم مثل بقیه روزا! اصلا یکشنبه ینی چی؟ روز خدا برای استراحت؟ آخر هفته برای چیه؟ آخر هفته رو بشر ساخته! بگین ببینم اصن تاحالا ازتون دزدی شده؟ من که نه! وقتی چهار و نیم صبح بیدار میشی نمیتونن وسایلتو بردارن چون بیداری و متوجه اومدن دزد میشی. اگه خواب باشی که نمیفهمی! اگه خواب بمونی وسایلت از دست رفتن! چهار و نیم صبح دلیلیه که من هنوز تلوزیون و رادیو دارم!
خب...
سخنرانیم به اتمام رسید D"""":
این اواخر همش پستای طولانی گذاشتم"-"... امیدوارم رسما اونقدر حوصله داشته باشید که این همه رو بخونید"-"...
اگرم نخوندید موردی نیست، سریالشو ببینین فقط XD
+عااا خود سریال صحنه دار نیست. ینی چیز بدی نشون نمیده. ولی الفاظ رکیک و شوخیهای اونجوری زیاد داره توش D": خواستم بگم که اگه به این مورد حساسین حواستون باشه^^