#125

یه وقت‌هایی خیلی از دست مامان و بابام کفری می‌شم.

از این که چرا منو به وجود آوردن، از این که چرا کاری کردن که به این دنیا بیام، چرا باعث شدن زندگی کنم. می‌تونستم هیچوقت متولد نشم و اینجوری احتمالا خودشونم دردسرهای کمتری داشتن.

مامانم بعضی وقتا می‌گه تقصیر خودته. و من بعدش به این فکر می‌کنم که به هرحال به این که توی این دنیا وجود داشته باشم و یه چند سالی زندگی کنم محکوم بودم. پس همون بهتر که مامانم منو به دنیا آورد. چون اگر هیچوقت نمی‌خواستن بچه‌دار بشن، ممکن بود به جاش توی خانواده‌ی دیگه‌ای متولد شم. نه، قطعا همینطور می‌شد. و اگه اونا آدم‌های بدی بودن چی؟ 

  • ۲۵
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۳ فروردين ۰۱

    گریزی به سوی کتاب~ قسمت دوم، چشم‌های شینیگامی.

     

    قتل‌های هولناکی در لس‌آنجلس رخ می‌دهند و قاتل سرنخ‌هایی در صحنه‌ی قتل به جای می‌گذارد. کشف رمز این قتل‌ها از عهده‌ی پلیس خارج است. شاید وقتش شده آدمی به هوشمندی قاتل وارد صحنه شود؛ کسی مانند L. کارآگاه مشهور با قدرت‌هایی ورای بشر.

    خبD": ... گریزی به سوی کتاب عیدانهD": (احتمالا به میزان زیادی کاهلی کردم، ولی خب از همون روز اول هم می‌دونستم قرار نیست تو 13 روز 10 تا کتاب بخونم، الانم که فقط یه روز از تعطیلات مونده.)

    از اون چند خطی که بالا نوشتم، احتمالا مشخصه که در مورد چه کتابی می‌خوام حرف بزنم، همتونم که حتما با انیمه‌ی دفترچه‌ی مرگ آشنایی دارین D": و در جریانین که چقدر خفنه و اینا/._. حالا کتاب "دفترچه‌ی مرگ" اثر نیشیو ایشین چیزیه که می‌خوام در موردش حرف بزنم.

    نکته‌ی اول این که، این کتاب در اصل بعد از ساخته شدن انیمه نوشته شده و داستانش کاااملا با انیمه متفاوته. اینقدر متفاوته که به نظرم اصلا لازم نبود اسمش "دفترچه‌ی مرگ" باشه یا از اون شخصیتا توش استفاده شده باشه. و اگه از من بپرسین به نظرم بزرگترین ضعف این کتاب همینه، شخصیت پردازی! مثل اینه که نویسنده پیش خودش گفته "خب حتما هرکسی اینو می‌خونه انیمه رو هم دیده و شخصیت‌ها رو می‌شناسه پس لازم نیست زیاد به خودم زحمت بدم." .___. و کلا توی توصیف شخصیت‌هاش ضعیف عمل کرده بود. 

    مثلا همین نائومی میسورا، خودشو جر داده بود که بگه این یه شخصیت خیلی باوجدان و با استعداده. ولی بیشتر به نظرم یه شخصیت خسته و منفعل به نظر می‌رسید که آخر داستان یهویی پوووف! به حقیقت دست پیدا می‌کنه._. درکل نمی‌شد خیلی با شخصیت‌هاش ارتباط برقرار کرد، مخصوصا BB که شخصیت جدید و خیر سرش مرموز هم بود._. ... 

    به شخصه ترجیح می‌داد همیشه به او در حد و اندازه‌ی خودش احترام بگذارد اما ناچار بود قبول کند عموما مردم به این درجه از فهم و شعور هنوز نرسیده‌اند!

    برای کار های گروهی اصلا مناسب نبود، نمی‌توانست با دیگران ارتباط خوبی برقرار کند و دقیقا استعدادش زمانی شکوفا شد که از سازمان بیرون زد و به تنهایی شروع به کار کرد.

    بخوام صادقانه نظرمو بگم، تا وقتی که کتابو نصف کنم اصلا احساس نمی‌کردم دارم "کتاب" می‌خونم. بیشتر شبیه یه فیک بود که نویسندش شخصیت میسورا رو خیلی تو انیمه دوست داشته و به نظرش در حقش کم لطفی شده. ینی به عنوان یه فیک خوب بود، ولی به عنوان کتاب به نظرم باید بهتر می‌بود. نیمه‌ی دوم کتاب جالب‌تر بود، آدم بهتر باهاش ارتباط برقرار می‌کرد، هرچند که باز به نظرم خیلی خشک و خالی نوشته شده بود، خود داستان به تنهایی به اندازه‌ی کافی جالب و مرموز بود، فقط لازم بود بیشتر بهش شاخ و برگ بده تا هیجان انگیزتر بشه، که خب این کارو نکرده بود و اینم به نظرم یه ضعف دیگه بود. 

    «کشتن یه بچه... خیلی وحشتناکه!»

    «کشتن یه بزرگسال هم به همون اندازه وحشتناکه میسورا. کشتن کودک و بزرگسال هر دو به یه اندازه هولناکه.»

    «چیزی توی این عکس‌ها به نظرت غیر طبیعی نمی‌اد؟»

    «این که همشون مُردن؟»

    «مرگ غیر طبیعی نیست!»

    «خیلی فلسفی بود من نمی‌تونم...»

    (نمی‌دونم چرا خیلی به این تیکه خندیدم XD)

    تا اینجا همش از نویسنده ایراد در آوردم، ولی نگارش این کتاب هم یه سری مشکلات کوچیک داشت که بعضی وقتا خیلی رو اعصابم می‌رفتن. مخصوصا در مورد علائم نگارشی. هرکی که متنو تایپ کرده مشخصا علاقه‌ی شدیدی به علامت تعجب داشته. قشنگ کل متن کتاب غرق در علامت تعجبه._. نکته‌ی بعدی این که دیالوگ‌ها درکل به زبان گفتاری نوشته شدن، ولی بعضی جاها یهو نوشتاری می‌شد._. نمی‌دونم متوجه شدید منظورم چیه یا نه... ولی اینم خیلی رو مخ بود. (کتابی که من دارم ترجمه‌ی سیما تقوی از نشر پیدایش‌ـه.)

    اهم، غر زدنام تموم شد، بذارین نکات مثبتشم بگمD: 

    یه چیزی که به نظرم بامزه بود و خوشم اومد این بود که راوی داستان ملو بودD; و تو بعضی قسمتا وسط داستان می‌پرید نظر خودشم می‌گفت._. که البته کم اتفاق افتاد ولی باز جالب بودXD و اون بی اعصاب بودنشم کاملا حس می‌شدD:

    این که من کی هستم ، به جز اون دوتایی که گفتم برای شخص دیگه‌ای نباید جالب باشه، ولی من مایکل کیل هستم، بهترین دستیاری که مثل سگ مرد. (بچXDDD)

    تمام چیزی که کیرا موفق شد به دست بیاره نوعی حکومت مبتنی بر وحشت و یه طرز فکر رقت‌انگیز و بچگانه در این مورد بود. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم فقط می‌تونم اینطور حدس بزنم که دلیل اصلی این که خدایان پیروزی به کیرا لبخند زدن فقط برای سرگرم کردن خودشون بود. شاید این خدایان عملا دنیایی مملو از خون و خونریزی و خیانت و دورویی می‌خواستن. 

    لفظ داستان کارآگاهی دیگر در هیچ کتابی استفاده نمی‌شود و به جای آن، از الفاظی مانند داستان‌های معمایی و مهیج استفاده می‌شود. هیچکس به کارآگاهی که بتواند همه چیز را استنتاج کند نیازی ندارد. بلکه خیلی هیجان‌انگیزتر است که یکدفعه حقایق را بروز دهند. (نیشیو سان خودشم همین کارو کرده والا.)

    مشهورترین کتاب‌ها، دارای ناجیانی هستند که از قدرت‌های استثنایی برخوردارند.

    نکته‌ی مثبت بعدی، پایان داستان! پایانشو واقعا دوست داشتم. ینی جوری که داستان شروع شد، فکر نمی‌کردم آخرش باحال باشه. در واقع اوایل خیلی ساده و واضح به نظر می‌رسید، یه پرونده‌ی قتل خیلی سخت وجود داره، خفن‌ترین کارآگاه کل دنیا بهش علاقه نشون می‌ده، خودشو تحت عنوان "ریوزاکی" نشون می‌ده، به همکارش نمی‌گه که همون L عه، آخرشم قاتل پیدا می‌شه و شما رو به خیر و ما رو به سلامت._. نه خیر!!! در واقع فقط تا وقتی که ریوزاکی وارد می‌شه طبق انتظار پیش می‌ره، اما پایان داستان جالب‌ترهD: (هرچند که باز می‌گم علی رغم خوب بودن خط داستانی، نویسنده نتونسته خوب بنویستش. و بیشتر نچسب به نظر می‌رسه تا هیجان انگیز. ولی خب.)

    هرکسی پس از بار‌ها تکرار یک کلمه یا حرف طی یک دوره‌ی زمانی، به خودش می‌اید که آیا واقعا در تمام این مدت کلمه را درست تلفظ می‌کرده؟ بعضی اوقات، این حالت در مورد شناخت خود شخص نیز صدق می‌کرد. این که چه مدت یک شخص می‌توانست خودش باشد؟ میسورا فکر می‌کرد آیا او هنوز همان نائومی میسورای سابق است؟ هنوز خودش است؟

    بالاتر گفتم توی توصیف شخصیت‌ها ضعیف عمل کرده، اما یه سری موارد خاص رو خوب توضیح داده، جوری که شاید توی انیمه تا این حد قابل لمس به نظر نمی‌اومد. مثلا این که چرا L خودش رو نشون نمی‌ده و از طریق یه لپ‌تاپ و صدای کامپیوتری با بقیه حرف می‌زنه؟ چرا خودشو مخفی کرده؟ آیا L واقعا یه منزوی بدبخت گوشه گیره که علاقه‌ای به آدما نداره و در غار تنهاییش معماها رو حل می‌کنه؟ نوپ.

    انسان‌هایی که توانایی بالا یا هوش بسیار بالایی دارند عموما این حقیقت را از دیگران پنهان می‌کنند. آ‌نها توانایی‌های خودشان را در بوق و کرنا نمی‌کنند و جار نمی‌زنند. وقتی کسی در خصوص توانایی یا کارهایی که انجام داده بیش از حد سخنرانی می‌کند و آنها را به نمایش می‌گذارد، پس در حقیقت آنچنان افراد مهمی نیستند. 

    (و در ادامه هم توضیح داده بود که همین مخفی شدن L باعث شد لایت نتونه زارت اسمشو توی دفترچه بنویسه و ناک اوتش کنه. چون اگه L بمیره برقراری عدالت حتی سخت‌تر هم می‌شه و این چیزا)

    «ولی افرادی هستن که عدالت نمی‌تونه نجاتشون بده و افرادی هم هستن که فقط شیطان می‌تونه نجاتشون بده...»

    مانند آن کودک 13 ساله که قربانی شده بود و دیگری که خودش خلافکار و جنایتکار بود! (منظورش این بود که 13 یه عدد نحس و شیطانیه و توی کارت‌های تاروت هم 13 ینی مرگ، بعد یه قسمتی نائومی به خاطر این که طرف 13 سالش بوده و هنوز کوچیک بوده بهش شلیک نکرده و یه جورایی انگار 13 که عدد شیطانه، نجاتش داده.)

    جمع بندی...

    بشخصه وقتی می‌خوام یه کتاب بخرم، ژانر جنایی/کارآگاهی جز اولویت‌های آخرمه. نه به این خاطر که این ژانر رو دوست ندارم، به خاطر این که عموما فقط برای بار اول خوندن جالبن. بعد که ماجرا رو کامل می‌فهمی انگار دیگه از دهن می‌افتن، و واقعا هم کم پیش می‌اد آدم یه داستان جنایی رو دوباره یا چندباره بخونه. و خب بیشتر ترجیح می‌دم یه کتاب جنایی رو قرض بگیرم تا این که بخرم. علت این که اینو خریدم هم، این بود که انتظار داشتم به اندازه‌ی انیمه هیجان‌انگیز باشه، و برای همین خیلی انتظاراتم بالا بود که برآورده نکردشون(((= ولی به عنوان یه داستان جنایی، کتاب خوبی بودD: مخصوصا اگه نویسنده بهتر توصیفش می‌کرد از اینم بهتر می‌شد. و به نظرم اگه خودشو به انیمه‌ی دفترچه‌ی مرگ نمی‌چسبوند و یه داستان جنایی مستقل با شخصیت‌های خودش بود، دیگه خیلی خیلی بهتر از این می‌شد D:

     

    +یه چیز جالب دیگه که خوشم اومد، چند سطر آخرش بودD: 

    درحالی که به حبس ابد در زندان کالیفرنیا محکوم بود، به دلیل حمله‌ی قلبی مرموزی جان سپرد. 

    DDDD: 

     

    پی‌نوشت: حالا جالبه، اسم کتاب دفترچه‌ی مرگه، در صورتی که اصلا دفترچه‌ی مرگی توش وجود نداره XD... 

    پی‌نوشت: اگه براتون سواله، باید بگم ماجرا مربوط می‌شه به قبل از انیمه. در واقع یه پرونده که L قبل از رسیدن به لایت و کیرا و اینا درگیرش بوده. و بله درست حدس زدید، لایتی هم توی این کتاب نیستD: (در صورتی که روی جلد کتاب عکس لایته:/ نسیابنتسبایتسانت)

     

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱

    #124

    POV: شما یک مجرم سیاسی تحت تعقیب هستید. به دلیل محرمانه بودن محتوای مجرمانه، هیچگونه عکس، یا اطلاعاتی از شما در اختیار عموم مردم قرار نگرفته است. جاسوس‌ها در کمین، و شما یک فراری هستید.

     

    موهایی که به دقت و به تازگی کوتاه شدن به دست باد به هم می‌ریزن. لباسی که پوشیدی به نظر برای هوای امروز زیادی گرمه. اما فعلا شکایتی نداری. فقط می‌تونی سر این که یادت رفته پول‌هاتو از اقامتگاه موقتی‌ـت برداری، بی‌صدا غر غر کنی. چون می‌دونی که برای برگشتن خیلی دیره. می‌فهمی که مسیر خطرناکی رو شروع کردی. انتهای این خیابون به محلی می‌رسه که بیشتر از هر جای دیگه‌ای احتمال می‌ره گیر بیفتی. با خودت صحنه‌ی گیر افتادنت رو تصور می‌کنی. *اگر واقعا پیدام کنن چی؟ شاید بهتره تظاهر کنم اشتباه گرفتن. یا سریع خودمو توی یکی از راه یا کوچه‌های فرعی گم و گور کنم. شاید اصلا بهتره همراه جمعیت حرکت کنم.* فایده نداره. تو فقط یه جون داری. از خودت می‌پرسی که کدوم بهتره؟ این که به آدمایی که از اطرافت رد می‌شن خوب نگاه کنی تا اگر جاسوس یا مامور بودن، فرصت کافی برای گم و گور کردن خودت داشته باشی، یا این که به صورت هیچکس نگاه نکنی چون ممکنه اونا هم بشناسنت؟ در کمتر از پنج ثانیه راه اول رو انتخاب می‌کنی. حواست رو روی چهره‌ها، سایه‌ها، ماشین‌ها، راه‌ها و مسیر‌ها متمرکز می‌کنی. تصمیم می‌گیری اینبار از مسیری بری که تاحالا هیچوقت نرفتی. هر قدم که جلوتر می‌ری بیرون اومدن فکر بدتری به نظر می‌رسه. *اگر یکی از این غریبه‌ها منو بشناسه چی؟ اگر یکیشون دزدکی ازم عکس یا فیلم بگیره چی؟ اگر "اون‌ها" بفهمن که من اینجام چی؟* همینطوری که سرعت راه رفتنت رو مدام کم و زیاد می‌کنی، یه تابلوی بزرگ روی یه دیوار زرد و آجری می‌بینی. "عکس و فیلم برداری ممنوع. منطقه‌ی نظامی" 

    از خودت می‌پرسی دقیقا چی‌ شد که از یه منطقه‌ی نظامی سر در آوردی. اما دست کم خیالت راحت می‌شه که کسی اینجا ازت عکس نمی‌گیره. و وقتی خیسی عرق رو روی کمرت حس می‌کنی، نمی‌دونی به خاطر حساسیت و تمرکز زیاده یا پوشیدن لباس نامناسب. درست وقتی که به یه پمپ بنزین می‌رسی، شک می‌کنی که نکنه گم شده باشی. و بعد از ترس این که کسایی که نباید بفهمن اینجایی برای بنزین زدن به اینجا بیان، صورتتو با دستات قاب می‌کنی و همینطور که به سایه‌های روی زمین خیره شدی، با قدم‌های خیلی تند از پمپ بنزین رد می‌شی. و وقتی یه لحظه سرت رو بالا می‌اری، یه مرد جوون رو می‌بینی که داخل یه ماشین آبی رنگ درحال حرکت نشسته و تا وقتی که کاملا از دید خارج بشه بهت زل می‌زنه. نمی‌شناسیش. یه خودت می‌قبولونی که نمی‌شناسیش. اون هم تو رو نمی‌شناسه. نمی‌تونه بشناسه. *پس چرا اینطوری بهم زل زده بود؟*

    با دیدن جدول‌های نیمه کاره‌ی کنار پیاده رو، دیگه رسما باید نگران گم شدن باشی. اما پرروتر از اونی هستی که مسیری که اومدی رو برگردی. از چند جایی که حسی بهت می‌گه درسته عبور می‌کنی و می‌پیچی و کمی بیشتر عرق می‌ریزی و نهایتا یه پیرمرد لاغر و کمر خمیده که اردک وار راه می‌ره و یه بسته نون رو بغل کرده رو دنبال می‌کنی. اما اصلا نمی‌فهمی کی دست از تعقیب کردن پیرمرد برداشتی و پشت سر گذاشتیش. یه مدرسه می‌بینی. به طرز عجیبی آشناست. *الان یادم اومد. کلاس ششم اینجا درس می‌خوندم. یه مدرسه‌ی جهنمی!* اما شک داری. نکنه اشتباه کرده باشی؟ 

    اشتباه نکردی. خاطرات روزهایی که از اتوبوس جا می‌موندی و توی اوج سرما تمام مسیر رو تنهایی‌ می‌دویدی و کفش‌هات پر از برف می‌شدن، و کمی بعد جوراب‌هات خیس، رو به دقت یاد می‌اری. *یه بار که خیلی دیر شده بود از اون آقای میوه فروش خواستم که موبایلشو بده که به بابام زنگ بزنم، اما اون گفت که برم پی کارم.* اما دیگه اهمیت نداره. احتمال این که اینجا کسی باشه که گیر بندازتت تقریبا صفره. اما نه دقیقا صفر. 

    وقتی که دروازه‌های قبرستون رو می‌بینی، به خودت می‌گی شاید اشکالی نداشته باشه اگه برم داخل. هرچند که اصلا نمی‌دونی قبر مورد نظرتو کجای این محوطه باید پیدا کنی. و برای همینه که موفق نمی‌شی و ناکامانه، یه سوره‌ی سه آیه‌ای -که فقط آیه‌ی اول رو حفظی- می‌خونی و بیرون می‌ای. دسته دسته گنجشک‌ها رو می‌بینی که روی درخت‌های اون اطراف سر و صدا می‌کنن و جا به جا می‌شن. پیش خودت می‌گی *اگه ربات باشن و همه چیز رو ضبط کنن چی؟* اما بلافاصله یادت می‌افته تئوری‌ای که می‌گه تمام پرنده‌ها رباتن، حتی اگه واقعی باشه مربوط به آمریکاست. 

     

     

    پی‌نوشت: استثنائا امیدوارم سالی که نکوست از بهارش پیدا نباشه چون تا اینجای 1401 که به ضدحال‌ترین و به درد نخورترین حالت ممکن برای من سپری شده!

    پی‌نوشت: یه عالمه ایده دارم که التماس می‌کنن بنویسمشون اما مدت طولانی‌ایه که توی ذهنم فقط باهاشون بازی می‌کنم و مثل ببری که از پشت میله‌های باغ وحش داره برای طعمه‌های بیرون قفس غرش می‌کنه شکنجه می‌شن. مشکل دقیقا ننوشتنشون نیست. مشکل اتفاقا نوشتنشونه. چون به حدی مسخره از آب در می‌ان که فقط می‌خوام سرمو بکوبم تو دیوار. کمک.

    پی‌نوشت: شما هم فکر می‌کنید توی "گریزی به سوی کتاب عیدانه" به میزان زیادی ریدم؟ سخت درست فکر می‌کنید.

    پی‌نوشت: باید درس بخونم. پییییفففففففف.

  • ۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

    گریزی به سوی کتاب~ قسمت اول، روح جنگل!

    ساتسوکیِ یازده ساله به همراه پدر و خواهر کوچولویش، مِی، به خانه‌ی جدیدشان در منطقه‌ای روستایی می‌روند تا به مادر بیمارشان نزدیک‌تر باشند. اما طولی نمی‌کشد که در جنگلِ پشتِ خانه‌ی قدیمی و مرموزشان به شبحی جنگلی به نام توتور برخورد می‌کنند. وقتی مِی گم می‌شود، ساتسوکی باید خواهر کوچولویش را پیدا کند و در این راه باید از دوستان جدید و جادوییشان کمک بگیرد.

    خب سلامD":

    حتما با چالشی که هلن شروعش کرده آشنایی دارین، گریزی به سوی کتاب عیدانه! توضیحات کامل توی وب خودش هستD": ... نمی‌دونم این که "توتورو" رو بخشی از این چالش حساب کنم تقلب محسوب می‌شه یا نه؟ چون چند روز قبل از تعطیلات شروعش کردم. ولی به هرحال، این شما و این "همسایه‌ی من توتورو" ^----^

    این کتاب توی سال 1943 توسط سوگیکو کوبو نوشته شده، یه انیمه به همین اسم هم توی سال 1988 توسط هایائو میازاکی (کیوت‌ترین پیرمرد جهان T_T) ساخته شدD:

    تمام سعیمو می‌کنم که از کتاب حرف بزنم نه انیمه.

    داستان خیلی روون و گوگولی با دوتا دختر بچه‌ی شر و شیطون که یه سال از مادرشون دور بودن شروع می‌شه، همینطوری آروم و گوگولی پیش می‌ره و به انتهای خودش می‌رسه. نکته‌ای که حین خوندنش خیلی توجهمو جلب می‌کرد، این بود که نویسنده صحنه‌های زیادی رو به صورت دقیق توصیف می‌کرد، مثل این بود که  همینطوری که یه فیلم داره پخش می‌شه، یهویی اسکرین شات بگیری و وصفش کنی(=... 

    آسمان آبیِ آبی بود و خیلی پهناور!

    جاده پر از چاله چوله بود و تمامی هم نداشت.

    نسیم گندم‌ها را نوازش می‌کرد و خورشید بر ساقه‌های مواج و درخشانشان می‌تابید، سبز و طلایی. همان‌طور که باد با خنده و بازی می‌وزید، وانت سه‌چرخ که کلی اسباب و اثاثیه پشتش بود روی جاده بالا و پایین می‌پرید.

    جدا از این که تمام اسامی و مکان‌ها همشون ژاپنی‌ان، (قائدتا) از داستان و مضمون این کتاب ژاپنی بودن می‌بارهD:

    منظورم اینه که مطمئنا براتون پیش اومده، یه وقتایی آدم فقط دلش می‌خواد به یه سری چیزا باور داشته باشه. فرقی نمی‌کنه یه مسئله‌ی ریاضی و اثبات هندسه باشه، یا وجود یه موجود غولتشن طوسی رنگ. وقتی هم یکی ازتون بخواد که وجود اون "چیز" یا درست بودن اون "باور" رو ثابت کنین، اینطوریه که انگار نه اثباتی وجود داره، و نه حتی بعضا منطقی به نظر می‌رسه، ولی شما شخصیت اصلی یه داستان هستین و فقط دلتون می‌خواد باور داشته باشین حتی اگه واقعا واقعا احمقانه باشه!

    تاتسو آرام گفت:«می‌تونی بگی چیه؟ منظورت یه غوله؟ مثل داستان‌های پریان؟»

    «غول نه! توتورو. خودش گفت. گفت توتورو!»

    «توتورو حرف می‌زنه؟ آدمه؟»

    «نه! فقط توتورو بود. خیلییی گنده بود!»

    از جوری که نویسنده با ذهن مخاطبش بازی می‌کنه خوشم می‌اد. اولش اینطوریه که دوتا بچه کوچولو دارن در مورد یه سری موجود جادویی حرف می‌زنن، مثل هر بچه‌ی دیگه‌ای که خیال پردازی می‌کنه. اما بعدش همون موجودات جادویی جوری توصیف می‌شن که انگار واقعا وجود دارن، و آدم پیش خودش می‌گه اوه! روحای جنگل واقعی‌ان! و بعد دوباره جوری توصیف می‌شن که انگار یه مشت خیال‌پردازی بچگونه‌ان:))) و بعد دوباره برعکس! مثل این که نویسنده خودشم نمی‌دونه چی درسته چی غلطه، آیا واقعا توتورو و دوستاش وجود دارن یا نه، و به مخاطبش می‌گه اگه می‌خوای باور کن، اگه نمی‌خوای هم، خب باور نکنD: اگرم کسی ازت خواست توتورو رو بهش نشون بدی که حرفتو باور کنه، فقط بهش بگو:"اون وجود داره! من دیدمش! دروغ نمی‌گم!" چون روحای جنگل، اینطوری نیستن که هر وقت ازشون خواستی خودشونو نشون بدن، اونا هر وقت که لازم باشه درست کنارت ظاهر می‌شن.

    ساتسوکی فکر کرد که اگر جنگل فرمانروایی دارد اینجا باید محل زندگی‌اش باشد. فرمانروایی‌ای که برایش اهمیت نداشت که کسی به ملاقاتش می‌رود یا نه، او در بهترین زمان به ملاقاتشان می‌آمد.

    آسمان آبی روشن در دوردست بالای سر درخت‌ها بود. اما به نظر ساتسوکی این سایبان انبوه شاخه‌ها که بالای سرش آه می‌کشیدند از خود آسمان هم بزرگ‌تر بودند. 

    «باشکوه نیست؟ زیبا نیست؟ قرن‌هاست که این درخت این‌جاست. شاهد تغییر دنیای اطرافش بوده. بهتون گفته بودم؟» تاتسو کنار ساتسوکی ایستاد و گفت:«عاشق خونه‌مون شدم. چه اهمیتی داره که خراب می‌شه و مردم می‌گن که شبح داره. اون خونه و این درخت به هم احتیاج دارن.» ایستاده بود و به درخت نگاه می‌کرد و مثل آدم بزرک‌ها با دخترهایش صحبت می‌کرد. «مثل آهنربا منو به خودش جذب کرد. خیلی وقت پیشا مردم و جنگل با هم سازگار بودن. جدانشدنی، مثل مادر و فرزند.»

    نکته‌ی بعدی، مفهوم "خونه" یه جای امن و راحت. جایی که بابا هست، غذا هست، مامان نزدیکه، همسایه‌ها مهربونن و دوستای خوب زیادن. حتی اگر یه وقتایی بخوان اذیتت کنن و کرم بریزن، روزی که قراره دوباره برگردی چهار بار به ایستگاه قطار سر می‌زنن تا ببینن بالاخره رسیدی یا نه((= جایی که دوستت دارن، و دوسشون داری. مهم نیست اگه روش زندگی توی روستا اونقدر سخت باشه که برای حموم رفتن مجبور بشی آب گرم کنی یا برای غذا درست کردن آتیش روشن کنی. 

    یه قسمت توی کتاب هست که توی انیمه نیست، ساتسوکی و مِی برای یه مدت کوتاه به توکیو پیش فامیلاشون می‌رن. با این که توکیو نسبت به روستای ماتسوگو خیلی پیشرفته تره، تمیز تره، مادربزرگ کلی براشون لباس و اسباب بازی و آبنبات می‌خره، اما اونا ترجیح می‌دن به روستا برگردن. چون اونجا "خونه"ـستD": ... و تازه خاله کیوکوی رو اعصاب هم اونجا نیست._.

    اوایل که یاسوکو مریض شده بود، خاله کیوکو به پدرش گفته بود:«اگه بیشتر مراقب زنت بودی الان توی بیمارستان نبود.»

    ساتسوکی که صدا را شنیده بود با خودش فکر کرد: خیلی احمقانست. بابا ما رو دوست داره و مراقبمونه. مامان به خاطر باکتری سل این مریضی رو گرفت. همین. تقصیر بابا نبود. ازت خوشم نمی‌اد خاله کیوکو. بله، اصلا هم خوشم نمی‌اد.

    ساتسوکی فکر کرد: خب اگر هم می‌خواستم، نمی‌تونستم جوابی بدم. چطور می‌توانست نظرش را توضیح دهد؟ یا نظر مِی را؟

    در ماتسوگو بچه‌ها زیر یا روی هر چیزی که دلشان می‌خواست می‌خزیدند و کسی هم چیزی نمی‌گفت. ساتسوکی می‌دانست که هرگز نمی‌تواند کاری کند که خاله کیوکو این را بفهمد. فقط می‌گفت:«چیزی که اشتباهه، اشتباهه. چون شما رو تو دردسر ننداخته دلیل نمی‌شه درست باشه.»

    بالاتر گفتم نویسنده با ذهن مخاطبش بازی می‌کنه؟D: خب درسته. ماتسوگو یه روستای کوچولو، با مردم مهربون و همدله. اشکالی نداره اگه داخل بوته‌ها خوابت ببره، یا وقتی هوا تاریکه بین درختا منتظر اتوبوس بابا باشی. حتی اگه یه دختر کوچولو باشی. و خب اینجا آدم بیشتر از نصف کتاب رو خونده. عملا به این نتیجه رسیده که توی این خونه‌ی امن و امان، انگار هیچ خطری وجود نداره. بعد از این که نویسنده مطمئن می‌شه به این نتیجه رسیدید، یهویی شاپالااااق می‌زنه تو ذوقتون^-^ و یادتون می‌اره که اینجا یه دنیای واقعیه و مثل تو فیلما نیست! آدما مریض می‌شن، گم می‌شن، بلا سرشون می‌اد. اگه دختر کوچولوی 4 ساله‌ای که گم شده توی رودخونه غرق بشه چی؟

    مادربزرگ تازه فهمیده بود که بیشتر اوقات ساتسوکی فقط نقاب دختری شجاع را به صورت می‌زند. 

    می‌خواست از ترس فریاد بزند. اما صدایش در گلو گیر کرد. قل خورد و افتاد و احساس کرد که هوا هم گرفته و سنگین‌تر شده. 

    پاشنه‌های پایش درد می‌کرد. پوست زانوهایش زخمی شده بود و خونریزی داشت. دست‌هایش با خار و سنگ‌های تیز بریده و زخم شده بود. عرق از چانه‌اش روی خاک ریخت.

    بیشتر به نظرم تاکید نویسنده روی این بود که اتفاق‌های خوب، وجود دارن، ولی اینطوری نیست که هر وقت تو دلت خواست یه اتفاق خوب بیفته. باید صبر کنی، منتظر بمونی، بهش فرصت بدی و بعد یهویی به سمتش کشیده می‌شی. شایدم اون به سمتت می‌ادD; درکل، کتابیه که به نظرم حتی اگه داستانشو می‌دونین ارزش خوندن دارهD: 

    چند صدا در دنیا وجود داشت؟ پر پرندگانی که بی‌تاب در خواب تکان می‌خوردند، صدای آهنگین حشرات، حتی زیر باران سنگین. آسمان‌ها اقیانوسی از صدا بودند. برمی‌خواستند و محو می‌شدند. صدا‌های بی‌صدا. 

    اینجا.

    ما اینجاییم.

    اینجا.

    هرچه بیشتر غرق در این افکار می‌شد، بیشتر هیجان زده و بی‌قرار می‌شد. این دنیای جدید آنقدر جالب بود که به زحمت می‌توانست به درس‌هایش گوش کند.

    خیلی چیزها در زندگی به سرعت می‌گذرند. چرا آنقدر تا اواسط سپتامبر طول کشید؟ 

    ساتسوکی که داشت با دوستانش بازی می‌کرد فکر کرد: همونطور که هر وقت می‌خوایم نمی‌تونیم توتورو رو ببینیم، چیزهای خیلی مهم هم انگاری هیچوقت اتفاق نمی‌افتن. سرش را تکان داد.

     

     

    پی‌نوشت: امروز یه بار دیگه با بقیه خانواده نشستم دیدم انیمه رو... و اینبار انگار حتی دوست داشتنی‌تر هم شده بود(": ... هق.

    پی‌نوشت: می‌دونستین که قدیما ژاپنیا به ماه مِی "ساتسوکی" می‌گفتن؟ D: 

    پی‌نوشت: اینو سنتاکو بهم دادهههه نستبینبT-T *َشوآف*

    بز سفید یه نامه نوشت.

    ولی بز سیاه گفت با خودش،

    که بهتره بخورتش.

    جای این که بخونتش.

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲ فروردين ۰۱

    دَه لَبخَندِ هِزآر وَ چهآرصَد~

     

    هر کسی لایق درد کشیدن نیست. برای همین خیلیا با درد سقوط می‌کنن و تا آخر عمر با یه مشت برچسب که رو خودشون چسبوندن زندگی می‌کنن و همه چیز رو محدود به همونا می‌کنن. چندتا بت ساختن و اسمشو گذاشتن ارزش و باور! پس یه زندگی نباتی نساز. نگو قبلا این بوده، رفتار آدما این بوده، خانواده‌ی من این بودن؛ پس منم اینم و تموم شد و دیگه نمی‌تونم چیز دیگه‌ای باشم. اینا موثره من نمی‌گم نیست. ولی تعیین کننده هم نیست. هیتلر می‌خواست بره دانشکده‌ی هنر ولی پذیرفته نشد. بعدش چیکار کرد؟ زندگی مردم همون دانشکده رو به خاک و خون کشید. درونت اونقدر عمیق هست که با هزارتا احساس خوب دیگه هم پر بشه. اگه نبود این دردا هم توش جا نمی‌شد. برای همینه که هر کسی لایق درد کشیدن نیست.

    این حرفا رو سنتاکو چند شب قبل بهم زد. الان دیگه چیزی به سال تحویل و تموم شدن این هزار و چهارصد کذایی نمونده. نه این که سال بدی بوده باشه، فقط جوری نبود که دوسش داشته باشم. پر از تردید، سردرگمی، لرز و ناتمامی. انگار اون چیزی نبود که باید می‌بود. اون چیزی نبود که انتظار می‌رفت. مثل تمام وقتایی که یه کارمند سطح پایین باید توهین و تحقیر رو تحمل کنه که بالاخره بتونه ترفیع بگیره و بزنه تو سر تمام کسایی که یه روزی مسخره کرده بودنش. و من خیلی به این فکر کردم، که وقتی یه فصل جدید از زندگی شروع می‌شه، شاید واقعا روش‌های قدیمی چاره نباشن. وقتی بر می‌گردم و به عقب نگاه می‌کنم، احساس نمی‌کنم که از خودم راضی باشم. انگار باید خیلی بهتر می‌بودم. انگار اصلا قرار نبود اینطوری بشه، اینقدر سست، بی‌حال و افسار گسیخته. برای همینه که از شروع سال جدید بی‌اندازه خوشحالم. از این که امسال با تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش داره تموم می‌شه و می‌تونم یه شروع جدید داشته باشم. و اینبار به خودم برچسب نزنم و همه چیز رو تا این حد جبری ندونم. امسال باعث شد بفهمم می‌تونم یه چیزی فراتر و پیچیده‌تر از یه مشت صفت که به خودم نسبت می‌دم باشم. وقتی خودم رو گول می‌زنم، فقط به ظاهر قبولش می‌کنم. به خودم می‌گم همینه که هست. ولی نیست. ما می‌تونیم خیلی فراتر از این حرفا باشیم. و برای همینه که می‌خوام ناحیه‌ی امنمو انعطاف بدم. نه این که لزوما ازش بیرون بیام. فقط مرز‌هاشو با رنگ‌های قشنگ‌تری مشخص کنم و باغ‌های داخلشو خوب آبیاری کنم و به ماهی‌هاش غذا بدم. مثل این که کمتر ماهیچه‌های بدنمو منقبض کنم تا شاید تونستم راحت‌تر نفس بکشم.

    بذارین به ده لبخند هزار و چهارصد اشاره کنم.

    1- از شر کنکور خلاص شدم.

    2- یه رشته درست درمون قبول شدم.

    3- خوابگاه رفتم.

    4- امتحان عملی هنر دادم.

    5- روز تولدم، که با هیونگ و کیدو و دختر عموهام گرفتیم.

    6- اون روزی که با دختر عموی کوچیکم رفتیم شمال.

    7- اولین لباس و کیفی که برای خودم دوختم.

    8- معلم زبانم. (اون یه فرشتست به همین برکت.)

    9- تک تک قرارهایی که با دوستام گذاشتم.

    10- روزی که ویکتوریا کامنتمو جواب داد. (عررررTT)

    10 (+1)- روزی که میخک رو دیدم.

    10 (+2)- دو باری که موهامو رنگ کردم.

    10 (+3)- تمام دفعاتی که تنهایی بیرون رفتم.

    10 (+4)- بسته‌ای که حدود 5 ماه بعد از تولدم از سنتاکو گرفتم. *تمشاخ*

    10 (+5)- وقتی با هیونگ و کیدو مسافرت رفتیم.

    و خیلی اتفاقای جدید دیگه، همراه با تجربه کردن خیلی چیزا برای اولین بار. اما سال بعد می‌خوام که بهتر باشه. و از خودم راضی‌تر باشم. و بتونم بزنم رو شونه‌ی خودم و یه آفرین به خودم بگم.

    عیدتون مبارک3>

    «بادا» مباد گشت و «مباد» به باد رفت

    «آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

     

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰

    نقشه کشی ~7

    As Time Goes

    JinSoul

    پلیر

    17- لیستی از کارهایی که شاید برای شادی دیگران در سال آینده انجام دهید؟
    سوال زیباییه.

    حدودا اوایل پاییز یه درامای مفصل با هیونگ و کیدو داشتم. و خب من فقط نمی‌دونستم این رفتارم اینقدر براشون آزار دهندست. در واقع اگه به اندازه‌ی اون دوتا بهم نزدیک باشین احتمالا "خب تو نپرسیدی که بگم." رو خیلی ازم بشنوین. در واقع من هیچوقت مخفی کاری نمی‌کنم، فقط یه چیزایی رو نمی‌گم._. و این معمولا هیچ ارتباطی با مضمون حرف نداره. کلا زیاد اهل درد و دل کردن و صحبت از مشکلات خودم برای دوستا یا نزدیکام نیستم. مگر این که دیگه خیلی تحت فشار باشم و نتونم تحمل._. ... (نمی‌دونم یادتونه یا نه، ولی سال قبل به دلایلی به مدت یه هفته وبمو بستم و بلاک کردم  خیلیا رو. و هیچکس دقیقا نفهمید چرا اون کارو کردم(((: البته هنوزم کسی نمی‌دونه.*تمشاخ*بگذریم.) و خب امسال فهمیدم که این رفتارم دوستامو اذیت می‌کنه و در اکثر موارد باعث می‌شه فکر کنن دارم مخفی کاری می‌کنم و دلیل "درک نشدن" هام هم بیشتر مواقع همینه. 

