دست به قلم شدن و چرت و پرت نوشتن قبلا اینقدر سخت نبود.
*آه عمیق و حسرت فراوان*
دست به قلم شدن و چرت و پرت نوشتن قبلا اینقدر سخت نبود.
*آه عمیق و حسرت فراوان*
بِشنو ای آب، دلم محزون است.
حالِ خوش برای من افسون است.
پینوشت: یه نفر رو میشناسم که چند ساله مهاجرت کرده. میگفت هر چقدر فرار کنی و سعی کنی خودت رو نجات بدی، انگار آخرش تنها راه حل اینه که یه بار دیگه تو یه کشور دیگه متولد شی و هیچ ایدهای نداشته باشی "خاورمیانه" دقیقا یعنی چی؛ و روحتم خبر نداشته باشه که هنوز جایی توی این دنیا وجود داره که اسمش "ایران" باشه.
پینوشت: این شعر خیلی قدیمیه. لطفا نپرسین از کجا اومده که داستانش خیلی طولانیه.
ببر تا که فراموشم شود آهسته آهسته،
همین اندک دلِ خسته،
مرا پشت دری بسته،
تمامم کن.
مرا در اوج ویرانی، خرابم کن.
تمامم کن،
تمامی تا تمام این جهانِ بینهایت.
نمیخواهم نه تو،
نه این دل و نه این جهان بیلیاقت.
نِفیلی عزیزم.
درسته که نمیشه همیشه با خودخواهی زندگی کرد ولی دائما رعایت حال بقیه رو کردن باعث میشه نتونم قشنگیهای زندگی رو ببینم. یه وقتهایی پیش خودم فکر میکنم یعنی خدا دقیقا با چه هدفی منو اینجا گذاشته؟ و اصلا برای همینه که با دیدن چیزای شاد و قشنگ بیشتر از چیزای غمگین اشک میریزم چون انگار یه سری چیزها هستن که قرار نیست هیچوقت برای من محقق بشن و عموما به قدری ساده هستن که نمیفهمم اصلا چرا باید محدودیت باشن.
از این که افکارم حول "اگر"ها بچرخن متنفرم. مامانم همیشه میگفت "درختِ اگر رو کاشتن، رشد نکرد." یه وقتهایی هم میگفت "میوه نداد." من واقعا سعی میکنم با این شرایط کنار بیام و نق نق نکنم و غر نزنم ولی همیشه موفق نمیشم. یه زمانی توی اون روزهای قدیم بود که شونه خالی کردن از مسئولیت اتفاقی که افتاده تا حد زیادی تسکینم میداد اما الان از این که بدونم "فلان موقعیت" به برکت وجود یه آدم دیگست حتی بیشتر کفری میشم. چون انگار بهم میگه من فقط یه وجود منفعلم که عملا هیچ کنترلی نداره.
خیلی وقتها سعی میکنم آدم خوبی باشم، و بله من انتقادهای زیادی میشنوم. غالبا سر این که چقدر بیاعصابم و جلوی همه چیز جبهه میگیرم. همین دیشب یکی از همکلاسیهام -که به طرز اعجاب انگیزی رو اعصابمه- بهم گفت که چقدر ترسناکم. چرا و چطورش مهم نیست؛ خودم به این مسئله آگاهم و صرف نظر از مواردی که زیاده روی میکنم، مشکلی توی این رفتارم نمیبینم چون تمام دفعاتی که ذرهای به نرمی برخورد کردم با پشیمونی مواجه شدم. درست فهمیدی، من یکی از همونهایی هستم که هیچوقت "از خود گذشتگی" رو درک نکرد.
بیشتر وقتها انگار واقعا جای اشتباهی قرار دارم. رفتن و نرفتن هیچکدوم به نظر درست نمیرسن. گاهی اوقات حس میکنم شاید گربههای توی خیابون بهتر از آدمهای اطرافم متوجه حرفهام میشن و احساسمو درک میکنن. (جالبه چون فقط وقتی اعصاب ندارم اجازه میدن بهشون دست بزنم.) حتی اگه با یه زبون مندرآوردی باهاشون حرف بزنم یا "نِکو-سان" صداشون کنم. برای همینه که حتی وقتی دستهامو چنگ میزنن یا ناخنهای تیزشون به آستینم گیر میکنه و غرش میکنن نه ناراحت میشم و نه دردی احساس میکنم و فقط به زخمی که ازش خون بیرون میزنه زل میزنم و جواب کسی رو نمیدم.
من عمیقا نیاز دارم که به آدمهای دیگه احتیاج نداشته باشم، نه تا وقتی که هیچوقتِ هیچوقت نفهمیدن دقیقا چی آزارم میده و با این حال اسمهای عجیب غریبی روی خودشون گذاشتن. دوست؟ خانواده؟ متاسفم ولی خیلیاشون حتی رنگ مورد علاقمم نمیدونن. من از درک نشدن خسته شدم. از شنیدن "درکت میکنم" و "میفهمم"های الکیای که عین نقل و نبات افتاده تو دهن همشون خسته شدم. از این که فکر میکنن آیهی یاس سر دادنشون باعث میشه به زندگی خودم حس بهتری داشته باشم خسته شدم. از این که تحمل رفتار متقابل رو ندارن و آخرش من میشم اون دختر بیاعصابی که با کسی حرف نمیزنه و فقط میخواد دعوا کنه بینهایت بیزارم.
نِفیلی دوست داشتنیم... پیدا کردن کسی که آدم خوبی باشه و باهاش واقعا کنار بیای واقعا کار حضرت فیل و تا حد زیادی شانسیه. من فکر میکردم اگر موفق بشم و پیداشون کنم همه چیز درست میشه ولی واقعیت اینه که حتی اون آدمها هم تاریخ انقضا دارن. به خاطر این که عوض میشن و تغییر میکنن و همیشه اون آدم عزیز و دوست داشتنی باقی نمیمونن. هرچقدر هم که خوب باشن، انگار فقط از دور قشنگن. فقط تو یه محدودهای به دل مینشینن. و وقتی نزدیکتر میری، تازه میفهمی که به هیچ عنوان مکمل پستی بلندی استانداردهات نیستن و خیلی وقتا باعث میشه دیگه نتونی مثل قبل بهشون نگاه کنی. این قضیه حتی در مورد خودمم صادقه. منم فقط از دور قشنگم. البته، "اگر" اصلا قشنگ باشم.
به هرحال... باید درس بخونم. ممنون که به حرفهام گوش کردی.
مگنولیای تو 3>
ولی ساعتها واقعا موجودات غمگینی هستن.
تمام طول روز بدون وقفه، ثانیه به ثانیه باید کارشونو بدون حتی لحظهای غفلت به درستترین شکل ممکن انجام بدن تا بالاخره یه نفر نگاهشون کنه.
پینوشت: این روزها پر از اتفاقات جدیدیان که بعضیاشون ستاره باران و بعضیاشون استفراغ برانگیزن.
پینوشت: طالع امروزم گفته که مسیر پیش روم پر از چاله چولهـست و باید آهسته و پیوسته ازش عبور کنم تا سرافراز بشم. و این که اگه واقعا تلاش کنم رویاهای دست نیافتنیم هم به واقعیت میپیوندن. ای کاش یکی بود اونجوری که به مرجان خانوم روحیه دادم که بره باشگاه، یه تیکه کاغذ که با ماژیک قهوهای روش نوشته "روحیه" به سردرِ تالار ورودی قلبم میچسبوند که اینقدر برای انجام بعضی کارا گشاد نباشم.
پینوشت: شما اون گربههه که جلوی میوه فروشی تز میده رو نمیشناسید. ولی اون دیروز بالاخره بعد از دو ماه التماس اجازه داد بهش دست بزنم و کلی سر و گردنشو بخارونم. البته اونقدر خودشو بهم مالید که کل هودی و دستکشهام پشمالو شده بودن.
POV: شما از معتقدان سرسخت استقلالِ بعد از هجده سالگی هستید. یکشنبهی زیبا و ابری خود را چگونه میگذرانید؟
سیکل کوری و آنزیمهایی که فقط مخصوص مسیر گلوکونئوژنز هستن رو یک بار دیگه با خودت مرور میکنی. یک بار دیگه ساعت رو چک میکنی و درست مثل آقای شگفتانگیز به خودت میگی:«هممم. خوبه وقت داریم.» به هوای ابری نگاه میکنی، ماسک مویی که تازه خریدی رو بر میداری و یه بار دیگه بوی قوی رزماری رو از روی موهات به داخل ریههات میکشی. سریع دوش میگیری، سریع سشوار میکشی و سریعتر لاک میزنی. اون بافت یقهاسکی رو از زیر یه بلوز طوسی میپوشی و توی شلوار سبزی که پاچههای خیلی کوتاهی داره فرو میکنی. وقتی داری وسایلتو داخل یه کیف پارچهای میچپونی متوجه میشی بارون نم نم شروع به باریدن کرده. یه چتر شکسته هم بر میداری و درست وقتی که مامان توی خواب هفت آسمونه، آروم در رو میبندی و به خاطر نمور بودن موهات، جریان هوا رو روی پوست سرت حس میکنی. کلاه سویشرتتو روی سرت میکشی و به تندی راه میافتی و وقتی کامل از خونه دور شدی، تازه میفهمی که ساعت مچی نداری. شونههاتو بالا میندازی و دنبال اتوبوس میدوی. نگه میداره. سوار میشی. نفس نفس میزنی. خانمی که کنارت نشسته با لهجهی عجیبی حرف میزنه و تو خدا رو شکر میکنی که عینک نزدی چون ترکیبش با ماسک و بارون یعنی فاجعه. وقتی به کتابفروشی میرسی و تقریبا تمام سرمایهای که داشتی رو خرج میکنی، توی دلت میگی:«هیچ چیز نمیتونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و با ذوق وارد همون جایی میشی که قبلا دوست دوران دبیرستانت ازش گردنبند پروانهای خریده بود. دنبال گوشواره برای سوراخ جدید گوشهات میگردی اما چیزی چشمتو نمیگیره. ناگهان احساس نامرئی بودن میکنی. عرق کردی و انگار یه ابر خاکستری داره قلبت رو مچاله میکنه. خانم فروشنده رو میبینی که به دخترای دیگهای که وارد مغازهی لاکچریـش شدن خوش آمد میگه و ازشون میپرسه کمک لازم دارن یا نه. یادت میافته که دفعهی قبلی که لباس قشنگتری پوشیده بودی چقدر تحویلت گرفته بودن. پوزخند میزنی و تقریبا مطمئن میشی که آقای فروشنده داره با مشتری خانمی که کیف گرون قیمتی دستش گرفته و موهای بلند و طلایی داره لاس میزنه. حالت به هم خورده. انگار هوا سنگین و اتمسفر لحظه لحظه داره غیرقابل تنفستر میشه. کتابی که با دست چپ بغل کردی رو محکم روی قفسهی سینهـت فشار میدی تا شاید تپش قلبت کمتر شه؛ و تقریبا با صدای بلند میگی که چه گوشوارههای مزخرفی دارن. خارج میشی. یادت میافته که برنامه داشتی چیز دیگهای -که اسمشو نمیدونی- هم بخری پس از پلهها بالا میری هرچند که رفتار این فروشندهها به مراتب بدتر از قبلیهاست. و تعجب میکنی از این که خانمی که مسئول کارت کشیدنه، یهو میاد و جلوتو به بهونهی مرتب کردن دستمال گردنها میگیره. پیش خودت میگی:«چرا این آدمها اینقدر مزخرفن؟» و بیرون میری. به دوناتها و چراغهایی که روشن شدن نگاه میکنی و اجازه میدی بارون ذهنت رو بشوره و به خودت یادآوری میکنی:«هیچ چیز نمیتونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و بعد مستقیم به خونهی مادربزرگ میری و یه گپ گوتاه باهاش میزنی. و وقتی به خونهی خودتون بر میگردی، هنوز کفشهاتو (در واقع، کفشهای برادرتو) در نیاوردی که بابا غر زدن رو شروع میکنه که چرا اینقدر دیر بیرون رفتی. تقریبا مطمئنی که مامان بهش گفته چون وقتی بابا کوتاه میاد، مامان ادامه میده و به لباسهات گیر میده. کتابها رو روی میز میذاری، در اتاقتو میبندی، از داخل فلاکس چای میخوری و زمزمه میکنی:«هیچ چیز نمیتونه خوشحالی امروزمو خراب کنه.» هنوز داره بارون میباره. نم نم. ریز ریز. اونقدر لطیف که انگار فقط رطوبت هواست. اما زمین رو خیس میکنه. و برگها رو خوشحال.
پینوشت: راست میگن مامان باباها هیچوقت قبول نمیکنن بچهشون دیگه بزرگ شده.
پینوشت: ولی اون روز واقعا روز خوبی بود، چون اجازه ندادم هیچ چیز خرابش کنهD:
پینوشت: پگاه یه بار بهم گفت "چرا موهاتو هرجوری که میبندی بهت میاد؟" و من هنوووز که هنوزه بابت اون حرفش سافتمTT
پینوشت: من فکر میکردم بیوشیمی مقدماتی خیلی سخته تا وقتی که با متابولیسم آشنا شدم<:
گاهی وقتها با ماهیچههام عمیقا احساس همدردی میکنم.
بله یه چنین حسی. از دور نگاه کنی، بدونی مشکل چیه، امکانات اولیه رو هم داشته باشی، ولی نهایتا به این که فقط از دور به فلاکتها نگاه کنی و شونههاتو بالا بندازی و با ذکر "به من هیچ ربطی نداره." صحنه رو ترک کنی و سوزن نخ کنی محکوم باشی. فقط به خاطر این که یه گلوکز 6-فسفاتاز کوفتی نداری.
پینوشت: کلی نوشتم و پاک کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که حوصله ندارم بیشتر توضیح بدم و در ثانی، "به من هیچ ربطی نداره.". اگر هم نکتهی ماجرا رو نگرفتین خوشا به سعادتتون. حتما ماهیچه نیستین.
پینوشت: جدا از بعد فلسفی ماجرا، (اوهوع) فکر کنم اگه یه روز مستقل بشم، یه روز توی حدودای سن 30 سالگی، در حالی که از شدت گرسنگی نقش زمین شدم و جنازهـم داره وسط اتاق میگنده پیدام کنن.
پینوشت: آقا... تصور کنین... آوای 30 ساله((((= ...
پینوشت: یه قالب جدید ساختم. علیرغم این که کیدو گفت خوب شده هنوز دلم نمیاد عوضش کنمTT
پینوشت: یه چیز دیگه، یکی از هماتاقیام اعتراف کرد اوایل که همو دیده بودیم توی یه بازهی حدودا سه هفتهای مطمئن بوده لزبینم(((= ...
بعدا نوشت: کامنتا رو ببندم؟... پیف. بستمشون.
شاید آدمها گلهای شمعدونی باشن.
همونهایی که از یه ساقهی سبز که توی خاکِ سیاهِ گلدونِ سفالی فرو رفته، متولد میشن. همونهایی که برگهای گرد و مخملی دارن. همونهایی که بوی خونه میدن.
شاید آدمها همون گلهای شمعدونیای باشن که به سرخ پوستها چپ نگاه میکنن چون نمیفهمن چرا تا وقتی آب هست باید دور آتیش رقصید. آبی که داخل حوضه، حوضی که توی حیاطه، حیاطی که مال خونهی باباست و همون که توش ماهی داره و درخت گلابی روش سایه انداخته.
درست مثل یه گل شمعدونی که به جای بند ناف، یه ساقهی سبز و مخملی و معطر از مادرش قرض میگیره. قرضی که هیچوقت نمیتونه به خودش برش گردونه. چون ازش رشد میکنه، بزرگ میشه، برگ میده، غنچه میده، شکوفا میشه و در اوج خودشه و گلبرگهای سرخ و آتشینش به ماهیهایی که در اصل نارنجی رنگن و نه قرمز، فخر میفروشه. اما گل شمعدونی نمیدونه، نمیدونه که خزان میرسه و سرخ تبدیل میشه صورتی و صورتی میشه قهوهای و قهوهای حتی بیشتر از سیاه یعنی مرگ.
یه اتفاق کیوت،
اون دختره که همیشه توی راهروهای خوابگاه میدیدمش و مدل موهای خیلی جذابی داشت، امروز وقتی داشتم دستهامو میشستم بهم گفت که موهای قشنگی دارم.
«قبل از این که بیام اینجا به این فکر میکردم که موهامو سبز رنگ کنم ولی شک داشتم. الان که موهای تو رو دیدم دیگه مطمئن شدم که باید انجامش بدم!»
پینوشت: رنگ آبی موهام کاملا تبدیل به سبز شده.
پینوشت: نمیدونم اینجا اعلام کرده بودم یا نه، ولی منم بالاخره پیرسینگ زدم. *بر طبل شادانه کوبیدن*
پینوشت: نمیدونم چرا از بین این همه آدم من باید برای ارائهی جامعه شناسی انتخاب میشدم. *کوفتگی عصبی*
یادمه قدیما یه نفر در مورد اهمیت تماس داشتن کف دستها با زمین حین نماز خوندن حرف میزد. نمیدونم حرفش تا چه حد درست بود، ولی میگفت این موضوع به قدری اهمیت داره که زمانهای قدیم مسلمونها هیچوقت دست کسی رو از مچ قطع نمیکردن و به جاش انگشتهاشو جدا میکردن که بعدش بتونه نماز بخونه.
البته شاید هم چرت و پرت میگفت، اما اگه راست بود، فکر کنم باید خیلی آدمهای با ملاحظهای بوده باشن. ولی اگه تا این حد مومن بودن، اصلا چرا برادار دینیشونو با دونه دونه بریدن انگشتهاش شکنجه میکردن؟ و اصلا چرا اینقدر خوشبین بودن به این که بعد این همه رنج و عذاب، دغدغهی اون بیچاره ممکنه قبول نشدن نمازهاش باشه؟ یعنی واقعا فکر میکردن خدا به قدری ظالمه که عبادت کسی که دستش قطع شده رو نپذیره فقط به خاطر این که کف دستی نداره که با زمین تماس داشته باشه؟
+خیلی مسخره به نظر میرسه. مسخرهتر این که ورژنهای نوینتر شدهی امثال همین ماجرا رو هنوز توی زندگیمون داریم. حتی مسخرهتر از اون، یه وقتایی خودمون کسی هستیم که اون انگشتهای کوفتی رو قطع میکنه.
این داستان: آوا و استاد نجمالدین نما.
*سر کلاس اپیدمیولوژی*
استاد: بیماری فلان از راه دهان و تنفس و چیزای دیگه میتونه منتقل بشه و...
قند و نبات کلاس: استاد اینایی که گفتین هفتتا نشدن که._.
استاد: آره، چون من سوراخهای بدن رو نمیشمرم:))))
استاد: فلان بیماری برای اولین بار در پرندگان وحشی دیده شد. بعدش به پرندگان اهلی منتقل شد و از اونها هم به انسان...
قند و نبات مذکور: استاد ببخشید چجوری از پرندهی وحشی به اهلی منتقل شد؟
استاد: نه اون نیست. خیلی ذهنت کثیفه:))) اونقدر پیر نشدم که نفهمم داری به چی فکر میکنی.
استاد: *داره در مورد یه نوع خاص از آنفولانزا حرف میزنه*
همچنان استاد: راستی جان اسنو رو میشناسید تو گِیم آف ترونز؟
ما:
استاد: بهترین سریال تاریخه:))))
پینوشت: واقعا دنیای کثیفی شده:))) *قلب شکسته*
پینوشت: جدی اصلا از اینجور شوخیها خوشم نمیاد. دوستان اشاره دارن که من فقط بیجنبهام. ولی بیشتر به نظرم هر سخن جایی و هر نکته مکانی داره.