نقشه کشی~ 2

2- ده تا از عادت های خوبی که به نظرتان لازم است در سال اینده درون خودتان تقویت کنید را بنویسید. چه چیزی باعث شد امسال نتوانید آنها را داشته باشید؟ چگونه می‌توانید آن علت‌ها را از بین ببرید؟

ده تا...

اول: هر روز کتاب خوندن.

- چون تنبلی کردم. و یه سری کتاب هم که برداشتم بخونم یه مقدار خشک و نچسب بودن رغبت نکردم ادامه بدمشون حقیقتا._. ...

- به نظرم روزی یه صفحه هم بخونم بهتر از اینه که کلا نخونم، پس فقط کافیه تو برنامه روزانم بگنجونمش.

دوم: سحر خیز بودن.

- تقریبا تا آبان ماه سحر خیز بودم و بین 6 تا 8 صبح بیدار می‌شدم. ولی بعدش به دلایل شخصی گند خورد توش و دیگه سعی نکردم به روال قبلم برگردم...

- هر روز کافیه نیم ساعت زودتر بیدار شم، برای قبل از ظهرم کارهای مهم و اساسی رو قرار بدم که مجبور باشم برای انجام دادنشون بیدار شم._. می‌خوام مثل قبل از 6 بیدار شمT-T

سوم: نماز خوندن.

- بیشتر وقتا یادم می‌ره. اینطوری نیست که کلا نخونما. ولی خب کاهلی می‌کنم... 

- یا باید آلارم بذارم، یا به کسی بگم یادم بندازه، یا همون اول وقت بخونم تموم شه بره._. ... 

چهارم: نوشتن ژورنال.

- حقیقتا برای آدمی که اهل عمل کردن به برنامه‌هاشه خیلی پیشنهاد خوبیه. من ژونال رو از آبان ماه شروع کردم و تا اواسط بهمن ادامه دادم. بعدش اینقدر سرم با امتحانات شلوغ شد که بیخیالش شدم._. اسفند ماه هم که استراحت دادم به خودم.

- مشکل خاصی وجود نداره. فقط شبا قبل خواب باید کارای اون روز رو تیک بزنم و کارای فردا رو بنویسمTT

پنجم: به موقع و کامل درس خوندن.

- انصافا تنبلی زیاد کردم. و به جز دو ماه اول که جو گیر بودم دیگه کلا درس نخوندم و سر امتحانات دهنم سرویس گشت._. ولی بعد از این باید درست حسابی بخونم... درسای ترم‌های جدید خیلی سختننننT-T

- راه حل؟ راه حل خاصی نداره. فقط کافیه عین آدم جزوه بنویسمTT

ششم: تعامل.

- بله عزیزان من. ترم دوم شروع شده بعد من هنوز به نصف بیشتر همکلاسی‌هام حتی سلام هم ندادم._. به جز هم اتاقی‌هام، بقیه رو وقتی می‌دیدم فرار کرده و در نقطه‌ی نامعلومی محو می‌شدم._. پسر دخترم نداره._. واقعا توی برقراری ارتباط با بقیه خیلی خیلی ضعیفمTT

- راه حل... راه حلی سراغ ندارم خودم. وقتی باید با آدم جدیدی ارتباط بگیرم و بعد از ارتباطو ادامه بدم اصلا لال می‌شم کامل. و این بده._. شما راه حلی دارین؟TT

هفتم: مدیریت مالی.

- فقط یه ماه خرجم به عهده‌ی خودم بود و از یه جا به بعد اصلا نفهمیدم این پولا خرج چی شدن._. 

- حتما باید بنویسم هر روز چی خرج کردم و چی خریدم. و از خریدای غیر ضروری هم به شدت خودداری بنمایم/._.

هشتم: نوشتن.

- شاید احساس ضعف؟ چیزهای زیادی تو ذهنم هست که می‌خوام بنویسمشون ولی انسجام ندارن. و همینجوری جسته و گریخته این ور اون ور نوشتمشون. بعضیاشون می‌تونن ایده‌های خوبی باشن.

- نباید از این که نوشته‌هام به دردنخورن بترسمTT اصلا باشن. که چی؟TT تازه بعدا هر وقت که دلم خواست می‌تونم اصلاحشون کنم... حیح.

نهم: عدم لجبازی.

- من واقعا از تغییر کردن بدم می‌اد. در صورتی که خیلی وقتا یه سری تغییرات به نفعم بودن و حالمو بهتر کردن.

- بچ فقط کافیه چیزای غلط رو از زندگیم و رفتارهام حذف کنم. قرار نیست همه چی ایده‌آل باشه.

دهم: ورزش (؟!)

- من از ورزش کردن متنفرم. دلیلشم اینه که عرق می‌کنم. و از عرق کردن هم متنفرمممم.

- انتظار زیادی از خودم ندارم. تابستون می‌خوام هر هفته برم دوچرخه سواری... و روزای دیگه رو واقعا هیچ ایده‌ای ندارم. چون می‌دونم قرار نیست انجام بدم:/

 

3- سه چیز که به نظرتان لازم است در سال آینده به خوبی یاد بگیرید؟

- یه سری مهارت، مثل همونایی که تو پست قبلی گفتم.

- زبان((""": ... (شاید یه زبان جدید رو شروع کردم...)

- یه سری مهارت‌های اجتماعی. (از جمله سلام کردن به همکلاسی‌های جدید:/)

 

4- فکر می‌کنید در سال آینده باید از چه چیزها و چه کسانی دور بمانید؟ چرا؟

دو سال اخیر به اندازه‌ای تجربه‌های فاکی بغضناک داشتم که بتونم کامل به این سوال جواب بدم._. 

1. آدمای بی‌ثبات، اونایی که تکلیفشون با خودشون مشخص نیست یا "خود کنترلی" ندارن. من شخصا مودی‌ام. و تا یه حدی تردید داشتن و دمدمی مزاج بودن واقعا مشکل نداره. ولی بیشتر از اون حد نه... واقعا تحمل ندارم.

2. آدمایی که ازت انتظارات نجومی بی‌پایان دارن و حتی کارایی که کردی رو نمی‌بینن. 

3. آدمایی که بهت دروغ می‌گن. حتی اگه خیلی دوسش داشته باشی و برات عزیز باشه... 

4. اونایی که آدم حسابت نمی‌کنن. اهمیت یا ارزش قائل نیستن برات و سعی نمی‌کنن درکت کنن.

5. آدمایی که مسخره‌ـت می‌کنن و باعث می‌شن احساس بدی به خودت داشته باشی و فکر کنی توی این دنیا تنهاترینی.

6. آدمایی که شخصیت کنترل‌گر دارن. تو تک تک امورات زندگیت سرک می‌کشن و در مورد هر چیز و ناچیزی نظر می‌دن و عملا به "حریم شخصی" اعتقاد ندارن.

 

 

پی‌نوشت: ساعت دو و نیمه._. ... چرا تا الان بیدارم؟

پی‌نوشت: فردا قراره هیونگ و کیدو رو ببینم<":

پی‌نوشت: روی میز و یکی از قفسه‌هامو یه مقدار تغییر دادم. یادمه مینوری توی یکی از ویدیوهاش (که کل دکور اتاقش رو تغییر می‌داد) گفتش که ترجیح می‌ده تند تند دکور عوض کنه چون هم سرگرمش می‌کنه و هم باعث می‌شه همیشه حس تازگی داشته باشه. و منم سعی کردم امتحان کنم... و راست می‌گه. حس تازگی می‌ده با این که همون وسیله‌هارو فقط یه مدل دیگه چیدم._.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۱ اسفند ۰۰

    نقشه کشی~ 1

    قبل از این که پست رو شروع کنم یه نکته‌ای رو لازمه که بگم. نوشته‌های کوفتی این وبلاگ رو تحت هیچ عنوانی حق ندارید جای دیگه منتشر کنید. من اعصاب دراما و دعواهای بچگونه ندارم. پس لطفا شعور داشته باشید و از "کپی / پِیست" استفاده نکنید. 

     

     

    1- برای سال آینده چه هدف‌هایی دارید که مصمم هستید به آنها برسید؟ برای رسیدن به آنها برنامه دارید؟ موانعتان را لیست کنید و راه‌های پشت سر گذاشتن آنها را بنویسید.

    اممم باشه. (خیلی حس عجیبی داره که در مورد هدفم حرف بزنم... من معمولا اونقدری جسارت ندارم که هدفامو اینقدر واضح به زبون بیارم و توی یه جای عمومی بنویسم. مخصوصا این که جدیدا دارم می‌بینم حتی مزخرفاتمم امنیت ندارن:/) 
     

    اول: تتو + پیرسینگ

    موانع: راستش یه مقدار می‌ترسیدم. مخصوصا در مورد پیرسینگ. (بچ اگه عفونت کنه چه خاکی به سرم بریزم؟) مدت کوتاهیه که تغییر عقیده دادم و دلم خواسته که گوشم یه سوراخ دیگه داشته باشه... به غیر از این مشکل دیگه‌ای نیست... مامانمم راضی کردم<:

    برنامه: مامانم یه نفر رو توی تبریز می‌شناسه برای تتو... و فقط لازمه که باسن مبارک رو جمع کنم و یه راه تقریبا 3 ساعته رو تا تبریز برم. شاید اصلا سه نفری با هیونگ و کیدو رفتیم<:

     

    دوم: TTC 

    برنامه: واقعیت اینه که من برای TTC ثبت نام کردم فقط کلاسش هنوز شروع نشده. در واقع اقدامات اولیه انجام شده از قبل<:

    موانع: خب اگه در مورد TTC نمی‌دونید، باید بگم یه دوره‌ی کوتاهه که بعد گذروندنش می‌تونید زبان درس بدید<: اینطوری نیست که بگم زبانم خیلی خوبه و فوق‌العادست و اینا|B ولی در حدی هست که بتونم این دوره رو شرکت کنم و بعدش یه کار گیر بیارم. تنها مشکلم اینه که دانشگاهم یه شهر دیگست. (این مشکل بزرگیه. چون باعث می‌شه مجبور باشم کلاس‌های غیرحضوری بردارم، با برنامه‌ی کلاس و امتحانات دانشگاهم هماهنگش کنم، همچنین به "اینترنت" و "مکان" مناسب احتیاج دارم. که قرار نیست به این راحتیا به دست بیاد<:)

    +واقعیت اینه که از وقتی مدرسه رو تموم کردم احساس می‌کنم انگل اجتماعم|B مخصوصا وقتایی که از مامان بابام می‌خوام بهم پول بدن یا چیزی بخرن. نه این که اونا چیزی بگن. فقط خودم حس خیلی خیلی بدی دارم. برای همون دلم می‌خواد سال جدید یه چس مثقال درآمد داشته باشم برای خودم<""": 

     

    سوم: نقاشی + عکاسی

    موانع: درکل فکر نمی‌کنم آدمی باشم که کمبود اعتماد به نفس داره. ولی هر وقت حرف از نقاشی کشیدن یا عکاسی کردن می‌شه، به طرز شدیدی احساس ناامنی و به درد نخور بودن می‌کنم. به حدی که اگه کسی ازم حتی تعریف هم کنه در وهله‌ی اول احساس می‌کنم از سر ترحمه و اینجوری می‌گه که ناراحت نشم._. (و این شاید یکی از دارک‌ترین قسمت‌های من باشه. که بعید می‌دونم تاحالا در موردش با کسی صحبت کرده باشم. و این که اینجوری شدم هم دلیل داره... ولی خب...)

    برنامه: تنها چیزی که از خودم می‌خوام در این مورد، اینه که فقط بیشتر روی این دوتا تمرین کنم. سوژه‌ها و تکنیک‌های جدید رو امتحان کنم. خیلی بدم می‌اد از این که وقتی می‌تونم انجامشون بدم، فقط ازشون می‌ترسم... (تو خوابگاه که بودم، هم اتاقیام از عکس‌هایی که ازشون می‌گرفتم یه مقدار زیادی تعریف می‌کردن... همین باعث شد فکر کنم واقعا جای پیشرفت دارم. حتی مرجان خانوم یه بار عکسایی که من ازش گرفته بودم رو به داداشش فرستاده بود، و واکنش داداشش این بود که "ببینم تو جمعتون عکاس دارین؟" نمی‌دونم جدی اینقدر خوب به نظر می‌اومدن یا چی... پیفففف)

     

    چهارم: خیاطی

    موانع: چرخ خیاطی خراب!

    برنامه: عشقی که من به نخ و پارچه و دوختن دارم غیرقابل توصیفه. مدت‌هاست مدام فکر می‌کنم چرا طراحی لباسی چیزی نخوندم. *افسوس* به هرحال... چرخ خیاطیمون کاملا داغون شده و یه خط صافم نمی‌تونه بدوزه. برای سال جدید فقط می‌خوام یه چرخ‌ خیاطی جدید بگیرم... و یه سری کلاس هم شرکت کنم براش. (اینطوری که دارم می‌گم به نظر می‌رسه همینجوری یهویی یه چیزی پروندم. ولی واقعا مدت خیلی زیادیه که بهش فکر می‌کنم. حتی برای خریدن یه چرخ خیاطی جدید قصد دارم النگوهامو بفروشم^-^ *جوری که از طلا بدم می‌اد*)

     

    پنجم: بیشتر کتاب خوندن

    موانع: منظورم از کتاب، فقط رمان و این چیزا نیست. این "کتاب" ای که گفتم حتی کتابای درسی و دانشگاهی و زبان رو هم شامل می‌شه. و هر کدوم از این دسته‌ها برای خودشون موانع جداگونه دارن که بیشتر شبیه بهونه‌ان:/ تهش می‌رسه به تنبلیم. بله. تنبلی.

    برنامه: اولا که هر ماه باید بر اساس برنامه‌ای که برای اون ماه دارم یه پولی کنار بذارم برای خریدن اون کتاب مورد نظر. و بعدش فقط باید خوندن اون کتاب رو توی برنامه‌ی روزانم بگنجونم. (دیدین یه سریا یه ساعت برنامه ریزی می‌کنن بعد عمل نمی‌کنن؟ خب من از اینا نیستم. اگه برنامه ریزی کنم بدون شک بهش عمل می‌کنم. *اگه* برنامه ریزی کنم...)

    موارد دیگه‌ای هم هست، ولی فکر کنم همینا کافی باشن D":

     

     

    اممم... این چالش رو میتسوری شروع کرده. (بله لطفا به روم نیارین که از شدت گشادی 10 روز دیرتر شروعش کردم.) 

    می‌خواستم هر روز به سوالای دو روز جواب بدم که تا آخر اسفند تموم شه. ولی خب این خیلی طولانی شد فکر کنم"-"... سوالایی که جوابشون کوتاه‌تر بود رو پشت سر هم می‌ذارم که به موقع تموم شهTT

     

    پی‌نوشت: ولی واقعا. کی باورش می‌شه ده روز دیگه عیده و سال جدید شروع می‌شه...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۰ اسفند ۰۰

    #123

    نمی‌دونم آیا این کادوی روز زنم بود؟

    به هرحال...

    کلیک

    *زار زدن*

     

    با تشکر از ایشون.

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۷ اسفند ۰۰

    #122

    جیم‌جیم عزیزم.

    مدت‌هاست که برای نوشتن این کلمات با خودم کلنجار می‌رم و ساعت‌های زیادی رو به فکر کردن به شرایطی که پیش اومده می‌گذرونم. اما درست وقتی که حاضر و آماده برای حرف زدن جلو اومدم، انگار تمام کلماتم پرواز کردن و به افق‌های دور رفتن و منم تبدیل به بی‌دغدغه‌ترین آدم روی زمین شدم. انگار نه انگار که شب‌های زیادی رو فقط به فکر کردن و نخوابیدن گذروندم.

    نمی‌دونم از کجا شروع کنم. هزار بار نوشتم و پاک کردم. ولی بذار یه روز خاص از گذشته‌هارو یادت بیارم. روزی که اونقدر معمولی، و اونقدر قشنگ بود که برای من، تبدیل شد به روزی که بعید می‌دونم فراموشش کنم. همون روزی که در مورد "قوانین رنگی" بهت گفتم. و تو تبدیل شدی به اولین کسی که در موردشون می‌شنوه. راستش یه تصویر خیلی قشنگ از اون روز یادم می‌اد. بهار بود و شکوفه‌های درخت‌های آلبالو همه جا دیده می‌شدن و من اون‌هایی که زمین ریختن رو جمع می‌کردم و توی مشتم می‌ریختم. آسمون صورتی بود و خورشید رو به زوال، و بازتاب غروبش روی آب نه چندان زلال رودخونه ریز ریز تکون می‌خورد. تو اونجا وایستاده بودی و نسیم خنک بهاری موهای صاف و طلاییتو روی هم سُر می‌داد و چشم‌هات می‌درخشیدن. و من گفتم که زخم انگشت پام چقدر خونریزی کرده و چقدر درد داره. و تو گفتی که زرشکی رنگ منه و حتی نمی‌دونستی که آلبالو نمی‌تونه زرشکی باشه. 

    شاید تا اون روز نمی‌دونستی که رنگ مورد علاقه‌ی من خاکستریه. و برای همینه که من از هیچ قانون طلایی‌ای توی زندگیم پیروی نمی‌کنم. چون بهترین‌ها خاکستری‌ان. یادمه که وقتی گفتم "طبق قانون خاکستری، من به عنوان یه ملکه هیچوقت اشتباه نمی‌کنم پس هیچ پشیمونی‌ای هم توی زندگیم ندارم!" تو مسخره کردی و گفتی که همه اشتباه می‌کنن و همه پشیمونی‌هایی دارن. و وقتی بهت توضیح دادم که اشتباهات آدم، بخشی از شخصیتشن و اون رو می‌سازن، پس دیگه اشتباه نیستن! یه مقدار فکر کردی و گفتی "ولی همچنان این حرفت مسخرست." 

    خب، هنوز فکر نمی‌کنم که حق با تو باشه. ولی موافقی که هر قانونی می‌تونه استثناعاتی داشته باشه؟ قانون خاکستری هم همینطور. امروز اومدم اقرار کنم جیم‌جیم. من اشتباه کردم. و متاسفانه خیلی دیر متوجه این اشتباه شدم. یادم می‌اد بعضی وقتا مامان بهم می‌گفت که هنوز برای عوض کردن تصیمیمم دیر نیست اما من سر چیزی که انتخاب کرده بودم موندم. تا همین امروز. و احتمالا تا سه یا چهار سال بعد. راستش من دلایل قانع کننده‌ای داشتم. ولی فهمیدم که یک سالی می‌شه که تاریخ مصرفشون گذشته و دیگه قانع کننده نیستن و بیشتر شبیه بهونه‌ان. و با هر بار یادآوری حتی مسخره‌تر هم به نظر می‌رسن. 

    شاید آدم‌ها وقتی به بن‌بست می‌رسن به خودشون می‌گن حتما اون یکی مسیر، راه درسته بود ولی هیچ جوره نمی‌تونن مطمئن باشن که ته اون مسیر هم بن‌بست نباشه. و این دقیقا گردابیه که بهش گرفتار شدم. من سردرگمم. گیجم. و بیشتر از هر وقت دیگه‌ای توی زندگیم در مورد آینده تردید دارم و ازش می‌ترسم. در صورتی که حتی نمی‌دونم اشتباهی که اشتباه تلقی می‌کنمش واقعا اشتباهه یا نه؟ متاسفانه هیچ جوره نمی‌شه مطمئن شد. حداقل فعلا.

    هودی زردی رو که مرجان خانم پولش رو داد رو یادته؟ (اوه نگران نباش. پولش رو بهش برگردوندم.) وقتی توی مغازه دیدمش فقط یه چیز به ذهنم رسید، این که باید بخرمش. مدل کلاه و جیبش خیلی شبیه هودی زرد اوتو آی بود. فقط یه آفتاب گردون نداشت. و من تصمیم گرفتم که اون آفتاب گردون رو روش نقاشی کنم. ولی در نهایت این کار رو نکردم. در واقع فقط نتونستم در مقابل نخ‌های رنگی و کارگاه گلدوزی و خریدن دکمه‌های چوبی جدید مقاومت کنم. دیشب وقتی داشتم آخرین قسمت‌های آفتاب گردون رو می‌دوختم، مامان برای اولین بار ازم تعریف کرد و گفت که چقدر مهارت دارم و چقدر تمیز و خوب می‌دوزم و دروغ چرا، احتمالا چندتا هندونه هم داد زیر بغلم. بعدش از این که اینقدر عشق و تمرکز رو صرف یه گلدوزی کردم خندش گرفت. و وقتی که در مورد اشباهم بهش توضیح دادم، ظاهرا کلماتش می‌گفتن که مسیر درستی رو اومدم. ولی من می‌دونستم منظور واقعیش چیه. وقتی نگاهش اونجوری گرد می‌شه و گوشه‌های لبش با اون حالت خاص بالا می‌رن، کاملا می‌فهمم که جریان چیه. اون فقط می‌خواست بگه با انتخابم ریدم. ولی نتونست. چون به قول خودش، "ممکنه از راه به در بشم و همه چی خراب شه." 

    شاید خیلی غر می‌زنم. چون اصلا توی موقعیت بدی قرار ندارم. اتفاقا کاملا هم برعکس. ولی دونستن این که یه موقعیت خوب، الزاما موقعیت درست و مناسب نیست واقعا عذابم می‌ده اونقدری که گاهی اوقات فقط با گریه کردن می‌تونم خودم رو جمع و جور کنم. مخصوصا وقتی آدم‌های موفق رو می‌بینم و یه جایی توی اعماق قلبم بهشون حسودی می‌کنم. و راستش چیزی که با موشکافی همون آدم‌های موفق فهمیدم، اینه که یه چیزایی رو می‌تونم تغییر بدم و یه رنگین کمون بسازم که رنگ هشتمش خاکستریه. و این پتانسیل رو توی خودم می‌بینم. ولی مامان موافق نیست. و من اونقدری جسور نیستم که ماجرا رو کامل بهش توضیح بدم. چون می‌دونی، از این که بهم بگه اون اشتباه، اصلا اشتباه نیست واقعا می‌ترسم. مثل این می‌مونه که تمام این فکر و خیال‌ها بیخود و بیجهت بوده باشه و من نمی‌خوام اینو قبول کنم چون می‌دونم همچین آدمی هستم. مامان هم اینو می‌دونه. حتی می‌دونه که اشتباه کردم. ولی اینو به روم نمی‌اره تا "از راه به در نشم و همه چی خراب نشه." 

    این تمام حرفی بود که می‌خواستم بشنوی. ولی بذار یه کم از روزمرگی‌های کم اهمیتم هم برات بنویسم. چون حرف زدن در مورد خزعبلات، سرگرمی مورد علاقه‌ی منه. راستش امروز فراتر از حد انتظار خودم واقع شدم. کاری رو کردم که در واقع هیچوقت فکر نمی‌کردم انجامش بدم. احتمالا تو هم مثل یکی دو نفر دیگه، شوکه بشی اگه بفهمی که موهام رو آبی رنگ کردم. بله درست شنیدی. آبی. آبی تیره. مادربزرگم رنگ اسهالی قبلی رو بیشتر دوست داشت. خودمم دلم براش تنگ شده یه جورایی. انگار نارنجی اسهالی بیشتر شبیه منه. ولی مامان می‌گه که آبی قشنگ‌تره. (اوه توجه کردی؟ اوتو آی هم همین رنگی بود موهاش.) 

    دارم فکر می‌کنم چه چیز دیگه‌ای مونده که بهت نگفتم ولی دلم می‌خواد بدونی. ولی چیزی به ذهنم نمی‌رسه. تازه یکی از همسایه‌ها همین لحظاتی پیش بزن و بکوب رو شروع کرده، فکر کنم عروسیه. انگار نه انگار که ساعت یک صبحه. و صدای آهنگشون هم تمرکزم رو به هم می‌ریزه و باعث می‌شه کم کم به این فکر کنم که وقت خوابه. 

     

    پی‌نوشت: ممنون که به حرف‌هام گوش می‌دی. آدم‌هایی که صادقانه حرف‌هام رو بشنون و دوستم داشته باشن واقعا نایاب نیستن، ولی گاهی اوقات این حس رو دارم که نمی‌تونم به حد کافی باهاشون صادق باشم. و این حرف زدن باهاشون رو برام سخت می‌کنه. 

    پی‌نوشت: حدود شش سالی می‌شه که می‌شناسمت نه؟ شش سال زیاده. 

     

    مگنولیای تو.

    3>

  • ۱۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

    #121

     

     

    خب، درود!

    من برگشتم^-^... نه منظورم اینه که واقعا برگشتم، الان توی شهر خودمونم، دقیقا یه هفته می‌شه که اومدمD":

    و این یه هفته‌ای که گذشت عین سگ مریض بودم، نمی‌دونم کرونا بود یا چی، ولی تو فاصله‌ی شنبه و دوشنبه حالم خیلی بد بود و همش تو تخت بودم._. ... بالاخره بعد شیش سال مریض شدم/._. خوشحالم/._. 

    اگه نمی‌دونستید، باید بگم که ترم یک رو تموم کردمD": (هرچند هنوز ورودی جدید محسوب می‌شم._.) هنوز باورم نمی‌شه که یه ترم تموم شد و از فردا هم انتخاب واحد شروع می‌شه._.

    امتحانات من برخلاف دانشگاه‌های اقسا نقاط کشور حضوری بود. ینی به هرکی می‌گفتم تو این وضع قمر در عقرب کرونا قراره پاشم برم یه شهر دیگه برای امتحان پشماشون می‌ریخت._. در هرحال اولین امتحان من یازدهم بهمن بود. و منم دقیقا یه روز قبل امتحان راه افتادم. 

    (راستش من از اونایی بودم که لحظه شماری می‌کرد برهD": اگه شما هم به فکر فرار از خونه هستین که هیچی. ولی اگه وابستگی خاصی به خونه و خانواده دارین پیشنهاد می‌دم چند روز زودتر برین که به زندگی اونجا عادت کنین. معلم زبانم می‌گفت یه هفته زودتر بری بهتره چون اینجوری اگه دلتنگ هم شدی قشنگ فرصت گریه و زانوی غم بغل گرفتن هم هست. ولی خب من اصلا آدمی نبودم که اونقدر دلم تنگ شه:|)

     

     

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۷ اسفند ۰۰

    #120

    با این که به بچه‌ها سپرده بودم قبل 8 بیدارم کنن، وقتی چشمامو باز کردم و با خواب آلودگی گوشیمو نگاه کردم، ساعت دقیقا هشت و چهل و سه دقیق بود.

    همه بیدار بودن. شیرین داشت چشم‌هاشو می‌مالید.

    پرسیدم: قرار نبود قبل هشت بیدارم کنین؟

    مرجان گفت: هرکاری کردم بیدار نشدی.

    مُهَنا زیر تخت زیادی وول می‌خورد و ریز ریز می‌خندید. 

    داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر زود موهام چرب می‌شن. 

    پیش خودم گفتم: حوصله ندارم برم حموم.

    شیرین گفت: حالا فردا بعد امتحان می‌ری دیگه، وقت هست.

    گاهی‌ اوقات فکر می‌کنم شاید کم تحمل و کمی لجباز باشم.

    لباس‌هام رو درآورده بودم ولی فقط سرم رو زیر آب گرفتم و خیلی زود موهام رو شستم.

    وقتی داشتم حوله رو دور موهام می‌پیچیدم، مرجان گفت: ایول بابا! چه سرعت عملی!

    پگاه توی اتاق بغلی خواب بود ولی فکر نمی‌کنم صدای سشوارچه‌ی ژیلا اونقدری زیاد باشه که بیدارش کنه.

    روی سشوار عکس توتورو بود. که خیلی کیوت بود.

    ولی عذاب وجدان گرفتم. و موهامو نیمه خشک ول کردم.

    ظرف‌ها و قاشق چنگال خودم رو شستم.

    آب جوش گذاشتم. آب‌رسان و مرطوب کننده به صورتم زدم.

    شیرین گفت خیلی عجیبی که ضدآفتاب نمی‌زنی!

    موهامو خرگوشی بستم. یادم افتاد که چند روز قبل دوتا از اون خانوم سن بالاهایی که احتمالا مامایی می‌خوندن پچ پچ کنان در مورد خرگوشی بستن موهام با هم حرف می‌زدن.

    یک و نیم لیوان چای خوردم. بلوز بافتنی جدیدم و جوراب‌هایی که هیونگ بهم داده بود رو هم پوشیدم.

    دمپایی‌هامو برداشتم و رفتم سمت کتابخونه.

    یادم افتاد که دیشب باید خودم شام درست می‌کردم. 

    و بعدش یه جوری قیافم گرفته بود و اشکم در اومده بود که پگاه گفت: ولش کن بابا! هیچ پسری ارزششو نداره!

    ولی اصلا پسری در کار نبود.

    من حوله‌ی شیرین رو سوزونده بودم و برای همین ناراحت بودم.

    از دست و پا چلفتی بودنم.

    توی کتابخونه‌ای که خالی بود، اصولا باید روان‌شناسی می‌خوندم.

    ولی کتاب‌های زبانم همراهم بودن. و برای همین تکالیفم رو نوشتم. 

    به مرجان پیام دادم.

    هر بار که چشمم به یکی از بچه‌های بهداشت می‌افته، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که چقدر رو اعصاب و غیرقابل تحملن. 

    ازشون متنفرم. احتمالا اونام از من متنفرن.

    بچه‌ها توی گروه در مورد تستی و تشریحی بودن امتحان حرف می‌زدن.

    اما من مطمئن بودم تستیه. 

    دیروز خودم با استاد صحبت کرده بودم.

    به مامانم گفتم که امتحان آمار حیاتی رو چقدر بد دادم و شاید اصلا افتادم. 

    سه تا از استادها نمره‌های موقت رو توی سایت گذاشتن. نمره‌هام عالی نیستن، ولی قابل قبولن. 

    دوازده و بیست و دو دقیقه بود که از کتابخونه بیرون اومدم.

    پگاه گفت کارتمو برداشته که بره و برام ناهار بگیره.

    و گفت که لازم نیست منم تا سلف برم. شیرین و مرجان هم همراهش رفتن.

    و مُهَنا دور تختش با پتو پرده می‌کشید.

    جوراب‌هایی که چند روز قبل خریده بودم رو به ژیلا نشون دادم. 

    گفت که خیلی کیوتن و ذوق کرد. و گفتم که فقط یه جفتشون مال خودمه و دوتای دیگه کادو ان.