    حتی یادمه اولین باری که در مورد درامای "پانسیون کِرمی" با کسی حرف زدم، یه ویس توی گروه سه نفری‌مون فرستادم. (جالبه که قبل مامان بابام به اون دوتا اسکل آمار می‌دم. *تمشاخ*) و بعدش هیونگ گفت که خیلی خوشحال شده که براشون تعریف کردم و این باعث شده حس کنن دقیقا کنارمن(": ...

     

    18- چه کسانی هستند که بخاطر آنها تلاش می‌کنید؟ به خودتان یادآوری کنید.
    یه مدت پیش یه تست کوچولو دادم که میزان خودخواهی رو نشون می‌داد. و نتیجه‌ی این تست برای من اینطوری بود که یه چیزی فراتر از خودخواهم._. (حتی الان توی دوتا سایت دیگه تست دادم، بله اونا هم اشاره داشتن که خودخواهم^^) با وجود این احتمالا اصلا براتون عجیب نباشه اگه در جواب به این سوال بگم خودم. اینطوری نیست که بگم اگه کاری ازم برای کسی ساخته باشه به چپ و راستم بگیرمش... ولی اگه خودم این وسط آسیب ببینم انجامش نمی‌دم. و خب خیلی سوال عجیبیه، اصلا چرا باید برای کس دیگه‌ای "تلاش" کنم؟ تلاش کردن با دوست داشتن و ارادت داشتن به کسی فرق می‌کنه. این که همه کار برای کسی کنی با این که مثلا برای تولدش یه هدیه ناقابل براش بخری فرق داره. منظورم اینه که محبت کردن به بقیه خوبه، اصلا رو خود آدمم تاثیر مثبت می‌ذاره. ولی تلاش کردن؟ نوپ. فکر نکنم بخوام برای کسی جز خودم انجامش بدم. (ذاتا توی تلاش کردن برای خودم به میزان زیادی شکست می‌خورم. بقیه رو کجای دلم بذارم:|)

    (تازه این یه طورایی به سوال قبلی هم ربط داره... گفتم کلا اهل حرف زدن در مورد همیچین چیزایی نیستم. واقعا اگه حتی برای کسی تلاش کنم هم نمی‌رم مستقیم بهش بگم. یا اونقدر تابلو این کارو انجام نمی‌دم. طرفم نمی‌فهمه براش چیکار کردم. و اینجوری انگار خودم زیر سوال می‌رم. و واقعا خوشم نمی‌اد وقتی کاملا دلی برای کسی کاری انجام دادم برم بکوبونم تو صورتش._. به قول هیونگ مثل این می‌مونه که همبرگر سفارش بدی. و اصلا جالب نیست. طرف خودش باید بفهمه. که تا حالا سابقه نداشته بفهمه، منم تصمیم گرفتم کلا این کارامو کنار بذارم._. بوس، بای.)

     

    19- یک روتین روزمره ایجاد کنید که هر روز آن را دنبال کنید. برای مثال "من هر روز ده دقیقه ورزش می‌کنم".
    هلاک مثالشم((((= اصن فکر کردن به ورزش هم خسته‌ـم می‌کنهTT

    اهم... خب نوشتن یه روتین به این صورت خیلی سخته. من زندگی توی خوابگاه رو تجربه کردم، (البته توی فصل امتحانات) و واقعا اینطوری نیست که به همین راحتی بگی هر روز فلان کارو انجام بدم و واقعا فرصت داشته باشی انجام بدی._. مشغله‌های رومزه زیادتر از این حرفان داداشTT

    مثلا الان که تو تعطیلاتیم، (البته ترم جدید شروع شده و هنوزم که تعطیلات عید نیومده. ولی خب من کلا تا الان درسی نخوندم<: جیجینگ*) زندگی خیلی راحته، چون واقعا کار خاصی برای انجام دادن ندارم. ولی دلم می‌خواد کتاب و زبان خوندن هر روز توی برنامم باشه... و خب تاحالا من حضوری سر کلاس دانشگاه نرفتم، فقط امتحان دادم._. خیلی دلم می‌خواد بدونم سر کلاس نشستن چجوریاستD": و خب احتمالا بعد عید بیشتر اوقاتم توی سالن مطالعه‌ی خوابگاه سپری شه. و می‌خوام این ترم هم جزوه‌های تر تمیز بنویسم... و به کسی ندمشون. حیح.

     

    20- نامه‌ای به خودتان در آخر سال آینده بدهید.
    خب دلم نمی‌خواست این نامه رو عمومی کنمD": 

    برای همین توجهتونو به این سایت جلب می‌کنم. با استفاده از این سایت، می‌تونید به آینده ایمیل بزنیدD": ینی جوری که یه ایمیل می‌نویسید، آدرس ایمیل خودتونم اون پایین می‌نویسین، و بعدش تعیین می‌کنین که چه زمانی در آینده بهتون ارسال بشه... و خب من برای یه سال بعد تنظیمش کردم، سادستD": ... حیح.

     

     

    پی‌نوشت: سلام میـــنااا D": *دست تکون دادن*

    پی‌نوشت: فردا سال تحویلهT-T *فین فین* 

    پی‌نوشت: ولی چرا حسش اینجوریه... یه پست برای پایان سال باید بذارم ولی نمی‌دونم دقیقا چی بنویسم. ینی کاملا حس عید و نوروز رو دارم ولی حس سال جدید رو نه._. عجیبه.

     

  • ۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۸ اسفند ۰۰

    نقشه کشی~ 6

    15- چیز هایی که قبلا نداشتید اما الان به دستشان آوردید.
    -موهای رنگ شده. (سال قبل فقط یه تیکه‌ی کوچیک رو رنگ کردم. امسال کل موهامو. 2 بار.) 

    -ورژن انگلیسی Red Queen و King's Cage (سنتایبنساتنانتات)

    -گوشی! و لپتاپ<:

    -هم اتاقیD: یا به عبارتی، دوستای جدیدTT

    -کارت دانشجویی! T-T و کارت بانکی.-.

    -تجربه‌ی زندگی توی یه شهر دیگه دور از خانوادم.

    -تجربه‌ی درس خوندن توی کافه.

    -تجربه‌ی مسافرت رفتن با هیونگ و کیدو. (نمی‌دونم می‌شه اسمشو مسافرت گذاشت یا نه. تقریبا 2 روز بیرون شهر بودیم، توی ویلای هیونگ... مسافرت محسوب می‌شه دیگه؟)

    -تجربه‌ی *** ** ** ***** ** **** ***** ***. *درخشش* باید سانسورش می‌کردمD": 

    -تجربه‌ی دیدن یه دوست مجازی در واقعیت(":

    -عزت نفس (؟!)

     

    (ولی خب همچنان کلی چیز دیگه هست، مثلا اون لباس پیش خدمتی، یا صاحب شدن قلم مو و آبرنگ مامانم و کتونی‌های طوسی داداشم، دستکش‌های توری، دعوتنامه برای یه ورک‌شاپ بین المللی، فلاکسTT... حیح.)

     

    16-ده نفر از افرادی که بابت آشنایی با آنها در امسال خرسندید؟
    من همیشه توی جواب دادن به سوال‌هایی که باید از افراد خاصی نام ببرم مشکل دارم._. ... افرادی که از آشنایی باهاشون خرسندم؟ خب خیلی سخته جواب دادن بهش. با بعضیا اصلا "آشنا" نشدم، فقط فهمیدم وجود دارن و شاید یه سلام علیکی داشتیم با هم._. با بیشتریاشون احتمالا اگه بیشتر حرف بزنم اصلا ازشون خوشم نیاد. (نمی‌دونم در مورد این اخلاقم چقدر آشنایی دارین، ولی من تو اینجور مواقع خیلی آدم سخت گیری می‌شم. و خیلی وقتا چیزای خیلی کوچیک و کم اهمیتی رو اعصابم می‌رن و باعث انزجار و ناراحتیم می‌شن. برای همین دارم می‌گم... اگه با همون آدمایی که توی برخورد اول حس خوبی ازشون گرفتم بیشتر حرف زدم و بعد به این نتیجه رسیدم که طرف خیلی آدم مزخرفیه چی؟._. امیدوارم بفهمید منظورمو... واقعا خیلی وقتا آدما اون چیزی که از دور به نظر می‌رسه نیستن. از نزدیک خیلی کریپی‌ترن. حداقل به شیوه‌ای که نتونید جور شید باهاشون) ...

    درکل اگه بخوام بدون پیچوندن ماجرا به سوال جواب بدم، باید بگم هم‌اتاقیام، یه سری از افرادی که امسال به بیان پیوستن، (وای بعضیاتون اونقدر باهام سافتید که اصن نمی‌تانمTT) و حدودا یکی دو نفر دیگه که از طریق اینستا شناختمشون. (اینا اصلا نمی‌دونن من وجود دارم*تمشاخ* ولی خب دیدنشون باعث شد یه چیزایی رو بفهمم. و این مایه‌ی خرسندیه.)

     

    پی‌نوشت: آقا یه چیز بامزه این وسط تعریف کنم؟ من خوابم خیلی سنگینه. بعد تو خوابگاه وقتی آلارم می‌ذاشتم همه با صدای آلارمم بیدار می‌شدن جز خودم. *تمشاخ* بعد آخرش گفتن که داداش تو کلا آلارم نذار ما خودمون بیدارت می‌کنیم._.  بعدش بیچاره‌ها هرچی تلاش می‌کردن نمی‌تونستن بیدارم کننXD حالا تصور کنین صدای ریخته شدن چایی توی لیوان به قدری لذت بخشه که حتی منی که اینقدر خوابم سنگیه رو هم بیدار می‌کنهT^T *مامامـــیییا*

    پی‌نوشت: دارلینگم کتاب "همسایه‌ی من، توتورو" رو برام فرستاده(": و اصلا نمی‌تونین تصور کنین چقدررر کیوته(": ...وای... با هر خطش اکلیلی می‌شم. *درخششششش*

    پی‌نوشت: اونجا که بودم خیلی از آسمون عکس می‌گرفتم. و جمله‌ی "عه آسمونو نگا!" تقریبا اصلا از دهنم نمی‌افتاد. پگاه یه بار بهم گفت:"خیلی آسمونو دوست داری نه؟" و نمی‌دونم چرا این حرفش منو تا مدت‌ها سافت و اکلیلی کرده بود(""": (پگاه خودشم اشاره کرد همین عشقی که من به آسمون دارم رو به چمن دارهTT)

    پی‌نوشت: اممم... حرف آسمون شد. اونجا که بودم یه قصه‌ی کذایی در مورد آسمون نوشتم. ولی فکر نمی‌کنم هیچوقت پستش کنم... نمی‌دونم، جالب نیست اصلا.

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۷ اسفند ۰۰

    نقشه کشی~ 5

    12- مشکلاتی از زندگی شما که می‌خواهید در سال آینده آنها را حل کنید نام ببرید. چه کاری باید انجام دهید؟
    اول، درست کردن ساعت خوابمه.

    راه حل: خب مشخصه"-"

    دوم، مشکل مهارت‌های اجتماعی ناچیزم. مخصوصا الان که وارد دانشگاه شدم توی لاک خودم بودن واقعا جواب نمی‌ده. (نه این که اذیت بشم. اتفاقا هنوزم زمان‌هایی که تنهام و کسی کاری به کارم نداره احساس خوشبختی عمیقی پیدا می‌کنم._. و هنوووز از این که آدم دور و اطرافم باشه لذت نمی‌برم. در واقع هنوز همونقدر درونگرام. در واقع منظورم از این که غیر اجتماعی بودن جواب نمی‌ده اینه که نمی‌تونی تنهایی از پس همه چی بر بیای. و خب در مورد یه سری مسائل دیگه هم متاسفانه وابسته به بقیه‌ای. مثلا استاد ازت خوشش نیاد ممکنه نمره نده بهت:/ می‌دونین...)

    راه حل: به مولا نمی‌دونم._. چون در واقع نمی‌خوام اون لذتی که در تنهایی خودم دارم رو از دست بدم. دلم نمی‌خواد خوشحالیم وابسته به آدمای دیگه باشه که اگه یه روز نبودن پوچ بشم. و خب همزمان می‌دونم که باید تعامل هم داشته باشم با بقیه. تو یکی از وبینارهایی که شرکت کرده بودم گفتن که فقط تظاهر کن که خیلی اجتماعی هستی. ولی خب من یدونه سلام نتونستم کنم به همکلاسیام._. ... لعنت بهش.

    سوم، نداشتن تمرکز. افکارم خیلی جسته گریخته‌ان. یه مدت می‌شه که در لحظه هر کاری دلم خواسته کردم. و خب این به خاطر این بود که بعد کنکور می‌خواستم به خودم استراحت بدم و ناراضی نیستم. ولی دیگه بسه D":

    راه حل: قدیما یه Black Box داشتم. فکرایی که جلوی تمرکزمو می‌گرفتن رو می‌نوشتم و می‌نداختم توش. جواب می‌داد. بازم باید همون کارو کنم. + یه پلی لیست توی سَوند کلود داشتم که توش حدودا سی تا آهنگ بی‌کلام بود که به تمرکزم کمک می‌کرد. (خیلی خوب بود، چون وقتی هم باید روی یه چیزی تمرکز کنی هم مغزت اونقدر بیش فعاله که 24/7 مشغول overthink عه، وقتی یه چیزی گوش می‌دی انگار انرژی اضافه شو صرف شنیدن می‌کنه و دیگه وقت برای فکرای اضافی نیست D:) البته اون پلی لیستو گم کردم^-^... 

     

    13- لیستی از فیلم، سریال و یا انیمه‌هایی که می‌خواهید در سال آینده حتما مشاهده کنید بنویسید.

    چه سوال دلنوازی D:

    در مورد انیمه فکر کنم قبلا جواب دادم، از بین انیمه‌هایی که توی این پست اشاره کردم می‌خوام ببینم فقط Takt op Destiny و To your eternity رو دیدم و بقیه موندن._. الان هم دارم مانستر نگاه می‌کنم^-^

    و در مورد فیلم و سریال هم معمولا وقتی لیست می‌نویسم اصلا طبقش پیش نمی‌رم برای همون ترجیحا نمی‌نویسم و همینجوری دلی نگاه می‌کنم._.

    شما در کل پیشنهادی دارین؟ اگه فیلم، سریال یا انیمه‌ی قشنگی دیدین حتما بهم بگین^-^

    (ذاتا همین الانشم کیدو و هیونگ کلی چیز معرفی کردن. و منم از اونایی نیستم که خودمو زخمی کنم و روز و شب چیز میز نگاه کنم._.)

     

    +یه چیز دیگه! 

    علاوه بر اینا، اگه پادکست خوبی هم سراغ دارین بهم معرفی کنین. همچنین از چنل یوتیوب هم استقبال می‌کنم^-^ (از این چنل‌های ری‌اکت و اینا نباشه... یه چیزی که محتوا داشته باشه._. مثلا مدگل خیلی خوبن ویدیوهاش(": ایرانی خارجی هم فرقی نداره^^) 

     

    14- پنج مکان تفریحی که می‌خواهید در سال آینده به آنجا سفر کنید؟

    مورد اول، کوه. به مولا دیگه امسال من سبلان رو فتح می‌کنم:/ 

    در مورد چهار مورد بعدی، اینطوریه که مکان تفریحی به خصوصی مد نظرم نیست، بیشتر خود شهر مد نظرمه. 

    که قطعا یکیش تهرانه و دیگری تبریز"^" تاکیدم روی اینه که با هیونگ و کیدو برمT-T...

    و در آخر، با این که می‌دونم دور از انتظاره می‌خوام امسال جنوب هم برم. شهرای جنوبی رو خیلی دوست دارم... دلم می‌خواد بازم برم قشم(*: ... 

     

     

    پی‌نوشت: آقا._. بعضیاتون چه مرگتونه؟._. سال پیش وارد قرن جدید شدیم._. چرا می‌گید امسال وارد قرن جدید می‌شیم._. فشار منو نبرید بالا._. تمام سال‌هایی که هزار و سیصد داشتن یه قرن محسوب می‌شن، تمام سال‌هایی که هزار و چهارصد دارن هم یه قرن.___. غیر این چیزی بگید سرتونو با همین کاتانا می‌زنم._.

    (طبق فرمول تعداد: 100=1+1300-1399) عیح.

    پی‌نوشت: دیروز مثلا چهارشنبه سوری بود، بعد داشت برف می‌بارییدددد"-"... وسط برفا آتیش روشن کردیم"-"...

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۰۰

    نقشه کشی~ 4

    9- سه عادت شما که لازم است در سال آینده برای حذفشان تلاش کنید؟
    اول، دیر بیدار شدن.

    دوم، وقت تلف کردن.

    سوم، بهونه تراشیدن.

     

    10- یک آرزو برای سال آینده؟
    یک آرزو؟

    من آرزوهای زیادی برای سال جدید دارم. نمی‌تونم فقط یکیشو بگم. 

    تازه؛ اگه آرزوها رو بگی دیگه برآورده نمی‌شن^-^

     

    11- سه راه درآمد شما که می‌توانید برای سال آینده آنها را گسترش دهید؟
    تو پست‌های قبلی گفتم که یه جورایی دنبال درآمد هستم. (حتی اگه خیلی کم باشه.) 

    و واقعا اگه سه تا راه توی ذهنم بود که می‌تونستم عملیشون کنم که تا الان کار و درآمد داشتم._. ...

    تنها چیزی که توی سال جدید برام ممکنه، (و یا حداقل در حاضر توی ذهنم می‌گنجه.) تدریس زبانه. میو^-^

     

     

    +امروز یکی از شکری‌ترین روزهای زندگیم بود... یه بسته‌ی شکری برام اومد... از طرف سنتاکو(""": اوکی ببینید تولد من سوم آبانه. *تمشاخ* بعد این بسته‌ای که سنتاکو برام فرستاده بود در اصل کادوی تولدم بود. *بازم تمشاخ*... و خب قطعا خیلی خوشحالم کرد... و خیلی غیرمنتظر بود(*: شاید یه پست از امروز نوشتم؟ نمی‌دونم.

     

    پی‌نوشت: هوا امروز خیلی سرد بود:/ 

    پی‌نوشت: باید برای سال جدید قالب عوض کنم؟ یه جورایی حس می‌کنم این قالب قدیمی شده. و از طرف دیگه واقعا حوصله ندارم یکی جدیدشو درست کنم... و هیچ ایده‌ای هم براش ندارم._. پیف.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

    نقشه کشی~ 3

    5- یک جمله (شعار) برای سال آینده خود انتخاب کنید‌ که به شما انگیزه می‌دهد به خوبی ادامه بدهید. آن را بخاطر بسپارید.

    معمولا از شعار دادن خوشم نمی‌اد. 

    در واقع یه جورایی برام تبدیل به یه فعل منفی شده و بیشتر حس می‌کنم دارم با مدام تکرار کردنش خودمو گول می‌زنم و یه برچسب به پیشونیم چسبوندم. در صورتی که ممکنه خیلی وقتا خودم طبقش رفتار نکنم.

    بیشتر به نظرم شاید لازم باشه سال جدید یه سری مفاهیم رو توی ذهنم نگه دارم و توی روزای ناامیدیم به خودم یاد آوری کنم. 

    مثل اون نقل قولی که می‌گفت تلاش کردن شاید همیشه نتیجش موفقیت نباشه، اما قطعا حسرت و پشیمونی نیست. 

     

    +نمی‌دونم به این سوال مربوط می‌شه یا نه. ولی دیروز با هیونگ و کیدو رفتیم بیرون و یه کم چرخیدیم و ناهار خوردیم. بعدش من باید می‌رفتم زبانکده چون یه جشن کوچیک داشتیم. وقتی که دیگه تموم شد، فقط من مونده بودم و منشی و معلمم. چون بابام یه کم دیر کرده بود که بیاد دنبالم. معلمم ازم پرسید که به مهاجرت فکر می‌کنم یا نه؟ و این که وضع دانشگاهم چطوره و استادام چجوری‌ان و این چیزا. در کنار تمام راهنمایی‌هاش، بهم گفت که زندگی شاید کوتاه باشه، ولی به اندازه‌ای طول می‌کشه که سراسرش پر از پستی بلندی‌هایی باشه که الان اصلا تو مغزم نگنجه. بهم گفت هنوز خودمو خوب نشناختم. و طبیعیه چون سنم کمه و سال‌های آینده، موقعیت‌هایی برام پیش خواهند اومد که منو بیشتر به خودم می‌شناسونن. گفت یه سری چیزا هستن که هیچوقت درون آدم نمی‌میرن و از بین نمی‌رن و تا وقتی بمیری اونارو داخل روحت داری. پس اصلا نگران این نباش که خودت رو گم کنی. 

    راستش مکالمه‌ی اون روز شاید در حد یه ربع یا بیست دقیقه بود. ولی خیلی قشنگ بود و شاید واقعا بهش احتیاج داشتم و چیزایی که گفت رو هم می‌خوام سال جدید کاملا تو ذهنم نگه‌ دارم. معلم زبانم یکی از دوست داشتنی‌ترین آدم‌هاییه که می‌شناسم.

     

    6- پنج مورد از درس‌هایی که امسال آموختید و برای سال آینده به دردتان می‌خورد و نباید آنها را فراموش کنید.

    اول، تو هیچوقت نمی‌تونی کسی رو کامل بشناسی. چون فقط اون وجه از اون آدم رو دیدی که خودش تصمیم گرفته نشونت بده. آدم‌ها وجه‌های مختلفی دارن که تو شرایط مختلف نشونشون می‌دن. پس اگه یکی زد تصوراتتو خراب کرد جوری که انتظار نداشتی، این کاملا مشکل خودته.

    دوم، حرف‌ها و احساساتی وجود دارن که هیچوقت کسی درکشون نمی‌کنه. توی اینجور مواقع فقط خودت می‌تونی به خودت کمک کنی. این که از کسی انتظار داشته باشی تو این حال بیاد دستتو بگیره، فقط به خودت آسیب می‌زنه. چون "اون‌ها درک نمی‌کنن."

    سوم، نمی‌تونی یه منزوی ساکت باشی و همزمان توی این دنیا دووم بیاری. حتی اگه نمی‌تونی یه بروگرای خوش مشرب باشی، فقط جلوی بقیه تظاهر کن که هستی.

    چهارم، قرار نیست در مورد همه‌ی تصمیماتت به همه توضیح بدی و دلیل بیاری و بابت هرچیزی عذر خواهی کنی. مخصوصا در مورد چیزایی که هیچوقت هیچ تعهدی رو در موردشون گردن نگرفتی. به اون آدم‌های فضول هم رو نده. 

    پنجم، عشق؟ Bullshit.

     

    7- فکر می‌کنید لازم است برای اینکه حالتان در سال جدید خوب باشد چه کارهای ساده اما موثری انجام دهید؟ لیستی از آنها تهیه کنید.
    خب... 

    آهنگ بیکلام بیشتر گوش کنم. 

    وقتی رنگ‌ موهام خراب شد دوباره رنگشون کنم.

    روی میزم گل بذارم.

    نقاشی بکشم و پادکست گوش کنم همراهش.

    لباس بدوزم، پارچه‌هارو بشناسم.

    بهتر انگلیسی حرف بزنم.

    بیشتر تنهایی بیرون برم.

    کتاب‌هایی که لیستشون کردم رو بخونم.

    صبحا زود بیدار شم.

    بیشتر و بهتر درس بخونم.

    لباس‌هایی که دوست دارمو بپوشم.

    مسافرت برم.

     

    8- چیز هایی که امسال قدرشان را فهمیدید و لازم است در سال آینده بیشتر به آنها اهمیت دهید لیست کنید.

    نمی‌دونم باید جواب این سوالو چطوری بدم... چیزای زیادی هست... حتی بدی‌های امسال هم خوب بود، درس‌های جدید بهم داد. 

    شاید برای این سوال بشه گفت کل زندگیم؟ 
     


    پی‌نوشت: نمی‌فهمم چرا بعضیا ادعای بدبختی و افسردگی می‌کنن در صورتی که باقلوا وجود داره.

    پی‌نوشت: چراااا اینقدر همه چی گرونهههه؟؟؟ 

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۳ اسفند ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: