#131

POV: شما از معتقدان سرسخت استقلالِ بعد از هجده سالگی هستید. یکشنبه‌ی زیبا و ابری خود را چگونه می‌گذرانید؟

 

سیکل کوری و آنزیم‌هایی که فقط مخصوص مسیر گلوکونئوژنز هستن رو یک بار دیگه با خودت مرور می‌کنی. یک بار دیگه ساعت رو چک می‌کنی و درست مثل آقای شگفت‌انگیز به خودت می‌گی:«هممم. خوبه وقت داریم.» به هوای ابری نگاه می‌کنی، ماسک مویی که تازه خریدی رو بر می‌داری و یه بار دیگه بوی قوی رزماری رو از روی موهات به داخل ریه‌هات می‌کشی. سریع دوش می‌گیری، سریع سشوار می‌کشی و سریعتر لاک می‌زنی. اون بافت یقه‌اسکی رو از زیر یه بلوز طوسی می‌پوشی و توی شلوار سبزی که پاچه‌های خیلی کوتاهی داره فرو می‌کنی. وقتی داری وسایلتو داخل یه کیف پارچه‌ای می‌چپونی متوجه می‌شی بارون نم نم شروع به باریدن کرده. یه چتر شکسته هم بر می‌داری و درست وقتی که مامان توی خواب هفت آسمونه، آروم در رو می‌بندی و به خاطر نمور بودن موهات، جریان هوا رو روی پوست سرت حس می‌کنی. کلاه سویشرتتو روی سرت می‌کشی و به تندی راه می‌افتی و وقتی کامل از خونه دور شدی، تازه می‌فهمی که ساعت مچی نداری. شونه‌هاتو بالا می‌ندازی و دنبال اتوبوس می‌دوی. نگه‌ می‌داره. سوار می‌شی. نفس نفس می‌زنی. خانمی که کنارت نشسته با لهجه‌ی عجیبی حرف می‌زنه و تو خدا رو شکر می‌کنی که عینک نزدی چون ترکیبش با ماسک و بارون یعنی فاجعه. وقتی به کتاب‌فروشی می‌رسی و تقریبا تمام سرمایه‌ای که داشتی رو خرج می‌کنی، توی دلت می‌گی:«هیچ چیز نمی‌تونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و با ذوق وارد همون جایی می‌شی که قبلا دوست دوران دبیرستانت ازش گردنبند پروانه‌ای خریده بود. دنبال گوشواره برای سوراخ جدید گوش‌هات می‌گردی اما چیزی چشمتو نمی‌گیره. ناگهان احساس نامرئی بودن می‌کنی. عرق کردی و انگار یه ابر خاکستری داره قلبت رو مچاله می‌کنه. خانم فروشنده رو می‌بینی که به دخترای دیگه‌ای که وارد مغازه‌ی لاکچری‌ـش شدن خوش آمد می‌گه و ازشون می‌پرسه کمک لازم دارن یا نه. یادت می‌افته که دفعه‌ی قبلی که لباس قشنگ‌تری پوشیده بودی چقدر تحویلت گرفته بودن. پوزخند می‌زنی و تقریبا مطمئن می‌شی که آقای فروشنده داره با مشتری خانمی که کیف گرون قیمتی دستش گرفته و موهای بلند و طلایی داره لاس می‌زنه. حالت به هم خورده. انگار هوا سنگین و اتمسفر لحظه لحظه داره غیرقابل تنفس‌تر می‌شه. کتابی که با دست چپ بغل کردی رو محکم روی قفسه‌ی سینه‌ـت فشار می‌دی تا شاید تپش قلبت کمتر شه؛ و تقریبا با صدای بلند می‌گی که چه گوشواره‌های مزخرفی دارن. خارج می‌شی. یادت می‌افته که برنامه داشتی چیز دیگه‌ای -که اسمشو نمی‌دونی- هم بخری پس از پله‌ها بالا می‌ری هرچند که رفتار این فروشنده‌ها به مراتب بدتر از قبلی‌هاست. و تعجب می‌کنی از این که خانمی که مسئول کارت کشیدنه، یهو می‌اد و جلوتو به بهونه‌ی مرتب کردن دستمال گردن‌ها می‌گیره. پیش خودت می‌گی:«چرا این آدم‌ها اینقدر مزخرفن؟» و بیرون می‌ری. به دونات‌ها و چراغ‌هایی که روشن شدن نگاه می‌کنی و اجازه می‌دی بارون ذهنت رو بشوره و به خودت یادآوری می‌کنی:«هیچ چیز نمی‌تونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و بعد مستقیم به خونه‌ی مادربزرگ می‌ری و یه گپ گوتاه باهاش می‌زنی. و وقتی به خونه‌ی خودتون بر می‌گردی، هنوز کفش‌هاتو (در واقع، کفش‌های برادرتو) در نیاوردی که بابا غر زدن رو شروع می‌کنه که چرا اینقدر دیر بیرون رفتی. تقریبا مطمئنی که مامان بهش گفته چون وقتی بابا کوتاه می‌اد، مامان ادامه می‌ده و به لباس‌هات گیر می‌ده. کتاب‌ها رو روی میز می‌ذاری، در اتاقتو می‌بندی، از داخل فلاکس چای می‌خوری و زمزمه می‌کنی:«هیچ چیز نمی‌تونه خوشحالی امروزمو خراب کنه.» هنوز داره بارون می‌باره. نم نم. ریز ریز. اونقدر لطیف که انگار فقط رطوبت هواست. اما زمین رو خیس می‌کنه. و برگ‌ها رو خوشحال. 

 

 

پی‌نوشت: راست می‌گن مامان باباها هیچوقت قبول نمی‌کنن بچه‌شون دیگه بزرگ شده. 

پی‌نوشت: ولی اون روز واقعا روز خوبی بود، چون اجازه ندادم هیچ چیز خرابش کنهD:

پی‌نوشت: پگاه یه بار بهم گفت "چرا موهاتو هرجوری که می‌بندی بهت می‌اد؟" و من هنوووز که هنوزه بابت اون حرفش سافتمTT

پی‌نوشت: من فکر می‌کردم بیوشیمی مقدماتی خیلی سخته تا وقتی که با متابولیسم آشنا شدم<:

 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۰۱

    #130

    گاهی وقت‌ها با ماهیچه‌هام عمیقا احساس همدردی می‌کنم.

    بله یه چنین حسی. از دور نگاه کنی، بدونی مشکل چیه، امکانات اولیه رو هم داشته باشی، ولی نهایتا به این که فقط از دور به فلاکت‌ها نگاه کنی و شونه‌هاتو بالا بندازی و با ذکر "به من هیچ ربطی نداره." صحنه رو ترک کنی و سوزن نخ کنی محکوم باشی. فقط به خاطر این که یه گلوکز 6-فسفاتاز کوفتی نداری.

     

     

    پی‌نوشت: کلی نوشتم و پاک کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که حوصله ندارم بیشتر توضیح بدم و در ثانی، "به من هیچ ربطی نداره.". اگر هم نکته‌ی ماجرا رو نگرفتین خوشا به سعادتتون. حتما ماهیچه‌ نیستین.

    پی‌نوشت: جدا از بعد فلسفی ماجرا، (اوهوع) فکر کنم اگه یه روز مستقل بشم، یه روز توی حدودای سن 30 سالگی، در حالی که از شدت گرسنگی نقش زمین شدم و جنازه‌ـم داره وسط اتاق می‌گنده پیدام کنن. 

    پی‌نوشت: آقا... تصور کنین... آوای 30 ساله((((= ... 

    پی‌نوشت: یه قالب جدید ساختم. علی‌رغم این که کیدو گفت خوب شده هنوز دلم نمی‌اد عوضش کنمTT

    پی‌نوشت: یه چیز دیگه، یکی از هم‌اتاقیام اعتراف کرد اوایل که همو دیده بودیم توی یه بازه‌ی حدودا سه هفته‌ای مطمئن بوده لزبینم(((= ...

     

    بعدا نوشت: کامنتا رو ببندم؟... پیف. بستمشون.

  • ۲۳
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۱

    شمعدونی‌ها درک نمی‌کنن.

    شاید آدم‌ها گل‌های شمعدونی باشن. 

    همون‌هایی که از یه ساقه‌ی سبز که توی خاکِ سیاهِ گلدونِ سفالی فرو رفته، متولد می‌شن. همون‌هایی که برگ‌های گرد و مخملی دارن. همون‌هایی که بوی خونه‌ می‌دن.

    شاید آدم‌ها همون گل‌های شمعدونی‌ای باشن که به سرخ‌ پوست‌ها چپ نگاه می‌کنن چون نمی‌فهمن چرا تا وقتی آب هست باید دور آتیش رقصید. آبی که داخل حوضه، حوضی که توی حیاطه، حیاطی که مال خونه‌ی باباست و همون که توش ماهی داره و درخت گلابی روش سایه انداخته. 

    درست مثل یه گل شمعدونی که به جای بند ناف، یه ساقه‌ی سبز و مخملی و معطر از مادرش قرض می‌گیره. قرضی که هیچوقت نمی‌تونه به خودش برش گردونه. چون ازش رشد میکنه، بزرگ می‌شه، برگ می‌ده، غنچه‌ می‌ده، شکوفا می‌شه و در اوج خودشه و گلبرگ‌های سرخ و آتشینش به ماهی‌هایی که در اصل نارنجی‌ رنگن و نه قرمز، فخر می‌فروشه. اما گل شمعدونی نمی‌دونه، نمی‌دونه که خزان می‌رسه و سرخ تبدیل می‌شه صورتی و صورتی می‌شه قهوه‌ای و قهوه‌ای حتی بیشتر از سیاه یعنی مرگ.

  • ۲۲
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱

    #129

    یه اتفاق کیوت، 

    اون دختره که همیشه توی راهرو‌های خوابگاه می‌دیدمش و مدل موهای خیلی جذابی داشت، امروز وقتی داشتم دست‌هامو می‌شستم بهم گفت که موهای قشنگی دارم.

    «قبل از این که بیام اینجا به این فکر می‌کردم که موهامو سبز رنگ کنم ولی شک داشتم. الان که موهای تو رو دیدم دیگه مطمئن شدم که باید انجامش بدم!»

     

    پی‌نوشت: رنگ‌ آبی موهام کاملا تبدیل به سبز شده. 

    پی‌نوشت: نمی‌دونم اینجا اعلام کرده بودم یا نه، ولی منم بالاخره پیرسینگ زدم. *بر طبل شادانه کوبیدن*

    پی‌نوشت: نمی‌دونم چرا از بین این همه آدم من باید برای ارائه‌ی جامعه شناسی انتخاب می‌شدم. *کوفتگی عصبی*

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۴ ارديبهشت ۰۱

    #128

    یادمه قدیما یه نفر در مورد اهمیت تماس داشتن کف دست‌ها با زمین حین نماز خوندن حرف می‌زد. نمی‌دونم حرفش تا چه حد درست بود، ولی می‌گفت این موضوع به قدری اهمیت داره که زمان‌های قدیم مسلمون‌ها هیچوقت دست کسی رو از مچ قطع نمی‌کردن و به جاش انگشت‌هاشو جدا می‌کردن که بعدش بتونه نماز بخونه.

    البته شاید هم چرت و پرت می‌گفت، اما اگه راست بود، فکر کنم باید خیلی آدم‌های با ملاحظه‌ای بوده باشن. ولی اگه تا این حد مومن بودن، اصلا چرا برادار دینی‌شونو با دونه دونه بریدن انگشت‌هاش شکنجه می‌کردن؟ و اصلا چرا اینقدر خوشبین بودن به این که بعد این همه رنج و عذاب، دغدغه‌ی اون بیچاره ممکنه قبول نشدن نمازهاش باشه؟ یعنی واقعا فکر می‌کردن خدا به قدری ظالمه که عبادت کسی که دستش قطع شده رو نپذیره فقط به خاطر این که کف دستی نداره که با زمین تماس داشته باشه؟ 

     

    +خیلی مسخره به نظر می‌رسه. مسخره‌تر این که ورژن‌های نوین‌تر شده‌ی امثال همین ماجرا رو هنوز توی زندگیمون داریم. حتی مسخره‌تر از اون، یه وقتایی خودمون کسی هستیم که اون انگشت‌های کوفتی رو قطع می‌کنه.

  • ۲۵
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳ ارديبهشت ۰۱

    #127

    این داستان: آوا و استاد نجم‌الدین نما.

     

    *سر کلاس اپیدمیولوژی*

     

    استاد: بیماری فلان از راه دهان و تنفس و چیزای دیگه می‌تونه منتقل بشه و...

    قند و نبات کلاس: استاد اینایی که گفتین هفت‌تا نشدن که._.

    استاد: آره، چون من سوراخ‌های بدن رو نمی‌شمرم:))))

     

    استاد: فلان بیماری برای اولین بار در پرندگان وحشی دیده شد. بعدش به پرندگان اهلی منتقل شد و از اون‌ها هم به انسان...

    قند و نبات مذکور: استاد ببخشید چجوری از پرنده‌ی وحشی به اهلی منتقل شد؟

    استاد: نه اون نیست. خیلی ذهنت کثیفه:))) اونقدر پیر نشدم که نفهمم داری به چی فکر می‌کنی.

     

    استاد: *داره در مورد یه نوع خاص از آنفولانزا حرف می‌زنه*

    همچنان استاد: راستی جان اسنو رو می‌شناسید تو گِیم آف ترونز؟

    ما:

    استاد: بهترین سریال تاریخه:))))

     

     

    پی‌نوشت: واقعا دنیای کثیفی شده:))) *قلب شکسته*

    پی‌نوشت: جدی اصلا از اینجور شوخی‌ها خوشم نمی‌اد. دوستان اشاره دارن که من فقط بی‌جنبه‌ام. ولی بیشتر به نظرم هر سخن جایی و هر نکته مکانی داره.

     

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

    #126

     

     

    کوراگه‌ی عزیزم.

    به نظرم حق داری اگه از دستم دلخور باشی. می‌دونم که از توضیح دادن متنفری. خوب یادمه که قبلا یه بار گفته بودی که وقتی یکی شروع به توضیح دادن اشتباهش می‌کنه، انگار فقط سعی می‌کنه با توضیح دادن بگه حق داشته اگه اشتباه کنه. بهونه می‌اره و خودشو تبرئه می‌کنه. حتی اگر به گناهش اقرار کنه، انگار باز هم سعی می‌کنه ازش سر باز کنه. 

    راستش... من نمی‌خوام خودم رو توجیه کنم یا دلیل و بهونه بیارم برات. فقط می‌خوام ازت معذت بخوام چون این بهترین کاریه که ازم بر می‌اد. از این که دوباره کمرنگ شده بودم معذرت می‌خوام. راستش می‌دونستم که مریض شدی و حال خوشی نداری. و می‌دونستم شاید باید بیشتر کنارت باشم و باهات حرف بزنم ولی به جاش فقط ازت خواستم که داروهاتو به موقع بخوری. هرچند می‌دونم این کارو نکردی چون از بوی قرص متنفری.

    احوالات این روزهامو با هیچ کلمه‌ای نمی‌تونم توصیف کنم. نسبت به هر موقعیتی توی زندگیم احساس عجیبی دارم. مثل این که به اندازه‌ی کافی خوب نیستم. نه این که بخوام کسی رو راضی کنم، فقط... نمی‌دونم. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینقدر از تاثیری که روی آدمای دیگه گذاشتم و می‌ذارم بترسم. و این منو به هم می‌ریزه، که بعضی‌ها منو جور دیگه‌ای می‌بینن. و من ناراحتشون می‌کنم. شاید واقعا ظالم باشم.

    جمعه دوباره به خوابگاه اومدم. تحمل سر و صدای خوابگاه، کلاس‌های حضوری، آب و هوای مودی و ماه رمضون در کنار تمام این‌ها زندگی رو سخت‌تر کرده. ولی شکایتی ندارم. مثل دفعه‌ی قبل لحظات خوش زیادی رو تجربه می‌کنم. با وجود این، به شکل عجیبی به هم ریختم. درست وقتی پامو داخل اتاق گذاشتم و لباسم رو عوض کردم، شیرین گفت که نسبت به دفعه‌ی قبل لاغرتر به نظر می‌رسم. پگاه گفت که فکر می‌کنه توانایی فتوسنتز داشته باشم و هیچ جوره تو کَتِش نمی‌ره که با این رژیم غذایی هنوز زنده باشم. شب‌ها خوابم نمی‌بره، تمام روز کلاس دارم، و از شدت خستگی و کم خوابی حالت تهوع می‌گیرم. با این وجود باز هم نمی‌تونم راحت چشم روی چشم بذارم. مامان اونقدر نگرانم شده که ثانیه به ثانیه حالمو می‌پرسه و تاکید می‌کنه که خوب غذا بخورم و ویتامین‌ها و میوه و سبزی رو فراموش نکنم اما من بچه‌ی خوبی نیستم و به حرفش گوش نمی‌دم و بهش دروغ می‌گم. پگاه گاهی اوقات به شوخی تهدیدم می‌کنه که بهش پول بدم تا حقیقتو به مامان نگه. 

    بالاتر گفتم که از تاثیری که روی بقیه می‌ذارم می‌ترسم. دیشب، (شاید هم شب قبلش) توی چنلم نوشتم که "شاید نباید بخونمش" و وقتی کیدو ازم پرسید چه گندی زدم، فقط براش پی‌دی‌اف آخرین کتابی که خوندم رو فرستادم و گفتم که خیلی روم تاثیر گذاشته و این باعث شده ترسناک باشه. دروغ نگفتم، اما فقط این نبود. در واقع فکر می‌کنم وقتی آدم از چیزی زیادی تاثیر می‌گیره، شاید به خاطر اینه که ارتباطی بین چیزهایی که قبلا از سر گذرونده یا هنوز توی مغزش پرسه می‌زنن پیدا کرده. فکر کنم متوجهی که منظورم چیه. چون اون کتاب، به حدی برام یادآور اتفاقات گذشته بود که برگشتم و تمامی یادداشت‌های قدیمی‌ای که مربوط به اون روزها می‌شدن (و هنوز از بین نبرده بودمشون) رو دوباره از اول خوندم. و این حالم رو خیلی بدتر کرد. نمی‌دونم چطوری توضیحش بدم. انگار واقعا آدم بدی هستم.

    راستش رو بگم؟ بعد از تموم کردن اون کتاب و خوندن یادداشت‌ها و یادآوری خاطراتی که به خودم قول داده بودم هیچوقت دوباره سمتشون نرم، بیش‌تفکری‌هایی که فکر می‌کردم به خاطر شلوغی زیاد برنامه‌ی روزانم از بین رفتن، دوباره شروع شدن. البته به روشی متفاوت. (بهت نگفته بودم؟ بیش‌تفکری معادلیه که برای Overthinking استفاده می‌کنم. درست یا غلط، بهترین چیزی بود که تونستم پیدا کنم.) 

    می‌دونی چرا؟ یه بار یکی بهم گفت که به خودم ظلم نکنم و دروغ نگم. البته جملاتش خیلی سوزناک‌تر از این حرف‌ها بودن. و من شروع کردم به تصور کردن موقعیت‌هایی که توشون به خودم ظلم نمی‌کنم و دروغ نمی‌گم. موقعیت‌هایی که هیچوقت اتفاق نیفتادن و به احتمال زیاد هرگز قرار نیست اتفاق بیفتن. اول از تصور کردنشون حس خوبی می‌گیرم، چون حتی فکر کردن به این که توی یه دنیای موازی اتفاق افتادن لذت بخشه. لحظه‌ی بعدی از این که می‌دونم قرار نیست اتفاق بیوفتن ناراحت و سرخورده و لحظه‌ی بعدی حتی مرخرف‌تره، چون می‌دونم حتی اگه اتفاق بیوفتن هم من باز قراره به خودم ظلم کنم و دروغ بگم. بعدش حتی تصور کردنشون هم وقت تلف کردن به نظر می‌رسه. بعدش هم از این که نکنه کسی توی مغزم باشه و تفکراتمو ببینه اعصابم به هم می‌ریزه و به خودم سیلی می‌زنم. (حتی یه بار پگاه پرسید که چرا خودزنی می‌کنم؟ و من گفتم دلم باقلوا می‌خواد ولی توی کمد بامیه دارم و نباید ولخرجی کنم پس با سیلی زدن خودمو سر عقل می‌ارم.) 

    من می‌تونم درست و غلط رو از هم تشخیص بدم. و توی عمل کردن به چیزی که درسته تردیدی از خودم نشون نمی‌دم. شاید صد در صد قاطع نباشم، اما حداقل هفتاد درصد هستم. اما ته دلم، می‌خوام برم سراغ اون گزینه‌ی اشتباه. ببینم اگه یه بار دیگه اشتباه کنم چه اتفاقی می‌افته؟ برای همینه که ترسناکه. گاهی واقعا نمی‌تونم افکارمو کنترل کنم. مارگارت یه بار گفت فکر می‌کنه آدم فاسدیه و حال و روز آدمای نزدکشو هم به گند می‌کشه. من فکر کردم داره ادای آدم‌های فروتن رو در می‌اره، اما بعد فهمیدم کاملا صادق بوده. و من فقط نمی‌خوام به خاطر این که قلباً می‌خوام سراغ راه اشتباه برم، به جایی برسم که همون حرف رو به خودم بزنم. اصلا برای همینه که خودم رو با خوندن طالع از هزار تا سایت و برنامه‌ی مختلف خفه می‌کنم. چون فقط امید دارم که یکی از اون‌ها بتونه بهم جواب بده. و کمک کنه که قلبم اینقدر نلرزه.

    خب... دلم می‌خواد این نامه رو تموم کنم، چون لپ‌تاپ خودم رو نیاوردم و الان بیشتر از یک ساعته که لپ‌تاپ مرجان خانم رو اسیر کردم و با کلمات کلنجار می‌رم. اما دلم می‌خواد یه چیز دیگه هم برات تعریف کنم. ببینم اخیرا با جیم‌جیم حرف زدی؟ می‌دونم می‌دونم! احتمالا نه؛ و متاسفم اگه حتی توی نامه‌ای که برای تو می‌نویسم هم از اون حرف می‌زنم. اما دفعه‌ی قبل در مورد گندی که فکر می‌کنم به زندگیم زدم بهش گفتم. و دروغ چرا، بیش‌تفکری در مورد اون موضوع روزگارمو سیاه کرده بود. واقعا داشتم دیوونه می‌شدم. اما از وقتی اینجا اومدم؛ اونقدر سرم شلوغ شده و اونقدر از اون حرف و حدیث‌ها فاصله گرفتم که به نظرم عجیب می‌اد که تا چند روز قبل اونقدر اذیتم می‌کردن.

    به هرحال، ساعت یک صبحه و من دوباره خوابم نمی‌اد. یه مدت قبل توی سالن بزن و بکوب بود. جدی. دقیقا عین عروسی بود. آهنگ با صدای بلند، کلی دختر با پیژامه ریخته بودن وسط و با تمام وجود می‌رقصیدن. تا جایی که من فهمیدم گویا یکی از بچه‌های خوابگاه (که قطعا نمی‌شناسمش) ازدواج کرده و دوستاش هم خواستن براش یه ذره شادی کنن و جشن بگیرن. بعدش اتاق‌های بغلیشون اضافه شدن و مثل یه اپیدمی کل خوابگاه یهویی شروع کردن به قر دادن و خوندن و دست زدن. حتی چند نفر داشتن کردی می‌رقصیدن که برام جالب بود. اما سر و صدای زیادشون اذیتم می‌کرد. حتی نمی‌تونستم در رو باز کنم. ژیلا هم با من موافق بود. 

     

     

    پی‌نوشت: می‌دونم از جیم‌جیم بدت می‌اد. می‌شه به خاطر من یه کوچولو دوسش داشته باشی؟ دلم براش تنگ شده. 

    پی‌نوشت: دیشب مُهَنا نصفه شب یهو از تشکش بیرون پرید و وسط اتاق شروع کرد ورزش کردن. صحنه‌ی عجیبی بود.

    پی‌نوشت: چندتا از همکلاسی‌هام واقعا غیرقابل تحملن. شاید بعدا بیشتر تعریف کردم.

    پی‌نوشت: بعضی قسمت‌های موهام زبر شدن. فکر کنم چون زیادی دارم رنگشون می‌کنم آسیب دیدن.

     

    مگنولیای تو 3>

  • ۱۶
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

    (Takt Op. Destiny - Ryo (Supercell

     

    ~(Takt Op. Destiny - Ryo (Supercell~

    ~Download~

     

    Yume to iu ni wa baka mitaide
    Shinji kiru ni wa tayorinakute
    Sukoshi zutsu akiramete tebanashita nda

     

    پی‌نوشت: خیلی وقته می‌خوام اینو بذارم... حیح.

    پی‌نوشت: آهنگ‌های Supercell>>>>>

     

     

  • ۲۲
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۵ فروردين ۰۱

    #125

    یه وقت‌هایی خیلی از دست مامان و بابام کفری می‌شم.

    از این که چرا منو به وجود آوردن، از این که چرا کاری کردن که به این دنیا بیام، چرا باعث شدن زندگی کنم. می‌تونستم هیچوقت متولد نشم و اینجوری احتمالا خودشونم دردسرهای کمتری داشتن.

    مامانم بعضی وقتا می‌گه تقصیر خودته. و من بعدش به این فکر می‌کنم که به هرحال به این که توی این دنیا وجود داشته باشم و یه چند سالی زندگی کنم محکوم بودم. پس همون بهتر که مامانم منو به دنیا آورد. چون اگر هیچوقت نمی‌خواستن بچه‌دار بشن، ممکن بود به جاش توی خانواده‌ی دیگه‌ای متولد شم. نه، قطعا همینطور می‌شد. و اگه اونا آدم‌های بدی بودن چی؟ 

  • ۲۵
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۳ فروردين ۰۱

    گریزی به سوی کتاب~ قسمت دوم، چشم‌های شینیگامی.

     

    قتل‌های هولناکی در لس‌آنجلس رخ می‌دهند و قاتل سرنخ‌هایی در صحنه‌ی قتل به جای می‌گذارد. کشف رمز این قتل‌ها از عهده‌ی پلیس خارج است. شاید وقتش شده آدمی به هوشمندی قاتل وارد صحنه شود؛ کسی مانند L. کارآگاه مشهور با قدرت‌هایی ورای بشر.

    خبD": ... گریزی به سوی کتاب عیدانهD": (احتمالا به میزان زیادی کاهلی کردم، ولی خب از همون روز اول هم می‌دونستم قرار نیست تو 13 روز 10 تا کتاب بخونم، الانم که فقط یه روز از تعطیلات مونده.)

    از اون چند خطی که بالا نوشتم، احتمالا مشخصه که در مورد چه کتابی می‌خوام حرف بزنم، همتونم که حتما با انیمه‌ی دفترچه‌ی مرگ آشنایی دارین D": و در جریانین که چقدر خفنه و اینا/._. حالا کتاب "دفترچه‌ی مرگ" اثر نیشیو ایشین چیزیه که می‌خوام در موردش حرف بزنم.

    نکته‌ی اول این که، این کتاب در اصل بعد از ساخته شدن انیمه نوشته شده و داستانش کاااملا با انیمه متفاوته. اینقدر متفاوته که به نظرم اصلا لازم نبود اسمش "دفترچه‌ی مرگ" باشه یا از اون شخصیتا توش استفاده شده باشه. و اگه از من بپرسین به نظرم بزرگترین ضعف این کتاب همینه، شخصیت پردازی! مثل اینه که نویسنده پیش خودش گفته "خب حتما هرکسی اینو می‌خونه انیمه رو هم دیده و شخصیت‌ها رو می‌شناسه پس لازم نیست زیاد به خودم زحمت بدم." .___. و کلا توی توصیف شخصیت‌هاش ضعیف عمل کرده بود. 

    مثلا همین نائومی میسورا، خودشو جر داده بود که بگه این یه شخصیت خیلی باوجدان و با استعداده. ولی بیشتر به نظرم یه شخصیت خسته و منفعل به نظر می‌رسید که آخر داستان یهویی پوووف! به حقیقت دست پیدا می‌کنه._. درکل نمی‌شد خیلی با شخصیت‌هاش ارتباط برقرار کرد، مخصوصا BB که شخصیت جدید و خیر سرش مرموز هم بود._. ... 

    به شخصه ترجیح می‌داد همیشه به او در حد و اندازه‌ی خودش احترام بگذارد اما ناچار بود قبول کند عموما مردم به این درجه از فهم و شعور هنوز نرسیده‌اند!

    برای کار های گروهی اصلا مناسب نبود، نمی‌توانست با دیگران ارتباط خوبی برقرار کند و دقیقا استعدادش زمانی شکوفا شد که از سازمان بیرون زد و به تنهایی شروع به کار کرد.

    بخوام صادقانه نظرمو بگم، تا وقتی که کتابو نصف کنم اصلا احساس نمی‌کردم دارم "کتاب" می‌خونم. بیشتر شبیه یه فیک بود که نویسندش شخصیت میسورا رو خیلی تو انیمه دوست داشته و به نظرش در حقش کم لطفی شده. ینی به عنوان یه فیک خوب بود، ولی به عنوان کتاب به نظرم باید بهتر می‌بود. نیمه‌ی دوم کتاب جالب‌تر بود، آدم بهتر باهاش ارتباط برقرار می‌کرد، هرچند که باز به نظرم خیلی خشک و خالی نوشته شده بود، خود داستان به تنهایی به اندازه‌ی کافی جالب و مرموز بود، فقط لازم بود بیشتر بهش شاخ و برگ بده تا هیجان انگیزتر بشه، که خب این کارو نکرده بود و اینم به نظرم یه ضعف دیگه بود. 

    «کشتن یه بچه... خیلی وحشتناکه!»

    «کشتن یه بزرگسال هم به همون اندازه وحشتناکه میسورا. کشتن کودک و بزرگسال هر دو به یه اندازه هولناکه.»

    «چیزی توی این عکس‌ها به نظرت غیر طبیعی نمی‌اد؟»

    «این که همشون مُردن؟»

    «مرگ غیر طبیعی نیست!»

    «خیلی فلسفی بود من نمی‌تونم...»

    (نمی‌دونم چرا خیلی به این تیکه خندیدم XD)

    تا اینجا همش از نویسنده ایراد در آوردم، ولی نگارش این کتاب هم یه سری مشکلات کوچیک داشت که بعضی وقتا خیلی رو اعصابم می‌رفتن. مخصوصا در مورد علائم نگارشی. هرکی که متنو تایپ کرده مشخصا علاقه‌ی شدیدی به علامت تعجب داشته. قشنگ کل متن کتاب غرق در علامت تعجبه._. نکته‌ی بعدی این که دیالوگ‌ها درکل به زبان گفتاری نوشته شدن، ولی بعضی جاها یهو نوشتاری می‌شد._. نمی‌دونم متوجه شدید منظورم چیه یا نه... ولی اینم خیلی رو مخ بود. (کتابی که من دارم ترجمه‌ی سیما تقوی از نشر پیدایش‌ـه.)

    اهم، غر زدنام تموم شد، بذارین نکات مثبتشم بگمD: 

    یه چیزی که به نظرم بامزه بود و خوشم اومد این بود که راوی داستان ملو بودD; و تو بعضی قسمتا وسط داستان می‌پرید نظر خودشم می‌گفت._. که البته کم اتفاق افتاد ولی باز جالب بودXD و اون بی اعصاب بودنشم کاملا حس می‌شدD:

    این که من کی هستم ، به جز اون دوتایی که گفتم برای شخص دیگه‌ای نباید جالب باشه، ولی من مایکل کیل هستم، بهترین دستیاری که مثل سگ مرد. (بچXDDD)

    تمام چیزی که کیرا موفق شد به دست بیاره نوعی حکومت مبتنی بر وحشت و یه طرز فکر رقت‌انگیز و بچگانه در این مورد بود. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم فقط می‌تونم اینطور حدس بزنم که دلیل اصلی این که خدایان پیروزی به کیرا لبخند زدن فقط برای سرگرم کردن خودشون بود. شاید این خدایان عملا دنیایی مملو از خون و خونریزی و خیانت و دورویی می‌خواستن. 

    لفظ داستان کارآگاهی دیگر در هیچ کتابی استفاده نمی‌شود و به جای آن، از الفاظی مانند داستان‌های معمایی و مهیج استفاده می‌شود. هیچکس به کارآگاهی که بتواند همه چیز را استنتاج کند نیازی ندارد. بلکه خیلی هیجان‌انگیزتر است که یکدفعه حقایق را بروز دهند. (نیشیو سان خودشم همین کارو کرده والا.)

    مشهورترین کتاب‌ها، دارای ناجیانی هستند که از قدرت‌های استثنایی برخوردارند.

    نکته‌ی مثبت بعدی، پایان داستان! پایانشو واقعا دوست داشتم. ینی جوری که داستان شروع شد، فکر نمی‌کردم آخرش باحال باشه. در واقع اوایل خیلی ساده و واضح به نظر می‌رسید، یه پرونده‌ی قتل خیلی سخت وجود داره، خفن‌ترین کارآگاه کل دنیا بهش علاقه نشون می‌ده، خودشو تحت عنوان "ریوزاکی" نشون می‌ده، به همکارش نمی‌گه که همون L عه، آخرشم قاتل پیدا می‌شه و شما رو به خیر و ما رو به سلامت._. نه خیر!!! در واقع فقط تا وقتی که ریوزاکی وارد می‌شه طبق انتظار پیش می‌ره، اما پایان داستان جالب‌ترهD: (هرچند که باز می‌گم علی رغم خوب بودن خط داستانی، نویسنده نتونسته خوب بنویستش. و بیشتر نچسب به نظر می‌رسه تا هیجان انگیز. ولی خب.)

    هرکسی پس از بار‌ها تکرار یک کلمه یا حرف طی یک دوره‌ی زمانی، به خودش می‌اید که آیا واقعا در تمام این مدت کلمه را درست تلفظ می‌کرده؟ بعضی اوقات، این حالت در مورد شناخت خود شخص نیز صدق می‌کرد. این که چه مدت یک شخص می‌توانست خودش باشد؟ میسورا فکر می‌کرد آیا او هنوز همان نائومی میسورای سابق است؟ هنوز خودش است؟

    بالاتر گفتم توی توصیف شخصیت‌ها ضعیف عمل کرده، اما یه سری موارد خاص رو خوب توضیح داده، جوری که شاید توی انیمه تا این حد قابل لمس به نظر نمی‌اومد. مثلا این که چرا L خودش رو نشون نمی‌ده و از طریق یه لپ‌تاپ و صدای کامپیوتری با بقیه حرف می‌زنه؟ چرا خودشو مخفی کرده؟ آیا L واقعا یه منزوی بدبخت گوشه گیره که علاقه‌ای به آدما نداره و در غار تنهاییش معماها رو حل می‌کنه؟ نوپ.

    انسان‌هایی که توانایی بالا یا هوش بسیار بالایی دارند عموما این حقیقت را از دیگران پنهان می‌کنند. آ‌نها توانایی‌های خودشان را در بوق و کرنا نمی‌کنند و جار نمی‌زنند. وقتی کسی در خصوص توانایی یا کارهایی که انجام داده بیش از حد سخنرانی می‌کند و آنها را به نمایش می‌گذارد، پس در حقیقت آنچنان افراد مهمی نیستند. 

    (و در ادامه هم توضیح داده بود که همین مخفی شدن L باعث شد لایت نتونه زارت اسمشو توی دفترچه بنویسه و ناک اوتش کنه. چون اگه L بمیره برقراری عدالت حتی سخت‌تر هم می‌شه و این چیزا)

    «ولی افرادی هستن که عدالت نمی‌تونه نجاتشون بده و افرادی هم هستن که فقط شیطان می‌تونه نجاتشون بده...»

    مانند آن کودک 13 ساله که قربانی شده بود و دیگری که خودش خلافکار و جنایتکار بود! (منظورش این بود که 13 یه عدد نحس و شیطانیه و توی کارت‌های تاروت هم 13 ینی مرگ، بعد یه قسمتی نائومی به خاطر این که طرف 13 سالش بوده و هنوز کوچیک بوده بهش شلیک نکرده و یه جورایی انگار 13 که عدد شیطانه، نجاتش داده.)

    جمع بندی...

    بشخصه وقتی می‌خوام یه کتاب بخرم، ژانر جنایی/کارآگاهی جز اولویت‌های آخرمه. نه به این خاطر که این ژانر رو دوست ندارم، به خاطر این که عموما فقط برای بار اول خوندن جالبن. بعد که ماجرا رو کامل می‌فهمی انگار دیگه از دهن می‌افتن، و واقعا هم کم پیش می‌اد آدم یه داستان جنایی رو دوباره یا چندباره بخونه. و خب بیشتر ترجیح می‌دم یه کتاب جنایی رو قرض بگیرم تا این که بخرم. علت این که اینو خریدم هم، این بود که انتظار داشتم به اندازه‌ی انیمه هیجان‌انگیز باشه، و برای همین خیلی انتظاراتم بالا بود که برآورده نکردشون(((= ولی به عنوان یه داستان جنایی، کتاب خوبی بودD: مخصوصا اگه نویسنده بهتر توصیفش می‌کرد از اینم بهتر می‌شد. و به نظرم اگه خودشو به انیمه‌ی دفترچه‌ی مرگ نمی‌چسبوند و یه داستان جنایی مستقل با شخصیت‌های خودش بود، دیگه خیلی خیلی بهتر از این می‌شد D:

     

    +یه چیز جالب دیگه که خوشم اومد، چند سطر آخرش بودD: 

    درحالی که به حبس ابد در زندان کالیفرنیا محکوم بود، به دلیل حمله‌ی قلبی مرموزی جان سپرد. 

    DDDD: 

     

    پی‌نوشت: حالا جالبه، اسم کتاب دفترچه‌ی مرگه، در صورتی که اصلا دفترچه‌ی مرگی توش وجود نداره XD... 

    پی‌نوشت: اگه براتون سواله، باید بگم ماجرا مربوط می‌شه به قبل از انیمه. در واقع یه پرونده که L قبل از رسیدن به لایت و کیرا و اینا درگیرش بوده. و بله درست حدس زدید، لایتی هم توی این کتاب نیستD: (در صورتی که روی جلد کتاب عکس لایته:/ نسیابنتسبایتسانت)

     

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: