ساتسوکیِ یازده ساله به همراه پدر و خواهر کوچولویش، مِی، به خانه‌ی جدیدشان در منطقه‌ای روستایی می‌روند تا به مادر بیمارشان نزدیک‌تر باشند. اما طولی نمی‌کشد که در جنگلِ پشتِ خانه‌ی قدیمی و مرموزشان به شبحی جنگلی به نام توتور برخورد می‌کنند. وقتی مِی گم می‌شود، ساتسوکی باید خواهر کوچولویش را پیدا کند و در این راه باید از دوستان جدید و جادوییشان کمک بگیرد.

خب سلامD":

حتما با چالشی که هلن شروعش کرده آشنایی دارین، گریزی به سوی کتاب عیدانه! توضیحات کامل توی وب خودش هستD": ... نمی‌دونم این که "توتورو" رو بخشی از این چالش حساب کنم تقلب محسوب می‌شه یا نه؟ چون چند روز قبل از تعطیلات شروعش کردم. ولی به هرحال، این شما و این "همسایه‌ی من توتورو" ^----^

این کتاب توی سال 1943 توسط سوگیکو کوبو نوشته شده، یه انیمه به همین اسم هم توی سال 1988 توسط هایائو میازاکی (کیوت‌ترین پیرمرد جهان T_T) ساخته شدD:

تمام سعیمو می‌کنم که از کتاب حرف بزنم نه انیمه.

داستان خیلی روون و گوگولی با دوتا دختر بچه‌ی شر و شیطون که یه سال از مادرشون دور بودن شروع می‌شه، همینطوری آروم و گوگولی پیش می‌ره و به انتهای خودش می‌رسه. نکته‌ای که حین خوندنش خیلی توجهمو جلب می‌کرد، این بود که نویسنده صحنه‌های زیادی رو به صورت دقیق توصیف می‌کرد، مثل این بود که  همینطوری که یه فیلم داره پخش می‌شه، یهویی اسکرین شات بگیری و وصفش کنی(=... 

آسمان آبیِ آبی بود و خیلی پهناور!

جاده پر از چاله چوله بود و تمامی هم نداشت.

نسیم گندم‌ها را نوازش می‌کرد و خورشید بر ساقه‌های مواج و درخشانشان می‌تابید، سبز و طلایی. همان‌طور که باد با خنده و بازی می‌وزید، وانت سه‌چرخ که کلی اسباب و اثاثیه پشتش بود روی جاده بالا و پایین می‌پرید.

جدا از این که تمام اسامی و مکان‌ها همشون ژاپنی‌ان، (قائدتا) از داستان و مضمون این کتاب ژاپنی بودن می‌بارهD:

منظورم اینه که مطمئنا براتون پیش اومده، یه وقتایی آدم فقط دلش می‌خواد به یه سری چیزا باور داشته باشه. فرقی نمی‌کنه یه مسئله‌ی ریاضی و اثبات هندسه باشه، یا وجود یه موجود غولتشن طوسی رنگ. وقتی هم یکی ازتون بخواد که وجود اون "چیز" یا درست بودن اون "باور" رو ثابت کنین، اینطوریه که انگار نه اثباتی وجود داره، و نه حتی بعضا منطقی به نظر می‌رسه، ولی شما شخصیت اصلی یه داستان هستین و فقط دلتون می‌خواد باور داشته باشین حتی اگه واقعا واقعا احمقانه باشه!

تاتسو آرام گفت:«می‌تونی بگی چیه؟ منظورت یه غوله؟ مثل داستان‌های پریان؟»

«غول نه! توتورو. خودش گفت. گفت توتورو!»

«توتورو حرف می‌زنه؟ آدمه؟»

«نه! فقط توتورو بود. خیلییی گنده بود!»

از جوری که نویسنده با ذهن مخاطبش بازی می‌کنه خوشم می‌اد. اولش اینطوریه که دوتا بچه کوچولو دارن در مورد یه سری موجود جادویی حرف می‌زنن، مثل هر بچه‌ی دیگه‌ای که خیال پردازی می‌کنه. اما بعدش همون موجودات جادویی جوری توصیف می‌شن که انگار واقعا وجود دارن، و آدم پیش خودش می‌گه اوه! روحای جنگل واقعی‌ان! و بعد دوباره جوری توصیف می‌شن که انگار یه مشت خیال‌پردازی بچگونه‌ان:))) و بعد دوباره برعکس! مثل این که نویسنده خودشم نمی‌دونه چی درسته چی غلطه، آیا واقعا توتورو و دوستاش وجود دارن یا نه، و به مخاطبش می‌گه اگه می‌خوای باور کن، اگه نمی‌خوای هم، خب باور نکنD: اگرم کسی ازت خواست توتورو رو بهش نشون بدی که حرفتو باور کنه، فقط بهش بگو:"اون وجود داره! من دیدمش! دروغ نمی‌گم!" چون روحای جنگل، اینطوری نیستن که هر وقت ازشون خواستی خودشونو نشون بدن، اونا هر وقت که لازم باشه درست کنارت ظاهر می‌شن.

ساتسوکی فکر کرد که اگر جنگل فرمانروایی دارد اینجا باید محل زندگی‌اش باشد. فرمانروایی‌ای که برایش اهمیت نداشت که کسی به ملاقاتش می‌رود یا نه، او در بهترین زمان به ملاقاتشان می‌آمد.

آسمان آبی روشن در دوردست بالای سر درخت‌ها بود. اما به نظر ساتسوکی این سایبان انبوه شاخه‌ها که بالای سرش آه می‌کشیدند از خود آسمان هم بزرگ‌تر بودند. 

«باشکوه نیست؟ زیبا نیست؟ قرن‌هاست که این درخت این‌جاست. شاهد تغییر دنیای اطرافش بوده. بهتون گفته بودم؟» تاتسو کنار ساتسوکی ایستاد و گفت:«عاشق خونه‌مون شدم. چه اهمیتی داره که خراب می‌شه و مردم می‌گن که شبح داره. اون خونه و این درخت به هم احتیاج دارن.» ایستاده بود و به درخت نگاه می‌کرد و مثل آدم بزرک‌ها با دخترهایش صحبت می‌کرد. «مثل آهنربا منو به خودش جذب کرد. خیلی وقت پیشا مردم و جنگل با هم سازگار بودن. جدانشدنی، مثل مادر و فرزند.»

نکته‌ی بعدی، مفهوم "خونه" یه جای امن و راحت. جایی که بابا هست، غذا هست، مامان نزدیکه، همسایه‌ها مهربونن و دوستای خوب زیادن. حتی اگر یه وقتایی بخوان اذیتت کنن و کرم بریزن، روزی که قراره دوباره برگردی چهار بار به ایستگاه قطار سر می‌زنن تا ببینن بالاخره رسیدی یا نه((= جایی که دوستت دارن، و دوسشون داری. مهم نیست اگه روش زندگی توی روستا اونقدر سخت باشه که برای حموم رفتن مجبور بشی آب گرم کنی یا برای غذا درست کردن آتیش روشن کنی. 

یه قسمت توی کتاب هست که توی انیمه نیست، ساتسوکی و مِی برای یه مدت کوتاه به توکیو پیش فامیلاشون می‌رن. با این که توکیو نسبت به روستای ماتسوگو خیلی پیشرفته تره، تمیز تره، مادربزرگ کلی براشون لباس و اسباب بازی و آبنبات می‌خره، اما اونا ترجیح می‌دن به روستا برگردن. چون اونجا "خونه"ـستD": ... و تازه خاله کیوکوی رو اعصاب هم اونجا نیست._.

اوایل که یاسوکو مریض شده بود، خاله کیوکو به پدرش گفته بود:«اگه بیشتر مراقب زنت بودی الان توی بیمارستان نبود.»

ساتسوکی که صدا را شنیده بود با خودش فکر کرد: خیلی احمقانست. بابا ما رو دوست داره و مراقبمونه. مامان به خاطر باکتری سل این مریضی رو گرفت. همین. تقصیر بابا نبود. ازت خوشم نمی‌اد خاله کیوکو. بله، اصلا هم خوشم نمی‌اد.

ساتسوکی فکر کرد: خب اگر هم می‌خواستم، نمی‌تونستم جوابی بدم. چطور می‌توانست نظرش را توضیح دهد؟ یا نظر مِی را؟

در ماتسوگو بچه‌ها زیر یا روی هر چیزی که دلشان می‌خواست می‌خزیدند و کسی هم چیزی نمی‌گفت. ساتسوکی می‌دانست که هرگز نمی‌تواند کاری کند که خاله کیوکو این را بفهمد. فقط می‌گفت:«چیزی که اشتباهه، اشتباهه. چون شما رو تو دردسر ننداخته دلیل نمی‌شه درست باشه.»

بالاتر گفتم نویسنده با ذهن مخاطبش بازی می‌کنه؟D: خب درسته. ماتسوگو یه روستای کوچولو، با مردم مهربون و همدله. اشکالی نداره اگه داخل بوته‌ها خوابت ببره، یا وقتی هوا تاریکه بین درختا منتظر اتوبوس بابا باشی. حتی اگه یه دختر کوچولو باشی. و خب اینجا آدم بیشتر از نصف کتاب رو خونده. عملا به این نتیجه رسیده که توی این خونه‌ی امن و امان، انگار هیچ خطری وجود نداره. بعد از این که نویسنده مطمئن می‌شه به این نتیجه رسیدید، یهویی شاپالااااق می‌زنه تو ذوقتون^-^ و یادتون می‌اره که اینجا یه دنیای واقعیه و مثل تو فیلما نیست! آدما مریض می‌شن، گم می‌شن، بلا سرشون می‌اد. اگه دختر کوچولوی 4 ساله‌ای که گم شده توی رودخونه غرق بشه چی؟

مادربزرگ تازه فهمیده بود که بیشتر اوقات ساتسوکی فقط نقاب دختری شجاع را به صورت می‌زند. 

می‌خواست از ترس فریاد بزند. اما صدایش در گلو گیر کرد. قل خورد و افتاد و احساس کرد که هوا هم گرفته و سنگین‌تر شده. 

پاشنه‌های پایش درد می‌کرد. پوست زانوهایش زخمی شده بود و خونریزی داشت. دست‌هایش با خار و سنگ‌های تیز بریده و زخم شده بود. عرق از چانه‌اش روی خاک ریخت.

بیشتر به نظرم تاکید نویسنده روی این بود که اتفاق‌های خوب، وجود دارن، ولی اینطوری نیست که هر وقت تو دلت خواست یه اتفاق خوب بیفته. باید صبر کنی، منتظر بمونی، بهش فرصت بدی و بعد یهویی به سمتش کشیده می‌شی. شایدم اون به سمتت می‌ادD; درکل، کتابیه که به نظرم حتی اگه داستانشو می‌دونین ارزش خوندن دارهD: 

چند صدا در دنیا وجود داشت؟ پر پرندگانی که بی‌تاب در خواب تکان می‌خوردند، صدای آهنگین حشرات، حتی زیر باران سنگین. آسمان‌ها اقیانوسی از صدا بودند. برمی‌خواستند و محو می‌شدند. صدا‌های بی‌صدا. 

اینجا.

ما اینجاییم.

اینجا.

هرچه بیشتر غرق در این افکار می‌شد، بیشتر هیجان زده و بی‌قرار می‌شد. این دنیای جدید آنقدر جالب بود که به زحمت می‌توانست به درس‌هایش گوش کند.

خیلی چیزها در زندگی به سرعت می‌گذرند. چرا آنقدر تا اواسط سپتامبر طول کشید؟ 

ساتسوکی که داشت با دوستانش بازی می‌کرد فکر کرد: همونطور که هر وقت می‌خوایم نمی‌تونیم توتورو رو ببینیم، چیزهای خیلی مهم هم انگاری هیچوقت اتفاق نمی‌افتن. سرش را تکان داد.

 

 

پی‌نوشت: امروز یه بار دیگه با بقیه خانواده نشستم دیدم انیمه رو... و اینبار انگار حتی دوست داشتنی‌تر هم شده بود(": ... هق.

پی‌نوشت: می‌دونستین که قدیما ژاپنیا به ماه مِی "ساتسوکی" می‌گفتن؟ D: 

پی‌نوشت: اینو سنتاکو بهم دادهههه نستبینبT-T *َشوآف*

بز سفید یه نامه نوشت.

ولی بز سیاه گفت با خودش،

که بهتره بخورتش.

جای این که بخونتش.