می دونید... امروز روز خوبی بود برام(=
هرچند فکر می کردم قراره به مزخرفی روز های قبل باشه... اول این که با پدیده ی نادری مواجه شدم صبح، وقتی بیدار شدم حدودا ساعت 7 بود و داشت برف می بارید*-*
و بعدش طرفای ظهر آفتاب در اومد"-" درحالی که هنوز داشت می بارید"-"... ینی مثلا آسمونو نگاه می کردی کاملا آبی بود|: ولی داشت می بارید|: آفتاب هم بود|: خلاصه عجیب بود دیگه... هنوزم داره می باره^^
قطع نشده T-T
دوم این که خبر های خوشی از سنتاکو شنیدم D:
صرفا می خوام ثبتش کنم چون اصن یه حس سبکی عجیبی دارم...
روز بیست و پنجم چالشه!
داره به آخراش نزدیک می شه (=
پی نوشت: ببینم شما هم پشت میز خوابتون می گیره؟
پی نوشت: امروز مامان بابام می خواستن خونه تکونی کنن مثلا؛ زدن پوکوندن همه جارو|: الان انگار اصلا تو خونه ی خودمون نیستم...
پی نوشت: به بابام گفتم مبل رو اونجوری نذار وسط خونه|: بعد می گه عادت می کنی، بعد می گم آخه بدم می آد اصن اگه اینجا بذارین تا آخر عمرم از اتاقم بیرون نمی آم T-T بابامم با کمال مهر و محبت گفت نه که قبلش خیلی بیرون می اومدی|: ... عیح... چه ربطی داره اصنT-T آخرشم مبلو همونجایی گذاشت که گفتم نذار T-T...