۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

#12

خب!

لحظاتی پیش اتفاق باحالی افتاد XD

 دیشب هلیا داشت ناله میکرد که میخواد آدم باشه و برگرده به این زندگی و سر موقع بیدار شه و درس بخونه و فلان. و از اونجایی که بچم تازه شماره دار شده D"=...

امروز صبح ساعت 8 بهش زنگ زدم بیدارش کنم XDD

امروز خودم به طرز اعجاب آوری ساعت 5 صبح بیدار شدم"-"... ولی به خودم گفتم خب حالا گیرم که بیدار شدم... که چی اصن؟ چیکار قراره کنم؟"-" 

و دوباره گرفتم خوابیدمXD...

و ساعت 7 بیدار شدم دوباره"-"...

این هلیا ی بدبختم پشت گوشی داشت میمرد بس که ذوق نموده بودXD منتها وسط ذوق کردناش قطع شد، نمد چرا"-"...

بعد من همون ثانیه رفتم دسشویی... تا بیام دیدم دوتا میس کال از سرف هلیا دارم XDDD پت و متیم قشنگ XDDD

هیچی دیگه... بیدارش کردم الانم احتمالا داره میره دوش بگیره D"=

امروز به طرز اعجاب آوری هوا ســــرده"-"...

چرا آخه... چرا من باید تو تیر ماه... تو تابستون کاموا بپوشم؟"-"... واقعا درک نمیکنم... البته خوشحالما... خودتون که میدونین چقدر هوای سرد و ابری دوست میدارمD"=

فقط نمیتونم درک کنم چطور تا دو روز پیش به زور پنکه زنده بودم، الان دارم میلرزم|:

و این که...

دیروز روز چهارم چالش نقاشی بود^-^

 

 

پی نوشت: دیروز یه نفر اومد بهم گفت حس میکنم دورگه ایرانی-ژاپنی هستی..."-"... قبلنا عموم میگفت شبیه فیلیپینیا هستم"-"... ولی خب اون یارو که اصلا قیافه منو ندیده بود|:

پی نوشت: آنو آئویی هوشی ده... آناتانو تادوری... تسوکو کارا... 

پی نوشت: چی میشد اگه میتونستم Planets رو بزنم؟(("=

http://s12.picofile.com/file/8401316768/b878254282688cc26dd0ae666771f646.jpg

 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۸ تیر ۹۹

    #11

    راستش رو بخوام بگم، اون اوایل اصلا قصدم این نبود که هر روز پست بذارم. 

    مگه چقدر اتفاق باحال و خفن تو روز من میوفته که بخوام بیام تعریفشون کنم؟ خیلی وقتا برای خودمم کسل کننده ان چه برسه به بقیه... برای همون که توی مرام نامم نوشتم از همه انتظار ندارم که این مزخرفاتو بخونن. 

    ولی نمیدونم چی شد که دیگه بهش عادت کردم. امروز حتی قبل از این که صبونه بخورم لپ تاپو روشن کردم و بعد از این که به نظراتتون جواب دادم چن دیقه به لپ تاپ خیره شدم. میخواستم خاموشش کنم و امروز دیگه پست نذارم ولی مثل این که نمیشه!

    شاید معتادش شدم... صبحایی که با نوشتن شروعشون نمیکنم همیشه یه چیزی کم دارن... حتی اگه از برنامم عقب مونده باشم و حتی اگه خواب مونده باشم بازم باید بیام اینجا... چون احتمالا خالیم میکنه حتی اگه چیزی توی ذهنم نباشه.

    امروز حسابی سردمه.

    حتی پنجره رو باز نکردم که هوا بیاد. 

    و خب نکته ی خوبش اینه که هوا دقیقا ابریه، همون طوری که دوس دارم((=...

    میشه اینطوری نتیجه گیری کرد که الان فاز درس خوندن دارم، شدید! 

    دیشب ساعت دوازده شب قرار بود تو گروه واتساپی که با بچه ها به درس اختصاصش دادیم برم و نکته های فصل تولید مثلو بنویسم، ولی شکمم خیلی خیلی درد میکرد. خیلی زیاد.

