۳۷۰ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

#24

این واقعا غم انگیزه که با وجود تمامی تنبیه ها و نکوهش هام بازم تا ساعت 5 صبح بیدار میمونید.

اصلا جالب نیست که در نبود من در رفاه کامل به سر میبرید.

یه کاری میکنید دلم بخواد کل تابستون باهاتون حرف نزنم.

آدم باشید اندکی...

 

 

پی نوشت: دیر خوابیدن خر است.

پی نوشت: البته اسرا هم خر است.

پی نوشت: حالا که فکرشو میکنم هاله هم خر است.

پی نوشت: احساس میکنم پیشرفت چشم گیری (مجاز از چس مثقال) در ریاضی داشتم. حس میکنم جاوید داره بهم ایمان میاره...

پی نوشت: امروز که داشتم به ویدیو ی ضبط شده ی کلاس ریاضی نگاه میکردم فهمیدم وقتی میخوام رسمی و مودبانه حرف بزنم صدام مثل بچه 3 ساله میشه|:

پی نوشت: چجوریه که از مسائل اصطکاک اصلا سر در نمیارم... چرا اینجوری...

پی نوشت: من یه روز مدیر یه شرکت بستنی سازی میشم و بستنی با طعم چایی تولید میکنم^^ #نه_به_اعتیاد_به_چای

پی نوشت: پند امروز اینه که هیچوقت به من کار خونه ندید. امروز کل خونه بو سبزی گندیده گرفت. البته تا وقتی مامانم بیاد هرچی گند بالا آورده بودمو ماست مالی کردم و فعلا اثری از سرکوفت نیست... 

پی نوشت: فقط میخوام به دایره ی اطلاعات عمومیتون بیفزایم که هه جین به اوربیتا آهنگ My ceiling disappeared از استلا جانگ رو پیشنهاد داده که گوش کنیم چون فک کرده قشنگه و باید بگم... خرگوش خوش سلیقه ی منننننن T^^^^^T این خیلی قشنگه... 

پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم چرا اسم بابای یی فولینگ، جیشو عه؟ جیشو هم شد اسم؟!

پی نوشت: بورت یکی از ژذاب ترین گوهر های Houseki no kuni بود... آه...

پی نوشت: دارم شور پی نوشت رو در میارم آره؟ خودم میدونم^^

 

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹

    #23

     

    من کلا آدمیم که هر نوع جک و جونوری دوس داره. 

    از حیوونای کیوت پشمالو تا حشره ها (البته به جز هزارپا"-")...

    خب من تا حالا حیوون خونگی اونجوری نداشتم، وقتی بچه بودم چنتا جوجه رنگی داشتم که همشون سقط شدن و بعد از حدودا چهار پنج سالگیم تصمیم گرفتیم دیگه نخریم. 

    و یه بار هم لاک پشت داشتم... که خب همه ی اینا مربوط میشه به دوران قبل از شیش سالگیم، ینی قبل از زمانی که داداشم به دنیا بیاد.

    چن دفه که تو مسافرت هامون یا همین گشت و گذار های خونوادگی جنگل رفتیم، چنتا لیسه (از این حلزون بی صدفا) پیدا کردم و یادمه که اون موقع میخواستم ازشون کرم یا ماسک حلزون تولید کنم برای همین همیشه میذاشتمشون رو صورتم و رد لزجشون قشنگ روی لپام میفتاد((=

    چرا یهویی شروع کردم این حرفا رو زدن؟ 

    خب در وهله ی اول اشاره کنم که داشتم قسمت های باقی مونده از زیستم رو که نرسونده بودم رو میخوندم و به یه چیز جالب برخوردم((=

     

    سامانه ی لیمبیک فقط با خاطرات و چیزهایی که در حافظه مان ثبت شده اند ارتباط ندارد. در واقع همه ی حواس با لیمبیک در ارتباط هستند. این سامانه در احساساتی مانند ترس، خشم و لذت نقش دارد مثلا وقتی بویی به مشامت می خورد و از آن لذت می بری، این کار لیمبیک است. اجزای سامانه ی لیمبیک و مخصوصا هیپوکامپ مراکز پاداش و تنبیه در مغز هستند. کار هایی که با حس خوب همراه باشند ادامه پیدا می کنند و کار هایی که با حس بد همراه باشند دیگر انجام داده نمی شوند. لیمبیک باعث می شود تجربه هایی که موجب پاداش و تنبیه می شوند در حافظه مان ثبت شوند.

     

    نمیدونم چقدرشو فهمیدید ولی کلا سامانه لیمبیک یه بخشی از مغزه و هیپوکامپ هم یه بخشی از سامانه لیمبیکه. حالا خیلی نمیخوام وارد اون فاز علمی و زیست شناسیش بشما.

    ولی من سال پیش سه تا حلزون دریایی داشتم((=

    همونطور که گفتم از بچگیم حلزون خیلی دوس داشتم و چی بهتر از حلزون دریایی برای منی که عاشق موجودات آبزیم؟

    اون سه تا حلزونو توی تنگم نگه می داشتم، اسماشونم ایکی و لری و میکی بود((=...

    یه جورایی وقتی ازشون نگه داری میکردم حس زندگی بهم دست میداد، وقتی شاخکاشونو تکون می دادن یا وقتی یه ذره تنگو تکون میدادم و سریع میرفتن تو صدفشون((=

    مامانم ازشون متنفر بود. فک میکرد زیادی چندشن. حتی یادمه وقتی هاله یه بار اومده بود خونمون داشتیم در مورد این بحث میکردیم که دستگاه تنظیم اسمزیشون از نوع پروتونفریدیه یا نه؟((=

  • ۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۸ مرداد ۹۹

    #22

    فقط داشتم به این فک میکردم که گل آفتابگردونمون از وقتی باز شده یه بارم روی خورشید رو ندیده.

    این اواخر کلا هوا ابری بوده و منم از این بابت بسیار خوشحال و خرسندم. دارم سعی میکنم بیشترین استفادمو از روزام بکنم و خب... تا حد قانع کننده ای موفق بودم!

    امروز داشتم به این فک میکردم که من این همه این هوای سردو دوس دارم.

    میدونین زمستونای اینجا وحشتناک سرده. خیلی خیلی سرد.

    وقتایی که برف میاد تا حد زیادی از مقدار سرما کمتر میشه و تحملش راحت تر. ولی وقتی که به قول خودم برفه باهامون قهر کنه عملا زنده زنده قندیل میبندیم.

    نمیخوام بگم من خیلی آدم خیر و نیکوکاری هستم. نه اصلا.

    فقط اینو میخوام در قالب یه خاطره تعریف کنم. چون دیروز به شدت منو تو فکر فرو برده بود دیدن یه سری صحنه ها.

    دیروز وقتی داشتم دقیقا طبق برنامم زیست میخوندم مامانم اومد و گفت که با همکارش داره میره مناطق محروم. منم باهاش رفتم. یه مقدار غذا براشون خرده بودن و قرار بود اونا رو پخش کنیم.

    بابای همکار مامانم یه سررسید خیلی قدیمی داشت که تک تک ورقاش پر از نوشته بود. چجور نوشته هایی؟ آدرس و شماره تلفن کسایی که احتیاج به کمک دارن. از صبح حدود ساعت 9...10 اینا رفتیم و برای ناهار برگشتیم خونه.

    من یه نایلون پر از بیسکوئیت با طعم سبزیجات و چوب شور کنجدی داشتم که به بچه ها میدادمشون.

    ببینید ما حدود 20 تا خونه رفتیم.

    خانواده هایی رو دیدم که اصلا تصور نمیکردم وجود داشته باشن. وضع یکی دوتاشون اونقدر خراب بود که اون آقاهه نذاشت من پیاده شم گفت بمون تو ماشین! این صحنه هارو نبینی بهتره.

    این اولین بارم نبود که به اون منطقه میرفتم. دو تا تابستون اخیر کلا میرفتم اونجا ها. منتها با این فرق که اون زمان برای رنگ کردن دیوارای مدرسه هاشون میرفتم. 

    اولین تابستونی که رفتم اون منطقه بابت رنگ کردن دیوارا حتی حقوق گرفتم، ولی خب این اولین باری بود که زندگیشونو از نزدیک میدیدم.

    بعدش فقط به این فکر میکردم که چجوری توی سرما ی هوا دووم میارن. 

    چرا واقعا یه عده باید به این حال و روز بیوفتن... تو راه برگشت همش داشتم به این فک میکردم چقدر خوب میشه اگه بتونم یه شغل درست حسابی داشته باشم تا بتونم کمکشون کنم.

    با تقریب خوبی همه حداقل یه فرد مریض تو خونه داشتن. فک کنین حتی دوتا دختر بچه رو دیدم که نمیتونستن از راه بینی نفس بکشن. گلوشون سوراخ شده بود و با یه دستگاهی نفس میکشیدن که همش خر خر میکرد.

    و فک میکنم هیچوقت خنده های اون بچه هارو وقتی که بهشون بیسکوئیت و چوب شور میدادم یادم نره. یه جوری با یدونه چوب شور ذوق میکردن که انگار خیلی چیز باارزشی بهشون دادم(("=...

    ...

     

     

    پی نوشت: دیروز طی یه حرکت انتحاری اسرا رو از همه جا بلاک کردم. دلیل خوبی هم براش دارم^^

    پی نوشت: دو نفر از دوستای بسی عزیزم پریروز کام اوت کردن. بسی براشون خوشحالم^-^

    پی نوشت: بله... یکی دیگه از دوستامم خانوادتن کرونا گرفتن... براش دعا کنین خواهش میکنم(("=... این بچه امسال کنکور داره... خیلی زحمت کشیده(("=

    پی نوشت: تو قسمت 603 لونا تی وی، گو وان ترکی حرف زد(("=... خونه زندگیمونو به خاک و خون کشیدم...

    پی نوشت: پیکوفایل بازم ریده.... خاک تو سرش^^

     

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۷ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی پایانی، آسمان آبی گنداره

     

    بالاخره این طلسم شکست و من به پایان هرزصد رسیدم XDD تبریک عرض کنید^^

    اهم... انیمه ای که برای روز آخر چالش هلن میخوام در موردش حرف بزنم، "آسمان آبی او - Her blue sky" هست. محصول سال 2020 به کارگردانی تتسویوگی ناگای هست. ناگفته نمونه که نویسنده ی این انیمه، ماری اوکاداست! 

    ببینید این یه شاهکاره... وقتی میگم ماری اوکادا... ینی رسما برید خشتک بدرید خب؟ به اندازه ی ماکوتو بهش ایمان آوردم... باور کنین... خیلی دوسش دارم و در این مرحله فقط یه اشاره ی ریز میکنم که ماکیا و سرود قلب و A whisker away هم از آثار ماری اوکادا هستن. حتی خادم سیاه هم از آثارشه... حالا هرجور میخواین در موردش فکر کنین...

    بذارین اولش از گرافیکش بگم، خب گرافیک معمولی ای داشت ولی منو به شدت یاد دارلینگ در فرنکس مینداخت. حتی شخصیتاشونم یه جورایی شبیه بودن. مثلا آکانه شبیه کوکورو بود، آئویی به شدت شبیه ایچیگو بود (هرچند که منو یاد میونا از نسیمی از فردا هم مینداخت^^) و شینو هم کمی تا حدودی شبیه زورومه بود D=...

     

    آئویی آیویی دختریه که با خواهرش، آکانه آیویی زندگی میکنه. آکانه و دوستاش در واقع یه بند مدرسه ای بودن که میخواستن بعد از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان به توکیو برن و موزیسین بشن. ولی وقتی آئویی یه بچه ی کوچیک بوده و آکانه هم سال سوم دبیرستان بوده، طی یه حادثه، پدر و مادرشون توی یه تصادف میمیرن. و آکانه برای مراقبت از خواهرش، مجبور میشه دور یه سری از رویا ها و اهدافشو خط بکشه و برای همون نمیتونه به توکیو بره. سر همین موضوع بقیه ی بچه ها از جمله شینوسکی کانومورا روحیه شونو از دست میدن و خلاصه هرکی میره پی زندگی خودش. 13 سال بعد، آئویی یه دختر دبیرستانی شده و در تمام این مدت با گیتار برقی بیس میزده و توی این کار پیشرفت خوبی داشته. آئویی اصلا نمیخواسته بره دانشگاه و فقط میخواسته به توکیو بره و با همین گیتارش یه کاری برای خودش جور کنه تا  سر بار خواهرش نباشه. یه شب که برای تمرین به معبد قدیمی (که پاتوق قدیمی اکیپ خواهرش بوده) میره، شینو رو اونجا میبینه! نکته اینجاست که شینو هنوز همون بچه ی دبیرستانی مونده و اصلا تغییر نکرده! و خب... اون نمیتونه از معبد بیرون بیاد. شینو میگه آرزو داشته تو توکیو یه موزیسین بزرگ و معروف بشه تا آکانه دوباره ردش نکنه((=...

     

    من واقعا واقعا واقعا دوسش داشتم! 

    وقتی شینو ی 31 ساله و شینو ی 18 ساله رو کنار هم نشون داد و عملا دیدیم که یه آدم در طول 13 سال چقدر میتونه تغییر کنه، برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که چقدر دلم نمیخواد عوض بشم! مخصوصا این که منم الان سال آخر دبیرستانمم... و سیزده سال قراره بگذره پس... منِ سیزده سال بعد چجور آدمی قراره باشه؟((=

    حالا درسته من به اندازه ی شینو خل و چل و بیخیال نیستم... و رویا هایی که دارمم اصلا شبیه اون نیست... میخوام بگم شینو خیلی برای رسیدن به رویاهاش مصمم بود! حتی وقتی فهمید آکانه ی 31 ساله هنوز مجرده داشت خشتک میدرید(((=...

    و فقط میخوام بدونم... منم 13 سال بعد... مثل شینوسکی میشم؟ با وجود این که تو دوران نوجوونیش این همه کنه و سیریش بود بازم تو این 13 سال به یه بی همه چیز واقعی تبدیل شد... فقط امیدوارم 13 سال بعد اینجوری بیخیال رویا هام نشده باشم((=

    یه نکته ی مشترک بین من و چنتا از شخصیتای این انیمه این بود که اونا فک میکردن «توکیو شهریه که توش همه ی رویا ها براورده میشه» و خب... منم تا حد زیادی اینطور فک میکنم! حداقل در مورد رویا های خودم...

    داخل پرانتز هم اشاره کنم این شعارشون منو یاد زوتوپیا مینداخت XD...

    خلاصه... با این که امتیاز خیلی بالایی نداشت... ولی بدجور به دلم نشست... مخصوصا اون تیکه ای که دوتا شینوسکه ها داشتن با هم دعوا میکردن... هر دوشون فک میکردن اون یکی خیلی بی همه چیزه و هیچی حالیش نیست... نمیدونم منظورمو میفهمید یا نه ولی کلا انیمش زیادی حرف زدل منو میزد((=

     

    پی نوشت: من عاشق تیپ آئویی بودم.... هق...

    پی نوشت: به شخصه اینو تو نماوا با زیرنویس دیدم.... همینجوری گفتم که گفته باشمD=

    پی نوشت: راستی کارگردانش با تورادورا و موشیشی و آنوهانا یکیه D;

    پی نوشت: بله... به روم نیارید امروز حوصله نداشتم ازش دیالوگ بذارم. به بزرگواری خودتون گذشت بنمائید^^

    پی نوشت: میخواید از انیمه های دیگه ای که نویسندشون ماری اوکادا بوده رونمایی کنم تا ایما بیارید؟ 

    The lost village | Kizunaiver | Nagi no asukara | The pet girl of sakurasou | Blast of tempest | Black rock shooter | Hanasaku iroha | Gosick | Darker than black | Vampire knight ...

    پی نوشت: میدونم ربطی نداره ولی چرا اسم یه نفر باید جیشو باشه؟ مثلا خیلی سخت تو بحر سریال فرو رفتم یهو "جیشو..." تازه با اون لهجه چینیا|: 

     

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی نهم، تو فقط گرگ نیستی!

     

    این روزا به طرز شگفت انگیزی روی مودم و روزامو خیلی بهتر از چیزی که از خودم انتظار دارم میگذرونم... هرچند به نظرم هنوز جا دارم بهتر از این بشم... سو، برام دعا کنید دوباره خودمو گم نکنم((=...

    انیمه ای که برای روز نهم چالش هلن میخوام در موردش حرف بزنم رو به احتمال زیاد دیدین، حداقل اسمشو شنیدین و عکساشو دیدین((=... انیمه ی "فرزندان گرگ - Wolf children" که اثر مامورو هوسودا و محصول سال 2012 هست((=

    خب من دقیقا تیکه های وسط این انیمه رو در دوران قدیم دیده بودم و هیچوقت قسمت نشده بود که کامل از اول تا آخر بشینم ببینمش. و خب از اون انیمه هایی بود که بنا به دلیل قابل قبولی برای مدت طولانی ای با هلیا براش عر زدیم((=... در حدی که اصلا اسم این انیمه میاد قیافه ی هلیا و اون چتای اون دورانمون میاد جلو چشمم و مثل همیشه دنبال وجه اشتراک های احمقانه ای میگردم که شاید به من هیچ ربطی نداره... 

    ولی خب همیشه تو ربط دادن چیزای بی ربط تبحر خاصی داشتم... انی وی! به اندازه ی کافی حاشیه رفتم((=

    از گرافیک این انیمه براتون بگم... راستش به نظرم چهره هاشون میتونست بهتر از این طراحی بشه، مخصوصا هانا((= در حقیقت این یه نقطه ی ضعف نیست،فقط فک میکردم میتونست قشنگ تر باشه. بقیه ی قسمتا با توجه به سال ساخت و انیمه های هم رده ی خودش خیلی قشنگ و نرمه و فضا ها، مخصوصا گلا و جنگل خیلی خوب طراحی شدن. کلا گرافیکش معمولی اما دوست داشتنیه((=

     

    هانا دختریه که با یه گرگینه ازدواج میکنه! اونو برای اولین بار توی دانشگاه میبینه و بعدش رفته رفته بیشتر با هم وقت میگذرونن و در آخر، ازدواج می کنن و صاحب دوتا بچه به اسمای آمه و یوکی میشن. پدر بچه ها توی یه روز بارونی، وقتی که آمه هنوز نوزاد بوده میره بیرون و هیچوقت برنمیگرده، ساده تر بگم، غرق میشه و میمیره((= بعدش هانا میمونه و دوتا بچه گرگ که نمیدونه چجوری باید بزرگشون کنه. به خاطر مراقبت از بچه ها مجبور میشه حتی کارش و تحصیلشو ول کنه و از پس اندازشون برای زندگی استفاده کنه. بعد از مدتی متوجه میشه که نمیتونه دوتا گرگ رو تو شهر بزرگ کنه برای همون به روستایی نزدیک کوهستان که از قضا محل زندگی پدر بچه ها در زمان های قدیم بوده میره. با این که مشکلات روستا خیلی زیاد بودن، هانا تونست باهاشون کنار بیاد و با همسایه ها هم خوب گرم گرفت و بعد از مدتی که رو غلتک افتاد زندگی خیلی برای خودش و بچه هاش راحت شد. ولی زمان میگذره، بچه ها بزرگ میشن و وقتش میرسه که خودشون انتخاب کنن میخوان گرگ باشن یا آدم((=

     

    خب یه نکته در مورد هانا بود که خیلی دوسش داشتم... حتی اون دیالوگشم خیلی خوشم اومد و اون قسمتایی که آدمای دور و ورش همش میگفتن چه مرگته که اینجوری میخندی همش یه تلخند مسخره میفتاد گوشه لبم((= موقع دیدنش همش به خودم میگفتم چقدر خوبه که آدم بتونه اینجوری باشه، اونقدر تلاش و پشتکار داشته باشه که بتونه از پس تمام بدبختیاش بر بیاد. هرچند به نظرم یکی دوجا کارای احمقانه کرد... ولی در کل روحیش برام قابل ستایش بود((=

     

    من موقعی به دنیا اومده بودم که گلای حیاطمون باز شده بودن. کسی نکاشته بودتشون، همینجوری خودشون رشد کرده بود. دیدن اونا باعث شد پدرم به این فکر بیوفته که اسم منو بذاره هانا. به این امید که باعث بشه من همیشه بخندم. بهم گفت همیشه باید لبخند بزنی! حتی وقتی مرد توی مراسم خاکسپاریش همش داشتم لبخند میزدم و فامیلا بهم گفتن چه دختر بی مهری هستی!

     

    تبدیل شدن به گرگ توی شب ماه کامل و حمله کردن به آدما همش افسانست و دنیا پر از چیزاییه که نمیدونم.

     

    اون برگای تازه ی سر راه، اون تار عنکبوت های خیس و اون آسمون بعد از بارون؛ هرچیزی رو که نگاه میکردی توی نور خورشید میدرخشید و برای مادرم، دنیا شده بود یه دنیای دیگه!

     

    کلا من خیلی دوسش داشتم... نمیدونم حسی که داشتم موقع دیدنش رو چجوری توصیف کنم، خصوصا این که با بابام داشتم میدیدم!!((=...

    کلا حرفم اینه که اگه ندیدین از دستش ندین... خیلی خوبه هق(("=

    چقدر گریه کردم...

    و اون قسمتی که آمه و یوکی تو حالت گرگی افتادن به جون هم و کل خونه رو منفجر کردن به این فک کردم که اگه من و داداشمم گرگ بودیم چی میشد... بعدش فهمیدم بهتره از این فکرا نکنم^^.... اصن راس میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیس|:

    ولی خودمونیم... اصلا تو کتم نمیره آمه ده سالشه... چطور ممکنه داداش من و آمه هم سن باشن آخه... تازه تو حالت گرگیش زیادی کراش بود... عیح... *به یاد تفکرات سه نفره مبنی بر نگه داری یک عدد هاسکی در عمارت واقع در بوستون افتاده و خشتک میدرد*

     

    پی نوشت: این همه کچلم کرده بودین برای چپتر شیش تضاد سیرک|: استقبالتون پودرم کرد ک... حداقل بگین تو وب قبلیمم بذارمش یا نه؟

    پی نوشت: همچنان دنبال انسانی خیر و نیکوکار میگردم که در امر تغییر فونت وب به دادم برسه...

    پی نوشت: من کلا انسان بی جنبه ای ام... امروز یه سریال چینی دیگه شروع کردم، خیر سرم باید درس بخونم ولی با لودر از رو هرچی انیمه و فیلم و سریاله رد میشم|: 

    به حدی که معلم زبانم امروز به جای این که حالمو بپرسه برگشته میگه امروزم سریال جدید شروع کردی؟ XDDD...

    خدایا منو گاو کن...

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۴ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی هشتم، دنیای ناشناخته

     

    بذایرین همین اول پست اشاره کنم... بیاین اصلا بهاین فک نکنین که چقدر وسط این چالش فاصله افتاد... اصن کیپ گویینگ اومدم که هرزصدو کامل کنم^^

    خب انیمه ای که برای روز هشتم (بله... الان مثلا روز هشتمه) چالش هلن میخوام در موردش حرف بزنم، انیمه ی "سلام دنیا - Hello world" هست. که محصول سال 2019 و اثر توموهیکو ایتو هست.

    کلا انیمه های سه بعدی زیاد جا نیوفتادن، و خب به نظرم واضحه که اینجوری بشه چون اون قشنگی انیمه های دو بعدی رو ندارن مگر یه سری موارد خاص! که یقینا هلو ورلد جز اون موارد نیست.

    به جرئت میتونم بگم به جز Houseki no kuni هرچی انیمه ی سه بعدی دیدم آنچنان از گرافیکش لذا نبردم.

    حتی همین MMD هم خیلی جاها میره رو اعصابم. و باید بگم بیشتر انیمه های سریالی سه بعدی رو که شروع کردم تا آخر ندیدم حتی اگه موضوعشون خیلی خفن باشه...

    هلو ورلد هم... خیلی گرافیک خاص و خفنی نداشت ولی خوبیش این بود که قیافه هاشون طراحی خوبی داشت و نسبت به انیمه سه بعدی های قدیمی تر پیشرفت قابل توجهی داشته، ولی هنوزم از نظر من لذت بخش نیست... یه جوریه انگار شخصیتا رو هوا ان|: 

    خیلی خوب میشد اگه میتونستن به خوبی کارتون های سه بعدی بسازنش، هرچند که هزینه ی خیلی بیشتری می طلبه.

     

    داستان در مورد پسریه به اسم نائومی کاتاگاکی که یه خوره ی کتابه و کلا توی برقراری ارتباط با اطرافیانش خیلی ضعیفه و هیچ دوستی نداره. نمیتونه حرفشو بزنه، نمیتونه نه بگه، کلا خیلی بدبخته|: در مقابل روری ایچیگیو دختریه که خیلی قاتع و جدیه ینی دقیقا نقطه ی مقابل نائومی. علاوه بر این، داستان توی آینده ی نه چندان دور اتفاق میوفته، زمانی که تکنولوژی اونقدری پیشرفت کرده که دستگاهی به اسم آل تِیل ساخته شده که حافظه ی خیلی زیادی داره در حد نامحدود و در طول دوران تمامی تغییرات و اتفاقات رو ثبت کرده. از تغییرات نقشه ها و ساختمون ها تا اتفاقایی که برای آدما میوفته. که این در واقع باعث شده بخش قابل توجهی از دنیایی که آدما توش زندگی میکنن ساختگی باشه. به هرحال یه روز که نائومی داشته از کتابخونه برمیگشته، یه اتفاق عجیب تو خیابون میوفته و در طی اون، نائومی خودشو میبینه که از ده سال آینده به شکل یه آواتار اومده! و ازش میخواد که روری رو نجات بده...

     

    خب... یه تئوری هست که میگه امکان داره تمامی چیزایی که اطرافمونه مثل یه هولوگرام باشه و یه کسی برنامه ریزیش کرده باشه، یه تئوری دیگه هم هست که میگه ممکنه دنیای ما چیزی شبیه یه بازی کامپیوتری باشه و همه چیز مثل یه کد نوشته شده باشه، یه تئوری دیگه هم هست که میگه امکان داره دنیای اطرافمون فقط تشتعاتی باشن که مغزمون اونارو به این صورت پردازش میکنه، شاید حتی هیچکدوم واقعی نباشن!

    انی وی... نمیخوام ماجرا رو فلسفی و پیچیده کنم ولی داستان کلی انیمه منو یاد این تئوری ها انداخت برای همون گفتم که گفته باشم"-"...

     

    تو خودت گفتی من باید خودمو باور داشته باشم و بعدش هرکاری میتونم انجام بدم... پس همین کارو میکنم و جفتمون زنده میمونیم!

    درسته... اگه باور داشته باشی هرکاری از دستت بر میاد.

     

    قیافه ی ایچیگیو خبه نظرم ترکیبی از قیافه ی اومی از انیمه ی love live و ناتسومی از انیمه ی Kyoukai no kanata و در نگاه اول، ینی فقط در نگاه اول نائومی هم منو یاد هوتارو از انیمه ی هیوکا انداختD":

    کسی که اینو بهم معرفی کرده بود خیلی خوشش اومده بود ولی بخوام روراست باشم اونقدرا ازش لذت نبردم. چون موضوعش یه جورایی در مورد سفر در زمانه انتظار بیشتری داشتم ازش. شایدم من خیلی انیمه های خفن تو این ژانر دیدم و انتظار دارم همشون مثل دروازه استینس باشن|:

    در کل میخوام بگم داستان خیلی قوی ای نداشت و شاید میتونست خیلی خیلی بهتر باشه. قسمت های غیرمنطقی خیلی داشت و چند جا هم یه جوری بود که انگار شخصیتا راحت ترین و پیش پا افتاده ترین راه حل اصلا به ذهنشون خطور نمیکرد|:

    و توی چندین جا هم احساس کردم که داره از انیمه های دیگه تقلید میکنه. چه صحنه ها و چه اتفاقا...

    کلا اونجور که ازش انتظار داشتم و شنیده بودم واقع نشد...

     

    پی نوشت: کسی میتونه کمکم کنه فونت وبو عوض کنم؟ از آموزش های عرفان سر در نمیارم ._.

     

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۳ مرداد ۹۹

    #21

    دست و جیغ و هورااااا((=

    ببینید کی اینجاست((=... 

    خب خب خب... بذارین ببینم آخرین پستم مال چه روزی بود... بیشتر از یه هفته پیش!!!

    خیلی برام جالب بود این که این مدت تونستم به همین راحتی از فضای بیان دور بمونم... راستشو بخوام بگم دلم خیلی برای اون گزینه ی سبز رنگ "ذخیره و انتشار" اون گوشه تنگ شده بود((=...

    این برای کسی که هر روز حداقل یدونه پست میذاره خیلی تحول شگفت انگیزیه نه؟....

    احساس میکنم کلی چیز هست که میخوام بگم((=...

    اولش که چالش "هرزصد" رو شروع کردم، دلم میخواست مثل چالش شرح حال یه طرفشو بگیرم و تا آخر باهاش بدوئم. بخوام ساده تر بگم، دلم میخواست ده تا پست پشت سر هم همش مربوط به انیمه سینمایی باشه.

    ولی خب اون دو سه روز آخر یه  سری مسائلی بودن که بهم فشار میاوردن و خیلی دلم میخواست در موردشون بنویسم. ولی جلوی خودمو میگرفتم که تو پست مربوط به انیمه مووی از جفنگیات روزانم نگم و همین باعث شد یه جورایی... آماس کنه مغزم((=...

    برای همون گفتم یکی دو روز گم و گوز شم شاید درست شه... ولی بعدش باورتون نمیشه چه اتفاقی افتاد((=...

    لپ تاپ ترکید! وقتی میگم ترکید، منظورم این نیست که خراب شد، منظورم اینه که به معنی واقعی ترکید((= 

     

    پی نوشت: حس کردم این پست خیلی قراره طولانی بشه سو... ادامه؟!

    پی نوشت: اعتیاد وی به چایی همچنان پا برجاست....

    پی نوشت: حالا که بهش فک میکنم یادم میوفته که چند وقت پیش به اسرا قول داده بودم معرفی آخرین کتابی که خوندم رو بذارم اینجا... منتظرش باشین{"= 

    پی نوشت: OST چوو خداست میفهمین؟... اصن خودتون بگین چیکارتون کنم که Spring flower رو گوش کنین؟

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۲ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی هفتم، آدم یا گربه؟

     

    میدونم دیر وقته و احتمالا الان دیگه فردا محسوب میشه... ولی به هرحال اومدم!

    برای روز هفتم چالش هلن میخوام در مورد انیمه ی "A whisker away" حرف بزنم!... دقیقا نمیدونم به فارسی چی میشه... جایی هم ندیدم... به هرحال! این انیمه اثر جونیچی ساتو و محصول سال 2020 عه! ینی خیلی جدید محسوب میشه دیگه D=

    در وهله ی اول باید اشاره کنم که گرافیکش خیلی حرف خاصی برای گفتن نداشت، با این که طراحی هاش خیلی قشنگ بودن و شخصیت هاشم خوشگل طراحی شده بودن، کاملا معمولی بود، فقط رنگ هایی که توش استفاده شده بود خیلی لایت و روشن بودن و همین باعث شد جذبش بشم((= 

    در واقع گرافیکش به شدت منو یاد انیمه ی فردایی تازه در دنیای رنگ شده مینداخت((=... حتی به نظرم یویتو و هینوده شباهت های ظاهری زیادی داشتن((=...

    اگر انیمه شوجو زیاد دیده باشین، داستان کلی ممکنه یه جورایی به نظرتون کلیشه ای بیاد((= ینی همیشه تو انیمه های شوجو باید یه دختره شخصیت اصلی باشه که نمیتونه احساساتشو بگه"-" و از اونجایی که اینم تقریبا در مورد احساسات دوتا دانش آموز بود، تقریبا همین حس و حال رو داشت، منتها به یه روش متفاوت تر که مطمئنم باعث میشه حوصلتون سر نره (;

     

    میو ساساکی دختریه که با نامادری و پدرش زندگی میکنه. نامادریش آدم خیلی خوبیه، ولی میو اصلا نمیتونه با این قضیه کنار بیاد برای همون فک میکنه که برای خانوادش اهمیتی نداره و عشقی از طرف اونا دریافت نمیکنه. یه دفه که با مامان واقعیش به فستیوال تابستونی رفته بود، یه گربه ی خیلی بزرگ رو دید و اون گربه هه به میو یه ماسک داد. از اون به بعد هر وقت میو اون ماسک رو میزد میتونست برای مدت مشخصی تبدیل به گربه بشه! توی همون فستیوال وقتی که برای اولین بار تبدیل به گربه شد، پسری رو دید به اسم کنتو هینوده. اونجا بود که به شدت شیفته ی هینوده شد و از اونجایی که کلا یه مقدار خل و چل تشریف داشت همش توی مدرسه دیوونه بازی در میاورد و سعی میکرد خودشو به هینوده نزدیک کنه ولی خب... هینوده اصلا محل سگم بهش نمیذاشت XD... و میو برای این که توجه هینوده رو جلب کنه، بعد از مدرسه تبدیل به گربه می شد و به کارگاه سفالگری هینوده میرفت چون هینوده عاشق گربه ها بود((= حالا چی میشه اگه میو یهو تصمیم بگیره که برای همیشه تبدیل به گربه بشه تا هینوده دوسش داشته باشه؟...

     

    همونطور که گفتم... با این که بخش عاشقانه ی داستان خیلی کلیشه ایه، سایر قسمت ها خیلی جذابه و تازگی داره و این باعث میشه خیلی ازش خوشم بیاد((=

    حقیقتا من عاشق میو ام XDDD ینی رسما دیوونه ی به تمام معناست... یه اختراعی داره به اسم "هینوده سانرایز جامپ!" توضیحش سخته... نمیدونم چجوری بگم ولی در همین حد بدونین که یه نوع خاصی از پرشه XDDD 

    یه جورایی دیوونه بازیاش منو یاد انیمه ی عشق، چونیبیو و دیگر توهمات! مینداخت XDD من و هاله هم یه زمانی همینجوری بودیم، تا جایی که حتی یه بار یکی از بچه ها فکر میکرد که ما پشت دیوار مدرسه دنبال یه غول میگردیم XDDD ولی درواقع ما تو چاه توالت دنبال کروکودیل میگشتیم D"=...

     

    دنیا پر از چیزاییه که ازشون بیزارم و لازمشون ندارم. ولی اگه وقتی پامو از اینجا میذارم بیرون هیچی اونجا نباشه،... همچین چیزی نمیخوام.

     

    من در قلبم رو به روی همه بسته بودم. کائورو سان، بابام، مامانم... میگفتم هیچکدومشونو لازم ندارم و مثل مترسکن و تو زندگیم هیچ نقشی ندارن. ولی الان میبینم که اشتباه میکردم. 

     

    شاید خودت خبر نداشته باشی، ولی خیلیا هستن که بهت اهمیت میدن!

     

    خب میدونین چیه... داستانش با یه عاشقانه ی -تا حدودی- احمقانه شروع شد. و انتظار داشتم همینجوری هم تموم شه. ولی کلا چیزی که در موردش توجهمو جلب کرد... این بود که اصرار داشت هرچقدرم که  آدم مزخرفی باشی کسایی هستن که دوست داشته باشن((= میدونم شاید به نظر یه مفهوم ساده و واضح بیاد، ولی به شخصه خیلی وقتا این حسو پیدا میکنم که برای کسی مهم نیستم((=... و دفعاتی هم که این حس بهم دست میده کم نبوده و نیست... تا جایی که یادمه چن وقت پیش از ته دلم آرزو کردم که تو زندگی بعدیم یه عروس دریایی باشم...((=... یا یه حلزون دریایی... 

    شاید این مورد به نظرتون خنده دار بیاد... شایدم واقعا خنده دار باشه... ولی همیشه فک میکردم آدم بودن چقدر سخته. واسه همون شاید بعضی وقتا آرزو میکنم که ای کاش آدم نبودم. نمیدونم شما هم تاحالا این حسو داشتین یا نه... ولی اینجا به وضوح نشون داده بود که نمیتونی با تبدیل شدن به یه گربه از مشکلاتت فرار کنی...

    کلا میخوام بگم... خیلی الهام بخش بود برام! خوشحالم از این که دیدمش، و به شدت هم پیشنهادش میکنم... آهنگشم که هیچی... خیلی قشنگه(("=

     

    پی نوشت: آخ که من چقدر عاشق یوری ام... ینی نمونه ی یه دوست بارزه... اصن عالیه XD مخصوصا وقتایی که از دست میو کلافه میشه D:

    پی نوشت: میبخشین که کامنتاتونو جواب ندادم و به وباتون سر نزدم... واقعا ببخشید!!!((= یه مقدار خسته ام... فردا حتما ردیفش میکنم!

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی ششم، دریاچه ی نور

     

    قبل از این که اینو ببینم، همش حس میکردم تنها کسی هستم که اینقدر تحت تاثیر آب و هوا و آسمون قرار میگیره!

    برای روز شیشم چالش هلن میخوام در مورد انیمه ی "آب و هوا با تو - Weathering with you" یا نمد دختر آب و هوا یا فرزندان آب و هوا حرف بزنم! ماشالا هرجا یه جور معنیش کردن... آخرشم هیچکدوم از اسمای فارسیش به دلم نمیشینه|:

    بگذریم...

    با این که به اندازه ی اسم تو معروف نشد، ولی باز هم تو نوع خودش خیلی غوغا به پا کرد((= 

    همونطور که میدونین محصول سال 2019 و از آثار ماکوتو شینکای هست...

    ینی من برم بمیرم براش... تمامی صحنه ها... تک تک قطره های بارون... چتر هاشون... لباس هاشون... خونه ی هینا... اون شیشه های رنگی... حتی لاک و طراحی ناخوناشون!!... همگی یه جوری با جزئیات و دقت و ظرافت طراحی شده بودن که باعث میشد وسطا یه لحظه استپ کنم فقط به جزئیات بنگرم((=...

    به نظرم از لحاظ گرافیک از یور نیم پیشرفته تره...

    یکی از چیزایی که همیشه توی گرافیک انیمه ها خیلی توجهمو به خودش جلب میکنه،... آبه!... یه جورایی یکی از فاکتور هام برای قضاوت گرافیک یه انیمست((=... و خب... چون سر تا پای این انیمه همش بارون و آب و اینا بود واقعا پسندیدمش((=...

     

    داستان در مورد پسریه به اسم هوداکا موریشیما که شونزده سالشه و چون با پدر و مادرش خیلی نمیساخته فرار می کنه و به توکیو میره. توی توکیو مدام دنبال جایی میگرده که استخدام بشه و بتونه پول دربیاره ولی جایی قبولش نمیکنن. تا وقتی که با مردی به اسم کیوسکه سوگا آشنا میشه و پیش اون برای مجلات چیز میز مینویسه. همینجوری که خیلی خوب و عالی داره روزاشو میگذرونه بدون این که نگران چیزی باشه، یه روز بارونی توی خیابون دختری رو میبینه که داره همراه دوتا مردک گنده یه جایی میره. پیش خودش حس میکنه این دختره احتیاج به کمک داره برای همین فراریش میده. اسم اون دختر هینا آمانو عه و دختر آفتابه. ینی توی هوای بارونی، وقتی که از ته دل دعا می کنه آفتاب در میاد. این در حالیه که بارندگی توی ژاپن خیلی زیاد شده به طوری که سابقه نداشته این همه بباره! پس دختر آفتاب به نجات آدمایی میره که دلشون لک زده برای خورشید... براشون دعا میکنه تا آفتاب بیرون بیاد ولی نمیدونه که یه سرنوشت غمگین در انتظارشه((=...

     

    خب من دقیقا سه بار گریه کردم... میتونم به وضوح اشاره کنم کجا ها ولی ترجیح میدم نگم تا برای تعداد معدود کسایی که ندیدن اسپویل نشه((;

    راستش رو بگم، این حس و حال جادویی طور توی اکثر آثار ماکوتو دیده میشه... اولش که انیمه شروع شد انتظار نداشتم هینا واقعا دختر آفتاب باشه... ولی بود((=...

    موقع دیدنش هم... مدام پیش خودم فکر می کردم چقدر خوبه که تو ژاپن میتونی یه روز خیلی راحت از خونت فرار کنی و بری یه جا کار پیدا کنی در حالی که حتی به سن قانونی هم نرسیدی!... مسلما آسون نیست... ولی شدنیه! که بعید میدونم اینجا شدنی باشه((=

    تیکه های باحال خیلی داشت... و اونجایی که وسط تابستون شروع کرد برف بارید بازم یاد نسیمی از فردا افتادم((=... اونام کل تابستونشون برفناک بود^-^

     

    احساسات آدمیزاد خیلی عجیبه. مثلا صبحی که زا خواب پا میشه با یه آفتاب ساده که از پنجره می بینه، سرحال میاد. با دیدن آسمون آبی به خودش میگه چه زندگی خوبی دارم. و به اون شخصی که پیششه بیشتر عشق می ورزه. 

     

    خدایا... اگه وجود داری التماست میکنم. دیگه کافیه! دیگه بیشتر از این نمیخوایم! خودمون یه کاریش میکنیم... پس دیگه بیشتر از این ازت چیزی نمیخوایم... و دیگه چیزی ازمون نگیر!

     

    یکی از نکات جذابی که باعث شد ناگهان جیغ بزنم حضور میتسوها و تاکی بودXDDD با این که بار ها شنیده بودم و عکساشونو دیده بودم بازم خیلی جو گیر شدم وقتی دیدمشونD=... 

    نکته ی دیگه ای که باید عرض کنم در مورد ناتسومیه XDDD اولین سکانسی که ازش نشون داد باعث شد کلا یه حس ناجوری بهش پیدا کنم"-"... ولی بعدش... بذارین نگم چقدر اون لباس کاری و موهای مرتب بهش میومد مخصوصا وقتی که جیغ میزد: شما اولین شرکتی هستین که یهشون درخواست میدم!... XDDD

    فقط این وسط یه سوالی ذهنمو شدیدا مشغول کرده... اونم اینه که اینا سردشون نمیشه؟|: مخصوصا هینا که کلا شلوارک و آستین کوتاه میپوشید همش... باور کنین اینجا بارون که میاد من باید ده لایه لباس روی هم بپوشم نمیدونم اینا چجوری با اون لباسا خیس خیس این ور اون ور میرفتن ککشونم نمیگزید|:

     

    +آهنگاش... ولم کنین برم عر بزنم... بای^^

    +هنوز صدای هینا تو گوشمه وقتی که میگفت: ایما کارا هاره رو یو...!!!!! ((""""=

     

     

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی پنجم، شعر سنگفرش

     

    امروز واقعا حرف زیادی برای گفتن ندارم. خیلی خسته ام و انیمه ای هم که میخوام در موردش حرف بزنم، چیز زیادی برای گفتن نداره.

    برای روز پنجم چالش هلن، میخوام در مورد انیمه ی "زمزمه ی قلب - Whispers of the heart" حرف بزنم.

    همونطور که مشخصه، از آثار هایائو میازاکی هست و محصول سال 1995.

    با این که خیلی قدیمی عه، گرافیک قابل تحسینی داره، یه جورایی دلم برای گرافیک کار های میازاکی تنگ شده بود، شخصیت ها خیلی گرد و نرم طراحی شدن و جزئیات توی تک تک مکان ها با یه ظرافت خیلی خاصی دیده میشه که خیلی مورد توجهمه. 

    نمیشه گفت به اندازه ی گرافیک پاپریکا جذبش شدم، ولی دوسش دارم((= یه حالت آئستیک خاصی داشت... آه

    شاید چون خیلی قدیمیه فکر کنید که خیلی مالی نیست ولی باید بگم سخت در اشتباهید^^

     

    داستان در مورد دختریه به اسم شیزوکو تسوکیشیما که به معنی واقعی یه کرم کتابه و تصمیم گرفته توی تعطیلات بیست تا کتاب بخونه. نکته ی جالبی که توی تمامی کتاب هایی که شیزوکو از کتابخونه قرض گرفته جالبه، اینه که تمامی اون کتابا رو پسری به اسم سیجی آماساوا قبل از شیزوکو قرض گرفته و خونده! و شیزوکو هم پیش خودش میگه واو این سیجی حتما یه جنتلمنه((= به هرحال امتحانات نزدیک هستن و خیلی زود مدرسه ها باز میشن. شیزوکو شعر می نویسه و یه روز که با دوستش یوکو هارادا رفته بوده مدرسه، کتاب ها و شعرش توی مدرسه جا میمونه و یه پسره ی غریبه اونا رو میخونه و حسابی شیزوکو رو مسخره میکنه. بعدش رفته رفته برخورد های شیزوکو با این پسر بیشتر میشه تا این که شیزوکو میفهمه این پسر همون سیجی آماساوا عه و بلده ویولن بسازه و رویاش اینه که توی این کار حرفه ای بشه، در صورتی که شیزوکو هنوز هیچ برنامه ای برای آیندش نداره و حتی مطمئن نیست که بره دبیرستان یا نه...

     

    خب اولا که اسم شیزوکو به شدت منو یاد شیزوکو ی انیمه ی همسایه ی من، آقای هیولا! مینداخت XDD کلا تصورم از شیزوکو یه دختر به شدت خر خونه"-" هق... ای کاش منم مثل اینا همینقدر مصمم و تلاشگر بودم(("=...

    نکته ای که در مورد شیزوکو خیلی برام جالب بود وجه اشتراک هاش با زندگی خیلی هامون بود، ینی یکی که به گفته ی بزرگترا بهتره کار مورد علاقشو ول کنه و درس بخونه تا بره دبیرستان، یکی که اینقدر خودشو غرق گذروندن روز هاش کرده که اصلا نمیدونه بعد از دبیرستان قراره چه خاکی به سرش بریزه((=

    آشنا نیست؟...

     

    بارون خیلی غمگین به نظر میرسید و من از صاحبش خواستم که اونو به من بفروشه. اما اون گفت که نمیتونه این کارو کنه. چون بارون یه جفت داره و اون نمیتونه اونارو از هم جدا کنه. 

     

    تو و سیجی مثل همین سنگ هستین. سخت، ناصاف، اما پاک و بی آلایش. من از اینجور سنگ ها خیلی خوشم میاد. تو باید جواهر دورنتو پیدا کنی و اونو سیقل بدی.

     

    خب...

    من کلا دوسش داشتم((=

    مثل تمامی آثار میازاکی و استودیو جیبلی، زندگی روتین وار یه دختری رو نشون میداد که در عمل اتفاق خیلی هیجان انگیزی براش نمی افته. یه جورایی از اینطور انیمه ها خوشم میاد، چن به زندگی واقعیمون نزدیک تره و خیلی جالبه وقتی بعضی حرفا و حرکات زندگی خودتو تو زندگی یه شخصیت انیمه ای میبینی((=

    در کل... به شدت پیشنهاد میشه!!!

     

    پی نوشت: جدیدا از پنکه پارس خزرم به عنوان سیسم خشک کننده استفاده می کنم|:

    پی نوشت: یا شیزوکو موقع درس خوندن منه، یا من موقع درس خوندن شیزوکو ام^^ 

     

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳۰ تیر ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: