شاید آدم‌ها گل‌های شمعدونی باشن. 

همون‌هایی که از یه ساقه‌ی سبز که توی خاکِ سیاهِ گلدونِ سفالی فرو رفته، متولد می‌شن. همون‌هایی که برگ‌های گرد و مخملی دارن. همون‌هایی که بوی خونه‌ می‌دن.

شاید آدم‌ها همون گل‌های شمعدونی‌ای باشن که به سرخ‌ پوست‌ها چپ نگاه می‌کنن چون نمی‌فهمن چرا تا وقتی آب هست باید دور آتیش رقصید. آبی که داخل حوضه، حوضی که توی حیاطه، حیاطی که مال خونه‌ی باباست و همون که توش ماهی داره و درخت گلابی روش سایه انداخته. 

درست مثل یه گل شمعدونی که به جای بند ناف، یه ساقه‌ی سبز و مخملی و معطر از مادرش قرض می‌گیره. قرضی که هیچوقت نمی‌تونه به خودش برش گردونه. چون ازش رشد میکنه، بزرگ می‌شه، برگ می‌ده، غنچه‌ می‌ده، شکوفا می‌شه و در اوج خودشه و گلبرگ‌های سرخ و آتشینش به ماهی‌هایی که در اصل نارنجی‌ رنگن و نه قرمز، فخر می‌فروشه. اما گل شمعدونی نمی‌دونه، نمی‌دونه که خزان می‌رسه و سرخ تبدیل می‌شه صورتی و صورتی می‌شه قهوه‌ای و قهوه‌ای حتی بیشتر از سیاه یعنی مرگ.

شمعدونی این رو وقتی فهمید که بارش برف رو دید و فقط خواست که "آدم برفی" درست کنه اما برگ‌های سبزش فکر می‌کردن که فقط آبی یعنی سرما و سفید یعنی صلح؛ صلحی که نه ساده و دلرحم بود و نه دست یافنتی. صلحی که فقط از پشت پنجره‌هایی قشنگ بود که شیشه‌هاشون رنگی بود. صلحی که فقط بود تا شعار بده، رنگ سفیدی که از خاکسترِ آسمون جدا می‌شد و روی زمین می‌ریخت و می‌درخشید و شب‌ها نور ماه رو منعکس می‌کرد تا بگه "سیاه بده، تاریکی ظلمه" و شمعدونی نمی‌دونست که سفید فقط از دور قشنگه و از نزدیک فقط یه گلوله برف سرده که تا آوندهاش فرو می‌ره و گیرنده‌های درد رو مجبور می‌کنه که فریاد بکشن و اونجاست که پیش خودش فکر می‌کنه شاید قهوه‌ای بودن فکر بهتری باشه چون قهوه‌ای یعنی گرما و اصلا برای همینه که توی فصل پاییز، وقتی که سرما به همراه باد وزیدن می‌گیره همه‌جا نارنجی و زرده و برای رسیدن به قهوه‌ای تلاش می‌کنه چون شاید پیش خودش می‌گه اگر من تغییر کنم، دنیا تغییر می‌کنه. اگر باد می‌وزه و آسمون آبی رنگه و آبی یعنی سرما، پس من می‌شم قهوه‌ای تا گرم باشم و نذارم اونایی که پتو ندارن از لرز بمیرن.

اشتباه می‌کرد. نه قهوه‌ای رنگ گرما بود و نه آبی رنگ سرما.

آسمون غمگین بود و آبی بود و از ابرهاش آب می‌ریخت و گریه می‌کرد و توی رگ‌های بنفش رنگش برق جریان داشت و صدای بغضش رعد آسا و هق‌هق‌هاش شبیه آبشار. شمعدونی وقتی برف رو دید و ازش نامردی شنید و برگ‌های سبزش به خیال گرم‌تر شدن قهوه‌ای شدن و خشک شدن و ریختن و پلاسیدن به سراغ آسمون رفت که تو چرا اشک‌های شیشه‌ای به زمین ریختی؟ همون‌هایی که با اسم داداش کوچیکه‌ی بارون به مزارع گیلاس اومدن و به بهونه‌ی دارایی و برازندگی و صلح و دوستی روی شکوفه‌ها نشستن و اونقدر موندن و نوشیدن که شکوفه‌ها شکستن و خرد شدن و ریختن و جنین‌های گیلاسی برای همیشه از بین رفتن؟ 

شمعدونی شاکی بود. دلتنگ گل‌های سرخ و آتشینش. و برگ‌های گرد و مخملی و سبزش. شمعدونی با هر اشک بیشتر می‌پلاسید و آسمون جوابی نمی‌داد چون خاکستری بود و حرفی برای گفتن نداشت. آسمون توی دلش می‌گفت تمام این مدت در حال فریاد زدن بودم. تمام این مدت آبی بودم و می‌شکستم و از اول ساخته می‌شدم و باز می‌شکستم و می‌ریختم و زار می‌زدم اما دریغ از فقط یک گوش شنوا و یک جفت چشم بینا که به آسمون نگاه کنه و بگه هی تو برای چی اینقدر آبی هستی و چرا فقط حین غروب خورشید رنگ گرما به خودت می‌گیری؟ 

آسمون دلخور بود از این که آبی بود و غم داشت و هیچکس بهش نگاه نمی‌کرد تا بفهمه چون به لطف آفتاب، اون زیادی نورانی بود و چشم‌ها رو می‌زد و شجاع دلانی که جرعت می‌کردن و بهش نگاه می‌کردن تا ابد محکوم به دیدن صفحه‌ی سفید مروارید نشان جلوی دیدگانشون بودن. آسمون تمام مدت غم داشت و آبی بود چون خورشیدی که باعث می‌شد اونقدر روشن باشه که کسی حتی نتونه نگاهش کنه، مظهر شادی و پاکی و امید و حیات بود. خورشیدی که زرد و نارنجی بود، گرم بود و شاد اما شادی و پاکی و امید و حیات رو از آسمون گرفته بود.

آسمون فقط به دنبال حقیقت بود. از وقتی به این دنیا اومده بود فقط می‌خواست بدونه کیه و قبل از اینجا دقیقا کجا بوده و فقط می‌خواست یه نفر باشه که راهنماییش کنه و از تجربیاتش بگه. یکی که بیشتر زندگی کرده باشه. آسمون فقط به دنبال واقعیت بود و نه احتمال و تخمین و حدس و گمان و یا حتی چیز دیگه، چون آسمون خودش خالص بود و خالص پسند و حقیقت خالص‌ترینِ خالص‌هاست.

آسمون فقط یک سوال داشت، فقط می‌پرسید که من چه رنگی هستم؟ اما کسی نبود که جوابی بهش بده. یکی می‌گفت آبی، یکی می‌گفت سیاه و سرمه‌ای، اون یکی می‌گفت سرخ و ارغوانی و آخری هم می‌گفت دودی و خاکستری و آسمون فقط گمراه و سردرگم بود چون به قدری بزرگ بود که توی هیچ آینه‌ای جا نمی‌شد که بتونه خودش رو ببینه. آسمون تمام دنیا رو گشته بود. به سحابی‌ها و کهکشان‌ها و سیاره‌های کشف شده و کشف نشده سفر کرده بود و نامه‌ نوشته بود و نامه گرفته بود و حرف زده بود و حرف شنیده بود ولی نه به جواب سوالش رسیده بود و نه حقیقت رو پیدا کرده بود و نه کاری از پیش برده بود. 

آسمون از این که می‌گفتن فقط یه قاب نقاشیه متنفر بود. آسمون از این که بهش می‌گفتن دقیقا وجود نداره متنفر بود. آسمون از این که می‌گفتن ستاره‌ها و چشمه‌های نور روی رنگش اثر می‌ذارن متنفر بود. آسمون از این که می‌گفتن رنگش نتیجه‌ی کاهش انرژی پرتو‌هاییه که از ستاره‌ها بیرون می‌ان و توی سیاهچاله‌ها سفر می‌کنن و به زمین می‌رسن، بیشتر از همه چی متنفر بود. چون نمی‌خواست نتیجه‌ی جهش‌های پرتویی چشمه‌های نوری باشه که مغرور و از خود راضی بودن.

و در نهایت با خورشید آشنا شد. خورشیدی که می‌گفت اونقدر گرم و صمیمیه که ازش به عنوان مظهر شادی و پاکی و امید و حیات یاد می‌شه. و آسمون حرفش رو باور کرد و بهش دل باخت چون خورشید گفت کمکش می‌کنه تا رنگش رو پیدا کنه اما آسمون نمی‌دونست. نمی‌دونست که خورشید می‌سوزه و زرد رنگه و آسمون غم داره و تنهاست و آبی رنگه و زرد و آبی در کنار هم ترکیب رنگ قشنگی هستن. پارادوکسی از همزیستی شادی و غم که ظاهر رنگی و باطن خاکستری دارن. آسمون حرف خورشید رو که می‌گفت بهش کمک می‌کنه رو باور کرد اما نمی‌دونست که خورشید فقط می‌خواد به خودش کمک کنه. خورشید سال‌ها بود که به دنبال یه پس زمینه‌ی آبی رنگ می‌گشت تا باعث بشه درخشندگیش بیشتر به چشم بیاد و بیشتر دیده و پرستیده بشه. خورشید زرد رنگ بود و از رنگ آبی سو استفاده می‌کرد و آسمون خیلی دیر سرگذشت دریا رو شنید.

دریا می‌گفت که اولین طعمه‌ی خورشید بوده. دریا می‌گفت به خاطر رنگ آبیش خورشید ازش خواسته که بیاد و دورش حلقه بزنه و تبدیل به یه پس زمینه‌ی آبی رنگ برای درخشش‌ـش بشه اما دریا  پیشنهادشو رد کرده اما خورشید باز هم کنار نکشیده و سعی کرده به زور جداش کنه و به هوا ببره. پس با تمام قوا از نیروی گرمایی که داره استفاده کرده و قطره قطره دریا رو تبخیر کرده ولی موفق نشده چون بخار آب‌، دیگه آبی نیست و سفید رنگه و ابر نمی‌تونه آسمون باشه. 

بعد از اون، آسمونی که به این سرنوشت شوم و زندان طلایی و درخشانِ خورشید تن داده بود برای همیشه رنگ آبی به خودش گرفت چون غم داشت. چون نه حقیقت رو پیدا کرده بود و هم آزادیش رو از دست داده بود. و اون خیال می‌کرد اگر معتقدان شادی و پاکی و امید و حیات خورشید، رنگ آبی و غم آسمون رو ببینن بهش کمک می‌کنن اما مهم نبود آسمون چقدر غم داره و چقدر آبی رنگه، هیچکس نگاهش نمی‌کرد. 

عصر‌ها و دوران‌ها گذشتن و هیچکس آسمون رو نگاه نکرد چون به لطف خورشید نورانی بود و چشم‌ها رو اذیت می‌کرد و اگر هم کسی نگاهش می‌کرد یا ابر‌های پنبه‌ای رو می‌دید، یا پرندگان مهاجر، یا ستاره‌ها و صورت‌های فلکی و یا آسمان خراش‌های شگفت انگیز. حتی رنگین کمون هم نتونست به دیده شدن غم و غصه و بند و درد آسمون کمکی کنه. 

آسمون یادش می‌اومد که یه روز شازده کوچولو ازش پرسید که چرا گاهی اوقات سرخ و نارنجی می‌شی؟ و آسمون جواب داده بود که هر روز حین طلوع خورشید به رنگ گرما در می‌اد و اون تنها ثانیه‌هایی از روز هستن که حس غم و طرد شدگی نداره چون خورشیدی که این عذاب رو به اسمش نوشته می‌ره و لحظاتی تنهاش می‌ذاره و اجازه می‌ده که نفس راحتی بکشه اما درست بعد اون، تاریک و سیاه می‌شه چون سال‌های زیادی از روزهای آزادی و جوونیش می‌گذره و فراموش کرده که اون روزها چطور بودن و زندگی بدون خورشید برای یه آسمون چه معنی‌ای داره و برای همینه که پوچه‌، سیاهه، تاریکه و هیچ نمی‌فهمه و اونقدر خسته شده که خواب رو به چشم جنبنده‌های زمینی‌ می‌اره. 

آسمون فکر می‌کرد که تا آخر همینه. روزهای زیادی بود که از شدن غم، خاکستری می‌شد و می‌بارید اما باز کسی متوجه احساساتش نمی‌شد چون به جای نگاه کردن بهش، فقط از قطره‌ها جاخالی می‌دادن و از خیسی بارون فرار می‌کردن و مخفی می‌شدن و درهاشونو می‌بستن. تاجایی که سرما اومد، باد وزید، برگ درخت‌ها قهوه‌ای شد و ریخت اما هنوز هوا سرد بود. و بعد اشک‌های خیس آسمون منجمد شدن، عین شیشه سخت شدن و ریختن زمین و سفید دیده شدن. سفیدی که رنگ سرما بود و نه صلح. و شمعدونی کوچولویی که برای بار اول گل داده بود و از این دنیای بزرگ هیچ چیز نمی‌فهمید. و اون اولین کسی بود که نه ابر رو دید، نه پرنده‌های مهاجر، نه ستاره‌ها و صورت‌های فلکی و نه آسمان خراش‌های شگفت‌انگیز، بلکه، خود آسمون. 

اما شمعدونی نیومده بود که مرهمی بشه برای زخم‌های کهنه‌ی آسمون، شمعدونی تازه برگ‌های سبزشو از دست داده بود و با هر حرکت، گلبرگ‌هایی که روزی سرخ و آتشین بودن می‌ریختن و شمعدونی رو حتی ناراحت‌تر و عصبانی‌تر می‌کردن و اون هر لحظه بیشتر مطمئن می‌شد که آسمون علت غصه‌هاشه. آسمونی که حوصله‌ی سر و کله زدن با یه بچه‌ فسقلی رو نداشت و اونقدر خسته و آزرده بود که حتی نمی‌تونست لب تر کنه و بگه که چرا تمام این مدت آبی بوده.

شمعدونی از سکوت آسمون فهمید که اون غم داره. اما خودش غمگین‌تر از اونی بود که بخواد اهمیتی بده.

پس شمعدونی به فریاد کشیدن، و آسمون به سکون کردن ادامه دادن. 

تا روزی که این غم بالاخره به پایان برسه.