جیمجیم عزیزم.
مدتهاست که برای نوشتن این کلمات با خودم کلنجار میرم و ساعتهای زیادی رو به فکر کردن به شرایطی که پیش اومده میگذرونم. اما درست وقتی که حاضر و آماده برای حرف زدن جلو اومدم، انگار تمام کلماتم پرواز کردن و به افقهای دور رفتن و منم تبدیل به بیدغدغهترین آدم روی زمین شدم. انگار نه انگار که شبهای زیادی رو فقط به فکر کردن و نخوابیدن گذروندم.
نمیدونم از کجا شروع کنم. هزار بار نوشتم و پاک کردم. ولی بذار یه روز خاص از گذشتههارو یادت بیارم. روزی که اونقدر معمولی، و اونقدر قشنگ بود که برای من، تبدیل شد به روزی که بعید میدونم فراموشش کنم. همون روزی که در مورد "قوانین رنگی" بهت گفتم. و تو تبدیل شدی به اولین کسی که در موردشون میشنوه. راستش یه تصویر خیلی قشنگ از اون روز یادم میاد. بهار بود و شکوفههای درختهای آلبالو همه جا دیده میشدن و من اونهایی که زمین ریختن رو جمع میکردم و توی مشتم میریختم. آسمون صورتی بود و خورشید رو به زوال، و بازتاب غروبش روی آب نه چندان زلال رودخونه ریز ریز تکون میخورد. تو اونجا وایستاده بودی و نسیم خنک بهاری موهای صاف و طلاییتو روی هم سُر میداد و چشمهات میدرخشیدن. و من گفتم که زخم انگشت پام چقدر خونریزی کرده و چقدر درد داره. و تو گفتی که زرشکی رنگ منه و حتی نمیدونستی که آلبالو نمیتونه زرشکی باشه.
شاید تا اون روز نمیدونستی که رنگ مورد علاقهی من خاکستریه. و برای همینه که من از هیچ قانون طلاییای توی زندگیم پیروی نمیکنم. چون بهترینها خاکستریان. یادمه که وقتی گفتم "طبق قانون خاکستری، من به عنوان یه ملکه هیچوقت اشتباه نمیکنم پس هیچ پشیمونیای هم توی زندگیم ندارم!" تو مسخره کردی و گفتی که همه اشتباه میکنن و همه پشیمونیهایی دارن. و وقتی بهت توضیح دادم که اشتباهات آدم، بخشی از شخصیتشن و اون رو میسازن، پس دیگه اشتباه نیستن! یه مقدار فکر کردی و گفتی "ولی همچنان این حرفت مسخرست."
خب، هنوز فکر نمیکنم که حق با تو باشه. ولی موافقی که هر قانونی میتونه استثناعاتی داشته باشه؟ قانون خاکستری هم همینطور. امروز اومدم اقرار کنم جیمجیم. من اشتباه کردم. و متاسفانه خیلی دیر متوجه این اشتباه شدم. یادم میاد بعضی وقتا مامان بهم میگفت که هنوز برای عوض کردن تصیمیمم دیر نیست اما من سر چیزی که انتخاب کرده بودم موندم. تا همین امروز. و احتمالا تا سه یا چهار سال بعد. راستش من دلایل قانع کنندهای داشتم. ولی فهمیدم که یک سالی میشه که تاریخ مصرفشون گذشته و دیگه قانع کننده نیستن و بیشتر شبیه بهونهان. و با هر بار یادآوری حتی مسخرهتر هم به نظر میرسن.
شاید آدمها وقتی به بنبست میرسن به خودشون میگن حتما اون یکی مسیر، راه درسته بود ولی هیچ جوره نمیتونن مطمئن باشن که ته اون مسیر هم بنبست نباشه. و این دقیقا گردابیه که بهش گرفتار شدم. من سردرگمم. گیجم. و بیشتر از هر وقت دیگهای توی زندگیم در مورد آینده تردید دارم و ازش میترسم. در صورتی که حتی نمیدونم اشتباهی که اشتباه تلقی میکنمش واقعا اشتباهه یا نه؟ متاسفانه هیچ جوره نمیشه مطمئن شد. حداقل فعلا.
هودی زردی رو که مرجان خانم پولش رو داد رو یادته؟ (اوه نگران نباش. پولش رو بهش برگردوندم.) وقتی توی مغازه دیدمش فقط یه چیز به ذهنم رسید، این که باید بخرمش. مدل کلاه و جیبش خیلی شبیه هودی زرد اوتو آی بود. فقط یه آفتاب گردون نداشت. و من تصمیم گرفتم که اون آفتاب گردون رو روش نقاشی کنم. ولی در نهایت این کار رو نکردم. در واقع فقط نتونستم در مقابل نخهای رنگی و کارگاه گلدوزی و خریدن دکمههای چوبی جدید مقاومت کنم. دیشب وقتی داشتم آخرین قسمتهای آفتاب گردون رو میدوختم، مامان برای اولین بار ازم تعریف کرد و گفت که چقدر مهارت دارم و چقدر تمیز و خوب میدوزم و دروغ چرا، احتمالا چندتا هندونه هم داد زیر بغلم. بعدش از این که اینقدر عشق و تمرکز رو صرف یه گلدوزی کردم خندش گرفت. و وقتی که در مورد اشباهم بهش توضیح دادم، ظاهرا کلماتش میگفتن که مسیر درستی رو اومدم. ولی من میدونستم منظور واقعیش چیه. وقتی نگاهش اونجوری گرد میشه و گوشههای لبش با اون حالت خاص بالا میرن، کاملا میفهمم که جریان چیه. اون فقط میخواست بگه با انتخابم ریدم. ولی نتونست. چون به قول خودش، "ممکنه از راه به در بشم و همه چی خراب شه."
شاید خیلی غر میزنم. چون اصلا توی موقعیت بدی قرار ندارم. اتفاقا کاملا هم برعکس. ولی دونستن این که یه موقعیت خوب، الزاما موقعیت درست و مناسب نیست واقعا عذابم میده اونقدری که گاهی اوقات فقط با گریه کردن میتونم خودم رو جمع و جور کنم. مخصوصا وقتی آدمهای موفق رو میبینم و یه جایی توی اعماق قلبم بهشون حسودی میکنم. و راستش چیزی که با موشکافی همون آدمهای موفق فهمیدم، اینه که یه چیزایی رو میتونم تغییر بدم و یه رنگین کمون بسازم که رنگ هشتمش خاکستریه. و این پتانسیل رو توی خودم میبینم. ولی مامان موافق نیست. و من اونقدری جسور نیستم که ماجرا رو کامل بهش توضیح بدم. چون میدونی، از این که بهم بگه اون اشتباه، اصلا اشتباه نیست واقعا میترسم. مثل این میمونه که تمام این فکر و خیالها بیخود و بیجهت بوده باشه و من نمیخوام اینو قبول کنم چون میدونم همچین آدمی هستم. مامان هم اینو میدونه. حتی میدونه که اشتباه کردم. ولی اینو به روم نمیاره تا "از راه به در نشم و همه چی خراب نشه."
این تمام حرفی بود که میخواستم بشنوی. ولی بذار یه کم از روزمرگیهای کم اهمیتم هم برات بنویسم. چون حرف زدن در مورد خزعبلات، سرگرمی مورد علاقهی منه. راستش امروز فراتر از حد انتظار خودم واقع شدم. کاری رو کردم که در واقع هیچوقت فکر نمیکردم انجامش بدم. احتمالا تو هم مثل یکی دو نفر دیگه، شوکه بشی اگه بفهمی که موهام رو آبی رنگ کردم. بله درست شنیدی. آبی. آبی تیره. مادربزرگم رنگ اسهالی قبلی رو بیشتر دوست داشت. خودمم دلم براش تنگ شده یه جورایی. انگار نارنجی اسهالی بیشتر شبیه منه. ولی مامان میگه که آبی قشنگتره. (اوه توجه کردی؟ اوتو آی هم همین رنگی بود موهاش.)
دارم فکر میکنم چه چیز دیگهای مونده که بهت نگفتم ولی دلم میخواد بدونی. ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. تازه یکی از همسایهها همین لحظاتی پیش بزن و بکوب رو شروع کرده، فکر کنم عروسیه. انگار نه انگار که ساعت یک صبحه. و صدای آهنگشون هم تمرکزم رو به هم میریزه و باعث میشه کم کم به این فکر کنم که وقت خوابه.
پینوشت: ممنون که به حرفهام گوش میدی. آدمهایی که صادقانه حرفهام رو بشنون و دوستم داشته باشن واقعا نایاب نیستن، ولی گاهی اوقات این حس رو دارم که نمیتونم به حد کافی باهاشون صادق باشم. و این حرف زدن باهاشون رو برام سخت میکنه.
پینوشت: حدود شش سالی میشه که میشناسمت نه؟ شش سال زیاده.
مگنولیای تو.
3>
خب، درود!
من برگشتم^-^... نه منظورم اینه که واقعا برگشتم، الان توی شهر خودمونم، دقیقا یه هفته میشه که اومدمD":
و این یه هفتهای که گذشت عین سگ مریض بودم، نمیدونم کرونا بود یا چی، ولی تو فاصلهی شنبه و دوشنبه حالم خیلی بد بود و همش تو تخت بودم._. ... بالاخره بعد شیش سال مریض شدم/._. خوشحالم/._.
اگه نمیدونستید، باید بگم که ترم یک رو تموم کردمD": (هرچند هنوز ورودی جدید محسوب میشم._.) هنوز باورم نمیشه که یه ترم تموم شد و از فردا هم انتخاب واحد شروع میشه._.
امتحانات من برخلاف دانشگاههای اقسا نقاط کشور حضوری بود. ینی به هرکی میگفتم تو این وضع قمر در عقرب کرونا قراره پاشم برم یه شهر دیگه برای امتحان پشماشون میریخت._. در هرحال اولین امتحان من یازدهم بهمن بود. و منم دقیقا یه روز قبل امتحان راه افتادم.
(راستش من از اونایی بودم که لحظه شماری میکرد برهD": اگه شما هم به فکر فرار از خونه هستین که هیچی. ولی اگه وابستگی خاصی به خونه و خانواده دارین پیشنهاد میدم چند روز زودتر برین که به زندگی اونجا عادت کنین. معلم زبانم میگفت یه هفته زودتر بری بهتره چون اینجوری اگه دلتنگ هم شدی قشنگ فرصت گریه و زانوی غم بغل گرفتن هم هست. ولی خب من اصلا آدمی نبودم که اونقدر دلم تنگ شه:|)
با این که به بچهها سپرده بودم قبل 8 بیدارم کنن، وقتی چشمامو باز کردم و با خواب آلودگی گوشیمو نگاه کردم، ساعت دقیقا هشت و چهل و سه دقیق بود.
همه بیدار بودن. شیرین داشت چشمهاشو میمالید.
پرسیدم: قرار نبود قبل هشت بیدارم کنین؟
مرجان گفت: هرکاری کردم بیدار نشدی.
مُهَنا زیر تخت زیادی وول میخورد و ریز ریز میخندید.
داشتم به این فکر میکردم که چقدر زود موهام چرب میشن.
پیش خودم گفتم: حوصله ندارم برم حموم.
شیرین گفت: حالا فردا بعد امتحان میری دیگه، وقت هست.
گاهی اوقات فکر میکنم شاید کم تحمل و کمی لجباز باشم.
لباسهام رو درآورده بودم ولی فقط سرم رو زیر آب گرفتم و خیلی زود موهام رو شستم.
وقتی داشتم حوله رو دور موهام میپیچیدم، مرجان گفت: ایول بابا! چه سرعت عملی!
پگاه توی اتاق بغلی خواب بود ولی فکر نمیکنم صدای سشوارچهی ژیلا اونقدری زیاد باشه که بیدارش کنه.
روی سشوار عکس توتورو بود. که خیلی کیوت بود.
ولی عذاب وجدان گرفتم. و موهامو نیمه خشک ول کردم.
ظرفها و قاشق چنگال خودم رو شستم.
آب جوش گذاشتم. آبرسان و مرطوب کننده به صورتم زدم.
شیرین گفت خیلی عجیبی که ضدآفتاب نمیزنی!
موهامو خرگوشی بستم. یادم افتاد که چند روز قبل دوتا از اون خانوم سن بالاهایی که احتمالا مامایی میخوندن پچ پچ کنان در مورد خرگوشی بستن موهام با هم حرف میزدن.
یک و نیم لیوان چای خوردم. بلوز بافتنی جدیدم و جورابهایی که هیونگ بهم داده بود رو هم پوشیدم.
دمپاییهامو برداشتم و رفتم سمت کتابخونه.
یادم افتاد که دیشب باید خودم شام درست میکردم.
و بعدش یه جوری قیافم گرفته بود و اشکم در اومده بود که پگاه گفت: ولش کن بابا! هیچ پسری ارزششو نداره!
ولی اصلا پسری در کار نبود.
من حولهی شیرین رو سوزونده بودم و برای همین ناراحت بودم.
از دست و پا چلفتی بودنم.
توی کتابخونهای که خالی بود، اصولا باید روانشناسی میخوندم.
ولی کتابهای زبانم همراهم بودن. و برای همین تکالیفم رو نوشتم.
به مرجان پیام دادم.
هر بار که چشمم به یکی از بچههای بهداشت میافته، بیشتر به این نتیجه میرسم که چقدر رو اعصاب و غیرقابل تحملن.
ازشون متنفرم. احتمالا اونام از من متنفرن.
بچهها توی گروه در مورد تستی و تشریحی بودن امتحان حرف میزدن.
اما من مطمئن بودم تستیه.
دیروز خودم با استاد صحبت کرده بودم.
به مامانم گفتم که امتحان آمار حیاتی رو چقدر بد دادم و شاید اصلا افتادم.
سه تا از استادها نمرههای موقت رو توی سایت گذاشتن. نمرههام عالی نیستن، ولی قابل قبولن.
دوازده و بیست و دو دقیقه بود که از کتابخونه بیرون اومدم.
پگاه گفت کارتمو برداشته که بره و برام ناهار بگیره.
و گفت که لازم نیست منم تا سلف برم. شیرین و مرجان هم همراهش رفتن.
و مُهَنا دور تختش با پتو پرده میکشید.
جورابهایی که چند روز قبل خریده بودم رو به ژیلا نشون دادم.
گفت که خیلی کیوتن و ذوق کرد. و گفتم که فقط یه جفتشون مال خودمه و دوتای دیگه کادو ان.
یه کم چایی خوردم. و رفتم که چتریهامو کوتاه کنم.
وقتی بچهها از سلف اومدن، پگاه گفت که با این که شام برای من رزرو نشده بوده، ولی تونسته برام چندتا فلافل بگیره.
الیسا از اتاق بغلی اومد یه قرص ویتامین C جویدنی گرفت.
ناهار رو به سرعت برق و باد خوردیم.
پردههارو کشیدیم و بقیه خوابیدن.
لپتاپ رو روشن کردم.
پیش خودم گفتم: چه رقت انگیز.
در صورتی که نمیدونم این صفت دقیقا برای توصیف کیه. شاید خودم، شاید یکی دیگه.
پینوشت: فیالواقع اونقدررر سرم شلوغه و این روزا با چنان سرعتی سپری میشن که اصلا وقت برای سر خاروندن وجود نداره! اصلا بهمن ماه کی اومد و کی رفت؟!
پینوشت: کنترل کردن پول و میزان خرج کردن چیزیه که باید بیشتر روش کار کنم...
پینوشت: اگه اشتباه نکنم تو چالش آی یکی گفته بود که Takt op Destiny اونقدرا جالب نیست... دود واقعا؟ این که خیلی قشنگهههه!!!
پینوشت: امتحاناتم واقعا واقعا سختن! توی پانسیون ما یه سال بالایی هم هست که توی اتاق رو به روییمونه. میگه ترمای بعدی تازه قراره بیشتر هم پاره شین<: تازه کجاشو دیدین!
پینوشت: سه تا از همکلاسیام فکر کرده بودن امتحان امروزه:| بدبختا رفته بودن نشسته بودن داخل XD
پینوشت: دیروز دیدم یکی از کتابایی که با خودم آورده بودم در اوقات فراغتم بخونم آب ریخته روش... این عذابهههه... تک تک صفحههاشو نشستم اتو کردم... این وضعو برای دشمنمم نمیخوام!
پینوشت: دیشب داشت برف میبارید D:
+اممم یه مدت تو فکر این بودم که از این یه ماهی که اینجام یه پست عکس دار بذارم... نمیدونم چرا نذاشتم._. ... چیکار کنم؟ عکس بذارم از اینجا؟
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
روزی روزگاری در زمانهای دور، آدم بدهای روس که به کشور ما حمله کرده بودن، یه روز دلشون به حال ما میسوزه و یه ساختمون چکشی توی یه گوشه درست میکنن. از قضای روزگار، مدت زیادی نمیگذره که پشیمون میشن و به جای خراب کردن اون ساختمون که محل جستن علم و دانش بوده، یه شکنجهگاه درست میکنن. اما یه مدت بعد هم میفهمن که بعضی زندانیها بچههای خوبی بودن و بعد شکنجه حقشونه که آزاد بشن. پس یه بیمارستان هم کنار اون شکنجهگاه میسازن. اما از اونجایی که گلچین روزگار میره سراغ بچههای خوب و نازنین، آدمهای زیادی توی اون بیمارستان میمیرن. اونها هم که نمیدونستن با این همه جسد چیکار کنن، به ناچار یه سردخونه هم همون اطراف درست میکنن. القصه چرخ روزگار میچرخه و ملت غیور و ذکاوتمند ایران زمین متوجه کارهای بدِ این روسهای بیتربیت میشن و تمام ریسمانهاشونو پنبه میکنن. بعدش هم که مشخصه، روسهای بیتربیت دمشون رو میذارن رو کولشون و میرن و میمونه یه ایران و یه ساختمون چکشی و یه بیمارستان و یه شکنجهگاه و یه سرخونه تنگش. مردم ناقلای ایران پیش خودشون میگن خب چیکار کنیم؟ و بعدش که لامپ بالا سرشون روشن شد، تصمیم میگیرن ساختمون چکشی رو گسترش، بیمارستان رو توسعه، و شکنجهگاه و سردخونه رو با خاک یکسان کنن. بعدشم که به دلیل بیکفایتیهای شاهِ بیادب، همون ناقلاهای ایرانی انقلاب میکنن و دورانی از شکوه و سرور در این سرزمین آغاز میشه.
جویندگان علم هر سال برای رسیدن به این ساختمون چکشی خوشگله و زندگی توی پانسیونهای لوکسی که جای شکنجهگاه و سردخونه ساخته شد سر و دست میشکوندن. اما اون بیچارهها که خبر نداشتن اینجا چندتا جنازه نگه داشته شده یا چندتا عضو از بدن کسی قطع شده. اصلا برای همین از دیدن کرم و حشره و لارو و پروانه توی اتاق و کمد و وسایلشون تعجب کردن و چندششون شد.
سلام.
یکی از اون جویندهها من هستم:)...
پینوشت: تمام این ساختمونا از زمان شاه موندن.
پینوشت: یه وقت فکر نکنین بعد دیدن اون همه حشره سازش کردیم. نه خیر. نصفه شبی کوچ کردیم یه خراب شدهی دیگه تا اتاقهای قبلیمون سم پاشی بشه.
پینوشت: حالا وسط این گیر و دار تولد یکی از هم اتاقیهامم بودD: با کرما گروه کر تشکیل و سرود تولدت مبارک سر دادیم^^
پینوشت: حالا خوبه سوسک نداره. یا خدا، اگه هزارپا داشت چی؟... گرخ به تنم افتاد~~~
پینوشت: خیلی وضع کثافت و دستمالیای به نظر میاد نه؟ ولی خوش میگذره به همین برکت. اصلا اینقدر شاد و خرمیم کنار هم. تازه امید به زندگیمونم افزایش پیدا کرده. بعد این چند روز مطمئن شدم اگه زامبیها حمله کنن سگ جونتر از اینم که همون روزای اول بمیرم~~~
کوراگهی عزیزم.
میدونم که دوست نداری اینطوری صدات بزنم یا مخاطب قرار بدمت. اما من دلم تنگ شده. دلم خیلی زیاد تنگ شده اونقدر که قلبم مچاله میشه. یه بار یه نفر بهم گفت که من سنگدل و بیاحساسم چون ترکم و ترکا هیچ معادلی برای "دلتنگی" ندارن. و من بعد از اون روز خیلی به این فکر میکردم که چرا یه همچین چیز سادهای رو نمیتونم به زبان مادریم بیان کنم. بعضی وقتا پیش خودم میگم شاید ترکا اونقدر دلتنگ هم میشن و اونقدر این دلتنگیها شدید و اذیت کنندست که یه روز تصمیم میگیرن تمام عبارتهای مربوط به دلتنگی رو از ادبیاتشون پاک کنن. ولی میدونی چیه کوراگه، پاک کردن صورت مسئله به این معنی نیست که تونستی خود مسئله رو حل کنی. من خستهام، دلتنگم و شدیدا گرممه.
میخوای از خوابگاه بگم برات؟ وقتی رسیدم اینجا انگار فقط به یه ورژن کوچیکتر و محلیتر از شهر خودم اومدم. آب و هواشون تقریبا هیچ فرقی با هم نداره. من تمام عمرم تو همین هوا زندگی کردم و هیچ مشکلی ندارم. ولی هم اتاقیهام اینطور نیستن. مدام از خشکی هوا غر میزنن و میگن که تو همین دو روز چقدر پوستشون خراب شده و با آب پر از املاح شیر نمیتونن کنار بیان. چقدر سوز و سرما اذیتشون میکنه و مفصلهای دستشون از شدت سرما خشک میشه.
راستی بهت گفته بودم؟ اصلا بهم خوابگاه ندادن. گفتن باید تا آخر ماه توی پانسیون بمونم. راستش اولش ناله میکردم. ولی الان میفهمم که کیفیت پانسیون بهتر از خوابگاهه. آزادیش بیشتره، سر و صداش کمتره، و نظافت هم به عهدهی خودمونه. اصلا نظرت چیه که به صورت قراردادی به همین پانسیون هم بگیم خوابگاه؟
اینجا پنج تا هماتاقی دارم. به جز یکی با بقیه هم کلاسیام. تازه فهمیدم که از همشون کوچیکترم و شوکه شدن وقتی فهمیدن متولد هشتاد و دو ام و سال اول قبول شدم. دخترای خوبیان. قبل از این که بیام خیلی نگران این بودم که نتونم باهاشون کنار بیام یا دعوا کنم. تو که خوب میدونی در واقعیت چقدر آدم نچسب و ساکت و رو اعصابیام. ولی اینجا اصلا اونطوری نیست، با هم میگیم و میخندیم و غذاهامونو با هم شریک میشیم. راستش قبل از این که بیایم مامان بهم گفت که "حالا وقتی رفتی رسیدی تازه میفهمی که چیزای اساسی رو نبردی." که بگی نگی حق باهاش بود. ولی خب همونطور که گفتم، جو خیلی صمیمیه. همه وسایلشونو راحت به هم قرض میدن. منم همینطور.
گرمای تخت بالایی برام تبدیل به معضل شده. اونقدر گرمه که نمیدونم با این همه جوراب پشمی و هودی و لباس کامواییای که آوردم باید چیکار کنم. شوفاژها خرابن و بسته نمیشن. از یه طرف دوتا از تختها وضعیت بدی دارن و شکستن و دوتا از پریزهای برق هم از جا کنده شدن. دو روزه که مدام اعتراض میکنیم ولی هر بار پشت گوش میندازن. تازه، اینترنت خیلی ضعیفه. اونقدر ضعیف که نتونستم سر کلاس زبانم درست حسابی حاضر شم و این هم منو ناراحت کرد هم معلممو. میدونی که چقدر عاشق کلاس زبانمم؟
جدا از تمام کمبودها و همهی بگو بخندها و غر زدن سر درسای نامفهوم و استادهای مبهم، گوشهی دلم یه حس دلتنگی عجیبی دارم که مدتهاست همراهمه. هرچند اونقدر سرم شلوغه که وقتی برای تلف کردن سرش نمیمونه. ولی همون چند دقیقهای که فکرم آزاد میشه، یا قبل از این که کاملا خوابم ببره، میدونم که دلتنگم. و میدونم که چقدر اذیتم میکنه. راستش وقتی این نامه رو شروع کردم تردید داشتم که نکنه تو هم مثل اکثر رهگذرها فکر کنی دلتنگیهام به خاطر دور شدن از شهر و خانوادمه؟ اما بعد یادم افتاد که تو کوراگهی منی و میدونی که مشکلم این نیست.
خانوادم حضور ندارن اما کنارمن. دوستام هم همینطور. حرف میزنیم و پیام میدیم و از حال هم خبر میگیریم. اما من دلتنگ چیزیام که مدتهاست که نیست. مدتهاست که ندارمش. و با کلمات هم نمیتونم دقیق توضیحش بدم. چون فقط یه چیز یا یه چیز نیست که بتونم نام ببرمش. شاید فقط مشکل منم که دلم برای منی که دیگه من نیست تنگ شده. شاید اصلا توضیف اغراق آمیزی باشه. اما جوریام که انگار ثبات ندارم. انگار ذهن و روحم چیز دیگهای میخواد. بعضی اوقات که به روزهایی که هنوز داشتمش فکر میکنم و یادم میافته که حتی اون زمان هم اونقدرا راضی نبودم. و این بیشتر نگرانم میکنه که نکنه هیچوقت راضی نشم؟
راستش تمام این مدت به خودم گفتم که اشکالی نداره و تمام این حرف و حدیثها مقطعی هستن و یه روزی به ریش این دلتنگیهای احمقانه میخندم. ولی سالهاست که دارم همین دروغ رو به خودم میگم. مدتهاست که به کمبودهام انگ مقطعی بودن رو میزنم و هیچوقت سراغ پر کردن اون سوراخها نمیرم و هربار چیزی از دست میدم. تا همین روزها که به جایی رسیدم که حتی نمیدونم چی سر جاش نیست. فقط میدونم که نیست. کمبودش هست.
یادته که ژولیان میگفت "گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر میرسه." ؟ و حتما هم میدونی که چقدر با این جمله موافقم. این اواخر هر رستوران یا کافهای رفتم تم قدیمی داشته؛ یا حداقل سعی کرده با گذاشتن چند تا چیز که حس یا ظاهر قدیمی داشته باشن مشتری جذب کنه. و فکر میکنم که موفق هم بوده. شاید همهی آدمها -یا حداقل درصد قابل توجهشون- خواسته، ناخواسته، خودآگاه یا ناخودآگاه باور داشته باشن که گذشته در هر صورت بهتر از آینده به نظر میرسه. برای همینه که دنبال چیزهای قدیمی و آنتیک میرن و برای همینه که حس خوبی ازشون میگیرن چون به هرحال بهتر از آیندهای که توش قرار دارن به نظر میرسه. و آره. روزهایی که "چیز مورد نظر" سرجاش بود و هنوز گم نشده بود، مونده توی گذشتهها. گذشتهای که...
ولی بذار یه چیز دیگه بگم. راستش فکر نمیکنم زیاد مهم باشه که چجوری به نظر میرسه. خیلی آدما و خیلی چیزها اونطوری نیستن که به نظر میرسن. شاید گذشته هم فقط یه سراب باشه که خوبیها و برتریهاش نسبت به الان توی ذهنمون حک شده چون همین روزها هم یه روزی قراره بشن جزئی از گذشته و بهتر به نظر برسن. بعضی وقتا میخوام ایمان داشته باشم که یه روزی و یه جایی توی آینده وجود داره که همه چیز سر جاشه و من خوشحال و سعادتمندم. البته نه این که الان خوشحال نباشم یا احساس خوشبختی نکنم فقط...
فقط مطمئنم یه روزی دیگه قرار نیست ته جملههای مثبتم یه "فقط..." یا یه کلمهی شرطی یا تردیدناک اضافه کنم. و دلم میخواد به اون روزها باور داشته باشم چون یقین دارم در گذشته هم وجود داشتن پس در آینده هم وجود خواهند داشت. این باعث میشه دیگه دلتنگ نباشم و مغزم خزعبل گویی رو کاهش بده.
ممنون که همیشه به حرفهام گوش میدی و به فکرمی. الان دیگه همه خوابیدن و من هم باید بخوابم چون فردا روز اولین امتحانمه.
امیدوارم شاد و سلامت باشی.
مگنولیای تو.
3>
یه سری قوانین یا اصول وجود دارن که واقعا دلایل قانع کنندهی منطقی و علمی براشون وجود نداره با این حال خیلیا قبولشون دارن و دروغ چرا، خودمم یکی از اونام. میدونین از چی حرف میزنم؟ مثلا یه چیزی مثل کارما، قانون مورفی، اثر پروانهای، و امثال اینها. حالا اگه یکی در میاومد و به خودم میگفت هیچ اثباتی برای وجود همچین قوانینی نیست اول یه مشت تو شکمش میزدم و بعد میگفتم که نه خیر! تو زندگی من که اثبات شده هستن! در واقع منظورم یه چیزی مثل اثباتهای هندسیه. یه چیزی مثل ریاضی. که مثلا بگی دو دوتا میشه چهارتا و حالت دیگهای وجود نداره و خب کل دنیا هم روش اتفاق نظر دارن.
اما یادمه راهنمایی که بودم یکی از هم مدرسهایهای کلاس شیشمم باهام قبول شده بود و خلاصه تو یه کلاس بودیم. (اگر در جریان نبودین... دبیرستان و راهنمایی رو تو تیزهوشان خوندم.) و این دوست عزیز از من به معنی واقعی متنفر بود. اونقدر منتفر بود که تمام تلاششو میکرد که مطمئن شه کسی منو آدم حساب نمیکنه. و موفق هم شده بود. چون از اون نره غولهای پر سر و صدا و همیشه طلبکار بود که یا کاری که میخواست رو میکردی، یا اونقدر میزدت که قبول کنی|: ... تصور کنین همین آدم به منی که یه بچه کوچولوی منزوی و ساکت بودم قلدری میکرد و اونقدر واضح این کارو انجام میداد که تقریبا همه میدونستن، حتی بچههای کلاسهای دیگه. ولی خب؛ چیزی که من فهمیدم این بود که وقتی یکی اونطوری بهت زور میگه فقط خودتی که میتونی به خودت کمک کنی و فیالواقع کسی نمیاد کمکت کنه. حتی اگه کلاهتو از طبقه دوم پرت کرده باشه تو حیاط، اونی که تو حیاطه زحمت نمیکشه موقع بالا اومدن کلاهتو بیاره. آخر سر خودت باید بری برش داری و چند دیقه هم تو دسشویی گریه کنی و اگه هم پرسیدن چه مرگته که اینقدر فین فین میکنی؟ باید بگی حساسیت فصلیه! که البته این حساسیت خیلیم دور از واقعیت نیست.
چیزی که میخوام بگم اینه که، علی رغم تمام ناراحتیهایی که به خاطر اون دوست ناعزیز داشتم، روزهای خوب هم فراواااان داشتم باهاش. ینی خب خیلی آدم شوخ و خنده رویی هم بود. از اینایی که به ترک دیوار میخندن و خندههاشون جوریه که نمیتونی خودتو کنترل کنی و تو هم نخندی. یادمه اون روزا توی یه عکس نوشتهای خونده بودم که نوشته بود توی آدمهای خوب اونقدر بدی، و توی آدمهای بد اونقدر خوبی هست که نمیشه یه صفت مطلق رو بهشون نسبت داد. و فکر کردن به همین موضوع خیلی چیزا رو برام راحتتر میکرد.
دیروز که از خواب بیدار شدم، از همون لحظهی اول اعصاب نداشتم. پست قبلی رو هم سر همون اعصاب خردیها نوشتم. که خب بماند چی بود، ولی موضوع جدی بود و توی یه روز حدودا دو یا سه بار با بابام دعوام شد. هرچند آخرش بنا به دلایلی ضایه شدم:| ولی همچنان معتقدم حق با من بود|B... و خلاصه مطمئن شده بودم امروز روز من نیست و قراره به گوهترین حالت ممکن سپری شه. ولی یه لحظه اون نماد یین و یانگ رو یادتون بیارین... توی قسمت سیاهش یه نقطهی سفید هست. و نقطهی سفید دیروز منم یه قرار کوچولو با دوتا از همکلاسیهای راهنماییم بود. آذین و آیناز.
در واقع بین خونهی ما و جایی که قرار گذاشته بودیم فاصله زیادی هست و تو این برف هم مشخصا کسی زیر بار رسوندن من نمیرفت. (ذاتا مامان بابام کلا با قرارهای دوستانه مخالفن. کلا کار بیخودی میدوننش و روزی که تغییر عقیده بدن عید من خواهد بود-_-؛) خوشبختانه از اونجایی که دیگه هیژده سالمه تنها بیرون رفتن برام مجازه، و خلاصه چیزی نگفتم، فقط لباس پوشیدم و خداحافظی کردم و زدم بیرون. برخلاف روزای دیگه راحت تاکسی پیدا کردم و یه راست رسیدم کتابشهر...
و اتفاق خاصی هم نیوفتاد. فقط سه تا دوست قدیمی بودیم که بعد مدتها همو دیدن و یه لاته خوردن و کتاب خوندن.
+کتابشهر یه قفسهی کوچولو اضافه کرده با این عنوان که "این بار اجازه بدین کتاب شمارو انتخاب کنه!" و اینطوریه که یه سری کتاب رو با کاغذ کاهی بسته بندی کردن و فقط قیمت و ژانرشون معلومه و تو هیچ ایدهای نداری که حتی اسم کتابه چیه. و من شانسی یکیشونو برداشتم و یه سفرنامه از آب درومد. واقعا اگه جای دیگه میدیدمش بعید میدونم میخریدمش. ولی الان خوشحالم که دارمش، مثل اینه که خاطرات یه پیرمرد ادیب و گوگولی رو میخونی که از روزهایی که تو آلمان سپری کرده نوشته. جدی میگم خیلی کیوته!
یه تیکشو ببینین آخه((": :
حین پیادهروی متوجه میشوم که داریم از کنار رودخانهای کوچک و زیبا رد میشویم که اصلا صدا ندارد و این برایم خیلی عجیب است! آبهایی که در روخانههای ایران جریان دارند به این راحتی در بستر خود حرکت نمیکنند؛ کلی پستی و بلندی و صخره و سنگ پیش پایشان است که برخورد با آنها سر و صدا ایجاد میکند. بیشتر به حرفی که نمیدانم از چه کسی شنیدهام ایمان میآورم که زندگی ما آدمها به طبیعت اطرافمان شبیه است. زندگی در ایران سخت است، مثل حرکت آب رودخانههایمان که دشوار و پر سر و صداست.
+یه مدت قبل یه نفر پیشنهاد داده بود برای تمدد اعصاب گاهی شبا برم بیرون قدم بزنم و گفته بود که طبق تجربه خودش، خیلی حال آدمو بهتر میکنه. ولی شما که فکر نمیکنین من بتونم شبا بعد 12 برم بیرون قدم بزنم؟ ینی اصن خودمم خوف میکنم:/... ولی خب دیشب حدودا ساعت 7 بود و همه جا تاریک، و البته تا حدودی شلوغ. و از اونجایی که قرار نبود کسی بیاد دنبالم، (البته که کسی نبود. خودم رفتم، خودمم باید بر میگشتم. اصن هرکی خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه.) فقط اون سفرنامهی گوگولی رو زدم زیر بغلم و تمام راه رو پیاده اومدم(((=... بدون تاکسی یا اتوبوس... و آره خیلی خوب بود حقیقتا! (من تا وقتی مجبور نباشم نایلون نمیگیرم... بعضیا میگن باشه بابا فهمیدیم بافرهنگ و دوستدار طبیعتی، حالا بیا پایین سرمون درد گرفت:/... و بعضیام میگن خب وقتی نایلون رو مفتی میدن بهت چرا نمیگیری و ضرر میکنی؟ که هیچکدوم از این دو دیدگاه رو درک نکردم هیچوقت. ینی مسخره بازی و سودجویی به نظرم دوتا از مخربترین عادتاییه که تو کشورمون جا افتاده.)
+شنبه من میرم(((=... وسایلم رو جمع کردم کامل، و درسامم بگی نگی خوندم. خیلی مشتاقم بدونم زندگی توی خوابگاه قراره چجوری باشهTT... (سه تا از بچهها رفتن و عکس فرستادن از اتاقشون و طبق مشاهداتم اتاق میز نداره!._. الان فقط به این امیدم که از زاویهای گرفته باشن که میز توش نیوفتاده وگرنه مجبورم کل این یه ماهو خراب شم تو کتابخونه.)
(شت، اگه کتابخونه هم اتاق مطالعه نداشته باشه چی؟:/)
پینوشت: من خیلی دختر خوب و پاک و متین و سر به راهیم"-"... ولی از پسران سرزمینم تقاضا دارم زمستونا یقهاسکی بپوشن"-"... شهر زیبا شه"-"...
پینوشت: دارم مصرف چاییمو کمتر میکنم. البته فعلا در همون مرحله تلاش موندم ولی خلاصه Wish me luke و این حرفا.
پینوشت: عاااام. من یه مقدار حجابیام، گاهی شالمو اونقدر سفت و سخت میبندم که مامانم میاد میگه که شل کن بچه(((=... ولی یه مدتی میشه یه کوچولو تغییر ایجاد کردم و میذارم یه مقدار از چتریهام بیرون باشه... خیلی تغییر بزرگی بود برام"-"... باور کنین.
پینوشت: پریشب خودم چتریهامو کوتاه کردم و... گند نزدمممم!!!
پینوشت: داره برف میباره باااااززززززTT
#معضلات_پارت_اول
زندگی اجتماعی به نظرم یکی از پیچیدهترین بخشهای زندگی یه آدمه.
آدمی که به اندازهای زندگی کرده باشه یا به اندازهای تجربه داشته باشه (نه لزوما یه بزرگسال) قابلیت اینو داره که توی ذهن خودش و برای خودش بگه که چی درسته و چی غلط و هیچ احتیاجی هم به دلیل موجه و منطقی و یا حتی توجیه و توضیحم نیست. این غلطه، این درسته چون من دوست دارم اینطوری فکر کنم و این بهترین نتیجهایه که نورونهای قشر خاکستریم در حال حاضر میتونن ارائه بدن.
راحته. در واقع خیلی راحته.
ولی چیزی که سختش میکنه همین بخش اجتماعی بودنشه. که تو مجبوری بین جمعیت عظیمی از آدمهای آشنا و نا آشنا قدم بزنی و بشینی و بلد شی و زندگی کنی در حالی که کمتر پیش میاد نظرشون در مورد درست و غلط چیزی دقیقا با تو یکی باشه. جالبه که همگی همینقدر راحت به این نتایج میرسن. ولی خروجیشون متفاوت، متقابل، متضاد و یا کلا بیربطه. و این جز معدود بازیهاییه که هیچ داوری نداره چون هر داوری که انتخاب بشه همون ذهن راحت طلبی رو داره که بقیه دارن. بله درسته، تمام کاندیدای داوری همشون به راحتی به نتیجهای رسیدن که فقط برای خودشونه.
حرفم در مورد مسائل شخصی و سبک زندگی منحصر به فردیه که هرکس برای خودش در نظر داره نه در مورد مسائل اجتماعی و دادگاه تجدید نظر یه قاتل سریالی خبیث و ظالم. پس خیلی خوب میشد اگه همه فقط میتونستن کنار بیان با این که متفاوت بودن غیرمتعارف بودن نیست. مطابقت نداشتن درست و غلطهای دو نفر به معنی غافل و نادون بودن یکیشون نیست. متفاوت بودن باحال بودن نیست. هیچ چیز شاخ و خفن یا باکلاسی هم در موردش وجود نداره. متفاوت بودن، با ارزشتر بودن نیست. معنیش رنگینتر بودن خون اون شخص نیست. متفاوت بودن، فقط تفاوت داشتنه. فقط یکسان نبودن خروجی فعل و انفعالات مغز یه نفر با افراد اطرافشه.
انعطاف پذیر بودن، یکی از ویژگیهای ذهن آدمه. که البته مقدارش میتونه کم و زیاد باشه. ولی وقتی بحث میرسه به تحمیل درست و غلطها، اینجاست که کار دست آدم میده. اصولا آدما وقتی بچهان میزان انعطاف پذیریشون از هر وقت دیگهای تو زندگیشون بیشتره. برای همینه که بچهها به بابانوئل و پری دندون و لولوی زیر تختشون باور دارن. چون یکی گفته اینا وجود دارن، بچهی بیچاره هم گفته خب باشه. اصلا برای همینه که خانواده اینقدر توی آیندهی بچه تاثیرگذاره. و راستش آدما عموما از حاکم بودن لذت میبرن. از این که حرف آخرو بزنن. برای همین وقتی هرچی میگن و بچشون قبول میکنه خر در چمنشون فراوونه حتی اگه نشون ندن یا حتی نفهمن. ولی یه نکتهی قشنگتری که وجود داره قدرت تعقله. این که از یه جایی به بعد اون بچه قادره از ذهن خودش استفاده کنه و خودش روی چیزای مختلف برچسب درست و غلط بزنه. و اگه اون درست و غلطا با مال خانوادش فرق کنن چی؟ نه این که متضاد باشن، صرفا، "متفاوت" باشن. اون خانواده باید خیلی روشن فکر باشن که بفهمن زمان حکومتشون دیگه داره تموم میشه و انتخابهای شخصی بچشون دیگه تحت کنترلشون نیست. ولی خب معمولا تا این حد روشن فکر نیستن. یعنی یا خودشون جنگو شروع میکنن، و یا میدون رو خالی میکنن که "مردم" بیان و بجنگن. و این درست و غلطهایی که جنگهای بیمعنی سرشون راه میافته مسائل نظامی یا اعتقادی جمعی، یا یه قانون همه گیر نیستن. یه مشت انتخاب شخصی کوچیک و کم اهمیتن. مثل این که دلت بخواد تو 18 سالگی با کلاه قورباغهای بری بیرون یا دلت نخواد تو عروسیها برقصی. این فقط یه تفاوت ناچیز سلیقهای یا صرفا تفاوت سبک زندگی شخصیه و متاسفانه هنوز ذهن عموم اونقدر پیشرفت نکرده که این موضوع رو درک کنه.
1- تجربهتون دربارهی یه انیمه و مانگا توی 2021 رو بنویسید. میتونید اثرها رو معرفی کنید و هرچی دل تنگتون میخواد بگین.
هممم خب. 2021 من بیشتر با کنکور درگیر بود. چون دوازدهم بودم و خیلی وقت برای انیمه دیدن پیدا نمیشد و کلا از اون روزایی که عین لودر انیمه میدیدم خیلی گذشته الان"-"... ولی بیاین به چندتا از اونایی که دوسشون داشتم و چیزایی بودن که بخوام پیشنهاد بدم اشاره کنم نه تمام چیزایی که این سال دیدم...
86 - هشتاد و شش:
از علاقهی عمیقم به چیزای بزن بزن و جنگی و خونریزی و رباتی اینا فاکتور میگیرم، به نظرم تو نوع خودش پایان متفاوتی داشت و همین برام جذابش کرد. از جوری که به اختلاف نژادی و طبقاتی پرداخته بود هم خوشم اومد. هرچند به نظرم شخصیت پردازیش میتونست بهتر باشه. منظورم اینه که اونقدری که راضیم کنه در مورد احساسات شخصیتاش حرف نمیزد و بیشتر به آرمانها و هدفهاشون تاکید داشت و این یه کوچولو باعث میشد خشک به نظر برسن. (میدونین منظورم چیه؟ مثلا اتک رو در نظر بگیرین، ارن هدفش اینه که همهی تایتانهارو بکشه. چرا؟ به کدوم دلیل احساسی؟ خب چون تایتانا اومدن مامانشو کشتن و زار و زندگیشو نابود کردن. من فکر میکنم توی 86 به سوال دوم به اندازهی کافی پرداخته نشده. شاید به این دلیل باشه که انتظار داشتن با توجه به سبک زندگیشون مخاطب خودش برداشت کنه... ولی بازم"-")
Wonder egg priority - اولویت تخم مرغ شگفت انگیز:
اینو فکر کنم خیلیاتون دیده باشین پس در موردش پرحرفی نمیکنم. اولا که گرافیکش فوقالعاده بود و خیلی دوسش داشتم. دوم، شخصیتهای قشنگی داشت. مخصوصا 4 شخصیت اصلی زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. طرز لباس پوشیدن، وضع خانواده و خیلی چیزای دیگه. ولی خب علی رغم تمام اینا دوستای خوبی بودن و از این وجهش خوشم میاومد، سوم این که از توجه واقع بینانش به مشکلات ظالمانهای که برای نوجوونا (مخصوصا دخترا) پیش میاد، خوشم اومد. جذاب بود در کلD:
B: The beginning - بی: سرآغاز:
خب... اینو حدودا دوسال پیش نصفه دیده بودم و چند ماه قبل دوباره از اول دیدمش. حرف زیادی برای زدن نداره، فقط این که یه جورایی غافلگیرانه پیش میره به نظرم. ینی اول انیمه خیلی ساده و معمولی با یه پروندهی قتل و یکی دوتا کاراگاه شروع میشه و بعد میره میرسه به ماجراهای اساطیری و افسانهای و این چیزا._. درکل دوسش داشتم. شخصیتهای باحالی داشت، کمدیشم خوب بودD: قشنگ و هیجان انگیز بود^^
(این دختره هم شدیدا منو یاد ساشا مینداخت XD)
Blue period - عصر آبی:
کی بود میگفت انیمه خودش توی وقت مناسبش پیدات میکنه؟ این انیمه برای من همینطور بود. اولا اینو بگم خدمت کسایی که در شرف انتخاب رشتهان، لطفا ببینیدش! یه جورایی مرتبطه.
داستان در مورد پسریه که درسش خیلی خیلی خوبه و کلا هنر و نقاشی رو چیز بیخودی میدونه. ولی بعد که متوجه علاقهی بی حد و حصرش به هنر میشه به صورت ریسکیای مسیرشو عوض میکنه. به نظرم تردید و سردرگمیهایی که برای نوجوونا در مورد تحصیلشون و تصمیم گیری در مورد آینده و دانشگاهشون پیش میاد رو خیلی خوب به تصویر کشیده. یه جورایی مشوقه، عملا تاکید میکنه که تلاش کردن چقدر مهمتر از متولد شدن توی یه خانوادهی با استعداده.
این وسط یه اشارهای هم بکنم به تلاشش برای تابوشکنی مخصوصا در امر لباس پوشیدن یا مدل مو و این حرفا. و این که گیر دادن به همچین چیزای بدیهیای چقدر میتونه مسیر و آیندهی یه آدمو عوض کنه، نابودش کنه. درکل، این انیمه رو بیشتر از بقیهی چیزایی که نام بردم توصیه میکنم^^
Vanitas no carte - دفتریادداشت وانیتاس (؟!):
اوکی! این انیمه خون آشامیه. چه در مورد فیلم، چه سریال، چه کتاب و چه انیمه و حتی افسانه، کلا من یکی با خون آشاما حال نمیکنم. انیمههای خون آشامی اکثرا، (نه همیشه) با ژانر درام و عاشقانه همراه میشن. نتیجهی جذابی هم از آب در نمیاد:/... وانیتاس میشه گفت اولین انیمهی خون آشامیایه که بعد 6 سال اوتاکو بودن ازش خوشم اومده! اولا خیلی ریز اشاره میکنم به خود شخصیت وانیتاس... که Damn! لعنتی... هم از لحاظ ظاهری و هم شخصیتی شدیدا جذابه! جز اوناییه که خیلی کم پیش میاد مخاطب دوسش نداشته باشه(": ... داستان قشنگ و -تقریبا- مرموزی هم داره، از کلیشههایی که معمولا توی ژانر خون آشامی میبینیم هم تا حد زیادی دوره و شاید همین باعث شد خوشم بیاد ازش... درکل پیشنهاد میشه!
+آهنگهای فوقالعادهای هم داره T-T...
چقدر طولانی شد:/
در مورد مانگا هم بنالم؟ خب نه. خیلییی وقته مانگا نخوندم. در واقع -متاسفانه- از وقتی مانهوا خوندنو شروع کردم مانگا رو بوسیدم گذاشتم کنار._. به علاوهی این که مانگا اکثرا شوجو میپسندم، که بعید میدونم اونقدرا بینتون طرفدار داشته باشه"-"
2- انیمه و مانگایی که تصمیم دارین سال جدید برین سراغش چیه و چرا؟
به شخصه از اون آدمایی هستم که یه لیست طوماری مینویسن، کلی وقت صرف اولویت بندی گزینههای لیست میکنن، بعد نهایتا میرن سراغ چیزایی که اصلا تو لیست نیست و همینجوری دلی میبینن:/... (چون شدیدا معتقدم برای لذت بردن از چیزی باید رو مودش باشی^^)
ولی خب، اولویت لیستم شامل فصل جدید انیمههاییه که دیدمشون، اتک و کیمتسو نو یایبا و وانیتاس و Re: Zero (پیر میشم تا روزی که رو مود این آخری باشم:/)
از باقی موارد لیستم اشاره میکنم به: Take op density - To your eternity - Classroom of elite - Requiem of the Rose king - Tomie
(اگه هرکدوم از این انیمههارو دیدین لطفا بهم بگین، در مورد این که چقدر قشنگن و آیا ببینمشون یا نه و این حرفا دیگه.)
در مورد مانگا؟ مراجعه به سوال قبلی^^
3- اپنینگ و اندینگ مورد علاقهی شما از سالی که گذشت؟
خب زیادن، ولی اینا اولویت دارنD:
Zero - LMYK
Vanitas no carte ED
Nai nai - ReoNa
Shadows house ED
Sudachi no uta - Anemoneria
Wonder egg priority OP
خب...
تموم شد D: این یه چالش بود که از اینجا شروع شده^-^... شما هم شرکت کنین(""":
(البته فکر کنم درستش این بود که طرفای کریسمس مینوشتمش._. ولی به هرحال._.)
پینوشت: آقا اینجا رسما توفان اومده امروز:| بیشتر از نیم متر برف باریده، همراه با سوز و سرمای شدییید"-" اصلا نمیشه بیرون قدم گذاشت:/
پینوشت: حس میکنم در مورد دیدن کیدرام بعد دیدن پنت هاوس و وینچنزو استانداردهام خیلی بالا رفتن و هر چیزی رو نمیپسندم|B وضعیت خوبی نیست|B
پینوشت: من فکر میکردم فقط تو مدرسست که معلم درسای چرت مثل آمادگی دفاعی از درسای مهم مثل ریاضی بیشتر سخت گیری میکنن:/ شما تصور کنین استاد اندیشه اومده یه کتاب 500 صفحهای گذاشته جلومون گفته بخونین، بعد به قول خودش برای رفع دغدغههامون 20 صفحه از اون اولاشو حذف کرده|B بعد استاد آناتومی اومده سوال داده:/ حیف تو این سرما نمیشه به بیابون فرار کرد:/
اهم|B
بیاید در مورد یه تجربهی جذاب که مطمئنا جمع کثیری از وبلاگ نویسهای غیور و دوستای مجازیِ از راه دور دوست دارن داشته باشنش صحبت بنماییم|B...
در واقع دلم میخواست این پست رو دیروز بنویسم که داغ باشم ولی خب نشدD": ... میخک خاتون رو که میشناسین حتما. (اگه هم نه که برین بشناسین|B) و خب من و این میخک خاتون همشهری هستیم، و یه مدت بود که زور میزدیم یه روز و یه ساعتی بتونیم هماهنگ کنیم که بتونیم ببینیم همو، که البته این عدم هماهنگی بیشتر به دلیل کاهلیهای خودمون بود که مثلا میاومدیم میگفتیم که:"آره بیا یه روز همو ببینیم!" و در همین مرحله قفل میشدیم و این ایده هم به فراموشی سپرده میشد|'B *اشک سوزناک و فین کردن داخل دستمال گلدوزی شده*
من یه سری کتاب مرتبط با رشتم، برای نوشتن مقاله و اینا از کتابخونه قرض گرفته بودم، (مقاله نوشتن واقعا یکی از طاقت فرسا ترین حرکاتیه که تاریخ به خودش دیده^^) و دیگه جدی جدی وقتش بود که برگردونم کتابارو. از قضا این میخک خاتونم وضعش مشابه بود و باید کتاباشو پس میداد. و اینگونه شد که تقریبا بعد از یه ماه قر دادن قرار شد پنجشنبه ساعت یازده افتخار بدم و از چهرهی همایونی و حضور شگفت انگیزم برای یه دوست مجازی رونمایی کنم|B...
بعد حالا تصور کنین من حاضر آماده نشستم که بابام بیاد ماشینو روشن کنه بریم، و یه ربع هم مونده به یازده، میخکم پیام داد که رسیده._. بعد بابام تازه یادش افتاده کار بانکی داره و باید همین الان انجامش بده|B در صورتی که کتابخونه مرکزی (نمیدونم چقدر از کیدو شنیدین ولی کتابخونه مرکزی دقیقا کنار دریاچهـست) خیلی از خونهی ما دورهTT
بالاخره... با یه ربع تاخیر رسیدم^^ توی اون سگ سرما^^ و باد شدید^^
اولش قرار گذاشته بودیم دم در منتظر بمونیم، ولی خب چون میخک زود رسیده بود رفت داخل که کتاباشو پس بده. در همین فاصله من رسیدم در صورتی که هیچ ایدهای نداشتم دقیقا دنبال چه کسی با چه مشخصاتی قراره بگردم|B و عین یه کرم سرما زده این طرف اون طرف میدویدم و به حس شیشمم اتکا کرده بودم|B (داخل پرانتز اشاره کنم به اون مرتیکه دربان که جدید اومده و اینمممم با شال کلاهم مشکل داره میگه حتما باید روسری سر کنی|: وا بده هموطنTT حراست اینقدر گیر نمیده به من که تو فشار میخوریTT)
هیچی دیگه... وارد سالن مطالعه شدم و کیف و فلاکسمو گذاشتم، داشتم میرفتم پایین که منم کتابارو پس بدم، و همینطور که عین شاهزادههای با وقار با بوت پاشنه دار مامانم (|B) داشتم از پلهها پایین میرفتم، موبایلم زنگ خورد و متوجه دوشس والا مقامی شدم که گوشی به دست جلوم بود|B میخک خاتون! *درخشش*
عرضم به حضورتون که آره، همونطور که خودش اشاره کرد، برخلاف انتظار، این یه دیدار وبلاگی اسرار آمیز و جادویی نبود، دروغ چرا معمولیتر از چیزی بود که انتظار داشتم. ولی قشنگ بود؛ به قول خودش جالب بود و خوشحالم بابتش^-^...
در کل تقریبا سه ساعت اونجا بودیم، اولش میخواستیم بریم کنار دریاچه راه بریم و حرف بزنیم که باد اونقدر شدید بود اصلا نمیشد راه رفت._. باورتون نمیشه، هر لحظه امکان داشت از زمین کنده بشم|B (گفته بودم بهتون؟ جدیدا دوباره وزن کردم خودمو، یه کیلو لاغرتر هم شدم:/ الان کمبود وزنم دقیقا 10 کیلو عه:/)...
در مورد کم اهمیتترین مسائل سخن گفتیم و نهایت تلاشمونو کردیم که مثل پنگوئنهای آواره در توفان قطب به نظر نرسیم|B بعدشم برگشتیم داخل، یه مقدار حرف زدیم دوباره و بعد رفتیم نشستیم سر درسمون اونقدر که دانشجوهای فرهیخته و گل به سری هستیم|B (#امیدان_امام)
و... تمام("""": ...
همین، با این که اصلااا آدم اجتماعیای نیستم و معمولا ترجیح میدم در تنهایی خودم نائنگی بقولم، (#نمک) ولی خوش گذشت بهم، و دلم میخواد که فرصتهای مشابه پیش بیاد و چنتا دیگه از وبلاگ نویسارو هم ببینم(((""": درود بهتون^^
+میخک خاتون به جذاب و شگفت انگیز بودن موهای اسهالی و جزوهی آناتومیم اقرار نمود، بس که باکمالاتم من|B
*آب شدن قند در دل*
+اینم اشاره کرده بود که منتظره من از این رویداد همایونی پرده برداری کنم، بنابراین شاهد این پست بودید|B
+امیدوارم که ازم درخواست عکس نداشته باشین چون متاسفانه هیچ عکسی گرفته نشد|B (البته به جز اونی که من خیلی سوسکی از دیوار و سقف کتابخونه گرفتم و جز یه گیاه گلدونی هیچ موجود زندهی دیگهای توش مشاهده نمیشه|B)
پینوشت: نمیدونم چه گناهی تو زندگیم کرده بودم که قلب پاک و رئوفم بازیچه سریال پنت هاوس شدTT فقط اینو میدونم باید خدای منان رو شاکر و قدردان باشم که بیناییمو بهم ارزانی داشت و بعد اون حجم از گریه هنوز شبکیهـم کار میکنهTT (یه توصیه به کسایی که قراره پنت هاوس ببینن، تا جسد رو به چشم ندیدین باور نکنین که اون شخص مرده. درکل تو پنت هاوس هیچی رو باور نکنین. خدافس)
پینوشت: دو هفته قبل جمعه یادتونه برف بارید و قرارمون با هیونگ و کیدو کَنکِل شد؟ انداخته بودیمش برای این جمعه. الان جوری برف و کولاکه که اصلا گوز گوزی گورمِی. (گوز تو ترکی ینی چشم|: چقدر بد به نظر میرسه وقتی مینویسیش *تمساح*) هیونگ میگه این هوا دوهفته یه بار پریود میشه انگار که برنامهی مارو به هم بریزهTT