گاهی وقتها با ماهیچههام عمیقا احساس همدردی میکنم.
بله یه چنین حسی. از دور نگاه کنی، بدونی مشکل چیه، امکانات اولیه رو هم داشته باشی، ولی نهایتا به این که فقط از دور به فلاکتها نگاه کنی و شونههاتو بالا بندازی و با ذکر "به من هیچ ربطی نداره." صحنه رو ترک کنی و سوزن نخ کنی محکوم باشی. فقط به خاطر این که یه گلوکز 6-فسفاتاز کوفتی نداری.
پینوشت: کلی نوشتم و پاک کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که حوصله ندارم بیشتر توضیح بدم و در ثانی، "به من هیچ ربطی نداره.". اگر هم نکتهی ماجرا رو نگرفتین خوشا به سعادتتون. حتما ماهیچه نیستین.
پینوشت: جدا از بعد فلسفی ماجرا، (اوهوع) فکر کنم اگه یه روز مستقل بشم، یه روز توی حدودای سن 30 سالگی، در حالی که از شدت گرسنگی نقش زمین شدم و جنازهـم داره وسط اتاق میگنده پیدام کنن.
پینوشت: آقا... تصور کنین... آوای 30 ساله((((= ...
پینوشت: یه قالب جدید ساختم. علیرغم این که کیدو گفت خوب شده هنوز دلم نمیاد عوضش کنمTT
پینوشت: یه چیز دیگه، یکی از هماتاقیام اعتراف کرد اوایل که همو دیده بودیم توی یه بازهی حدودا سه هفتهای مطمئن بوده لزبینم(((= ...
بعدا نوشت: کامنتا رو ببندم؟... پیف. بستمشون.
- Maglonya ~♡
- دوشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۱