زمان میگذره.

دیر یا زود میگذره. طبق نظریه نسبیت انیشتین (البته تا جایی که من میدونم) زمان تو موقعیت های مختلف یکسان نمیگذره. اینو هممون تجربه کردیم نه؟ مثلا وقتایی که خیلی داره بهت خوش میگذره میبینی که زمان خیلی زود میگذره. انگار اون لحظه اونقدر خوشحال هستی که انرژی ای که از خودت ساطع میکنی باعث جنبش زمان و حرکت سریع ترش میشه(=... 

قانون اول نیوتن بود؟ انرژی نه از بین میره نه به وجود میاد فقط از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه. 

حتما حس شادیمونم یه انرژیه... نمیدنم میفهمید چی دارم میگم؟

دیروز روز افتضاحی داشتم. هرچند نکته های مثبتی هم توش بود. شب وقتی داشتم با داداشم سر این که چه فیلمی ببینیم بحث میکردم یهو صدای مامانبزرگمو شنیدم که میخواست یه چیزی نشونم بده. داشت با مامانم فیلم های بچگی منو نگاه میکرد.

تولد هام، سالی که مکه رفتیم، جشن هایی که بدون هیچ مناسبتی وقتی کنار هم جمع میشدیم میگرفتیم... یا حتی وقتایی که بابام ازم میخواست قصه تعریف کنم. 

میدونید فامیل های سمت پدری من -دقیقا برخلاف سمت مادریم- آدم های تقریبا الکی خوشی ان. فکر کنم این یه تعریف به حساب بیاد. 

درست روز قبل از پروازمون به مکه تولد دختر عمو ی کوچیکم بود. یک سالش میشد اون موقع. اونقدر تپل بود که شکمش همیشه از لباسش بیرون میزد. دیدن اون فیلم یه حس عجیبی بهم داد...

دیدن آدمایی که دیگه کنارمون نیستن. و دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمشون. یه جورایی خجالت کشیدم جلوی بقیه گریه کنم. ولی بخوام صادق باشم، تا حدی بغض کرده بودم. 

من یه زن دایی داشتم. در واقع زن دایی من نبود. زن دایی بابام بود. به نظرم... نسبت به سنش هیکل خیلی خوب و خوش تراشی داشت! قد بلند، چهار شونه، موها پرپشت، پوست روشن، راه رفتنشم شبیه اردک نبود.

من خیلی دوسش داشتم.

اونقدر که از وقتی رفت، هر دفه موضوع انشامون مفاهیمی مثل خانواده یا فامیله، بحثو جوری میپیچونم که آخرش به زن دایی برسم.

تا یه مدت خاصی هم موضوع انشاهای آزادم زن دایی بود.

دیروز یهویی توی فیلم دیدمش. یه گوشه نشسته بود و مثل همیشه پیراهن سرمه ای با گل گلی های ریز و یه جلیقه ی کاموایی پوشیده بود. 

واقعیت اینه که خیلی دلم براش تنگ شده. 

تا حدود دو سال پیش هرسال مادربزرگم تو خونشون مجلس قرآن برگزار میکرد. آخرین باری که دیدمش توی مجلس قرآن مادربزرگم بود. اون روز وقتی داشتم چای بخش میکردم دستمو کشید و یه مشت شکلات گذاشت کف دستم. بهم گفت ببرم بین بقیه بچه ها پخشش کنم. زن دایی از اونایی بود که همیشه ته کیفش یه مشت شکلات داشت و هر وقت یه بچه میدید بهش شکلات میداد. 

هیچوقت فکر نمیکردم اون آخرین خاطره ای باشه که ازش دارم...

اون روزی که مادربزرگم صدام کرد و با یه تعجب خاصی گفت: دوختر زندایی اولوپ.

اونقدر باورم نمیشد که ازش خواستم سه بار تکرارش کنه. اون سالم بود. سالم سالم! فقط چشماش مشکل داشتن، و سیگاری بود. کی فکرشو میکرد فقط به خاطر یه طزریق اشتباه برای همیشه از پیشمون بره؟(=...

اتفاقا همینجوری زود زود پشت سر هم میوفتن. تا مدت ها بعد از فوتش هر شب براش صلوات میفرستادم و گریه میکردم. 

چون پنج شنبه های زمستون همیشه میومد خونه ی مادربزرگم، جلوی بخاری میشستن و سوره یـس میخوندن برای شادی روح رفتگانشون. حالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر بده که تاحالا حتی یه بار هم برای دختر زن دایی سوره یـس نخوندم.

دیدن آدمای توی فیلم های دیروز... و این که تا همین لحظه چقدر تغییر کردن، بزرگ شدن، بالغ شدن و تفکراتشون تا چه حدی عوض شده حس عجیبی داشت. 

انگار یکی اومده و چوب جادوییشو چرخونده و گفته: بی بی دی، با بی دی، بـــــوووم!!! و بعدشم پـــوف! شدیم اینی که الان هستیم...

خیلی دلم میخواد در مورد بقیه هم بنویسم... در مورد بقیه کسایی که تو فیلم بودن، ولی الان نیستن...(=...

 

پی نوشت: پس فردا کامبک لوناست، ساعت یازده و نیم به وقت ایران. چرا باید دقیقا اون ساعت کلاس داشته باشم...

پی نوشت: 16 بهمن سال پیش، ساعت حدودا 12 سو وات اومد و من اون روز مدرسه نرفتم(=...

پی نوشت: یه نفر هم نوشته بود بالاخره یه دلیل برای استفاده از لایت استیکم پیدا کردم XD... *و ما از حسرت خوران بودیم و هستیم*

پی نوشت: چند وقت پیش وقتی فتوتیزر ها تازه داشتن منتشر میشدن یکی استوریمو ریپلای زده بود و گفته بود که اوربیت هستی؟ و بعدش که گفتم آره، شروع کردیم کلی عر زدن. اهل اندونزی بود طرف. بعد که بحث به لایت استیک کشید، جفتمون گفتیم که نتونستیم بخریم چون خیلی گرونه. اون داشت دنبال یه راه حل منتطقی برای کسب پول میگشت و من گفتم: میتونی یکی از کلیه هاتو بفروشی! و اون جدی گرفت ._. و کلی اه اه و پیف پیف راه انداخت که تو چقدر چندشی|: بعدشم راهشو کشید و رفت دیگه هیچوقت پشت سرشو نگاه نکرد...

پی نوشت: طرف مسلمون هم بود"-"... 

پی نوشت: میگم... واقعنی نره کلیشو بفروشه؟|: