خب... مگلونیایی که هر روز پست میذاشت، یهو قریب به یه ماه غیبش زد!!((=

اتفاقاتی که در اطرافم در حال وقوعن، چنان با موج پیوسته ای در جریانن که بعضی وقتا خودمو حس نمیکنم. همونطور که همین دوسال دبیرستان، یا سه سال راهنماییم مثل برق و باد  گذشتن هم برام چندان قابل هضم نیستن.

من حتی هنوز خودمو یه دوزادهمی نمیدونم.

نمیتونم باور کنم داره تموم میشه، مدرسه رو میگم. با این که هنوز نه ماه مونده، ولی احساس غریبی میکنم. با خودم، با این احساسی که دارم مخصوصا با این وضع کرونایی!

یادم میاد سال دهم به خاطر یه سری دردسرا نتونستم تقویتی برم. و خب وقتی هاله با ذوق و شوق اومد و برام از مدرسه جدید گفت و حسابی تو ذوقم خورد، ... هی... حتی نمیتونم جمله رو تموم کنم.

هاله میگفت مدرسمون شبیه نمازخونست!

و راست میگفت. مدرسه واقعا واقعا شبیه جاییه که توش تکیه و مراسم عزا و قرآن خوانی برگزار میکنن. ولی میدونین... مدرسه ی خالی یه حس دیگه ای داره...

من قدیما با دختر عموم یه رمان میخوندم که اسمش قرن بود. 

یادم میاد اولای داستان اینجوری بود که مرسی میتونست روحای داخل خونشونو ببینه و میدید که اونا از دیوارا رد میشن. 

مدرسه ی قبلی هر وقت راهرو ها خالی میشد بدو بدو کل راهرو رو طی میکردم و سعی میکردم مثل روحا از دیوار رد بشم. شاید مسخره به نظر میومد. حتی آذین توی انشای آخر سالش نوشته بود که آوا و هاله پشت دیوارای مدرسه دنبال یه غول بی شاخ و دم میگردن که از خونش اکسیر جادویی بسازن. 

شاید همچین بیراهم نمیگفت. نمیدونم پشت دیوار مدرسه دنبال چی میگشتم. شاید انتظار یه خونه ی آرمانی با یه مادر فولادزره با چشمای دکمه ای رو داشتم، شایدم یه فضای خالی، پر از ابرای پشمکی جایی که جاذبه ای وجود نداره. شاید دنبال کفشای یاقوتی یا کاخ زمردین میگشتم.

نمیدونم.

من حتی زیر تختم دایره ی جادویی کشیده بودم. 

یادمه یه شب رفتم تو حیاط و پشت ماشین مامانم میخواستم قرارداد جادویی ببندم. اونقدر خلال دندون رو رو انگشتم فشار دادم که خونش بیاد. ولی دردم اومد و حتی نوک انگشتم زخمی هم نشد. برای همین با رنگ قرمز قرارداد رو نوشتم... حتی یادمه که سر همین قرارداد های جادویی گوشه ی فرش خونه رو سوزوندم و بعدش با قیچی قسمت های سوخته رو برداشتم و کمد رو کشیدم روش. و هیچوقت کسی نفهمید که من فرش رو سوزوندم.

من همه ی دندونای خودم و داداشم و مامانم رو نگه داشتم چون یه جا خونده بودم که یه عجوزه ی انگلیسی دندون عقل شوهرشو تبدیل به حلقه ی ازدواج کرده.

حرفام پر از استعاره و مجازن؟ آره میدونم.

شایدم هیچی ازشون نفهمید.

نمیخواستم کلیشه ای حرف بزنم. حالا که دارم از سال آخرم و احساس مسخره ای که دارم حرف میزنم، نمیخوام چیزایی بگم که خودتونم میدونین. نمیخوام از خاطراتم با دوستام بگم. نمیخوام از معلما و مدیر و درسا بگم. 

میخوام در مورد خودم بگم.

منی که همیشه و همشه آرزوم عینکی شدن بود، حتی شبا با چراغ خاموش با تبلت کار میکردم که چشمام ضعیف شن. و الان به آرزوم رسیدم، عینکی شدم بالاخره... فردا... تقریبا یه هفته میشه که عینکی شدم.

دم به دیقه کثیف شدنش و عرق کردنش با وجود ماسک واقعا ملال آوره. اینم از معضلاتشه دیگه... 

 

نمیدونم هدفم از این همه زر زدن چی بود. 

ولی دیروز وقتی با اسرا رفته بودیم آیندگان و اون دوتا دختر یازدهم که فکر میکردن ما هشتم هستیم... باعث شدن فک کنم شاید واقعا من هنوز همون بچه ی دماغو ی کلاس هشتمیم، منتها با یه مقدار دک و پز اضافی!

دوست ندارم دوازدهمی صدام کنن. نمیخوام قبول کنم سال آخرمه. از تغییر متنفرم.

 

پی نوشت: این پست قرار بود مربوط به چهارمین سوال چالش ده سواله ی وبلاگی باشه. ولی خب میدونم و میدونید که تا همین جاشم زیادی گزافه گویی کردم. پس بمونه برای بعد^^....

پی نوشت: تقریبا چهار روز پیش بود که یه ایده ی خفن به ذهنم رسید. البته شاید از نظر شما خیلی کار خفنی نباشه ولی چون برای اولین بار دارم به صورت جدی بهش فکر میکنم و وارد عمل شدم... خب خیلی هیجان انگیزه! حتی باعث میشه دست و پام بلزرن... اینو یادتون داشته باشین. چن روز بعد قشنگ میفهمین این حرفم ینی چی!!!

پی نوشت: من بهتون نگفتم کامبک لونا از رگ گردن بهتون نزدیک تره؟؟!! قسم خورده بودم قبل 1 مهر تیزر میاد. آیا ایمان نمی آورید؟

پی نوشت: Wanna be myself مامامو رو گوش دادین؟ خیلی خوبه.... اصن آی ریسپکت مای سلف^^

پی نوشت: من بازم سوتی دادم. تیچر گفت برین سه دیقه رست کنین منم باز یادم رفت میکروفونمو خاموش کنم و یهو جیــــغ زدم: لایک عـــه فلامینگو فلالالالــــــــــاااای ^---^ .... و بعدش فهمیدم که اوه... ولی دیگه کار از کار گذشته بود...

پی نوشت: حالا من یادم میره میکروفونو خاموش کنم، معلم داداشم یادش رفته دوربین و میکروفونو روشن کنه|: بعد یه ساعت و نیم به دیوار درس داده. زیبا نیست؟

پی نوشت: هاله هم عینکی شد، هورااا^-^ به قول اسرا قراره کور شدنمونو جشن بگیریم^^

پی نوشت: رتبه یک کنکور از اردبیله و این ینی آیم دان.....

 

بعدا نوشت: حس میکنم دارم رو معلم زیست جدیدمون کراش میزنم... 

بعدا نوشت: دستگاه گردش خون من یه موردی داره. چرا کل بدنم داغه ولی پام و انگشتای کوچیک دستم یخ زدن؟ یه جا خونده بودم اگه دستات همیشه سردن ینی یه مشکل مادرزادی داری که رگ های دستت کمتر از حد لازمن. فک کنم این اختلالو دارم... حالا از نوع خفیفش...