اهم|B
بیاید در مورد یه تجربهی جذاب که مطمئنا جمع کثیری از وبلاگ نویسهای غیور و دوستای مجازیِ از راه دور دوست دارن داشته باشنش صحبت بنماییم|B...
در واقع دلم میخواست این پست رو دیروز بنویسم که داغ باشم ولی خب نشدD": ... میخک خاتون رو که میشناسین حتما. (اگه هم نه که برین بشناسین|B) و خب من و این میخک خاتون همشهری هستیم، و یه مدت بود که زور میزدیم یه روز و یه ساعتی بتونیم هماهنگ کنیم که بتونیم ببینیم همو، که البته این عدم هماهنگی بیشتر به دلیل کاهلیهای خودمون بود که مثلا میاومدیم میگفتیم که:"آره بیا یه روز همو ببینیم!" و در همین مرحله قفل میشدیم و این ایده هم به فراموشی سپرده میشد|'B *اشک سوزناک و فین کردن داخل دستمال گلدوزی شده*
من یه سری کتاب مرتبط با رشتم، برای نوشتن مقاله و اینا از کتابخونه قرض گرفته بودم، (مقاله نوشتن واقعا یکی از طاقت فرسا ترین حرکاتیه که تاریخ به خودش دیده^^) و دیگه جدی جدی وقتش بود که برگردونم کتابارو. از قضا این میخک خاتونم وضعش مشابه بود و باید کتاباشو پس میداد. و اینگونه شد که تقریبا بعد از یه ماه قر دادن قرار شد پنجشنبه ساعت یازده افتخار بدم و از چهرهی همایونی و حضور شگفت انگیزم برای یه دوست مجازی رونمایی کنم|B...
بعد حالا تصور کنین من حاضر آماده نشستم که بابام بیاد ماشینو روشن کنه بریم، و یه ربع هم مونده به یازده، میخکم پیام داد که رسیده._. بعد بابام تازه یادش افتاده کار بانکی داره و باید همین الان انجامش بده|B در صورتی که کتابخونه مرکزی (نمیدونم چقدر از کیدو شنیدین ولی کتابخونه مرکزی دقیقا کنار دریاچهـست) خیلی از خونهی ما دورهTT
بالاخره... با یه ربع تاخیر رسیدم^^ توی اون سگ سرما^^ و باد شدید^^
اولش قرار گذاشته بودیم دم در منتظر بمونیم، ولی خب چون میخک زود رسیده بود رفت داخل که کتاباشو پس بده. در همین فاصله من رسیدم در صورتی که هیچ ایدهای نداشتم دقیقا دنبال چه کسی با چه مشخصاتی قراره بگردم|B و عین یه کرم سرما زده این طرف اون طرف میدویدم و به حس شیشمم اتکا کرده بودم|B (داخل پرانتز اشاره کنم به اون مرتیکه دربان که جدید اومده و اینمممم با شال کلاهم مشکل داره میگه حتما باید روسری سر کنی|: وا بده هموطنTT حراست اینقدر گیر نمیده به من که تو فشار میخوریTT)
هیچی دیگه... وارد سالن مطالعه شدم و کیف و فلاکسمو گذاشتم، داشتم میرفتم پایین که منم کتابارو پس بدم، و همینطور که عین شاهزادههای با وقار با بوت پاشنه دار مامانم (|B) داشتم از پلهها پایین میرفتم، موبایلم زنگ خورد و متوجه دوشس والا مقامی شدم که گوشی به دست جلوم بود|B میخک خاتون! *درخشش*
عرضم به حضورتون که آره، همونطور که خودش اشاره کرد، برخلاف انتظار، این یه دیدار وبلاگی اسرار آمیز و جادویی نبود، دروغ چرا معمولیتر از چیزی بود که انتظار داشتم. ولی قشنگ بود؛ به قول خودش جالب بود و خوشحالم بابتش^-^...
در کل تقریبا سه ساعت اونجا بودیم، اولش میخواستیم بریم کنار دریاچه راه بریم و حرف بزنیم که باد اونقدر شدید بود اصلا نمیشد راه رفت._. باورتون نمیشه، هر لحظه امکان داشت از زمین کنده بشم|B (گفته بودم بهتون؟ جدیدا دوباره وزن کردم خودمو، یه کیلو لاغرتر هم شدم:/ الان کمبود وزنم دقیقا 10 کیلو عه:/)...
در مورد کم اهمیتترین مسائل سخن گفتیم و نهایت تلاشمونو کردیم که مثل پنگوئنهای آواره در توفان قطب به نظر نرسیم|B بعدشم برگشتیم داخل، یه مقدار حرف زدیم دوباره و بعد رفتیم نشستیم سر درسمون اونقدر که دانشجوهای فرهیخته و گل به سری هستیم|B (#امیدان_امام)
و... تمام("""": ...
همین، با این که اصلااا آدم اجتماعیای نیستم و معمولا ترجیح میدم در تنهایی خودم نائنگی بقولم، (#نمک) ولی خوش گذشت بهم، و دلم میخواد که فرصتهای مشابه پیش بیاد و چنتا دیگه از وبلاگ نویسارو هم ببینم(((""": درود بهتون^^
+میخک خاتون به جذاب و شگفت انگیز بودن موهای اسهالی و جزوهی آناتومیم اقرار نمود، بس که باکمالاتم من|B
*آب شدن قند در دل*
+اینم اشاره کرده بود که منتظره من از این رویداد همایونی پرده برداری کنم، بنابراین شاهد این پست بودید|B
+امیدوارم که ازم درخواست عکس نداشته باشین چون متاسفانه هیچ عکسی گرفته نشد|B (البته به جز اونی که من خیلی سوسکی از دیوار و سقف کتابخونه گرفتم و جز یه گیاه گلدونی هیچ موجود زندهی دیگهای توش مشاهده نمیشه|B)
پینوشت: نمیدونم چه گناهی تو زندگیم کرده بودم که قلب پاک و رئوفم بازیچه سریال پنت هاوس شدTT فقط اینو میدونم باید خدای منان رو شاکر و قدردان باشم که بیناییمو بهم ارزانی داشت و بعد اون حجم از گریه هنوز شبکیهـم کار میکنهTT (یه توصیه به کسایی که قراره پنت هاوس ببینن، تا جسد رو به چشم ندیدین باور نکنین که اون شخص مرده. درکل تو پنت هاوس هیچی رو باور نکنین. خدافس)
پینوشت: دو هفته قبل جمعه یادتونه برف بارید و قرارمون با هیونگ و کیدو کَنکِل شد؟ انداخته بودیمش برای این جمعه. الان جوری برف و کولاکه که اصلا گوز گوزی گورمِی. (گوز تو ترکی ینی چشم|: چقدر بد به نظر میرسه وقتی مینویسیش *تمساح*) هیونگ میگه این هوا دوهفته یه بار پریود میشه انگار که برنامهی مارو به هم بریزهTT
+
یه چیزی هم بگم"-"...
پست قبلی در مورد اون دستکش توریها گفتم، این شکلیان:
(اونی که تو اینستا بود ادیت شده بود... این نه، عکس خامه... رنگ اصلیشه.)
اممم... مورد بعدی این که یه مقدار انگار از همه چیز فاصله گرفتم، منظورم اینه که وبلاگ نوشتن یه بخش جدا نشدنی از منه، شاید کمرنگ و پررنگ بشه ولی هیچوقت پاک نمیشه. مدتی هست که به دلایل نامشخص حس و حالشو ندارم. حتی چنتا از وبلاگ نویسای مورد علاقم کلی پست شوکتمند نوشتن که اصلا نخوندمشون. حتی این چندتا پست قبلی رو هم خیلی برای نوشتنشون تحت فشار بودم و زورکی نوشتم. و برای همین اصلا دوسشون ندارم|: ... و خب این وضع موقتیه، پس اگه سر نمیزنم و کامنت نمیدم پوزش منو بپذیرید(""":