اون مثل یه قاصدک غمگین بود.
متولد شده بود که چیده شه، توی گوشش آرزویی خونده شه، نجوایی بشنوه و به سفر دور و درازی بره.
اما اون روز باد شدیدی میوزید. اونقدر شدید که درختها رو تکون میداد و گندمها رو خم میکرد.
قاصدک کوچولو متولد شده بود تا آرزویی رو برآورده کنه. اما باد اون رو با خودش به آسمون برد. قبل از این که بتونه آرزویی بشنوه.
پینوشت: خب. قاصدک تنها بود. وقتی با جریان هوا این ور اون ور میرفت، هیچکس دستش رو نگرفته بود.
- Maglonya ~♡
- چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۳