امروز هم ساعت پنج صبح پاشدم((((=
هرچند چون بعد از ظهر کلاس داشتم و باید لپ تاپو روشن میکردم صبح گشادیسمم امون نداد پست بذارم "-"
دیروز توی مدرسه اتفاق جالبی افتاد. وقتی وارد کلاس شدم دیدم اسرا اومده! تونسته بود با بهونه های فضایی فنچ رو راضی کنه که اجازه بده کلاسشو عوض کنه، و خب قیافه ی من و هاله هم به شدت بهت زده و خوشحال بود وقتی دیدیمش((=
یکشنبه که اسرا تو کلاس ما نبود خیلی مزخرف گذشت. اصلا من و هاله هیچ حرفی برای زدن نداشتیم ولی دیروز سر و صدامون کل حیاط مدرسه رو برداشته بود D=
نکته ای که وجود داره اینه که زین پس دیگه قرار نیست پیاده برگردم، اولش فکر میکردم چقدر بد شد، چون دلم نمیخواست فاضله تنها بمونه. ولی سه شنبه فهمیدم یه دختره که نمیدونم اسمش چی بید|:... مسیرش تا یه جایی با فاضله یکیه و خب... خیالم راحت شد((=
دیروز امتحان میان ترم زبانم داشتم.
راستش از وقتی دوازدهم شدم همش مشاور و پشتیبان و... بهم میگن که باید کلاس زبانمو ول کنم چون وقتمو میگیره. احتمالا فکر میکنن من سر کلاس گل لگد میکنم و زبانی که اونجا میخونم تو کنکور نمیاد^^
ولی خب من زیر بار نمیرم.
معلممو خیلی دوس دارم، همکلاسیامم همینطور.
از اونجایی که خیلی به شدت آدم درون گراییم معمولا با بچه های کلاس و معلما و... خیلی گرم نمیگیرم، ولی کلاس زبانم نه فقط روی انگلیسیم، بلکه به شدت روی روحیم تاثیر میذاره و در گوه ترین شرایط حالمو خوب میکنه.
منم نمیخوام ولش کنم. همین. تازه دیروز معلمم گفت که خیلی پیشرفت کردم و اگه با همین فرمون برم ممکنه که آیلتس نه بگیرم"-"
اغراق میکردااا... خودمم میدونم... ولی مهم اون حس شور و شعفناکی بود که بهم داد(("=...
هق...
خب برای سوال دوم چالش ده سوال وبلاگی اینجا بیدم^^
سوال امروز اینه:
-هدفت از نوشتن وبلاگ چه بوده و هست؟
صادقانه بگم... هیچ هدف خاصی ندارم!
اتفاقا دیروز داشتم با آیا چان حرف میزدم. بهم گفت به خاطر یه سری کامنت های منفی دیگه دل و دماغ وب نویسی رو نداره. منم سعی کردم یه مقدار دلداریش بدم.
در تمام این شونزده سال و ده ماه همیشه مردمانی از سرزمین پارس بودن که بابت وب نویسی بهم حرفای چرند بزنن یا مسخره کنن یا فک کنن که خودشون خیلی عقل کل و "چوخ بیلمیش" تشریف دارن و بخوان که منو از این کار منصرف کنن ولی هه! کور خوندن^^
اینجوری نیست که من دلم بخواد کل زار و زندگیمو به اشتراک بذارم، ولی به قول اون هشتگ پر استفاده ی هلیا #صرفا_جهت_ثبت_لحظات! دلم میخواد از روزمرگی هام بنویسم.
من دوس ندارم ده سال بعد یادم بره وقتی شونزده سالم بود چجور آدمی بودم و چه تفکراتی داشتم.
پست قبلی گفتم... من از وقتی کوچیکتر بودم خاطره نویسی میکردم که اولش از رو اجبار مامانم بود و بعدش تبدیل به یه نیاز شد. اینجا هم برام حکم دفتر خاطره رو داره، منتها مزیتش اینه که چیزایی که تو این وب مینویسم صرفا خاطره نیستن.
بیشتر دوستای من مجازین که تو همین وب پیداشون کردم.
به جرئت میتونم بگم آدمایی که تو وب باهاشون آشنا شدم در نود درصد مواقع از کسایی که جاهای دیگه دیدم بهتر بودن... خلاصه...
میخوام بگم الانا وضعیت جوریه که وب کلا یه چیز دمده شده و از چشم افتاده، و شاید حتی کار کردن باهاش هم سخت باشه.
ولی دیدن این که ماها با وجود تمام این حرف و حدیث ها و مشکلات و چیزای دیگه میایم اینجا و کلی چیز مینویسیم، از تفکرات و علابق و سلایقمون یا نظر و عقیدمون در مورد چیزای مختلف خیلی برام لذت بخشه، مخصوصا وقتی این رابطه دوطرفست، من مینویسم و شما میخونین، شما مینویسین و من میخونم!
خلاصه این که... نمیخوام حرفای تکراری بزنم.
ولی وب نویسی و وب داشتن همیشه برام حس خیلی خوبی داشته. شاید تنها هدفم از وب نویسی هم همین باشه^^