قتلهای هولناکی در لسآنجلس رخ میدهند و قاتل سرنخهایی در صحنهی قتل به جای میگذارد. کشف رمز این قتلها از عهدهی پلیس خارج است. شاید وقتش شده آدمی به هوشمندی قاتل وارد صحنه شود؛ کسی مانند L. کارآگاه مشهور با قدرتهایی ورای بشر.
خبD": ... گریزی به سوی کتاب عیدانهD": (احتمالا به میزان زیادی کاهلی کردم، ولی خب از همون روز اول هم میدونستم قرار نیست تو 13 روز 10 تا کتاب بخونم، الانم که فقط یه روز از تعطیلات مونده.)
از اون چند خطی که بالا نوشتم، احتمالا مشخصه که در مورد چه کتابی میخوام حرف بزنم، همتونم که حتما با انیمهی دفترچهی مرگ آشنایی دارین D": و در جریانین که چقدر خفنه و اینا/._. حالا کتاب "دفترچهی مرگ" اثر نیشیو ایشین چیزیه که میخوام در موردش حرف بزنم.
نکتهی اول این که، این کتاب در اصل بعد از ساخته شدن انیمه نوشته شده و داستانش کاااملا با انیمه متفاوته. اینقدر متفاوته که به نظرم اصلا لازم نبود اسمش "دفترچهی مرگ" باشه یا از اون شخصیتا توش استفاده شده باشه. و اگه از من بپرسین به نظرم بزرگترین ضعف این کتاب همینه، شخصیت پردازی! مثل اینه که نویسنده پیش خودش گفته "خب حتما هرکسی اینو میخونه انیمه رو هم دیده و شخصیتها رو میشناسه پس لازم نیست زیاد به خودم زحمت بدم." .___. و کلا توی توصیف شخصیتهاش ضعیف عمل کرده بود.
مثلا همین نائومی میسورا، خودشو جر داده بود که بگه این یه شخصیت خیلی باوجدان و با استعداده. ولی بیشتر به نظرم یه شخصیت خسته و منفعل به نظر میرسید که آخر داستان یهویی پوووف! به حقیقت دست پیدا میکنه._. درکل نمیشد خیلی با شخصیتهاش ارتباط برقرار کرد، مخصوصا BB که شخصیت جدید و خیر سرش مرموز هم بود._. ...
به شخصه ترجیح میداد همیشه به او در حد و اندازهی خودش احترام بگذارد اما ناچار بود قبول کند عموما مردم به این درجه از فهم و شعور هنوز نرسیدهاند!
برای کار های گروهی اصلا مناسب نبود، نمیتوانست با دیگران ارتباط خوبی برقرار کند و دقیقا استعدادش زمانی شکوفا شد که از سازمان بیرون زد و به تنهایی شروع به کار کرد.
بخوام صادقانه نظرمو بگم، تا وقتی که کتابو نصف کنم اصلا احساس نمیکردم دارم "کتاب" میخونم. بیشتر شبیه یه فیک بود که نویسندش شخصیت میسورا رو خیلی تو انیمه دوست داشته و به نظرش در حقش کم لطفی شده. ینی به عنوان یه فیک خوب بود، ولی به عنوان کتاب به نظرم باید بهتر میبود. نیمهی دوم کتاب جالبتر بود، آدم بهتر باهاش ارتباط برقرار میکرد، هرچند که باز به نظرم خیلی خشک و خالی نوشته شده بود، خود داستان به تنهایی به اندازهی کافی جالب و مرموز بود، فقط لازم بود بیشتر بهش شاخ و برگ بده تا هیجان انگیزتر بشه، که خب این کارو نکرده بود و اینم به نظرم یه ضعف دیگه بود.
«کشتن یه بچه... خیلی وحشتناکه!»
«کشتن یه بزرگسال هم به همون اندازه وحشتناکه میسورا. کشتن کودک و بزرگسال هر دو به یه اندازه هولناکه.»
«چیزی توی این عکسها به نظرت غیر طبیعی نمیاد؟»
«این که همشون مُردن؟»
«مرگ غیر طبیعی نیست!»
«خیلی فلسفی بود من نمیتونم...»
(نمیدونم چرا خیلی به این تیکه خندیدم XD)
تا اینجا همش از نویسنده ایراد در آوردم، ولی نگارش این کتاب هم یه سری مشکلات کوچیک داشت که بعضی وقتا خیلی رو اعصابم میرفتن. مخصوصا در مورد علائم نگارشی. هرکی که متنو تایپ کرده مشخصا علاقهی شدیدی به علامت تعجب داشته. قشنگ کل متن کتاب غرق در علامت تعجبه._. نکتهی بعدی این که دیالوگها درکل به زبان گفتاری نوشته شدن، ولی بعضی جاها یهو نوشتاری میشد._. نمیدونم متوجه شدید منظورم چیه یا نه... ولی اینم خیلی رو مخ بود. (کتابی که من دارم ترجمهی سیما تقوی از نشر پیدایشـه.)
اهم، غر زدنام تموم شد، بذارین نکات مثبتشم بگمD:
یه چیزی که به نظرم بامزه بود و خوشم اومد این بود که راوی داستان ملو بودD; و تو بعضی قسمتا وسط داستان میپرید نظر خودشم میگفت._. که البته کم اتفاق افتاد ولی باز جالب بودXD و اون بی اعصاب بودنشم کاملا حس میشدD:
این که من کی هستم ، به جز اون دوتایی که گفتم برای شخص دیگهای نباید جالب باشه، ولی من مایکل کیل هستم، بهترین دستیاری که مثل سگ مرد.
(بچXDDD)
تمام چیزی که کیرا موفق شد به دست بیاره نوعی حکومت مبتنی بر وحشت و یه طرز فکر رقتانگیز و بچگانه در این مورد بود. وقتی به گذشته نگاه میکنم فقط میتونم اینطور حدس بزنم که دلیل اصلی این که خدایان پیروزی به کیرا لبخند زدن فقط برای سرگرم کردن خودشون بود. شاید این خدایان عملا دنیایی مملو از خون و خونریزی و خیانت و دورویی میخواستن.
لفظ داستان کارآگاهی دیگر در هیچ کتابی استفاده نمیشود و به جای آن، از الفاظی مانند داستانهای معمایی و مهیج استفاده میشود. هیچکس به کارآگاهی که بتواند همه چیز را استنتاج کند نیازی ندارد. بلکه خیلی هیجانانگیزتر است که یکدفعه حقایق را بروز دهند. (نیشیو سان خودشم همین کارو کرده والا.)
مشهورترین کتابها، دارای ناجیانی هستند که از قدرتهای استثنایی برخوردارند.
نکتهی مثبت بعدی، پایان داستان! پایانشو واقعا دوست داشتم. ینی جوری که داستان شروع شد، فکر نمیکردم آخرش باحال باشه. در واقع اوایل خیلی ساده و واضح به نظر میرسید، یه پروندهی قتل خیلی سخت وجود داره، خفنترین کارآگاه کل دنیا بهش علاقه نشون میده، خودشو تحت عنوان "ریوزاکی" نشون میده، به همکارش نمیگه که همون L عه، آخرشم قاتل پیدا میشه و شما رو به خیر و ما رو به سلامت._. نه خیر!!! در واقع فقط تا وقتی که ریوزاکی وارد میشه طبق انتظار پیش میره، اما پایان داستان جالبترهD: (هرچند که باز میگم علی رغم خوب بودن خط داستانی، نویسنده نتونسته خوب بنویستش. و بیشتر نچسب به نظر میرسه تا هیجان انگیز. ولی خب.)