    یه کم چایی خوردم. و رفتم که چتری‌هامو کوتاه کنم.

    وقتی بچه‌ها از سلف اومدن، پگاه گفت که با این که شام برای من رزرو نشده بوده، ولی تونسته برام چندتا فلافل بگیره.

    الیسا از اتاق بغلی اومد یه قرص ویتامین C جویدنی گرفت.

    ناهار رو به سرعت برق و باد خوردیم.

    پرده‌هارو کشیدیم و بقیه خوابیدن.

    لپ‌تاپ رو روشن کردم.

    پیش خودم گفتم: چه رقت انگیز. 

    در صورتی که نمی‌دونم این صفت دقیقا برای توصیف کیه. شاید خودم، شاید یکی دیگه.

     

     

    پی‌نوشت: فی‌الواقع اونقدررر سرم شلوغه و این روزا با چنان سرعتی سپری می‌شن که اصلا وقت برای سر خاروندن وجود نداره! اصلا بهمن ماه کی اومد و کی رفت؟!

    پی‌نوشت: کنترل کردن پول و میزان خرج کردن چیزیه که باید بیشتر روش کار کنم... 

    پی‌نوشت: اگه اشتباه نکنم تو چالش آی یکی گفته بود که Takt op Destiny اونقدرا جالب نیست... دود واقعا؟ این که خیلی قشنگهههه!!!

    پی‌نوشت: امتحاناتم واقعا واقعا سختن! توی پانسیون ما یه سال بالایی هم هست که توی اتاق رو به روییمونه. می‌گه ترمای بعدی تازه قراره بیشتر هم پاره شین<: تازه کجاشو دیدین!

    پی‌نوشت: سه تا از همکلاسیام فکر کرده بودن امتحان امروزه:| بدبختا رفته بودن نشسته بودن داخل XD 

    پی‌نوشت: دیروز دیدم یکی از کتابایی که با خودم آورده بودم در اوقات فراغتم بخونم آب ریخته روش... این عذابهههه... تک تک صفحه‌هاشو نشستم اتو کردم... این وضعو برای دشمنمم نمی‌خوام!

    پی‌نوشت: دیشب داشت برف می‌بارید D:

     

     

    +اممم یه مدت تو فکر این بودم که از این یه ماهی که اینجام یه پست عکس دار بذارم... نمی‌دونم چرا نذاشتم._. ... چیکار کنم؟ عکس بذارم از اینجا؟

     

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

    داستانِ کوتاهِ ترسناک

    یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.

    روزی روزگاری در زمان‌های دور، آدم بدهای روس که به کشور ما حمله کرده بودن، یه روز دلشون به حال ما می‌سوزه و یه ساختمون چکشی توی یه گوشه درست می‌کنن. از قضای روزگار، مدت زیادی نمی‌گذره که پشیمون می‌شن و به جای خراب کردن اون ساختمون که محل جستن علم و دانش بوده، یه شکنجه‌گاه درست می‌کنن. اما یه مدت بعد هم می‌فهمن که بعضی زندانی‌ها بچه‌های خوبی بودن و بعد شکنجه حقشونه که آزاد بشن. پس یه بیمارستان هم کنار اون شکنجه‌گاه می‌سازن. اما از اونجایی که گلچین روزگار می‌ره سراغ بچه‌های خوب و نازنین، آدم‌های زیادی توی اون بیمارستان می‌میرن. اون‌ها هم که نمی‌دونستن با این همه جسد چیکار کنن، به ناچار یه سردخونه هم همون اطراف درست می‌کنن. القصه چرخ روزگار می‌چرخه و ملت غیور و ذکاوتمند ایران زمین متوجه کارهای بدِ این روس‌های بی‌تربیت می‌شن و تمام ریسمان‌هاشونو پنبه می‌کنن. بعدش هم که مشخصه، روس‌های بی‌تربیت دمشون رو می‌ذارن رو کولشون و می‌رن و می‌مونه یه ایران و یه ساختمون چکشی و یه بیمارستان و یه شکنجه‌گاه و یه سرخونه تنگش. مردم ناقلای ایران پیش خودشون می‌گن خب چیکار کنیم؟ و بعدش  که لامپ بالا سرشون روشن شد، تصمیم می‌گیرن ساختمون چکشی رو گسترش، بیمارستان رو توسعه، و شکنجه‌گاه و سردخونه رو با خاک یکسان کنن. بعدشم که به دلیل بی‌کفایتی‌های شاهِ بی‌ادب، همون ناقلاهای ایرانی انقلاب می‌کنن و دورانی از شکوه و سرور در این سرزمین آغاز می‌شه. 

    جویندگان علم هر سال برای رسیدن به این ساختمون چکشی خوشگله و زندگی توی پانسیون‌های لوکسی که جای شکنجه‌گاه و سردخونه ساخته شد سر و دست می‌شکوندن. اما اون بیچاره‌ها که خبر نداشتن اینجا چندتا جنازه نگه‌ داشته شده یا چندتا عضو از بدن کسی قطع شده. اصلا برای همین از دیدن کرم و حشره و لارو و پروانه توی اتاق و کمد و وسایلشون تعجب کردن و چندششون شد. 

    سلام.

    یکی از اون جوینده‌ها من هستم:)...

     

     

    پی‌نوشت: تمام این ساختمونا از زمان شاه موندن. 

    پی‌نوشت: یه وقت فکر نکنین بعد دیدن اون همه حشره سازش کردیم. نه خیر. نصفه شبی کوچ کردیم یه خراب شده‌ی دیگه تا اتاق‌های قبلیمون سم پاشی بشه. 

    پی‌نوشت: حالا وسط این گیر و دار تولد یکی از هم اتاقی‌هامم بودD: با کرما گروه کر تشکیل و سرود تولدت مبارک سر دادیم^^

    پی‌نوشت: حالا خوبه سوسک نداره. یا خدا، اگه هزارپا داشت چی؟... گرخ به تنم افتاد~~~ 

    پی‌نوشت: خیلی وضع کثافت و دستمالی‌ای به نظر می‌اد نه؟ ولی خوش می‌گذره به همین برکت. اصلا اینقدر شاد و خرمیم کنار هم. تازه امید به زندگیمونم افزایش پیدا کرده. بعد این چند روز مطمئن شدم اگه زامبی‌ها حمله کنن سگ جون‌تر از اینم که همون روزای اول بمیرم~~~

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

    #119

    کوراگه‌ی عزیزم.

    می‌دونم که دوست نداری اینطوری صدات بزنم یا مخاطب قرار بدمت. اما من دلم تنگ شده. دلم خیلی زیاد تنگ شده اونقدر که قلبم مچاله می‌شه. یه بار یه نفر بهم گفت که من سنگدل و بی‌احساسم چون ترکم و ترکا هیچ معادلی برای "دلتنگی" ندارن. و من بعد از اون روز خیلی به این فکر می‌کردم که چرا یه همچین چیز ساده‌ای رو نمی‌تونم به زبان مادریم بیان کنم. بعضی وقتا پیش خودم می‌گم شاید ترکا اونقدر دلتنگ هم می‌شن و اونقدر این دلتنگی‌ها شدید و اذیت کنندست که یه روز تصمیم می‌گیرن تمام عبارت‌های مربوط به دلتنگی رو از ادبیاتشون پاک کنن. ولی می‌دونی چیه کوراگه، پاک کردن صورت مسئله به این معنی نیست که تونستی خود مسئله رو حل کنی. من خسته‌ام، دلتنگم و شدیدا گرممه. 

