15- چیز هایی که قبلا نداشتید اما الان به دستشان آوردید.
-موهای رنگ شده. (سال قبل فقط یه تیکهی کوچیک رو رنگ کردم. امسال کل موهامو. 2 بار.)
-ورژن انگلیسی Red Queen و King's Cage (سنتایبنساتنانتات)
-گوشی! و لپتاپ<:
-هم اتاقیD: یا به عبارتی، دوستای جدیدTT
-کارت دانشجویی! T-T و کارت بانکی.-.
-تجربهی زندگی توی یه شهر دیگه دور از خانوادم.
-تجربهی درس خوندن توی کافه.
-تجربهی مسافرت رفتن با هیونگ و کیدو. (نمیدونم میشه اسمشو مسافرت گذاشت یا نه. تقریبا 2 روز بیرون شهر بودیم، توی ویلای هیونگ... مسافرت محسوب میشه دیگه؟)
-تجربهی *** ** ** ***** ** **** ***** ***. *درخشش* باید سانسورش میکردمD":
-تجربهی دیدن یه دوست مجازی در واقعیت(":
-عزت نفس (؟!)
(ولی خب همچنان کلی چیز دیگه هست، مثلا اون لباس پیش خدمتی، یا صاحب شدن قلم مو و آبرنگ مامانم و کتونیهای طوسی داداشم، دستکشهای توری، دعوتنامه برای یه ورکشاپ بین المللی، فلاکسTT... حیح.)
16-ده نفر از افرادی که بابت آشنایی با آنها در امسال خرسندید؟
من همیشه توی جواب دادن به سوالهایی که باید از افراد خاصی نام ببرم مشکل دارم._. ... افرادی که از آشنایی باهاشون خرسندم؟ خب خیلی سخته جواب دادن بهش. با بعضیا اصلا "آشنا" نشدم، فقط فهمیدم وجود دارن و شاید یه سلام علیکی داشتیم با هم._. با بیشتریاشون احتمالا اگه بیشتر حرف بزنم اصلا ازشون خوشم نیاد. (نمیدونم در مورد این اخلاقم چقدر آشنایی دارین، ولی من تو اینجور مواقع خیلی آدم سخت گیری میشم. و خیلی وقتا چیزای خیلی کوچیک و کم اهمیتی رو اعصابم میرن و باعث انزجار و ناراحتیم میشن. برای همین دارم میگم... اگه با همون آدمایی که توی برخورد اول حس خوبی ازشون گرفتم بیشتر حرف زدم و بعد به این نتیجه رسیدم که طرف خیلی آدم مزخرفیه چی؟._. امیدوارم بفهمید منظورمو... واقعا خیلی وقتا آدما اون چیزی که از دور به نظر میرسه نیستن. از نزدیک خیلی کریپیترن. حداقل به شیوهای که نتونید جور شید باهاشون) ...
درکل اگه بخوام بدون پیچوندن ماجرا به سوال جواب بدم، باید بگم هماتاقیام، یه سری از افرادی که امسال به بیان پیوستن، (وای بعضیاتون اونقدر باهام سافتید که اصن نمیتانمTT) و حدودا یکی دو نفر دیگه که از طریق اینستا شناختمشون. (اینا اصلا نمیدونن من وجود دارم*تمشاخ* ولی خب دیدنشون باعث شد یه چیزایی رو بفهمم. و این مایهی خرسندیه.)
پینوشت: آقا یه چیز بامزه این وسط تعریف کنم؟ من خوابم خیلی سنگینه. بعد تو خوابگاه وقتی آلارم میذاشتم همه با صدای آلارمم بیدار میشدن جز خودم. *تمشاخ* بعد آخرش گفتن که داداش تو کلا آلارم نذار ما خودمون بیدارت میکنیم._. بعدش بیچارهها هرچی تلاش میکردن نمیتونستن بیدارم کننXD حالا تصور کنین صدای ریخته شدن چایی توی لیوان به قدری لذت بخشه که حتی منی که اینقدر خوابم سنگیه رو هم بیدار میکنهT^T *مامامـــیییا*
پینوشت: دارلینگم کتاب "همسایهی من، توتورو" رو برام فرستاده(": و اصلا نمیتونین تصور کنین چقدررر کیوته(": ...وای... با هر خطش اکلیلی میشم. *درخششششش*
پینوشت: اونجا که بودم خیلی از آسمون عکس میگرفتم. و جملهی "عه آسمونو نگا!" تقریبا اصلا از دهنم نمیافتاد. پگاه یه بار بهم گفت:"خیلی آسمونو دوست داری نه؟" و نمیدونم چرا این حرفش منو تا مدتها سافت و اکلیلی کرده بود(""": (پگاه خودشم اشاره کرد همین عشقی که من به آسمون دارم رو به چمن دارهTT)
پینوشت: اممم... حرف آسمون شد. اونجا که بودم یه قصهی کذایی در مورد آسمون نوشتم. ولی فکر نمیکنم هیچوقت پستش کنم... نمیدونم، جالب نیست اصلا.