هرکسی پس از بارها تکرار یک کلمه یا حرف طی یک دورهی زمانی، به خودش میاید که آیا واقعا در تمام این مدت کلمه را درست تلفظ میکرده؟ بعضی اوقات، این حالت در مورد شناخت خود شخص نیز صدق میکرد. این که چه مدت یک شخص میتوانست خودش باشد؟ میسورا فکر میکرد آیا او هنوز همان نائومی میسورای سابق است؟ هنوز خودش است؟
بالاتر گفتم توی توصیف شخصیتها ضعیف عمل کرده، اما یه سری موارد خاص رو خوب توضیح داده، جوری که شاید توی انیمه تا این حد قابل لمس به نظر نمیاومد. مثلا این که چرا L خودش رو نشون نمیده و از طریق یه لپتاپ و صدای کامپیوتری با بقیه حرف میزنه؟ چرا خودشو مخفی کرده؟ آیا L واقعا یه منزوی بدبخت گوشه گیره که علاقهای به آدما نداره و در غار تنهاییش معماها رو حل میکنه؟ نوپ.
انسانهایی که توانایی بالا یا هوش بسیار بالایی دارند عموما این حقیقت را از دیگران پنهان میکنند. آنها تواناییهای خودشان را در بوق و کرنا نمیکنند و جار نمیزنند. وقتی کسی در خصوص توانایی یا کارهایی که انجام داده بیش از حد سخنرانی میکند و آنها را به نمایش میگذارد، پس در حقیقت آنچنان افراد مهمی نیستند.
(و در ادامه هم توضیح داده بود که همین مخفی شدن L باعث شد لایت نتونه زارت اسمشو توی دفترچه بنویسه و ناک اوتش کنه. چون اگه L بمیره برقراری عدالت حتی سختتر هم میشه و این چیزا)
«ولی افرادی هستن که عدالت نمیتونه نجاتشون بده و افرادی هم هستن که فقط شیطان میتونه نجاتشون بده...»
مانند آن کودک 13 ساله که قربانی شده بود و دیگری که خودش خلافکار و جنایتکار بود! (منظورش این بود که 13 یه عدد نحس و شیطانیه و توی کارتهای تاروت هم 13 ینی مرگ، بعد یه قسمتی نائومی به خاطر این که طرف 13 سالش بوده و هنوز کوچیک بوده بهش شلیک نکرده و یه جورایی انگار 13 که عدد شیطانه، نجاتش داده.)
جمع بندی...
بشخصه وقتی میخوام یه کتاب بخرم، ژانر جنایی/کارآگاهی جز اولویتهای آخرمه. نه به این خاطر که این ژانر رو دوست ندارم، به خاطر این که عموما فقط برای بار اول خوندن جالبن. بعد که ماجرا رو کامل میفهمی انگار دیگه از دهن میافتن، و واقعا هم کم پیش میاد آدم یه داستان جنایی رو دوباره یا چندباره بخونه. و خب بیشتر ترجیح میدم یه کتاب جنایی رو قرض بگیرم تا این که بخرم. علت این که اینو خریدم هم، این بود که انتظار داشتم به اندازهی انیمه هیجانانگیز باشه، و برای همین خیلی انتظاراتم بالا بود که برآورده نکردشون(((= ولی به عنوان یه داستان جنایی، کتاب خوبی بودD: مخصوصا اگه نویسنده بهتر توصیفش میکرد از اینم بهتر میشد. و به نظرم اگه خودشو به انیمهی دفترچهی مرگ نمیچسبوند و یه داستان جنایی مستقل با شخصیتهای خودش بود، دیگه خیلی خیلی بهتر از این میشد D:
+یه چیز جالب دیگه که خوشم اومد، چند سطر آخرش بودD:
درحالی که به حبس ابد در زندان کالیفرنیا محکوم بود، به دلیل حملهی قلبی مرموزی جان سپرد.
DDDD:
پینوشت: حالا جالبه، اسم کتاب دفترچهی مرگه، در صورتی که اصلا دفترچهی مرگی توش وجود نداره XD...
پینوشت: اگه براتون سواله، باید بگم ماجرا مربوط میشه به قبل از انیمه. در واقع یه پرونده که L قبل از رسیدن به لایت و کیرا و اینا درگیرش بوده. و بله درست حدس زدید، لایتی هم توی این کتاب نیستD: (در صورتی که روی جلد کتاب عکس لایته:/ نسیابنتسبایتسانت)