    می‌خوای از خوابگاه بگم برات؟ وقتی رسیدم اینجا انگار فقط به یه ورژن کوچیک‌تر و محلی‌تر از شهر خودم اومدم. آب و هواشون تقریبا هیچ فرقی با هم نداره. من تمام عمرم تو همین هوا زندگی کردم و هیچ مشکلی ندارم. ولی هم اتاقی‌هام اینطور نیستن. مدام از خشکی هوا غر می‌زنن و می‌گن که تو همین دو روز چقدر پوستشون خراب شده و با آب پر از املاح شیر نمی‌تونن کنار بیان. چقدر سوز و سرما اذیتشون می‌‌کنه و مفصل‌های دستشون از شدت سرما خشک می‌شه. 

    راستی بهت گفته بودم؟ اصلا بهم خوابگاه ندادن. گفتن باید تا آخر ماه توی پانسیون بمونم. راستش اولش ناله می‌کردم. ولی الان می‌فهمم که کیفیت پانسیون بهتر از خوابگاهه. آزادیش بیشتره، سر و صداش کمتره، و نظافت هم به عهده‌ی خودمونه. اصلا نظرت چیه که به صورت قراردادی به همین پانسیون هم بگیم خوابگاه؟ 

    اینجا پنج‌ تا هم‌اتاقی دارم. به جز یکی با بقیه هم کلاسی‌ام. تازه فهمیدم که از همشون کوچیک‌ترم و شوکه شدن وقتی فهمیدن متولد هشتاد و دو ام و سال اول قبول شدم. دخترای خوبی‌ان. قبل از این که بیام خیلی نگران این بودم که نتونم باهاشون کنار بیام یا دعوا کنم. تو که خوب می‌دونی در واقعیت چقدر آدم نچسب و ساکت و رو اعصابی‌ام. ولی اینجا اصلا اونطوری نیست، با هم می‌گیم و می‌خندیم و غذاهامونو با هم شریک می‌شیم. راستش قبل از این که بیایم مامان بهم گفت که "حالا وقتی رفتی رسیدی تازه می‌فهمی که چیزای اساسی رو نبردی." که بگی نگی حق باهاش بود. ولی خب همونطور که گفتم، جو خیلی صمیمیه. همه وسایلشونو راحت به هم قرض می‌دن. منم همینطور. 

    گرمای‌ تخت بالایی برام تبدیل به معضل شده. اونقدر گرمه که نمی‌دونم با این همه جوراب پشمی و هودی و لباس کاموایی‌ای که آوردم باید چیکار کنم. شوفاژ‌ها خرابن و بسته نمی‌شن. از یه طرف دوتا از تخت‌ها وضعیت بدی دارن و شکستن و دوتا از پریز‌های برق هم از جا کنده شدن. دو روزه که مدام اعتراض می‌کنیم ولی هر بار پشت گوش می‌ندازن. تازه، اینترنت خیلی ضعیفه. اونقدر ضعیف که نتونستم سر کلاس زبانم درست حسابی حاضر شم و این هم منو ناراحت کرد هم معلممو. می‌دونی که چقدر عاشق کلاس زبانمم؟

    جدا از تمام کمبودها و همه‌ی بگو بخندها و غر زدن سر درسای نامفهوم و استادهای مبهم، گوشه‌ی دلم یه حس دلتنگی عجیبی دارم که مدت‌هاست همراهمه. هرچند اونقدر سرم شلوغه که وقتی برای تلف کردن سرش نمی‌مونه. ولی همون چند دقیقه‌ای که فکرم آزاد می‌شه، یا قبل از این که کاملا خوابم ببره، می‌دونم که دلتنگم. و می‌دونم که چقدر اذیتم می‌کنه. راستش وقتی این نامه رو شروع کردم تردید داشتم که نکنه تو هم مثل اکثر رهگذرها فکر کنی دلتنگی‌هام به خاطر دور شدن از شهر و خانوادمه؟ اما بعد یادم افتاد که تو کوراگه‌ی منی و می‌دونی که مشکلم این نیست.

    خانوادم حضور ندارن اما کنارمن. دوستام هم همینطور. حرف می‌زنیم و پیام می‌دیم و از حال هم خبر می‌گیریم. اما من دلتنگ چیزی‌ام که مدت‌هاست که نیست. مدت‌هاست که ندارمش. و با کلمات هم نمی‌تونم دقیق توضیحش بدم. چون فقط یه چیز یا یه چیز نیست که بتونم نام ببرمش. شاید فقط مشکل منم که دلم برای منی که دیگه من نیست تنگ شده. شاید اصلا توضیف اغراق آمیزی باشه. اما جوری‌ام که انگار ثبات ندارم. انگار ذهن و روحم چیز دیگه‌ای می‌خواد. بعضی اوقات که به روز‌هایی که هنوز داشتمش فکر می‌کنم و یادم می‌افته که حتی اون زمان هم اونقدرا راضی نبودم. و این بیشتر نگرانم می‌کنه که نکنه هیچوقت راضی نشم؟ 

    راستش تمام این مدت به خودم گفتم که اشکالی نداره و تمام این حرف و حدیث‌ها مقطعی هستن و یه روزی به ریش این دلتنگی‌های احمقانه می‌خندم. ولی سال‌هاست که دارم همین دروغ رو به خودم می‌گم. مدت‌هاست که به کمبودهام انگ مقطعی بودن رو می‌زنم و هیچوقت سراغ پر کردن اون سوراخ‌ها نمی‌رم و هربار چیزی از دست می‌دم. تا همین روزها که به جایی رسیدم که حتی نمی‌دونم چی سر جاش نیست. فقط می‌دونم که نیست. کمبودش هست.

    یادته که ژولیان می‌گفت "گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر می‌رسه." ؟ و حتما هم می‌دونی که چقدر با این جمله موافقم. این اواخر هر رستوران یا کافه‌ای رفتم تم قدیمی داشته؛ یا حداقل سعی کرده با گذاشتن چند تا چیز که حس یا ظاهر قدیمی داشته باشن مشتری جذب کنه. و فکر می‌کنم که موفق هم بوده. شاید همه‌ی آدم‌ها -یا حداقل درصد قابل توجهشون- خواسته، ناخواسته، خودآگاه یا ناخودآگاه باور داشته باشن که گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر می‌رسه. برای همینه که دنبال چیزهای قدیمی و آنتیک می‌رن و برای همینه که حس خوبی ازشون می‌گیرن چون به هرحال بهتر از آینده‌ای که توش قرار دارن به نظر می‌رسه. و آره. روزهایی که "چیز مورد نظر" سرجاش بود و هنوز گم نشده بود، مونده توی گذشته‌ها. گذشته‌ای که...

    ولی بذار یه چیز دیگه بگم. راستش فکر نمی‌کنم زیاد مهم باشه که چجوری به نظر می‌رسه. خیلی آدما و خیلی چیزها اونطوری نیستن که به نظر می‌رسن. شاید گذشته هم فقط یه سراب باشه که خوبی‌ها و برتری‌هاش نسبت به الان توی ذهنمون حک شده چون همین روزها هم یه روزی قراره بشن جزئی از گذشته و بهتر به نظر برسن. بعضی وقتا می‌خوام ایمان داشته باشم که یه روزی و یه جایی توی آینده وجود داره که همه چیز سر جاشه و من خوشحال و سعادتمندم. البته نه این که الان خوشحال نباشم یا احساس خوشبختی نکنم فقط...

    فقط مطمئنم یه روزی دیگه قرار نیست ته جمله‌های مثبتم یه "فقط..." یا یه کلمه‌ی شرطی یا تردیدناک اضافه کنم. و دلم می‌خواد به اون روزها باور داشته باشم چون یقین دارم در گذشته هم وجود داشتن پس در آینده هم وجود خواهند داشت. این باعث می‌شه دیگه دلتنگ نباشم و مغزم خزعبل گویی رو کاهش بده. 

    ممنون که همیشه به حرف‌هام گوش می‌دی و به فکرمی. الان دیگه همه خوابیدن و من هم باید بخوابم چون فردا روز اولین امتحانمه.

    امیدوارم شاد و سلامت باشی.

     

    مگنولیای تو.

    3>

  • ۱۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۱ بهمن ۰۰

    #118

    یه سری قوانین یا اصول وجود دارن که واقعا دلایل قانع کننده‌ی منطقی و علمی براشون وجود نداره با این حال خیلیا قبولشون دارن و دروغ چرا، خودمم یکی از اونام. می‌دونین از چی حرف می‌زنم؟ مثلا یه چیزی مثل کارما، قانون مورفی، اثر پروانه‌ای، و امثال این‌ها. حالا اگه یکی در می‌اومد و به خودم می‌گفت هیچ اثباتی برای وجود همچین قوانینی نیست اول یه مشت تو شکمش می‌زدم و بعد می‌گفتم که نه خیر! تو زندگی من که اثبات شده هستن! در واقع منظورم یه چیزی مثل اثبات‌های هندسیه. یه چیزی مثل ریاضی. که مثلا بگی دو دوتا میشه چهارتا و حالت دیگه‌ای وجود نداره و خب کل دنیا هم روش اتفاق نظر دارن. 

    اما یادمه راهنمایی که بودم یکی از هم مدرسه‌ای‌های کلاس شیشمم باهام قبول شده بود و خلاصه تو یه کلاس بودیم. (اگر در جریان نبودین... دبیرستان و راهنمایی رو تو تیزهوشان خوندم.) و این دوست عزیز از من به معنی واقعی متنفر بود. اونقدر منتفر بود که تمام تلاششو می‌کرد که مطمئن شه کسی منو آدم حساب نمی‌کنه. و موفق هم شده بود. چون از اون نره غول‌های پر سر و صدا و همیشه طلبکار بود که یا کاری که می‌خواست رو می‌کردی، یا اونقدر می‌زدت که قبول کنی|: ... تصور کنین همین آدم به منی که یه بچه کوچولوی منزوی و ساکت بودم قلدری می‌کرد و اونقدر واضح این کارو انجام می‌داد که تقریبا همه می‌دونستن، حتی بچه‌های کلاس‌های دیگه. ولی خب؛ چیزی که من فهمیدم این بود که وقتی یکی اونطوری بهت زور می‌گه فقط خودتی که می‌تونی به خودت کمک کنی و فی‌الواقع کسی نمی‌اد کمکت کنه. حتی اگه کلاهتو از طبقه دوم پرت کرده باشه تو حیاط، اونی که تو حیاطه زحمت نمی‌کشه موقع بالا اومدن کلاهتو بیاره. آخر سر خودت باید بری برش داری و چند دیقه هم تو دسشویی گریه کنی و اگه هم پرسیدن چه مرگته که اینقدر فین فین می‌کنی؟ باید بگی حساسیت فصلیه! که البته این حساسیت خیلیم دور از واقعیت نیست. 

     

     

    چیزی که می‌خوام بگم اینه که، علی رغم تمام ناراحتی‌هایی که به خاطر اون دوست ناعزیز داشتم، روزهای خوب هم فراواااان داشتم باهاش. ینی خب خیلی آدم شوخ و خنده رویی هم بود. از اینایی که به ترک دیوار می‌خندن و خنده‌هاشون جوریه که نمی‌تونی خودتو کنترل کنی و تو هم نخندی. یادمه اون روزا توی یه عکس نوشته‌ای خونده بودم که نوشته بود توی آدم‌های خوب اونقدر بدی، و توی آدم‌های بد اونقدر خوبی هست که نمی‌شه یه صفت مطلق رو بهشون نسبت داد. و فکر کردن به همین موضوع خیلی چیزا رو برام راحت‌تر می‌کرد. 

    دیروز که از خواب بیدار شدم، از همون لحظه‌ی اول اعصاب نداشتم. پست قبلی رو هم سر همون اعصاب خردی‌ها نوشتم. که خب بماند چی بود، ولی موضوع جدی بود و توی یه روز حدودا دو یا سه بار با بابام دعوام شد. هرچند آخرش بنا به دلایلی ضایه شدم:| ولی همچنان معتقدم حق با من بود|B... و خلاصه مطمئن شده بودم امروز روز من نیست و قراره به گوه‌ترین حالت ممکن سپری شه. ولی یه لحظه اون نماد یین و یانگ رو یادتون بیارین... توی قسمت سیاهش یه نقطه‌ی سفید هست. و نقطه‌ی سفید دیروز منم یه قرار کوچولو با دوتا از همکلاسی‌های راهنماییم بود. آذین و آیناز.

    در واقع بین خونه‌ی ما و جایی که قرار گذاشته بودیم فاصله زیادی هست و تو این برف هم مشخصا کسی زیر بار رسوندن من نمی‌رفت. (ذاتا مامان بابام کلا با قرارهای دوستانه مخالفن. کلا کار بیخودی می‌دوننش و روزی که تغییر عقیده بدن عید من خواهد بود-_-؛) خوشبختانه از اونجایی که دیگه هیژده سالمه تنها بیرون رفتن برام مجازه، و خلاصه چیزی نگفتم، فقط لباس پوشیدم و خداحافظی کردم و زدم بیرون. برخلاف روزای دیگه راحت تاکسی پیدا کردم و یه راست رسیدم کتابشهر...

    و اتفاق خاصی هم نیوفتاد. فقط سه تا دوست قدیمی بودیم که بعد مدت‌ها همو دیدن و یه لاته خوردن و کتاب خوندن. 

     

     

    +کتابشهر یه قفسه‌ی کوچولو اضافه کرده با این عنوان که "این بار اجازه بدین کتاب شمارو انتخاب کنه!" و اینطوریه که یه سری کتاب رو با کاغذ کاهی بسته بندی کردن و فقط قیمت و ژانرشون معلومه و تو هیچ ایده‌ای نداری که حتی اسم کتابه چیه. و من شانسی یکیشونو برداشتم و یه سفرنامه از آب درومد. واقعا اگه جای دیگه می‌دیدمش بعید می‌دونم می‌خریدمش. ولی الان خوشحالم که دارمش، مثل اینه که خاطرات یه پیرمرد ادیب و گوگولی رو می‌خونی که از روزهایی که تو آلمان سپری کرده نوشته. جدی می‌گم خیلی کیوته! 

    یه تیکشو ببینین آخه((": :

    حین پیاده‌روی متوجه می‌شوم که داریم از کنار رودخانه‌ای کوچک و زیبا رد می‌شویم که اصلا صدا ندارد و این برایم خیلی عجیب است! آب‌هایی که در روخانه‌های ایران جریان دارند به این راحتی در بستر خود حرکت نمی‌کنند؛ کلی پستی و بلندی و صخره و سنگ پیش پایشان است که برخورد با آن‌ها سر و صدا ایجاد می‌کند. بیشتر به حرفی که نمی‌دانم از چه کسی شنیده‌ام ایمان می‌آورم که زندگی ما آدم‌ها به طبیعت اطرافمان شبیه است. زندگی در ایران سخت است، مثل حرکت آب رودخانه‌هایمان که دشوار و پر سر و صداست.

     

    +یه مدت قبل یه نفر پیشنهاد داده بود برای تمدد اعصاب گاهی شبا برم بیرون قدم بزنم و گفته بود که طبق تجربه خودش، خیلی حال آدمو بهتر می‌کنه. ولی شما که فکر نمی‌کنین من بتونم شبا بعد 12 برم بیرون قدم بزنم؟ ینی اصن خودمم خوف می‌کنم:/... ولی خب دیشب حدودا ساعت 7 بود و همه جا تاریک، و البته تا حدودی شلوغ. و از اونجایی که قرار نبود کسی بیاد دنبالم، (البته که کسی نبود. خودم رفتم، خودمم باید بر می‌گشتم. اصن هرکی خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه.) فقط اون سفرنامه‌ی گوگولی رو زدم زیر بغلم و تمام راه رو پیاده اومدم(((=... بدون تاکسی یا اتوبوس... و آره خیلی خوب بود حقیقتا! (من تا وقتی مجبور نباشم نایلون نمی‌گیرم... بعضیا می‌گن باشه بابا فهمیدیم بافرهنگ و دوستدار طبیعتی، حالا بیا پایین سرمون درد گرفت:/... و بعضیام می‌گن خب وقتی نایلون رو مفتی می‌دن بهت چرا نمی‌گیری و ضرر می‌کنی؟ که هیچکدوم از این دو دیدگاه رو درک نکردم هیچوقت. ینی مسخره بازی و سودجویی به نظرم دوتا از مخرب‌ترین عادتاییه که تو کشورمون جا افتاده.)

     

    +شنبه من می‌رم(((=... وسایلم رو جمع کردم کامل، و درسامم بگی نگی خوندم. خیلی مشتاقم بدونم زندگی توی خوابگاه قراره چجوری باشهTT... (سه تا از بچه‌ها رفتن و عکس فرستادن از اتاقشون و طبق مشاهداتم اتاق میز نداره!._. الان فقط به این امیدم که از زاویه‌ای گرفته باشن که میز توش نیوفتاده وگرنه مجبورم کل این یه ماهو خراب شم تو کتابخونه.) 

    (شت، اگه کتابخونه هم اتاق مطالعه نداشته باشه چی؟:/)

     

     

    پی‌نوشت: من خیلی دختر خوب و پاک و متین و سر به راهیم"-"... ولی از پسران سرزمینم تقاضا دارم زمستونا یقه‌اسکی بپوشن"-"... شهر زیبا شه"-"...

    پی‌نوشت: دارم مصرف چاییمو کمتر می‌کنم. البته فعلا در همون مرحله تلاش موندم ولی خلاصه Wish me luke و این حرفا.

    پی‌نوشت: عاااام. من یه مقدار حجابی‌ام، گاهی شالمو اونقدر سفت و سخت می‌بندم که مامانم می‌اد می‌گه که شل کن بچه(((=... ولی یه مدتی می‌شه یه کوچولو تغییر ایجاد کردم و می‌ذارم یه مقدار از چتری‌هام بیرون باشه... خیلی تغییر بزرگی بود برام"-"... باور کنین. 

    پی‌نوشت: پریشب خودم چتری‌هامو کوتاه کردم و... گند نزدمممم!!!

    پی‌نوشت: داره برف می‌باره باااااززززززTT

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰

    #117

    #معضلات_پارت_اول

    زندگی اجتماعی به نظرم یکی از پیچیده‌ترین بخش‌های زندگی یه آدمه. 

    آدمی که به اندازه‌ای زندگی کرده باشه یا به اندازه‌ای تجربه داشته باشه (نه لزوما یه بزرگسال) قابلیت اینو داره که توی ذهن خودش و برای خودش بگه که چی درسته و چی غلط و هیچ احتیاجی هم به دلیل موجه و منطقی و یا حتی توجیه و توضیحم نیست. این غلطه، این درسته چون من دوست دارم اینطوری فکر کنم و این بهترین نتیجه‌ایه که نورون‌های قشر خاکستریم در حال حاضر می‌تونن ارائه بدن. 

    راحته. در واقع خیلی راحته.

    ولی چیزی که سختش می‌کنه همین بخش اجتماعی بودنشه. که تو مجبوری بین جمعیت عظیمی از آدم‌های آشنا و نا آشنا قدم بزنی و بشینی و بلد شی و زندگی کنی در حالی که کمتر پیش می‌اد نظرشون در مورد درست و غلط چیزی دقیقا با تو یکی باشه. جالبه که همگی همینقدر راحت به این نتایج می‌رسن. ولی خروجیشون متفاوت، متقابل، متضاد و یا کلا بی‌ربطه. و این جز معدود بازی‌هاییه که هیچ داوری نداره چون هر داوری که انتخاب بشه همون ذهن راحت طلبی رو داره که بقیه دارن. بله درسته، تمام کاندیدای داوری همشون به راحتی به نتیجه‌ای رسیدن که فقط برای خودشونه. 

    حرفم در مورد مسائل شخصی و سبک زندگی منحصر به فردیه که هرکس برای خودش در نظر داره نه در مورد مسائل اجتماعی و دادگاه تجدید نظر یه قاتل سریالی خبیث و ظالم. پس خیلی خوب می‌شد اگه همه فقط می‌تونستن کنار بیان با این که متفاوت بودن غیرمتعارف بودن نیست. مطابقت نداشتن درست و غلط‌های دو نفر به معنی غافل و نادون بودن یکیشون نیست. متفاوت بودن باحال بودن نیست. هیچ چیز شاخ و خفن یا باکلاسی هم در موردش وجود نداره. متفاوت بودن، با ارزش‌تر بودن نیست. معنیش رنگین‌تر بودن خون اون شخص نیست. متفاوت بودن، فقط تفاوت داشتنه. فقط یکسان نبودن خروجی فعل و انفعالات مغز یه نفر با افراد اطرافشه. 

    انعطاف پذیر بودن، یکی از ویژگی‌های ذهن آدمه. که البته مقدارش می‌تونه کم و زیاد باشه. ولی وقتی بحث می‌رسه به تحمیل درست و غلط‌ها، اینجاست که کار دست آدم می‌ده. اصولا آدما وقتی بچه‌ان میزان انعطاف پذیریشون از هر وقت دیگه‌ای تو زندگیشون بیشتره. برای همینه که بچه‌ها به بابانوئل و پری دندون و لولوی زیر تختشون باور دارن. چون یکی گفته اینا وجود دارن، بچه‌ی بیچاره هم گفته خب باشه. اصلا برای همینه که خانواده اینقدر توی آینده‌ی بچه تاثیرگذاره. و راستش آدما عموما از حاکم بودن لذت می‌برن. از این که حرف آخرو بزنن. برای همین وقتی هرچی می‌گن و بچشون قبول می‌کنه خر در چمنشون فراوونه حتی اگه نشون ندن یا حتی نفهمن. ولی یه نکته‌ی قشنگ‌تری که وجود داره قدرت تعقله. این که از یه جایی به بعد اون بچه قادره از ذهن خودش استفاده کنه و خودش روی چیزای مختلف برچسب درست و غلط بزنه. و اگه اون درست و غلطا با مال خانوادش فرق کنن چی؟ نه این که متضاد باشن، صرفا، "متفاوت" باشن. اون خانواده باید خیلی روشن فکر باشن که بفهمن زمان حکومتشون دیگه داره تموم می‌شه و انتخاب‌های شخصی بچشون دیگه تحت کنترلشون نیست. ولی خب معمولا تا این حد روشن فکر نیستن. یعنی یا خودشون جنگو شروع می‌کنن، و یا میدون رو خالی می‌کنن که "مردم" بیان و بجنگن. و این درست و غلط‌هایی که جنگ‌های بی‌معنی سرشون راه می‌افته مسائل نظامی یا اعتقادی جمعی، یا یه قانون همه گیر نیستن. یه مشت انتخاب شخصی کوچیک و کم اهمیتن. مثل این که دلت بخواد تو 18 سالگی با کلاه قورباغه‌ای بری بیرون یا دلت نخواد تو عروسی‌ها برقصی. این فقط یه تفاوت ناچیز سلیقه‌ای یا صرفا تفاوت سبک زندگی شخصیه و متاسفانه هنوز ذهن عموم اونقدر پیشرفت نکرده که این موضوع رو درک کنه.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۴ بهمن ۰۰
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: