۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

#29

امروز 5 شهریوره ینی روز رسمی بزرگداشت زکریای رازی((=

و روز داروسازیه T-T...

چی میشه اگه بتونم سال بعد این موقع این روز رو به خودم تبریک بگم؟...

 

 

پی نوشت: حس کردم بدون پی نوشت پستم لخت به نظر میاد"-" 

پی نوشت: امروز کتابای قدیمی عموم رو که تو خونه مادربزرگم بود پیدا کردم((= اونقدر قدیمی هستن که ورقاشون پوسیده طور شده و بوی خاک میدن. دوسشون دارم(("=

 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹

    قاب دلخواه خانه من

     

    اهم... 

    خب اومدم به چالش قاب دلخواه خانه من بپردازم که بلاگردون شروعش کرده و ممنونم از گربه که منو دعوت کرد((=...

    فک میکنم به یکی از چالش های مورد علاقم تبدیل بشه چون به نظرم فضایی که آدم توش زندگی میکنه خیلی رو روحیه و به اصطلاح مود ـش تاثیر میذاره، مخصوصا اگه مثل من از سلاطین مودیت باشین"-"

    انی وی...

    این خیلی خوبه که یه جایی تو خونه باشه که آدم همیشه از فضاش لذت ببره و باعث شه روحیش بهتر شه، مخصوصا در این دوران ملکوتی قرنطینه که اکثرمون قرنطینه هستیم.

    اگه قراره سه نفر رو به این چالش دعوت کنم، دعوت میکنم از: یومیکو - بهار - نوتلا *-*...

    دلم میخواست آدمای بیشتری رو دعوت کنم، برای همون هرکی این پستو میبینه و خوشش میاد انجامش بده(("=

    انی وی... (دقت کردین جدیدا چقد انی وی انی وی میکنم؟|: خدا بوین هلیایی رو سیندرماخ بکنه که اینو انداخت تو دهن من|:)...

    عکس رو تو ادامه گذاشتم به علاوه یه سری چیزای دیگه... که واقعا مهم نیست بخونینشون یا نه"-"...

     

     

    پی نوشت: این هلیا ی کم شعور به دستای اون دخترای کره ای میگه مدل و کلی غبطه میخوره برا دستای خوشگلشون، گول این ناله هاشو نخورین خودش صد برابر دستاش مدل ترن"-"

    پی نوشت: حالا من اونقدرا هم تو عکاسی خوب نیستم"-"... هرچی بود همین بود دیگه... همین در حد و توانم بود^^

    پی نوشت: چرا برای یه چالش به این سادگی هم اینقدر مزخرف میگم... چرا واقعا...

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹

    #28

    مامانم همیشه بهم میگه مهم نیست اگه آدمای اطرافت فک کنن که کار خیلی جالب یا خفنی انجام ندادی. 

    اگه خودت از عملکرد خودت راضی بودی و همش به این فک نکردی که اگه فلان کارو میکردم بهتر میشد، دیگه بقیش مهم نیست، حتی مهم نیست خانواده ی خودت چی فکر میکنن. مهم چیزیه که خودت در مورد خودت فکر میکنی.

    این مورد با این که همیشه بهم قوت قلب داده، این اواخر به شدت داره آزارم میده. 

    مسئله اینجاست که اکثر آدمای دور و برم فک میکنن من خیلی بچه خفنیم! 

    فک میکنن خیلی درس میخونم، خیلی با استعدادم و تو خیلی چیزا خیلی خوبم... ولی حقیقت اینه که اینطور نیست... واقعا اینطور نیست. دوس ندارم در موردم اینجوری فک کنن. من نه اونقدرا درسم خوبه، نه اونقدرا با استعدادم... نمیخوام فروتن بازی در بیارم و بگم "نه بابا اختیار دارید! لایق این همه تعریف نیستم!"

    و مثل یه عده فقط این حرفا رو بزنم که بیشتر متواضع به نظر برسم تا بقیه بیشتر ازم تعریف کنن... اینطور نیست، من فقط واقعیتی رو به زبون میارم که واقعا واقعا در مورد خودم فکر میکنم!

    معلم فیزیکم فک میکنه من فیزیکم خیلی خوبه... این در حالیه که من واقعا هیچی از فیزیک حالیم نمیشه... حتی سر این مسئله چندین بار تو مدرسه گریه کردم، شاید یه سوالی رو درست حل کنم ولی اگه یه نفر ازم بخواد بهش توضیح بدم عصبی میشم، چون درکش نمیکنم... نمیفهمم و نکته ی بدتر  اینه که گاهی اوقات فک میکنن شاخ شدم!...

    عموم از همین الان منو خانوم دکتر صدا میکنه"-"...

    فقط چون میرفتم کتابخونه، به خاطر این که همیشه این کمه کتاب کت و کلفت و قطور میریزم جلوم. 

    نمیخوام بگم دارم ادا در میارم، ولی اونقدرا که ازم انتظار میره و بقیه منو بالا میگیرن نیستم.

    دیشب قرار بود رکورد تستمو بشکونم، ولی خب این پریود مسخره کل احوالاتمو قهوه ای کرد و بعدشم اونقدر خسته بودم که فقط خوابیدم، وقتی اینو به اسرا گفتم گفت بهم افتخار میکنه.

    ولی من چیز قابل افتخاری تو وجود خودم نمیبینم. 

    نمیخوام بحثو به حاشیه بکشم، فقط میخوام بگم هنوز به اون درجه ای نرسیدم که از خودم راضی باشم، هنوز به اون درجه نرسیدم که بگم من از خودم راضیم پس حرف بقیه مهم نیست!...

    فک میکنم که واقعا میتونم بهتر از اینا باشم، نه فقط در مورد درسم... در مورد هرچی...

    چند وقت پیش یادتونه تو یه چالش 5 روزه ی نقاشی شرکت کرده بودم؟

    در واقع فقط دوتا از اون نقاشیامو خیلی دوس داشتم، و به سه تای دیگه حس خیلی خیلی گوهی داشتم و دارم... شاید از نظر مامانم که معلم هنر و گرافیکه، یا حتی از نظر جمع کثیری از فالوورام و دوستام خیلی خوب به نظر میومدن، ولی من دوسشون نداشتم. 

    چون به وضوح دارم افت کردنمو حس میکنم.

    اون نقاشیا مال سبک من نبودن، شاید اون سبک قدیمیم از طرف خیلیا تحقیر میشد، ولی من بعد از امتحان کردن چیزای مختلف به اون سبک رسیده بودم و خیلی دوسش داشتم!... حتی آذین میگفت که من چهره رو خیلی خاص طراحی میکنم، برای همون بود که سفارش یه نقاشی خیلی خیلی سختو بهم داد... و از نتیجه هم خیلی راضی بود... هرچند هنوز رنگش نکردم. 

    انی وی... 

    قرار نبود اینقدر چسناله کنم. 

    فقط فک میکنم خیلی چیزا هست که باید اصلاحشون کنم، و این اصلاح کردن اصلا کار ساده ای نیست... 

     

    این دو سه روز حس میکنم کلی چیز بود که میخواستم بیام و اینجا بنویسم، ولی خب خیلی تنبل تر و گشاد تر از اون بودم که لپ تاپو روشن کنم و نتیجشم شد همین حس مسخره ای که الان به خودم دارم...

    بیشتر از این نمیخوام ناله کنم چون طبیعتا چیزی رو حل نمیکنه، الانم به جای وقت تلف کردن باید برم سراغ کارای عقب افتادم. 

     

    پی نوشت: امروز یه پست دیگه میذارم^^

    پی نوشت: میخوام یه خسته نباشید هم بگم به اون دسته از عزیزان کنکوری که شرکت کردن، خصوصا سحر((=... که خیلی سختی کشید تو این راه ولی کم نیاورد(("=...

    پی نوشت: کلاس دوم که بودم اصلا نمیدونستم چیزی به نام پریود وجود داره. بعد یه بار دوستم که اونم از دو جهان فارغ بود اومد بهم گفت تو دسشویی آدم کشتن!!!! منم گفتم از کجا فهمیدی؟ اونم گفت تو دسشویی پر از خونه! منم رفتم به چهار نفر غافل دیگه گفتم دسته جمعی رفتیم زیارت یه نوار بهداشتی استفاده شده که تو سطل آشغال دسشویی بود و جالبه باورمون شده بود که واقعا اینجا آدم کشتن و رفتیم به ناظم گفتیم|||:

    یهو یادم افتاد پاره شدم...

    پی نوشت: لایت استیک لونا رسید دست فنا. اونقدر با ابهته که خشتک دریدن کافی نیست، رسما باید دل و روده بدرم^^... اندازش تقریبا دو برابر یه لایت استیک معمولیه، تازه هه جین و هیجو هم تو دیزاینش کمک کردن؟... آه... خوش سلیقه های من^^

    پی نوشت: آیا چان من منتظرتم، راحت باش و به خودت برس(("=

     

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹

    #27

    دو سه روزه ضربان قلبم رو به وضوح حس میکنم.

    جریان پیدا کردن خونمو توی تک تک رگ هام به وضوح احساس میکنم.

    نمد چه مرگمه، این هفته از اولش هوا ابری ابری و سرد بود. دقیقا اونجوری که من دوس دارم، هرچند بابام از اون هوا متنفره و همش غر میزنه وقتی هوا ابری میشه.

    امروز بالاخره دعا هاش نتیجه داده و آفتاب درومده و منم دیگه هودی نپوشیدم. 

    داریم کم کم به لحظات ملکوتی کنکور نزدیک میشیم! با این که من کنکوری 1400 ام، ولی به جای کنکوری های امسال استرس دارم"-"

    اتفاقا دیشب با هلیا داشتیم در موردش صحبت میکردیم که ناگهان به نکته ی ژذابی اشاره کرد، 

    سال پیش همین موقع ها من و هلیا تو میهن پلاس بودیم، واتساپ که نداشتیم، اون اینستا نداشت و منم تلگرام نداشتم. 

    بعد هر روز خدا میومدیم ساعت تعیین میکردیم که همزمان تو سامانه آنلاین شیم و در مورد موضوعات مختلف مزخرف بگیم XD

    کی فکرشو میکرد تو یه سال اونقدر فرق کنیم... که به طور همزمان در تمامی شبکه های اجتماعی با هم در ارتباط باشیم؟

    اونقدر همه چی عوض بشه، که هلیایی که مامانش حتی بهش اجازه نمیداد یه ایمیل ساده داشته باشه، به صورت مجاز و قانونی بتونه باهام ویدیوکال بگیره؟

    نکته ی پشم ریزون ترش اینجاست... که حتی دفه ی اولی که به هم ویس دادیم، یا زنگ زدیم، یا ویدیوکال گرفتیم، خیلی خیلی برامون عادی به نظر میومد. انگار نه انگار که تا سال پیش حتی عکس همو ندیده بودیم و هیچکدوممون نمیدونست اون یکی چه شکلیه!...

    بله... گذر زمانه دیگه...

     

    چندی پیش داشتم گردش مواد رو میخوندم. 

    داشتم به این فکر میکردم که تو بدن هر آدم این همه گلبول قرمز هست. همه ی اون گلبول قرمزا هسته هاشونو از دست دادن فقط به خاطر این که بتونن هموگلبین بیشتری توی خودشون جا بدن و اکسیژن بیشتری رو جا به جا کنن. ساده تر بگم، من این همه گلبول قرمز تو بدنم دارم که همشون هسته هاشونو دادن که من فقط بتونم نفس بکشم!((=...

    مواردی مثل این خیلی هست... مثلا سلول هایی که ویروسی شدن باید خودشونو بکشن که من سالم بمونم(("=...

    یه جورایی دردناک نیست؟ 

    اونا همشون سلول های بدن خودمن. همشون جون دارن، ساختار های زنده هستن! ولی دارن همه ی تلاششونو میکنن... هر روز خیلیاشون میمیرن تا فقط من سالم باشم(("=...

    فک میکنم هیچکس و هیچ چیز به اندازه ی بدن یه آدم بهش خدمت نمیکنه و از خودگذشتگی نشون نمیده((=...

     

     

    پی نوشت: 25 مرداد برام روز فرخنده ای بود. چون بالاخره گرایشمو فهمیدم(("= ممنونم از اسرا که کلی در این مورد کمکم کرد...

    پی نوشت: احیانا یه وقت خدای ناکرده قصد ندارید که گرایشمو بپرسید مگه نه؟|: چون اصلا کار قشنگی نیست...

    پی نوشت: ینی خدا نکنه بعد از ساعت 12 من و هاله و اسرا آنلاین شیم... قشنگ تا ساعت یک و نیم داشتیم صدای خر و بز گاو از خودمون در میاوردیم... اون ویسا باید توی یه صندوقچه نگه داری بشن XDDD

    پی نوشت: برای همه کنکوریا آرزو ی موفقیت میکنم(("=...

    پی نوشت: کامبک لونا نزدیکه. باور کنید... دارم حسش میکنم... دارم یه کامبک حس میکنم که به طرفم میاد... اخیرا رفتار های بی بی سی خیلی مشکوک شده... 

    پی نوشت: پریروز تولد هاسول شی، لیدر با ارزشمون بود(("=... هیچ میدونستن هاسول تو اتاقش یه کمد داره که توش فقط کادو هایی رو میذاره که از اوربیتا گرفته؟

    پی نوشت: بله، دیروز سالگرد دو سالگی لونا هم بود(("=...

    پی نوشت: آغا... Not shy ایتزی رو گوش دادین؟ چیسافتا پوکوندن... این بهترین کامبکی بود که میتونست وجود داشته باشه!...

    پی نوشت: Supadupa ی اوه مای گرل رو گوش کنید... خواهش میکنم XDDD

    پی نوشت: خب... الان وارد فصل دوم سریال چینیم شدم... و لعن و نفرین هام به سوی کارگردان بابت اون پایان قهوه ای فصل اول همچنان ادامه داره^^

    پی نوشت: بازم میگم کامبک لونا از رگ گردن بهتون نزدیک تره^^

    پی نوشت: چقدر پی نوشت|:

     

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۳۰ مرداد ۹۹

    #26

    با این که یکی از لذت بخش ترین و قشنگ ترین چیز های دنیا بو کردن ورق های کتاب جدیده، من به شدت کتاب دست دوم دوست دارم((=

    این دوسال اخیر مامانم روی کتابایی که میخرم خیلی حساس شده، در واقع خیلی حرص میخوره وقتی کتاب داستان و رمان و این چیزا دستم میبینه((= حالا دلایل خودشو داره ها، کاری ندارم به اونش. چون کلا یه موجود اتاق نشینم و خیلی بیرون اتاقم آفتابی نمیشم و معمولا کسی کاری به کارم نداره معمولا اصلا نمیفهمه کی داستان و رمان میخونم.

    و به همین خاطر هم هست که در این دوسال تمامی کتاب هایی که خریدم از پول خودم بوده و در اکثر موارد روح مامانمم خبر دار نشده(("=

    *به یاد روزی که با ذوق کتاب جدیدی که خریده بودمو نشونش دادم و بهم گفت تو این موقعیت برام حکم تریاک رو داره، هرچند جفتمون میدونیم که یه شوخی نیشدار بود((=*

    انی وی، بو کردن ورق های یه کتاب نو واقعا لذت بخشه و میدونم که تقریبا همتون تجربش کردین((= 

    ورقاش چه کاهی باشن و چه معمولی اصلا برام فرق نداره، حتی یکی از دلایلی که به شدت به کتاب کمک درسی هام عشق میورزم همین بوی تازگی لنتیشونه((=

    و تا مدت ها همش صفحه هاشونو بو میکشم.

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹

    #25

    این دومین باریه که دارم این متنو مینویسم.

    بعضی وقتا که بحث تجدید خاطرات میشه، کل رشته کلام از دستم در میره و از هر دری سخنی میگم!

    صادقانه بخوام بگم، من از پوست سیب متنفرم.

    اگه بخوام سیب بخورم، حتما باید پوستش کنده شده باشه. 

    و از اونجایی که بابام عاشق سیبه، ما در هر چهار فصل سال سیب داریم تو خونمون.

    مدت طولانی ای بود که سیب نخورده بودم.

    و امروز فهمیدم که دوتا سیب چقدر میتونن نوستالژیک باشن((=

    این غم انگیزه که بهش بگم نوستالژی. 

    سر هم فقط 5 ماه از اون روزا که میرفتم کتابخونه میگذره. ولی وقتی به اون زمان نگاه میکنم حس میکنم من همون آوا نیستم. 

    نمیدونم چی بنویسم. 

    دلم برای اون روزا تنگ شده. 

    یقینا کتابخونه رفتن یکی از بهترین تصمیم هایی بود که میتونستم به زندگیم بگیرم.

    یادمه یه بار که تنها بودم و برای ناهار رفتم بیرون، لا به لای برفا یه گربه دیدم که نارنجی بود. داشت یخ میزد. و شدیدا از آدما میترسید. فک کنم بدونم چرا. زخمای روی دستاش هنوز تازه بودن. 

    خیلی گرسنه بود. برای همین حجم قابل توجهی از ناهارمو باهاش شریک شدم. حتی یادمه وقتی داشتم برمیگشتم داخل خیلی ریز صدای چنتا پسرو شنیدم که بابت حرف زدن با یه گربه داشتن بهم میخندیدن. 

    برام مهم نبود.

    اون گربه هه منو شناخته بود((=

    یه دفه که با هاله و اسرا برای هوا خوری اومدیم بیرون، رفتیم سمت دریاچه. بین چمنا اتفاقی اون گربه رو پیدا کردم. میدونست منم. منم میدونستم که میدونه. ولی همچنان میترسید. پس خیلی نزدیک نیومد.

    یادمه همون روز فهمیدم دختری که کنارم نشسته بود اوتاکو عه. داشت یه نقاشی از شینیا میکشید. و دوازدهمی بود. کلی عر زدیم با هم.

    یادمه همیشه و همیشه کسایی بودن که با دیدن نحوه ی درس خوندن ما سه تا کرک و پرشون میریخت و فک میکردن که ما خیلی درس خونیم. پچ پچ هاشونو همیشه میشنیدیم که از شدت درس خوندنمون تعجب میکردن. و همیشه خندمون میگرفت بابتش((=....

    یه بار هم وقتی هاله داشت منو به دستشویی بدرقه میکرد من داشتم در مورد اسم "اسماعیل" نظر تخصصی میدادم. یه دختره بود که داشت دستشو میشست. با شنیدن حرفای من و هاله و قاه قاه خندیدنمون فک کرد من یه دوس پسر داشتم به اسم اسماعیل که چون از اسمش خوشم نمیومده باهاش کات کردم "-"

    انصافا به قیافه من میخوره دوس پسر داشته باشم؟"-"....XDDDDDD

    خیلی دوس داشتم بدونم ساقیش کی بود XDDD کلی فاز نصیحت برداشت برامون|: تو دسشویی...

    هوم...

    خیلی دلم برای کتابخونه تنگ شده.

    حتی برای اون پیرمردک کچل که اصلا نمیدونم چیکاره ی کتابخونه بود، به هر دختری که از ورودی رد میشد گیر میداد ک این چیه پوشیدی|:

    یا اون زنه که همیشه و همواره با اسرا مشکل داشت XDDD

    دیدن عکس سالن مطالعه ی کتابخونه که کاملا خالی بود خیلی حس پوچی بهم داد...

    هیچوقت اونجا اونقدر بی حس و متروکه به نظر نمیومد. قبلنا طرفای امتحانات ترم اونقدر شلوغ میشد که بعضیا روی کارتن میشستن، رو زمین! 

    یادمه اولین و آخرین باری که با بلو حرف زدم، بعدش کلی پشیمون شدم که چرا بهش نگفتم چشماش خیلی خوشگلن؟

    بعد به خودم قول دادم یه بار دیگه باهاش حرف میزنم و بهش میگم... ولی قرنطینه شد. و همینجوری موند تو دلم...

     

    بلو که بود و چه کرد؟ منم نمیدونم! فقط یه دختره بود که همیشه میومد کتابخونه. و خب... من روش کراش داشتم"-"

     

    بله...

    ترکیب سیب پوست کنده شده و چایی به شدت منو یاد کتابخونه میندازن... حتی آهنگ So what لونا هم همینطور. یادمه اون اوایل کامبک با چه شور و اشتیاقی برای هاله و اسرا تعریف میکردم و اونام فقط سر تکون میدادن و همون حسی رو پیدا میکردن که من پیدا میکنم، وقتی اونا دارن از بی تی اس حرف میزنن((=...

    آه...

    دلم میخواد برگردم کتابخونه. برگردم به اون روزا که با اسرا آهنگ بیکلام و OST بعضی از فیلما رو باهم گوش میدادیم...

    حتی دلم برای اون مرتیکه که همیشه عین وحشیا میپرید داخل سالن مطالعه و "خانملار وخت تامام دی" گویان زهره ترکمون میکرد...

    روزایی که با شور و شعف از حموم در میومدم و بلوز کاموایی های مامانمو میپوشیدم و جوراب تمیز و گرم پام میکردم و دوان دوان پله هارو بالا میرفتم و کمرم از شدت سنگینی کول و بارم از کار میوفتاد.

    هیچوقت هم همه ی اون کتابایی که میبردم رو نمیخوندم((=...

    خاطرات کتابخونه برام جز شیرین ترین خاطره هاست... کی فکرشو میکرد دلم حتی برای اون خانوم عینکیه که شبیه برج مراقبت بود تنگ شه؟!...

     

     

    پی نوشت: لحظاتی پیش اسرا از حالت بلاکی درومد^^

    پی نوشت: میتونم تا صبح راجب خاطرات کتابخونه حرف بزنم...

    پی نوشت: آیم سو بد... سو وات...

    پی نوشت: حس برف میده... هیچوقت ندیدم کتابخونه تو روزای آفتابی چه شکلیه...

     

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹

    #24

    این واقعا غم انگیزه که با وجود تمامی تنبیه ها و نکوهش هام بازم تا ساعت 5 صبح بیدار میمونید.

    اصلا جالب نیست که در نبود من در رفاه کامل به سر میبرید.

    یه کاری میکنید دلم بخواد کل تابستون باهاتون حرف نزنم.

    آدم باشید اندکی...

     

     

    پی نوشت: دیر خوابیدن خر است.

    پی نوشت: البته اسرا هم خر است.

    پی نوشت: حالا که فکرشو میکنم هاله هم خر است.

    پی نوشت: احساس میکنم پیشرفت چشم گیری (مجاز از چس مثقال) در ریاضی داشتم. حس میکنم جاوید داره بهم ایمان میاره...

    پی نوشت: امروز که داشتم به ویدیو ی ضبط شده ی کلاس ریاضی نگاه میکردم فهمیدم وقتی میخوام رسمی و مودبانه حرف بزنم صدام مثل بچه 3 ساله میشه|:

    پی نوشت: چجوریه که از مسائل اصطکاک اصلا سر در نمیارم... چرا اینجوری...

    پی نوشت: من یه روز مدیر یه شرکت بستنی سازی میشم و بستنی با طعم چایی تولید میکنم^^ #نه_به_اعتیاد_به_چای

    پی نوشت: پند امروز اینه که هیچوقت به من کار خونه ندید. امروز کل خونه بو سبزی گندیده گرفت. البته تا وقتی مامانم بیاد هرچی گند بالا آورده بودمو ماست مالی کردم و فعلا اثری از سرکوفت نیست... 

    پی نوشت: فقط میخوام به دایره ی اطلاعات عمومیتون بیفزایم که هه جین به اوربیتا آهنگ My ceiling disappeared از استلا جانگ رو پیشنهاد داده که گوش کنیم چون فک کرده قشنگه و باید بگم... خرگوش خوش سلیقه ی منننننن T^^^^^T این خیلی قشنگه... 

    پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم چرا اسم بابای یی فولینگ، جیشو عه؟ جیشو هم شد اسم؟!

    پی نوشت: بورت یکی از ژذاب ترین گوهر های Houseki no kuni بود... آه...

    پی نوشت: دارم شور پی نوشت رو در میارم آره؟ خودم میدونم^^

     

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹

    #23

     

    من کلا آدمیم که هر نوع جک و جونوری دوس داره. 

    از حیوونای کیوت پشمالو تا حشره ها (البته به جز هزارپا"-")...

    خب من تا حالا حیوون خونگی اونجوری نداشتم، وقتی بچه بودم چنتا جوجه رنگی داشتم که همشون سقط شدن و بعد از حدودا چهار پنج سالگیم تصمیم گرفتیم دیگه نخریم. 

    و یه بار هم لاک پشت داشتم... که خب همه ی اینا مربوط میشه به دوران قبل از شیش سالگیم، ینی قبل از زمانی که داداشم به دنیا بیاد.

    چن دفه که تو مسافرت هامون یا همین گشت و گذار های خونوادگی جنگل رفتیم، چنتا لیسه (از این حلزون بی صدفا) پیدا کردم و یادمه که اون موقع میخواستم ازشون کرم یا ماسک حلزون تولید کنم برای همین همیشه میذاشتمشون رو صورتم و رد لزجشون قشنگ روی لپام میفتاد((=

    چرا یهویی شروع کردم این حرفا رو زدن؟ 

    خب در وهله ی اول اشاره کنم که داشتم قسمت های باقی مونده از زیستم رو که نرسونده بودم رو میخوندم و به یه چیز جالب برخوردم((=

     

    سامانه ی لیمبیک فقط با خاطرات و چیزهایی که در حافظه مان ثبت شده اند ارتباط ندارد. در واقع همه ی حواس با لیمبیک در ارتباط هستند. این سامانه در احساساتی مانند ترس، خشم و لذت نقش دارد مثلا وقتی بویی به مشامت می خورد و از آن لذت می بری، این کار لیمبیک است. اجزای سامانه ی لیمبیک و مخصوصا هیپوکامپ مراکز پاداش و تنبیه در مغز هستند. کار هایی که با حس خوب همراه باشند ادامه پیدا می کنند و کار هایی که با حس بد همراه باشند دیگر انجام داده نمی شوند. لیمبیک باعث می شود تجربه هایی که موجب پاداش و تنبیه می شوند در حافظه مان ثبت شوند.

     

    نمیدونم چقدرشو فهمیدید ولی کلا سامانه لیمبیک یه بخشی از مغزه و هیپوکامپ هم یه بخشی از سامانه لیمبیکه. حالا خیلی نمیخوام وارد اون فاز علمی و زیست شناسیش بشما.

    ولی من سال پیش سه تا حلزون دریایی داشتم((=

    همونطور که گفتم از بچگیم حلزون خیلی دوس داشتم و چی بهتر از حلزون دریایی برای منی که عاشق موجودات آبزیم؟

    اون سه تا حلزونو توی تنگم نگه می داشتم، اسماشونم ایکی و لری و میکی بود((=...

    یه جورایی وقتی ازشون نگه داری میکردم حس زندگی بهم دست میداد، وقتی شاخکاشونو تکون می دادن یا وقتی یه ذره تنگو تکون میدادم و سریع میرفتن تو صدفشون((=

    مامانم ازشون متنفر بود. فک میکرد زیادی چندشن. حتی یادمه وقتی هاله یه بار اومده بود خونمون داشتیم در مورد این بحث میکردیم که دستگاه تنظیم اسمزیشون از نوع پروتونفریدیه یا نه؟((=

  • ۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۸ مرداد ۹۹

    #22

    فقط داشتم به این فک میکردم که گل آفتابگردونمون از وقتی باز شده یه بارم روی خورشید رو ندیده.

    این اواخر کلا هوا ابری بوده و منم از این بابت بسیار خوشحال و خرسندم. دارم سعی میکنم بیشترین استفادمو از روزام بکنم و خب... تا حد قانع کننده ای موفق بودم!

    امروز داشتم به این فک میکردم که من این همه این هوای سردو دوس دارم.

    میدونین زمستونای اینجا وحشتناک سرده. خیلی خیلی سرد.

    وقتایی که برف میاد تا حد زیادی از مقدار سرما کمتر میشه و تحملش راحت تر. ولی وقتی که به قول خودم برفه باهامون قهر کنه عملا زنده زنده قندیل میبندیم.

    نمیخوام بگم من خیلی آدم خیر و نیکوکاری هستم. نه اصلا.

    فقط اینو میخوام در قالب یه خاطره تعریف کنم. چون دیروز به شدت منو تو فکر فرو برده بود دیدن یه سری صحنه ها.

    دیروز وقتی داشتم دقیقا طبق برنامم زیست میخوندم مامانم اومد و گفت که با همکارش داره میره مناطق محروم. منم باهاش رفتم. یه مقدار غذا براشون خرده بودن و قرار بود اونا رو پخش کنیم.

    بابای همکار مامانم یه سررسید خیلی قدیمی داشت که تک تک ورقاش پر از نوشته بود. چجور نوشته هایی؟ آدرس و شماره تلفن کسایی که احتیاج به کمک دارن. از صبح حدود ساعت 9...10 اینا رفتیم و برای ناهار برگشتیم خونه.

    من یه نایلون پر از بیسکوئیت با طعم سبزیجات و چوب شور کنجدی داشتم که به بچه ها میدادمشون.

    ببینید ما حدود 20 تا خونه رفتیم.

    خانواده هایی رو دیدم که اصلا تصور نمیکردم وجود داشته باشن. وضع یکی دوتاشون اونقدر خراب بود که اون آقاهه نذاشت من پیاده شم گفت بمون تو ماشین! این صحنه هارو نبینی بهتره.

    این اولین بارم نبود که به اون منطقه میرفتم. دو تا تابستون اخیر کلا میرفتم اونجا ها. منتها با این فرق که اون زمان برای رنگ کردن دیوارای مدرسه هاشون میرفتم. 

    اولین تابستونی که رفتم اون منطقه بابت رنگ کردن دیوارا حتی حقوق گرفتم، ولی خب این اولین باری بود که زندگیشونو از نزدیک میدیدم.

    بعدش فقط به این فکر میکردم که چجوری توی سرما ی هوا دووم میارن. 

    چرا واقعا یه عده باید به این حال و روز بیوفتن... تو راه برگشت همش داشتم به این فک میکردم چقدر خوب میشه اگه بتونم یه شغل درست حسابی داشته باشم تا بتونم کمکشون کنم.

    با تقریب خوبی همه حداقل یه فرد مریض تو خونه داشتن. فک کنین حتی دوتا دختر بچه رو دیدم که نمیتونستن از راه بینی نفس بکشن. گلوشون سوراخ شده بود و با یه دستگاهی نفس میکشیدن که همش خر خر میکرد.

    و فک میکنم هیچوقت خنده های اون بچه هارو وقتی که بهشون بیسکوئیت و چوب شور میدادم یادم نره. یه جوری با یدونه چوب شور ذوق میکردن که انگار خیلی چیز باارزشی بهشون دادم(("=...

    ...

     

     

    پی نوشت: دیروز طی یه حرکت انتحاری اسرا رو از همه جا بلاک کردم. دلیل خوبی هم براش دارم^^

    پی نوشت: دو نفر از دوستای بسی عزیزم پریروز کام اوت کردن. بسی براشون خوشحالم^-^

    پی نوشت: بله... یکی دیگه از دوستامم خانوادتن کرونا گرفتن... براش دعا کنین خواهش میکنم(("=... این بچه امسال کنکور داره... خیلی زحمت کشیده(("=

    پی نوشت: تو قسمت 603 لونا تی وی، گو وان ترکی حرف زد(("=... خونه زندگیمونو به خاک و خون کشیدم...

    پی نوشت: پیکوفایل بازم ریده.... خاک تو سرش^^

     

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۷ مرداد ۹۹

    هرزصد: پرده ی پایانی، آسمان آبی گنداره

     

    بالاخره این طلسم شکست و من به پایان هرزصد رسیدم XDD تبریک عرض کنید^^

    اهم... انیمه ای که برای روز آخر چالش هلن میخوام در موردش حرف بزنم، "آسمان آبی او - Her blue sky" هست. محصول سال 2020 به کارگردانی تتسویوگی ناگای هست. ناگفته نمونه که نویسنده ی این انیمه، ماری اوکاداست! 

    ببینید این یه شاهکاره... وقتی میگم ماری اوکادا... ینی رسما برید خشتک بدرید خب؟ به اندازه ی ماکوتو بهش ایمان آوردم... باور کنین... خیلی دوسش دارم و در این مرحله فقط یه اشاره ی ریز میکنم که ماکیا و سرود قلب و A whisker away هم از آثار ماری اوکادا هستن. حتی خادم سیاه هم از آثارشه... حالا هرجور میخواین در موردش فکر کنین...

    بذارین اولش از گرافیکش بگم، خب گرافیک معمولی ای داشت ولی منو به شدت یاد دارلینگ در فرنکس مینداخت. حتی شخصیتاشونم یه جورایی شبیه بودن. مثلا آکانه شبیه کوکورو بود، آئویی به شدت شبیه ایچیگو بود (هرچند که منو یاد میونا از نسیمی از فردا هم مینداخت^^) و شینو هم کمی تا حدودی شبیه زورومه بود D=...

     

    آئویی آیویی دختریه که با خواهرش، آکانه آیویی زندگی میکنه. آکانه و دوستاش در واقع یه بند مدرسه ای بودن که میخواستن بعد از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان به توکیو برن و موزیسین بشن. ولی وقتی آئویی یه بچه ی کوچیک بوده و آکانه هم سال سوم دبیرستان بوده، طی یه حادثه، پدر و مادرشون توی یه تصادف میمیرن. و آکانه برای مراقبت از خواهرش، مجبور میشه دور یه سری از رویا ها و اهدافشو خط بکشه و برای همون نمیتونه به توکیو بره. سر همین موضوع بقیه ی بچه ها از جمله شینوسکی کانومورا روحیه شونو از دست میدن و خلاصه هرکی میره پی زندگی خودش. 13 سال بعد، آئویی یه دختر دبیرستانی شده و در تمام این مدت با گیتار برقی بیس میزده و توی این کار پیشرفت خوبی داشته. آئویی اصلا نمیخواسته بره دانشگاه و فقط میخواسته به توکیو بره و با همین گیتارش یه کاری برای خودش جور کنه تا  سر بار خواهرش نباشه. یه شب که برای تمرین به معبد قدیمی (که پاتوق قدیمی اکیپ خواهرش بوده) میره، شینو رو اونجا میبینه! نکته اینجاست که شینو هنوز همون بچه ی دبیرستانی مونده و اصلا تغییر نکرده! و خب... اون نمیتونه از معبد بیرون بیاد. شینو میگه آرزو داشته تو توکیو یه موزیسین بزرگ و معروف بشه تا آکانه دوباره ردش نکنه((=...

     

    من واقعا واقعا واقعا دوسش داشتم! 

    وقتی شینو ی 31 ساله و شینو ی 18 ساله رو کنار هم نشون داد و عملا دیدیم که یه آدم در طول 13 سال چقدر میتونه تغییر کنه، برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که چقدر دلم نمیخواد عوض بشم! مخصوصا این که منم الان سال آخر دبیرستانمم... و سیزده سال قراره بگذره پس... منِ سیزده سال بعد چجور آدمی قراره باشه؟((=

    حالا درسته من به اندازه ی شینو خل و چل و بیخیال نیستم... و رویا هایی که دارمم اصلا شبیه اون نیست... میخوام بگم شینو خیلی برای رسیدن به رویاهاش مصمم بود! حتی وقتی فهمید آکانه ی 31 ساله هنوز مجرده داشت خشتک میدرید(((=...

    و فقط میخوام بدونم... منم 13 سال بعد... مثل شینوسکی میشم؟ با وجود این که تو دوران نوجوونیش این همه کنه و سیریش بود بازم تو این 13 سال به یه بی همه چیز واقعی تبدیل شد... فقط امیدوارم 13 سال بعد اینجوری بیخیال رویا هام نشده باشم((=

    یه نکته ی مشترک بین من و چنتا از شخصیتای این انیمه این بود که اونا فک میکردن «توکیو شهریه که توش همه ی رویا ها براورده میشه» و خب... منم تا حد زیادی اینطور فک میکنم! حداقل در مورد رویا های خودم...

    داخل پرانتز هم اشاره کنم این شعارشون منو یاد زوتوپیا مینداخت XD...

    خلاصه... با این که امتیاز خیلی بالایی نداشت... ولی بدجور به دلم نشست... مخصوصا اون تیکه ای که دوتا شینوسکه ها داشتن با هم دعوا میکردن... هر دوشون فک میکردن اون یکی خیلی بی همه چیزه و هیچی حالیش نیست... نمیدونم منظورمو میفهمید یا نه ولی کلا انیمش زیادی حرف زدل منو میزد((=

     

    پی نوشت: من عاشق تیپ آئویی بودم.... هق...

    پی نوشت: به شخصه اینو تو نماوا با زیرنویس دیدم.... همینجوری گفتم که گفته باشمD=

    پی نوشت: راستی کارگردانش با تورادورا و موشیشی و آنوهانا یکیه D;

    پی نوشت: بله... به روم نیارید امروز حوصله نداشتم ازش دیالوگ بذارم. به بزرگواری خودتون گذشت بنمائید^^

    پی نوشت: میخواید از انیمه های دیگه ای که نویسندشون ماری اوکادا بوده رونمایی کنم تا ایما بیارید؟ 

    The lost village | Kizunaiver | Nagi no asukara | The pet girl of sakurasou | Blast of tempest | Black rock shooter | Hanasaku iroha | Gosick | Darker than black | Vampire knight ...

    پی نوشت: میدونم ربطی نداره ولی چرا اسم یه نفر باید جیشو باشه؟ مثلا خیلی سخت تو بحر سریال فرو رفتم یهو "جیشو..." تازه با اون لهجه چینیا|: 

     

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: