!Warning!

*شاید هیچ احتیاجی نباشه که گزافه های امروزمو بخونید. یه مشت چسناله یو نو؟*

هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روز مدرسمونو اینجوری ببینم.

امروز احتمالا آخرین روزی بود که مدرسه رفتم. اون افسردگی بی دلیل پاییزی رو یادتونه؟ آره. دوباره اومده سراغم. میدونین چیه. شاید اصلا اسمش افسردگی نباشه. مزخرفه.

حالم از همه ی آدمای اطرافم به هم میخوره.

فقط دلم میخواد ولم کنن و فقط بذارن تو خودم باشم. 

روزایی که بارون میاد من "باید" آهنگ چینی گوش کنم. بدون این که نگران باشم که شارژ هدفونم داره تموم میشه یا تستامو نزدم یا کمترین نمره رو توی امتحان زبان امروزم آوردم.

روزایی که بارون میباره باید صبح خیلی زود بیدار شم. حساب ساعت دستم نباشه و فقط برم تو خودم. عمیق تر و عمیق تر بدون این که لازم باشه به کسی توضیح بدم چرا. بدون این که لازم باشه کسی دم به دیقه بیاد بهم سر بزنه. نمیخوام با کسی حرف بزنم. حوصله ی هیچکسو ندارم... شایدم یه حس زودگذر مزخرفه که بعد از این که عین خرس قطبی از خواب بعد از ظهرم بیدار شدم و فکر کردم کلاس دارم ولی در واقع امتحان فاینال داشتم و اصلا یادم نبود؛ اومده سراغم.

مدیونید اگه فکر کنین حتی یه کلمه براش خونده بودم.

امروز مدرسه خیلی عجیب بود. خیلی.

تجربه کردن چنین چیزی برام جالب بود. هرچند هیچوقت دوست نداشتم چنین چیزی رو به چشم ببینم. چرا؟ چون اصلا شبیه مدرسه نبود. اصلا. 

از صبح خیلی زود داشت بارون میومد. و من حتی بدون این که لیوان دوم چاییمو بخورم از خونه رفتم بیرون. 

با این که دیر رسیدم ولی بازم موقع ورود الکل پاشیدن رو کل سر و صورتم و بعدش نتونستم کلاس خودمونو پیدا کنم. معلم شیمیمون نبود. ینی من پیداش نکردم. 

پس چیکار کردم؟ فقط یادم میاد که خودمو فرو کردم تو یکی از کلاسا... و بعدش که با چهره ی رشید معلم عربیمون مواجه شدم نتونستم بهش بگم که کلاس اشتباه اومدم چون اون شروع کرد به گفتن این که چرا تو این وضع اومدی مدرسه؟ در حالی که شنیدن چنین چیزی از مخنفی کم چگال جز محالات بود و منم تنها کسی نبودم که رفته بودم.

زنگ شیمی به فنا رفت. در واقع تو یه کلاس دیگه نشسته بودم. و فقط دونفر بودیم. من و فاضله. 

زنگ بعدی سه نفر دیگه از بچه ها اومدن. و چون صلاح دیدیم که دلمون نمیخواد بریم سر کلاس، رفتیم کتابخونه حقیر مدرسه. و ادبیات خوندیم. زنگ بعدی اونا رفتن سر کلاس عربی. 

و من تنها موندم. 

عربی داشتیم. 

حوصله ی مخنفی رو نداشتم. 

پس چیکار کردم؟ کتاب تست زیست رو برداشتم و همینطور که چشمام از شدت کمبود اکسیژن در حال بسته شدن بودن سعی کردم زیست بخونم. موفقیت آمیز نبود. 

وقتی میخواستم برم به بابام زنگ بزنم که بیاد دنبالم صدای معلم شیمیمونو شنیدم. بدو بدو رفتم دنبال صداش و عین لنگر کشتی خودمو پرت کردم تو کلاسش. یه لبخند ژکوند از زیر ماسکش بهم زد و ادامه درسشو داد. همچنان فکر میکنم لاغر تر شده. قبلا مانتوش خیلی کیپ میموند.

و زنگ بعدی؟ دلم میخواست فیزیک بخونم.

پس چیکار کردم؟ به جای این که برم سر کلاس خودم یا حتی پیش معلم فیزیک خودم، رفتم سراغ یه کلاس دیگه. و معلم فیزیک سال پیشمون. دلم براش تنگ شده بود. 

چقدر هر دومون شبیه احمقا شده بودیم وقتی سعی میکردیم ماژِیک های غیروایت برد رو با الکل از روی تخته پاک کنیم. یا حتی وقتی که فهمیدم کیفم به فنا رفته چون ظرف صابونم نشستی پیدا کرده. 

تمام روز داشت بارون میبارید.

و من مدرسه بودم.

زندگی مزخرفی شده. 

حتی حوصله ی پنجمین سوال رو ندارم.

شاید باید ببخشید بگم بابت این حرفم.

ولی میدونید، به هیچ جمله ی انگیزه بخش یا دلداری ای احتیاج ندارم.

کفریم میکنه.

این افسردگی سومین سالیه که میاد پیشم. صادق باشم؟

دوسش دارم.

باعث میشه بیشتر به خودم فکر کنم.

باعث میشه حس کنم من 20 سال بعد با یه نفر دیگه پشت بوته های گل محمدی و داره از پنجره اتاقم نگاهم میکنه. و به اون یه نفر دیگه توضیح میده که من الان داره به چی فکر میکنه. میدونین مثل چی... مثل زمان هایی که توموئه بالای درخت ساکورا میشست و تمام روز مراقب نانامی بود. 

باعث میشه حس کنم شخصیت اصلی یه داستان کسل کننده ام. 

که خوانندش اصلا نمیدونه برای چی داره همچین کتاب مسخره ای میخونه.

و به خودم بگم که دنیا چقدر پر از آدمایی مثل خودمه که فکر میکنن توی ورق ها و کلمات و نوشته های یه کتاب گیر افتادن... اتفاقا امروز زنگ تفریح بحث زندگی قبلی بود.

من نمیخوام بحث کنم. اون لحظه هم نمیخواستم. پس موضوعو کش ندادم و سریع اومدم داخل نشستم. ولی نمیتونید تصور کنید که چقدر با وجود زندگی قبلی موافقم. نمیدونم زندگی قبلیم چی بودم. 

شاید این زمانا تو زندگی قبلیم یه اتفاق مهم افتاده. یه چیزی که باعث میشه حس پوچی کنم. حس کنم هیچی وجود نداره. و الانم با دیدن این هوا، با دیدن هوای بارونی دلم بخواد آهنگ چینی گوش کنم و چایی بخورم و برگ های آدنیوم رو لمس کنم.

خب...

همین دیگه.

مغزم داشت منفجر میشد. 

حتی معلم زبانم یا مامانم میگن که مثل همیشه نیستم. 

معلومه که نیستم. 

شاید تا یه مدت اصلا عینک نزدم.

 

 

پی نوشت: آهنگ چینی معرفی کنید. هرچی بیشتر بهتر.

پی نوشت: باشه. سعی میکنم تا هفته بعد خودمو جمع و جور کنم. چون یه "کار خوب" مهم دارم که باید انجامش بدم و حداقل اون روز رو نباید افسرده باشم. برام روز مهمیه میفهمید؟

پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم منی که تونستم 30 روز پشت سر هم شرح حال بنویسم چرا نمیتونم یه چالش 10 روزه رو تموم کنم...

پی نوشت: پنکه ی پارس خزرمو یادتونه؟ حالا یه بخاری پارس خزر دارم(= و در حالی که همه تیشرت و آستین کوتاه پوشیدن هودیمو تنم میکنم و جوراب های حوله ایمو میپوشم و در حالی که دارم میلرزم میشینیم جلوش^^