    اونقدر که حتی نتونستم یه تکون به خودم بدم و برم شام بخورم. بعله، گشنه خوابیدم. هنوزم درد میکنه ولی به اندازه ی دیشب نیست. بعضی وقتا با خودم فک میکنم دعای خیر چنتا آدم پشت سر سازنده ی ژلوفنه؟"-"

    و این که دیروز روز چهارم چالش نقاشی بود، هرچند برگزار کننده ی چالش موکولش کرد به امروز، برای همون فعلا امروز نقاشی نمیذارم، بمونه برای فردا^^

     

     

    پی نوشت: راستی ژلوفن کشف شده یا اختراع شده؟|:

    پی نوشت: لاک صورتی دوس دارین...؟! یه سری وقتا خودم از این که اینقدر صورتی دوس دارم تعجب میکنم"-"

    پی نوشت: مزخرف ترین بخش پریود بودن اون وقتیه که نه اونقدر درد میکنه که دارو بخوری راحت شی، نه اونقدر ساکته که بتونی تمرکز کنی. از اون حالتی که انگار ضربان داره متنفرم... 

    پی نوشت: یکی از بزرگترین مشکلات من اینه که میترسم عکسی رو توی پستم بذارم که قبلا تو یه پست دیگه گذاشته بودم|: نمیدونم چرا ولی خیلی رو مخمه...

    پی نوشت: هلو... هلو... کوکونی ایرو یو،... کونو مونوگاتاری نو هاجیماری نو باشو ده...

    آناتانو کیوکو نی، واتاشی وا زتو... ایکیترو... 

    http://s12.picofile.com/file/8401242242/3830297c28530d1ca9652bbf53a5f336.jpg

     

     

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۷ تیر ۹۹

    #10

     

    همین الان از شر آزمونم خلاص شدم... آخیش...

    واقعا من به این نتیجه رسیدم تو آزمون های آنلاین هیچی به اندازه اون بخشی حال نمیده که گزینه ی "پایان آزمون" رو میزنی فرقی نمیکنه در چه حدی قهوه ای کرده باشی آزمونو"-"...

    دیروز با این که تا اون حدی که از خودم انتظار داشتم درس خوندم و به اون هدف گذاری شیتی پشتیبانم رسیدم همچنان احساس میکنم دارم کم میذارم... 

    بابا دیروز گفت که شاید امروز بریم بیرون، فندقلو ای چیزی... تا یه کم حال و هوامون عوض بشه ولی امروز یه جوریه که انگار اصلا همچین حرفی زده نشده، جوری بیخیال نشسته که حتی به مامانمم خبر نداده XD

    صبح قبل از آزمون از مامانم پرسیدم کجا قراره بریم؟

    مامانم چشماش چپ شد ینی چی کجا قراره بریم؟|:... و خب بعدشم که خیار شدم...

    سیستم خونه ی ما اینجوریه که از داخل خونه ی ما به حیاط خونه مادربزرگم راه هست. و خب خونه ی قبلی ما هم طبقه پایین خونه مادربزرگم بود که سال پیش عوضش کردیم. 

    الان دیگه اون خونه قبلیه حکم انباری رو داره و لباسایی که شسته شدنو اونجا آویزون میکنیم. دیشب رفته بودم لباسارو آویزون کنم؛ همراهشم هدفون گذاشته بودم داشتم عر میزدم D=...

    بعد آغا... چراغ یهو شروع کرد پر پر زدن، رفته رفته اونقدر شدید شد که انگار قشنگ یه نفر اونجا وایساده داره روشن خاموشش میکنه|: منم برگام ریخت سریع اومدم بالا|:...

    وحشتناک بود... تازه داشتم باترفلای گوش میکردم|:...

    اهم... دیروز روز سوم چالش نقاشی بود^-^

     

    پی نوشت: اسرا به Secret story of the swan علاقه نشون داد و گفت آیزوان در حین کیوت و سافت بودن خیلی خفنهD=

    پند اخلاقیش اینه که  کلا در زمینه آهنگ به من اعتماد کنین D=...

    پی نوشت: مامانم قند قهوه ای خریده، ولی اصلا مزه قند نمیده"-"... خیلی شیرین تره=^=

    پی نوشت: Everyday I love you را پلی کرده و برای لهجه ی وی وی عزاداری مینماییم(("=

    http://s12.picofile.com/file/8401159492/546b7557fb95c896495592ce0cd3a1c9.jpg

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۶ تیر ۹۹

    #9

     

    اصلا درک نمیکنم چرا این روزا اینقدر حساس شدم.

    دیروزم دقیقا چهل دیقه نشستم گریه کردم، البته دلایل خاص خودشو داشتا... ولی بازم. قبلا اینقدر حساس نبودم... بگذریم!

    دیروز دوتا کلاس پشت سر هم داشتم و بعدشم که رفتم خونه ی مادربزرگم.

    خیلی وقت بود مادربزرگمو ندیده بودم... اینقدر دلم براش تنگ شده بود D":...

    حالا فک کنین با مامان و مادربزرگم نشستیم داریم گیلاس میخوریم یهو گوشی مامانم زنگ خورد. بعد داخل خونه ی مادربزرگمم آنتن نمیده کلا، باید بری بیرون حرف بزنی. آغا نگو این یارو که به من زنگ زده یه پشتیبانه بوده که نمیدونم از کجا برام نازل شده:-:...

    برگشت بهم گفت 5 جلسه مشاوره ی رایگان و دی وی دی و از اینجور چیزا برنده شدی... میدونین نکته ی جالبش کجا بود؟ XDDD

    اون خانومه خیلی یواش حرف میزد، بعد تو حیاط مادربزرگمم مرغ و خروس هست... فک کنین... یه جوری سر و صدا میکردن لنتیا اصلا نمیشنیدم خانومه چی میگه XDDD

    حالا حتما پیش خودش میگه این بچه تو کدوم طویله زندگی میکنه|:

    مادربزرگم میگه اون مرغ و خروسا بیست و چهاری ساکتن، ببینن یکی داره حرف میزنه شروع میکنن XDDD

    خلاصه... شبم که عین جسد اومدم خونه. و بعدشم که نقاشی کشیدم و فلانD=...

    دیروز روز دوم چالش نقاشی بود^^

     

    پی نوشت: دیروز تولد لیـــسا بود T-------T.... لیسایییییی 33 سالش شد T^^^^T...

    پی نوشت: این هه جین چیه واقعا... چرا اینقدر خوشگله... چرا اینقدر صداش خوبه... چرا اینقدر گرل کراشه... اصن چرا... من میرم... بای... اگه پرسیدن چرا رفت بگین کار هه جین بود...

    *ViViD را پلی میکند*

    http://s13.picofile.com/file/8401056876/f4353e76c9eae5a50c06f3a4cfe21799.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۵ تیر ۹۹

    #8

    این چالش شرح حال که تموم شده اصلا یه احساس پوچی میکنم نمیدونم چی میخوام بنویسم XD...

    دیروزمم که یه روز مزخرف بود کاملا... فقط نکته ی جذابش این بود که طبق برنامه درسمو خوندم همین"-"... باورم نمیشه دو درس از تولید مثل رو از دوتا کتاب کمک درسی خوندم و همه تستاشم زدم "-"... جلل جالب"-"...

    اهم...

    از اونجایی که تو پست قبلی گفتین که میخواین نقاشیمو ببینینD'=...

    تصمیم گرفتم بذارمش ^-^...

    راستش این یه چالش 5 روز نقاشی بود توی اینستا که هر روز یه موضوع خاصی داره و بعد از ساعت 10 شب که همه نقاشی هاشونو گذاشتن، رای گیری میشه^-^...

    امروزم روز دومشه^^~...

    به هرحال تو ادامه مطلب میذارم نقاشی هارو"-"... چون اینجوری دوس دارم"-"...

     

    پی نوشت: یه چالش تو ذهنم بود که میخواستم بذارمش، ولی دیدم ناستاکا خیلی داره بهش فشار میاد گفتم یه ذره استراحت بدم بهش"-" کلا منتظر باشید دیگه...

    پی نوشت: امروز اگه 4 تیر باشه، ینی تولد آیامه چانه*-* تولدت مبارک^----^

    پی نوشت: دیروز به طرز شیتی ای اعصابم قهوه ای بود|: عاره... برا همون گفتم برم یکی دوتا موزیک ویدیو ببینم چون حسش بود و باورتون نمیشه|: دستم رفت رو Dance the night away توایس و نشستم باهاش زار زار گریه کردم|:... آخه آدم با اون گریه میکنه؟|: یه ساعت فقط داشتم عر میزدم|:...

     

    http://s12.picofile.com/file/8400946776/ca6de3c21de9088c83b6e132be952661.jpg

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۴ تیر ۹۹

    ×مرام نـــامه!×

    خب این یه چالش کوچیک و باحاله که دینز ساما شروعش کرده((=...

    ممنونم از گربه و سحری و آیلی که منم دعوت کردن^^

    داستان از این قراره که باید قوانین وبلاگمو بنویسیم^^

    راستش اون قدیما که تو میهن بودم تقریبا همه یه پست ثابت داشتن که توش چهار پنج تا قانون نوشته بودن که در اکثر مواقع کسی بهشون توجه نمیکرد و نمیخوندشون"-"...

    مثلا فک کنین طرف نوشته هک ممنوع|:... انگار کسی که میخواد اینو هک کنه اول میاد ثابتشو بخونه تا ببینه طرف اجازه صادر کرده یا نه|:

    خودمم از همینا بودما! حتی خیلی وقته که متوجه تباهی پست ثاب وب قبلیم شدم... ولی خب از اونجایی که خیلی قدیمیه و تو نوع خودش جالب و خلاقانه بوده تصمیم گرفتم دیگه حذفش نکنم((=

    راستش با این که گفته قوانین وبلاگتونو بنویسین... من دلم نمیخواد قانونی بنویسم((=

    واقعا دلم نمیخواد برای این وب قانونی بذارم... قانون یه کلمه جدی و خشکه، یه چیزی که همه بدون هیچ تفاوتی مجبورن و باید رعایتش کنن! و این کلمه ی جبرگرایانه اصلا با وبی که فقط و فقط مخصوص جفنگیات یه نوجوون خونه نشینه مطابقت نداره((=...

    برای همون اسمشو نمیذارم قانون، به قول هلیا چنتا نکته ی فسقلی! که خوشحال میشم اگه رعایتش کنین تا کلاهامون تو هم نره((=...

    این نکته هارو هم تو این پست میذارم هم تو صفحات مستقل که میتونین تو قسمت "منو ی وبلاگ" ببینین((=

     

    1. من انتظار ندارم همه کسایی که منو دنبال میکنن نوشته هامو بخونن و از همه کسایی که خوندن انتظار ندارم که برام نظر بذارن^^ ولی خیلی خوشحالم میکنین وقتی برام چیزی مینویسین حتی اگه در حد یه جمله باشه((=

    2. کلا هدف من از ساخت این وب نوشتن احوالات و اتفاقات روزم بوده و ثبت تمامی چیزایی که نمیخوام فراموش بشن! میتونین اسمشو بذارین روزمرگی. و از کسایی که از روزمرگی هاشون برام تعریف میکنن هم به شدت استقبال میکنم((=...

    3. من همیشه سعی میکنم به قشر خاصی توهین نکنم یا حرفایی نزنم که به کسی بر بخوره... ولی اگه یه وقتی احساس کردین نوشته هام مشکلی داره یا دارم در مورد کسی یا چیزی بد حرف میزنم، حتما بهم گوشزد کنین، تا جای ممکن اصلاحش میکنم((=...

    4. کلمات خیلی روی احساسات و تفکر آدما ی اطرافتون تاثیر دارن! پس خواهش میکنم تا حد امکان حرفای منفی که آدمو از روحیه میندازه به هم نزنیم((=...

     

    هیهی^-^... همین بود...^^

    راستش این وبم حدود یه ماهشه... و خودم باورم نمیشه در این یه ماه اندازه چهار صفحه پست گذاشته باشم|:... *پشمام*

    و خب حقیقتا تا اینجا اونقدر فضای بیان صمیمی و خوب بوده که اصلا با کسی به مشکلی نخوردم و بعید میدونم بعد از این بر بخورم!...

    با این که خیلی چالش سختی بود و نمیدونستم که چی بنویسم واقعا... ولی به نظرم لازم بود، خوبه که آدم بدونه چه انتظاری از طرف مقابلش داره((=

    قراره که پنج نفر رو دعوت کنم به این چالش...

    پس دعوت میکنم از: آیامهآگاتا - مبینا - گلی ساما و ملیکا ((=...

    احتمالا چون یه مقدار دیر اقدام نمودم الان دیگه خیلیاتون این چالشو انجام دادین و به خاطر همین دیگه دعتتون نکردم:-:...

    ولی کلا به نظرم هرکی این پستو میخونه خیلی خوب میشه اگه شرکت کنه((=

     

    پی نوشت: چرا آیو اینقدر خوبه؟ اصلا داریم زندگیمند تر از آهنگ Eight؟؟؟

    پی نوشت: قصد دارم توی یه چالش پنج روزه ی نقاشی که تو اینستا دیدم شرکت کنم... موافقید تو این پنج روز نقاشیامو اینجا هم بذارم؟[=

     

    http://s12.picofile.com/file/8400844292/4ead18ff4f751e32783e88535b2acf50.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳ تیر ۹۹

    و بالاخره... روز سی ام!

    http://s12.picofile.com/file/8400797276/48a1cf118b12762330952230a2c13aab.jpg

    چنتا نکته هست که باید صریحا بهشون اشاره کنم|:

    اولیش اینه که یه نفر باید پیدا بشه که فاز هیپوتالاموس منو با رسم شکل توضیح بده|: باورم نمیشه ولی سردمه... چرا واقعا؟|": تا دیروز داشتم زنده زنده میپختم الان سردمه|: و تازهههه*-* هوا همونطوری که دوس دارم ابریه الان*-*... هورااا^-^...

    دیروز با ایا چانم ویدیوکال گرفتم:-:...

    خیلی خیاری و بی برنامه بود|: همینجوری یهویی دیدم تبلت داره زنگ میخوره|:

    و جالبه هیچ حرفیم نداشتیم بزنیما... عین جلبک زل زدیم تو چش هم|: بعدشم قطع کردیم XDDD

    امروزم که کله سحر ساعت 8 کلاس داشتم... چرا ساعت 8 صبح باید کلاس داشته باشم روز تابستون؟|:

    نصف کلاس در حال خمیازه کشیدن بودم، معلم فیزیکم برگشته بهم میگه چته تو امروز؟ 

    من: یورگونام... و تا آخر کلاس منو یورگون صدا کردXDD خیلی این معلم فیزیکمو دوس دارم خیلی آدم باحالیه XD تازه منو به فیزیک علاقه مند کرده:-:

    راستش چون خودم آدمی ام که زود بیدار میشم، معمولا این ساعت اینقدر خسته نیستم. دیگه نهایتش ساعت 8 دیگه بیدار میشم|:... ولی خب دیشب داشتم با سحر حرف میزدم و بعدشم از ذوق خوابم نبرد(("=...

    طی یه سری مسائل و مشکلاتی که قبلا پیش اومده بود دیشب یه ویدیو ی حدودا یه دیقه ای از پیانو زدنم گرفتم و براش فرستادم، من ماه هاست که تمرین نکردم|: اصلا دستم درست حسابی به دستورات مغزم گوش نمیکنه، میشه گفت خیلی داغون شد ولی خب... سحر اینقدر خوشش اومده بود که ناگو (("=...

    و تا نزدیکی ساعت دو هی داشت ازم تعریف مینمود... آه... خدا نکشتت لنتی(("=...

    امروز روز سی امه! 

    ینی آخرین روز این چالشه... فک میکردم شاید وسطاش جا بزنم ولی اینطور نشد و از این بابت خوشحالم که هر روز اومدم و به تعهداتم (واو|:) پایبند بودم^^

     

     

    پی نوشت: الان حدودا ساعت شیش عصره و من همین الان ناهارمو تموم کردم|:

    پی نوشت: شکمم درد میکنه... این یقینا مزخرف ترین بخش دختر بودنه|:...

    پی نوشت: یویا قطعا یکی از کراش ترین پسرای ژاپنیه|: اه... بای...

    پی نوشت: حدود یه هفته برای امروز با هاله و اسرا برنامه ریزی کردیم که بریم دریاچه ولی دقیقا همین امروز کنسلش کردیم|: اه...

    پی نوشت: آجیتیشن... آجیتیشن.. بیبی آی وانا بی عه لاور...

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲ تیر ۹۹

    روز بیست و نهم

    http://s12.picofile.com/file/8400637584/8296cf8c902a24035afe240e7bcc1c77.jpg

    درسته که دیروز قول دادم که کاملا قراره آدم شم ولی نشدم|:

    ولی خب حداقل رضایت بخش تر از روز های قبلش بود... و خب امروزم میخوام یه قدم فراتر بذارم"-"

    البته چاره ای هم  ندارم چون کلاس دارم و جلسه ی قبلم به خاطر امتحانم غیبت داشتم در نتیجه درس اون جلسه رو خودم باید بخونم"-" 

    دیروز با هلیا یع ویدیوکال گرفتمD=...

    از اونجایی که قرار بود بره خونه ی نمیدونم کی|: و جمع همه جمع بود و حای منم خیلی خالی بود تصمیم گرفتیم کاری کنیم که حضور منم حس بشه XD

    فک کنین من دیروز ناهار هم نخورده بودم حتی|:

    بعد این بیلیاقتا داشتن سیب زمینی سرخ میکردن جلو چشم من |":

    وسطاشم که شارژ موبایلش گویا داشت تموم میشد مجبور شدیم خدافظی کنیم، منم خواستم یه ذره فاز بدم ورداشتم تونر ریختم رو صورتم که رفت تو دهنم|:

    هیچوقت تونر نخورید|:

    حتی به عنوان اشک مصنوعی ازش استفاده نکنید حتی اگه هیچ امکانات دیگه ای نداشته باشید|:

    خلاصه این که بعله... حدودا نیم ساعت بعدشم با هاله نزدیک دو ساعت در مورد آرگوهیپریون حرف زدیم D=... با این که داستان از شدت حفره مندی شبیه آبکشه"-"...

    ولی بازم خیلی خوب داره پیش میرهD=...

    امیدورام بتونیم تا آخر تابستون تمومش کنیم... ((=

    خاب... روز بیست و نهم(("=...

     

     

    پ.ن: خدا لعنتت نکنه آیلی|: این Slow motion لوهان چی بود انداختی به جون من؟|: آسایش ندارم اصلا.... 

    پ.ن: اگه یه وقت خواستید اشک مصنوعی درست کنید و هیچی دم دست نداشتید از تف آب دهنتون استاده کنین"-"

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱ تیر ۹۹

    روز بیست و هشتم

    http://s12.picofile.com/file/8400544284/3bab0b568f2c88a67e0ad0644d0094d0.jpg

    قول میدم امروز دیگه رو برنامه باشم"-"...

    باور کنین... *پنکه پارس خزر را روشن میکند*

    امروز دیگه وقتمو هدر نمیدم. 

    راستش دیروز بعد از کلی مسخره بازی با سحر و هلیا یه لحظه خیلی جدی به این فکر افتادم که شت! من تو این تابستون قراره دوتا پایه رو مرور کنم و یه خروار کتاب تست تموم کنم چرا اینقدر بی همه چیز شدم؟ و هیچی دیگه، تصمیم گرفتم جدی شم... 

    Mistyperose یکی از یوتیوبرای مورد علاقمه و همیشه ویدیو هاشو نگاه میکنم یه آرامش خاصی دارن... منم میخوام یه خونه ی گوگولی مثل اون داشته باشم اه T-T... 

    به هرحال... اون روز از ویدیو های روتینش دوتا دیدم و یکی زدم تو سر خودم که بهتره رسما دیگه آدم شم|:

    بعله...

    اگه از ویدیو های Mistyperose  ندیدین حتما ببینین...

    اینم اینستاشه --> misty.prose@

    کافیه فقط عکسای پیجشو ببینین که چقدر کیوت و صورتی و سافتن(("=... ویدیو هاشم همین جورین(("=...

    بگذریم...

    امروز روز بیست و هشتمه!

    فردا پس فردا این چالش قراره تموم شه... باورم نمیشه واقعنی دارم انجامش میدم"-"...

     

     

    پی نوشت: ویـــــولــــتا... ببینم اصلا شما آیزوانو دوست میدارید؟ آهنگ مورد علاتون چیه؟D=... من خودم اولین آهنگی که ازشون شنیدم Vampire بود... که ژاپنی هم بودD=... لنتیا صداهاشون خیلی خاص و قدرتمنده...

    پی نوشت: میخوام رو پنکه پارس خزرم اسم بذارم. نظر مظر ندارین؟

    پی نوشت: من به معنی واقعی کلمه عاشق عکساییم که تم آئستیک دارن^^

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹

    روز بیست و هفتم

    http://s13.picofile.com/file/8400519842/4535dc3d08f10d551f939c6d66baba19.jpg

     

    قبل از این که به طور رسمی در مورد زور مزخرفم غر بزنم داستانی هست که باید صریحا بهش اشاره کنم اصلنم برام مهم نیست که هیچی قرار نیست بفهمید XD

    نمیدونم شو رو یادتون میاد یا نه. اون قدیما از بچه های میهن بود. اگه کو رو یادتون باشه شو هم حتما یادتونه((=... حالا بگذریم! امروز من و سحر (شو) داشتیم در مورد یه موضوع خیلی بدیهی صحبت میکردیم که نمیدونم چی شد تمام حرفامونو فوروارد کردیم برای هلیا XD... یادم باشه دیگه این اشتباه بزرگو تکرار نکنم...

    به هرحال! هلیا ورداشت اسم گروه سه نفرمونو از "خط مخابراط 6" به " Love House" تغییر داد... هلیا اگه اینو میخونی بدون ازت متنفرمXD

    هیچی شروع کرد از این هتلای جینگول که خیلی خیلی صورتی ان عکس فرستاد و گفت هتل عشقه من و سحر امشب باید بریم اونجا "-" بعد سحر بدبخت آفلاین بود XDDD

    منم یه تیک دارم هروقت هلیا شروع میکنه کرم بریزه منم شروع میکنم کرم ریختن و ترکی حرف میزنم تا هیچی نفهمه و اعصابش خورد شهD=...

    همینجوری که داشتم از ترکی حرف زدنم ویس میدادم یهو سحر پیداش شد ویسامو باز کرد XDDD

    و بعد از چهار سال معلوم شد که بچم ترکی بلد بودهXDDD هلیا رو ول میکردی خشتکشو میدرید... باور کنین اصلا نمیتونست هضم کنه XDD...

    بعد هیچی دیگه... من و سحر شروع کردیم یکی دو جمله حرف زدیم یهو سحر دوهزاریش افتاد اینجا یه خبرایی بوده XD

    هیچی دیگه... اون عکسای صورتی هتل رو دید و قاتی کرد که این خیلی صورتیه من سیاد میخوام"-"

    بعدش چون من عاشق صورتیم"-"... و اون از صورتی بدش میاد"-"... و من از ارغوانی بدم میاد"-"... و اون عاشق ارغوانیه"-"... هیچی"-" ...

    بحثمون شد و کلی همو تهدید به بلاک کردیمXD

    خلاصه خیلی شوکه شدم از این که ترکی بلده، پشمای هلیا جمع شدنی نبودن XDDD

    اهم...

    امروز روز واقعا واقعا مزخرفی بود چون به معنی واقعی هم گرمم بود... هم بی حوصله بودم، هم مهمون داشتیم، یه ساعت و نیم خواب موندم... و احساس میکنم خیلی روز طولانی ای بود"-" اصلا تموم نمیشد"-"...

    فقط خوبیش این بود که تصویب شد با هاله و اسرا دوشنبه بریم دریاچه به مدت کمتر از یه ساعت برای این که یادمون بیاد دریاچه به چی میگن"-" البته هنوز از جزئیات اطلاعی در دست نیست ولی تا دوشنبه حتما بهش رسیدگی میشه-0-...

    امروز روز بیست و هفتمه!....

     

     

    پی نوشت: یادی کنم از پنکه ی پارس خزر که اگه نبود کاملا ملت میشدم... (آره... من خیلی باکلاسم... آره اصن من دیروز از آمریکا اومد نئدونست ملت به فارسی چی شد|:)

    پی نوشت: وقتی یه نفر با دوغ مست میشه به چه حالتی دچار میشه؟ آفرین، حالتی که من الان توشم|: #رد_دادگی

    پی نوشت: سویونگم... New از بهترینای لوناست. هنوز به ایو ایمان نیاوردید؟

    پی نوشت: احساس میکنم امروز خیلی نامفهوم حرف میزنم|: شما هم همین حسو دارین؟

    پی نوشت: چندی پیش یه فیلم ترسناک دیدم... باحال بود، اسرا قبلا معرفی کرده بود و خب با پایانش حسابی شوکه شدمXD نباید اونجوری تموم میشد"-"...

    پی نوشت: مدیونید اگه فکر کنید از فکر لایت استیک درومدم|: اه

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: