سعلام((=

امسال دیگه کنکوریم.

با توجه به ناله هایی که تاحالا از کنکور کردم باید بدونید جقدر برام مهمه... حداقل اگه نتیجه ای که میگیرم هیچوقت اون چیزی نباشه که دوس دارم بازم ترجیح میدم جون بکنم براش، به قول اون تکسته:"ممکنه سخت کار کردن همیشه نتیجش موفقیت نباشه، ولی هرگز حسرت نیست!"...

و خب میخوم موافقتمو با این جمله جیغ بزنم.

میخوام بگم... اگه تعداد پستام کم تر شده تعجب نکنید(:

به خودم قول دادم اگه قراره به بیان سر بزنم باید صبح خیلی زود بیدار شم. امروزم ساعت پنج و ربع صبح بیدار شدم و همین الان که دارم اینو مینویسم لباس فرم مدرسه تنمه.

هیع مدرسه. 

مدرسه ی حضوری! 

باورم نمیشه سال آخر تحصیلم داره اینجوری میگذره و با همین فرمون قراره فارغ التحصیل بشم.

کلی حرف دارم در مورد چیزای مختلف. در مورد داداشم که بالاخره بعد از یه سال موهاشو کوتاه کرد یا یکشنبه که با هاله رفته بودم مدرسه و عین دوتا بزمجه زل زده بودیم به نوشته های نستعلیق روی دیوار حیاط و خیلی چیزای دیگه! 

بعضی وقتا حس میکنم دلم میخواد حتی از کرم دست و صورتی که استفاده میکنم هم حرف بزنم.

به قول هلیا خیلی دلم میخواست یه پست مفصل و کامل و جامع در مورد یومِنو-چان بذارم. ولی خب فعلا میخوام کار مهم تری انجام بدم((=

میخوام توی چالش ده سوال وبلاگی شرکت کنم که از اینجا استارت خورده و به مناسبت روز وبلاگ نویسی ایجاد شده و ممنونم از رفیق نیمه راه - آیلی و نوتلا که منم دعوت کردن!^^

در حقیقت اصل چالش اینجوریه که باید به ده تا سوال جواب بدم.

ولی از اونجایی که میدونم و میدونید که من همیشه یه تافته ی جدا بافته بودم، میخوام تو ده تا پست جداگونه به این ده تا جواب بدم. 

خب نمیدونم کار درستیه یا غلط، ولی بذارید بگم که همین الان وقت زیادی برای نوشتن ندارم و به زودی باید مرخص بشم(:

به علاوه. 

همونطور که گفتم به خودم قول دادم فقط روزایی اجازه دارم بیام بیان که صبح طرفای ساعت 5 بیدار بشم.

خب این به سحر خیزیمم کمک میکنه مگه نه؟((=

خب سوال امروز اینه:

-چی شد که به دنیای وبلاگ ها اومدی؟

 

خب اگه وب قبلی منو خونده باشید از قدیم الیام، حدود دوسال پیش... شایدم سه سال پیش تو پست تبریک سال نو به این سوال مفصل جواب داده بودم((=

مامان من خیلی دوست داشت که من وبلاگ نویسی و خاطره نویسی کنم.

حتی گاهی اوقات وقتی تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم مجبورم میکرد هر روز یه خاطره ی کوچولو بنویسم. 

بابام بهش میگفت کار مسخره ایه ولی مامانم زیر بار نمیرفت و میگفت بهم کمک میکنه تا انشا نویسیم قوی بشه! 

نمیخوام بگم خیلی خوب و خفن انشا مینویسما! ولی حداقل یه اعتیاد ناچیز به نوشتن پیدا کردم که همیشه و در هرحالتی حالمو خوب میکنه((=

اولین وبلاگی که داشتم مال حدود 5 سالگیم بود که اصلا بلد نبودم بنویسم. مامانم برام توش مینوشت. اصن اسم و آدرس اون وبلاگ یادم نیست فقط یادمه تو پرشین بلاگ بود.

تا چند سال بعد خودم همین جوری چنتا وبلاگ درب و داغون تو پرشین بلاگ داشتم که همیشه بعد از یه پست رمزش یادم میرفت پس...

دفه ی بعد یه وب جدید، یه ایمیل جدید! ((=

اولین وبلاگی که به صورت جدی توش شروع به نوشتن کردم تو همین بیان بود. اون وبم هنوز هست XD اصن اونقدر تباهه که وقتی میبینمش به قول وهکاو کهیر میزنم|:

اون زمان هفتم بودم.

و خب پون سیسم بیان به قول خوش برای "متحصصان و اهل قلم" بید و من تباهی بیش نبودم، خیلی نمیتونستم باهاش کار کنم برای همون کوچ کردم به میهن. همون وب قبلیم که تا قبل از قاتی کردن میهن همچنان پابرجا بود((=...

وبلاگ همیشه برام یه جای راحت و شیرین بوده برای این که بیام و خودمو خالی کنم.

هرچند هرکی میفهمه وبلاگ نویسی میکنم در نود درصد مواقع میگه که چرا وقتتو سر وبلاگ میذاری در حالی که شبکه های اجتماعی راحت تر و خفن تری هستن؟

بذارین دوتا چیزو براتون روشن کنم...

جاهای دیگه آدمایی که بیان و این همه نوشته رو بخونن به این راحتی پیدا نمیشن.

اکثریت خیلی راحت طلب شدن وقتی متن کسی بیشتر از چهار پنج خط میشه دیگه حوصله ندارن بقیشو بخونن... 

حتی مورد داشتیم طرف پیامی که بهش فرستادم رو نخونده چون به قول مجمع الشاخیون امثال من همیشه طومار نویسی میکنن و این دوستان به درجه ای از عرفان رسیدن که حال حوصله ی خوندشو ندارن!...

ولی کسایی که میان وبم... همیشه نوشته هامو میخونن((=

و این که توی این فضای کوچیک و پر از محدودیت اینقدر باهم صمیمی هستیم و تعامل داریم، واقعا برام قشنگ و لذت بخشه^^

مورد دوم در مورد قضاوت شدنه!

خودتونم میدونید که هر نظری هرچقدرم درست باشه همیشه یه سری مخالفانی داره. حالا کم یا زیاد!...

اینجوری نیست که من از قضاوت شدن بترسم، ولی مثل وهکاو هم دراما کویین نیستم((= اعصاب ندارم بحث کنم، از یه ورم تا طرفو قانع نکنم دست بردار نیستم و هی حرص میخورم! 

خب برای چنین کسی... همون بهتر که نظرات خیلی تند نشنوه((=...

من فقط خوشم نمیاد از شنیدن یه سری حرفا، که خوشبختانه توی این شیش سال وبلاگ نویسی به جز یکی دو مورد، با چنین الفاظی مواجه نشدم((=

 

خب این از روز اول!

فک کنین هر ده تا سوالو میخواستم تو یه پست بنویسم... فقط خودتون حدس بزنین چه طوماری میشد XD

پی نوشت: فکر میکنم جوابی که دادم یه مقدار به سوال نمیخوره... ولی مهم نی^^

پی نوشت: کم کم داره دیرم میشه باید برم رسما|:

پی نوشت: میدونم بچه ها... به وباتون سر نزدم... ولی سر فرصت حتما میام^^

بوس بهتون^^