POV: شما یک مجرم سیاسی تحت تعقیب هستید. به دلیل محرمانه بودن محتوای مجرمانه، هیچگونه عکس، یا اطلاعاتی از شما در اختیار عموم مردم قرار نگرفته است. جاسوس‌ها در کمین، و شما یک فراری هستید.

 

موهایی که به دقت و به تازگی کوتاه شدن به دست باد به هم می‌ریزن. لباسی که پوشیدی به نظر برای هوای امروز زیادی گرمه. اما فعلا شکایتی نداری. فقط می‌تونی سر این که یادت رفته پول‌هاتو از اقامتگاه موقتی‌ـت برداری، بی‌صدا غر غر کنی. چون می‌دونی که برای برگشتن خیلی دیره. می‌فهمی که مسیر خطرناکی رو شروع کردی. انتهای این خیابون به محلی می‌رسه که بیشتر از هر جای دیگه‌ای احتمال می‌ره گیر بیفتی. با خودت صحنه‌ی گیر افتادنت رو تصور می‌کنی. *اگر واقعا پیدام کنن چی؟ شاید بهتره تظاهر کنم اشتباه گرفتن. یا سریع خودمو توی یکی از راه یا کوچه‌های فرعی گم و گور کنم. شاید اصلا بهتره همراه جمعیت حرکت کنم.* فایده نداره. تو فقط یه جون داری. از خودت می‌پرسی که کدوم بهتره؟ این که به آدمایی که از اطرافت رد می‌شن خوب نگاه کنی تا اگر جاسوس یا مامور بودن، فرصت کافی برای گم و گور کردن خودت داشته باشی، یا این که به صورت هیچکس نگاه نکنی چون ممکنه اونا هم بشناسنت؟ در کمتر از پنج ثانیه راه اول رو انتخاب می‌کنی. حواست رو روی چهره‌ها، سایه‌ها، ماشین‌ها، راه‌ها و مسیر‌ها متمرکز می‌کنی. تصمیم می‌گیری اینبار از مسیری بری که تاحالا هیچوقت نرفتی. هر قدم که جلوتر می‌ری بیرون اومدن فکر بدتری به نظر می‌رسه. *اگر یکی از این غریبه‌ها منو بشناسه چی؟ اگر یکیشون دزدکی ازم عکس یا فیلم بگیره چی؟ اگر "اون‌ها" بفهمن که من اینجام چی؟* همینطوری که سرعت راه رفتنت رو مدام کم و زیاد می‌کنی، یه تابلوی بزرگ روی یه دیوار زرد و آجری می‌بینی. "عکس و فیلم برداری ممنوع. منطقه‌ی نظامی" 

از خودت می‌پرسی دقیقا چی‌ شد که از یه منطقه‌ی نظامی سر در آوردی. اما دست کم خیالت راحت می‌شه که کسی اینجا ازت عکس نمی‌گیره. و وقتی خیسی عرق رو روی کمرت حس می‌کنی، نمی‌دونی به خاطر حساسیت و تمرکز زیاده یا پوشیدن لباس نامناسب. درست وقتی که به یه پمپ بنزین می‌رسی، شک می‌کنی که نکنه گم شده باشی. و بعد از ترس این که کسایی که نباید بفهمن اینجایی برای بنزین زدن به اینجا بیان، صورتتو با دستات قاب می‌کنی و همینطور که به سایه‌های روی زمین خیره شدی، با قدم‌های خیلی تند از پمپ بنزین رد می‌شی. و وقتی یه لحظه سرت رو بالا می‌اری، یه مرد جوون رو می‌بینی که داخل یه ماشین آبی رنگ درحال حرکت نشسته و تا وقتی که کاملا از دید خارج بشه بهت زل می‌زنه. نمی‌شناسیش. یه خودت می‌قبولونی که نمی‌شناسیش. اون هم تو رو نمی‌شناسه. نمی‌تونه بشناسه. *پس چرا اینطوری بهم زل زده بود؟*

با دیدن جدول‌های نیمه کاره‌ی کنار پیاده رو، دیگه رسما باید نگران گم شدن باشی. اما پرروتر از اونی هستی که مسیری که اومدی رو برگردی. از چند جایی که حسی بهت می‌گه درسته عبور می‌کنی و می‌پیچی و کمی بیشتر عرق می‌ریزی و نهایتا یه پیرمرد لاغر و کمر خمیده که اردک وار راه می‌ره و یه بسته نون رو بغل کرده رو دنبال می‌کنی. اما اصلا نمی‌فهمی کی دست از تعقیب کردن پیرمرد برداشتی و پشت سر گذاشتیش. یه مدرسه می‌بینی. به طرز عجیبی آشناست. *الان یادم اومد. کلاس ششم اینجا درس می‌خوندم. یه مدرسه‌ی جهنمی!* اما شک داری. نکنه اشتباه کرده باشی؟ 

اشتباه نکردی. خاطرات روزهایی که از اتوبوس جا می‌موندی و توی اوج سرما تمام مسیر رو تنهایی‌ می‌دویدی و کفش‌هات پر از برف می‌شدن، و کمی بعد جوراب‌هات خیس، رو به دقت یاد می‌اری. *یه بار که خیلی دیر شده بود از اون آقای میوه فروش خواستم که موبایلشو بده که به بابام زنگ بزنم، اما اون گفت که برم پی کارم.* اما دیگه اهمیت نداره. احتمال این که اینجا کسی باشه که گیر بندازتت تقریبا صفره. اما نه دقیقا صفر. 

وقتی که دروازه‌های قبرستون رو می‌بینی، به خودت می‌گی شاید اشکالی نداشته باشه اگه برم داخل. هرچند که اصلا نمی‌دونی قبر مورد نظرتو کجای این محوطه باید پیدا کنی. و برای همینه که موفق نمی‌شی و ناکامانه، یه سوره‌ی سه آیه‌ای -که فقط آیه‌ی اول رو حفظی- می‌خونی و بیرون می‌ای. دسته دسته گنجشک‌ها رو می‌بینی که روی درخت‌های اون اطراف سر و صدا می‌کنن و جا به جا می‌شن. پیش خودت می‌گی *اگه ربات باشن و همه چیز رو ضبط کنن چی؟* اما بلافاصله یادت می‌افته تئوری‌ای که می‌گه تمام پرنده‌ها رباتن، حتی اگه واقعی باشه مربوط به آمریکاست. 

 

 

پی‌نوشت: استثنائا امیدوارم سالی که نکوست از بهارش پیدا نباشه چون تا اینجای 1401 که به ضدحال‌ترین و به درد نخورترین حالت ممکن برای من سپری شده!

پی‌نوشت: یه عالمه ایده دارم که التماس می‌کنن بنویسمشون اما مدت طولانی‌ایه که توی ذهنم فقط باهاشون بازی می‌کنم و مثل ببری که از پشت میله‌های باغ وحش داره برای طعمه‌های بیرون قفس غرش می‌کنه شکنجه می‌شن. مشکل دقیقا ننوشتنشون نیست. مشکل اتفاقا نوشتنشونه. چون به حدی مسخره از آب در می‌ان که فقط می‌خوام سرمو بکوبم تو دیوار. کمک.

پی‌نوشت: شما هم فکر می‌کنید توی "گریزی به سوی کتاب عیدانه" به میزان زیادی ریدم؟ سخت درست فکر می‌کنید.

پی‌نوشت: باید درس بخونم. پییییفففففففف.